معرفی کتاب پاییز فصل آخر سال است اثر نسیم مرعشی

پاییز فصل آخر سال است

پاییز فصل آخر سال است

نسیم مرعشی و 1 نفر دیگر
3.3
300 نفر |
82 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

16

خوانده‌ام

602

خواهم خواند

172

شابک
9786002294821
تعداد صفحات
188
تاریخ انتشار
1399/9/2

توضیحات

        
این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می کنند.بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند.همین:مگر به کجای دنیا برخورده؟بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم ها تو را یادشان بیاید.تئاتر نو نهالان گیلان اول شده بودم.بابا ماشین آقاجان را گرفته بود و من را آورده بود خانه.لباس شیطان را از تنم در نیاورده بودم هنوز.شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود نمی گذاشت درست راه بروم.بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود.کله عروسک را کنده بودم.داشتن چشمش را از گردنش می آوردم بیرون.می خواستم بفهمم چرا وقتی می خوابانمش چشم هایش بسته می شود.بابا عروسک را گرفت و گذاشت کنار.من را نشاند روبه روی خودش.گفت من کسی نشدم،اما تو و رامین باید بشوید.یادت می ماند؟گفتم آره بابا،یادم می ماند.فردایش رفت و دیگر نیامد.چی از بابا به من رسید غیر از این حرف و چشم های سبزش؟نیامد که ببیند حرفش زندگی من را خراب کرده.خودش کسی نشد،من چرا باید می شدم؟

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به پاییز فصل آخر سال است

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به پاییز فصل آخر سال است

نمایش همه

یادداشت‌ها

          
همیشه، هر بار که ریویو می خوانم از خواندن یک جمله، عبارت، مفهوم تعجب می کنم: اینکه یک نفر بنویسد چقدر به شخصیت اول داستان شباهت دارد. منظورم ملموس بودن یا واقعی بودن شخصیت اول داستان نیست. بیشتر اینکه یک نفر ادعا کند کم و بیش عین شخصیت اول داستان است. 
از وقتی که کتاب را تمام کرده ام، با خودم کلنجار می روم این ریویو را ننویسم. اما نمی شود. گفتن این حرف اصلاً برایم آسان نیست... اما چقدر لیلائم، چقدر شبانه ام و چقدر روجا. چقدر لیلائم که کنکور دادم چون همه می دادند. مهندسی خواندم با اینکه ادبیات را بیشتر دوست داشتم. چقدر روجائم که انگار با خودم مسابقه گذاشته ام تا آخر این راه را بروم، که هنوز هم دست بردار نیستم و در فکر فرصت مطالعاتی و پست داکم. چقدر شبانه ام که از ترس شکست خوردن هیچ کاری جدیدی را شروع نمی کنم، که هیچ تغییری در زندگی ام نمی‌دهم، که چسبیده ام به روتین همیشگی زندگی.
روجا راست می گفت که ما دخترهای ناقص الخلقه ای هستیم. که از زندگی مادرهایمان در آمده ایم و به زندگی دخترهایمان نرسیده ایم. که قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آینده.
کاش ناقص نبودیم.
        

31

          اگر نوشته¬هایی که در 4 سال دانشجویی¬ام در روزهای سخت این طرف و آن طرف جزوه¬ها و برگه¬هایم نوشته¬ام را جمع کنیم و کمی دستی به سر و رویش بکشیم می¬توان از آن یک پاییز فصل آخر سال است بیرون کشید. کل کتاب مجموعه¬ی آن چیزی است که در ذهن سه دختر جوان می¬گذرد به همین خاطر  آشنایی با این شخصیت¬ها برای دختران این سن و سال علی¬الخصوص دختران دانشجو همزادپنداری به خوبی به دنبال دارد. اما حرف جدیدی نمی¬زند، همان تردیدها، همان رویاها، همان بالا و پایین¬هایی که خودمان در زندگی واقعی تجربه می¬کنیم اما با درصد سیاهی بیشتر و مسلما ناامیدکننده¬تر. 
«لیلا»، «شبانه» و «روجا» سه شخصیت داستان ما هستند که از دوران دانشجویی بهم گره خورده¬اند، نویسنده خوب توانسته هر کدام از آن¬ها را برای ما ترسیم کند. لیلا دختری عاطفی و مهربان است، شبانه دختری ساده و خیالپرداز و روجا شخصیتی منطقی و سخت¬کوش دارد. مثل همه¬ی گروه¬های دوستی دخترانه شخصیت¬ها باهم تفاوت¬های جدی دارند. اما زمان و مکانی مشخص آن¬ها را بهم رسانده و باز هم مثل همه¬ی گروه¬های دوستی دخترانه بعد از مدتی همان تفاوت¬ها مسیرشان را از هم جدا کرده با این حال هنوز هم نزدیک¬ترین دوستان همدیگر هستند. لیلا درگیر یک مساله شدید عاطفی¬ست و این نقطه¬ی داستان همان نقطه¬ایست که خواننده به نظرش می¬رسد رفتار شخصیت¬ها کمی طبیعی نیست. همسر او که نمونه¬ی یک مرد عاشق¬پیشه بوده یک روز بدون او برای همیشه مهاجرت کرده و رفته-است و لیلا مدت¬هاست درگیر جای خالی و مدیریت بقیه¬ی زندگی بدون اوست. شبانه در یک اداره کار می¬کند، مرتبط با همان بعد شخصیتی¬ محافظه¬کارش همان مسیری را دنبال کرده که رشته¬ی تحصیلی¬اش نشانش داده. یکی از همکاران از او خواستگاری کرده و حالا قرار است ما در تناقض¬های فکری او برای انتخاب درست همراهش باشیم، از طرفی روجا را می¬بینیم، بعد از مدت¬ها سخت درس خواندن بالاخره از یک دانشگاه فرانسوی پذیرش گرفته و به ظاهر آدمی بی¬نقص و موفق است تا زمانی که متوجه می¬شود نمی¬تواند به فرانسه برود.
پاییز فصل آخر سال است، من را با خودش همراه کرد. توانستم لحظه¬های سخت لیلا را درک کنم، بفهمم خیالپردازی-های رسوب کرده¬ی شبانه چه¬قدر شبیه آن چیزی است که در سر خودم می¬گذرد و سخت درک کنم که تلاشم برای دویدن در سال¬های اولیه جوانی چه قدر با روجا شباهت دارد. اما بعد از بستن کتاب هیچ چیزی جز سوال «خب؟ که چی؟» همراهم نبود. و از خودم می¬پرسیدم نباید کتاب چیزی بیشتر از «همزادپنداری» همراه خودش داشته¬باشد؟ از طرفی سوال جدی¬ترم این بود، «همه دخترها که یک دفتر خاطرات مشابه همین حرف¬ها دارند.» نمونه¬ی ناب¬تر و واقعی¬تر این جملات را که خودم همین الان بین چین¬های خاکستری مغزم پنهان کرده¬ام.
از نظرم پاییز فصل آخر سال است، دفترچه¬ی خاطرات خوبی است. اما کتاب خوبی نیست. ما از خواندن دفترچه¬های خاطرات لذت می¬بریم، حتی خواندن آن¬ها باعث می¬شود در لحظه¬های دیگران همراه شویم و به درک بهتری از تفاوت¬های شخصیتی برسیم، اما در هر حال دفترچه¬ی خاطرات یک رمان نیست. نسیم مرعشی داستان ننوشته¬است خاطره نوشته¬است، از طرفی در نقطه¬ای نامعلوم هم تصمیم گرفته این خاطرات را تمام کند و شما در صفحه¬ی آخر کتاب دنبال بقیه¬ی داستان می¬گردی. و سوال «خب چه شد؟» در مغزت می¬چرخد. شاید مهم نباشد که چه شد؟ چون مسلما بنا نیست همه¬¬ی کتاب¬ها مثل سریال¬های ایرانی با پایان خوش و عروسی همراه باشند. اما حداقلی¬ترین انتظار این بود که با خواندن زندگی این سه دختر تکانی بخوریم، نگاه جدیدی پیدا کنیم یا به درک تازه¬ای برسیم.
از طرفی درک دنیای سیاه کتاب برایم غیرممکن بود، مقاومت در برابر ترسیم قسمت¬های خوب افکار و لحظه¬های شخصیت¬ها. فضایی تماما خاکستری دقیقا مشابه طراحی جلد کتاب و تنها گذاشتن خواننده با حس ناامیدی شدیدا عمیق. درست مثل گوش کردن به یک موسیقی غمگین، ما از ریتم و جملات ترانه¬سرا شدیدا لذت می¬بریم، و هنر او را تحسین می¬کنیم با مفاهیمی که خواننده می¬گوید همزادپنداری می¬کنیم اما بعد از تمام شدن آن چه داریم؟ هیچ. سکوت محض و ناامیدی.
        

4

          ‍ سه زن، قوی، وابسته، شکننده.
سه زن، آرتمیس، هرا، پرسفون.
سه زن، عاشق، منطقی، رویاباف.
پاییز فصل آخر سال است روایت می‌کند این سه زن را که در این جامعه با نگاه به هر گوشه‌اش می‌توانی هزار زن با این تیپ را ببینی. زنانی که واقع‌بین نیستند و آن‌قدر در رومنس زندگی غرق شده‌اند که ناگهان بیدار می‌شوند و پوچی زندگی سیلی می‌شود توی صورت‌شان. لیلایی خلق می‌کنند که برای ماندن و نگه‌داشتن عشقش ترجیح می‌دهد خودش بماند و بال رفتن میثاق‌ را بچیند. که بعد سوگوار عشقی باشد که او را رها کرد و خود و اطرافیانشان را دیوانه این فراق کنند. زنانی که هیچ روی استقلال و هوش خود حساب باز نمی‌کنند و طبیعت‌شان وصل به جنس مقابل است. باشد هستند و نباشد، پوچ می‌شوند.
و کمی آن‌ورتر اما دختری همه تعلقات را حذف می‌کند. گریه را ضعف می‌داند و یک تنه بار خودش را، و دیگرانی که در کنارش هستند به دوش می‌کشد. از برادر بیمار رفیقش، تا مادر احساساتی و رفیق درمانده‌اش. و مصائب زندگی را بی‌چون و چرا رد می‌کند و پی هیچ نیست جز اثبات توانایی خودش. روجا نقطه مقابل لیلایی است که از شدت وابستگی، استقلال را نمی‌پذیرد. شمال و جنوب سرزمینند. اما روجای گیلانی در انتها با شنیدن نام عشق، با دیدن آن همه تعلق و وابستگی که مدفون شده لای لباس‌های کمد لیلای اهوازی، می‌شکند و اشکش می‌جوشد. اشکی که در سخت‌ترین دوران زندگی حبس شده بود و در نهایت فقط درد را به دو نفر گفت، برادرش و میثاق. دو مرد زندگی که شاید نباید انتظار داشته باشیم سنگ صبور او باشند. و این منطق شخصیت بود. اطمینان به انسان‌های قوی.
و داستان در میان اندوه زن شکست خورده و قدرت دختر مستقل، یک وزنه احساسی عمیق داشت. شبانه.
دختری با نامی غریب که وصل به شعرهای شاملوست. و همین‌قدر رویاپرداز و نامتعادل و ترسو که فکر کنی این دختر از پیش از تولد، مادری بوده برای بردارش که او را حفظ کند از لطمه‌ها. و مگر کسی که مظهر آسیب است، می‌تواند دیگری را از آسیب نجات دهد؟ شبانه یک ترسوی مهربان است، یک مالیخولیایی بی‌آزار که با دیفن‌باخیا رویا می‌بافد، با ارسلان توی ذهنش می‌جنگد اما در ظاهر صلح دارد، با نقاشی‌های بردارش زندگی می‌کند. اما با روجا و لیلا همان است که باید باشد. دختری ضعیف که قدرت تصمیم ندارد و دیگران را معطل این عدم‌ثبات خودش می‌کند. شبانه در عین معصومیت، نوعی خودخواهی دارد که شاید در لفاف مهربانی و حمایتگری افراطی‌اش نادیده گرفته شود، اما آسیب‌زننده است.
مردها در این داستان اما همان هستند که باید. راهشان و خواسته‌هاشان مشخص است. در حاشیه حرکت می‌کنند اما زندگی زنان داستان روی انگشتشان می‌چرخد. هدایتگر سرنوشت داستانند. و اما شاید این تضاد زمانی ایجاد می‌شود که هیچ یک پذیرای این تفاوت نیستند. نه زن و نه مرد. و این‌جاست که زندگی واقعی با همه تلخی‌های واقعی‌اش عیان می‌شود. رویاپردازان می‌بینند که زندگی انقدرها هم ک فکر می‌کردند ستاره‌باران نیست و منطقی‌ها می‌دانند ک ته این همه سختگیری‌ها، آرامشی است که در رها کردن است.
نثر داستان گاهی بسیار دم‌دستی و ساده بود، طوری که احساس می‌کردم رمانی زرد توی دستم است که نمی‌دانم چطور برگزیده جشنواره آل‌احمد شده، اما شخصیت‌پردازی داستان، فارغ از زیاده‌گویی‌ها و مونولوگ‌های افراطی شخصیت‌ها، چنان کامل و دلچسب بود که بشود فکر کنی لیلا را همین نزدیکی دیدی، بارها شبانه را قضاوت کردی یا روجا را تحسین. زن‌هایی که در جامعه کدگزاری شده و به شدت ملموس‌ند. با سرنوشتی که بی‌اغماض واقعی است و دنیایی که رحم ندارد.
داستان کتاب بسیار ساده است. خواندنش وقتی نمی‌گیرد و ترجیح بر این است که برای چنین کتاب ساده‌ای وقت گذاشته نشود، اما اگر نیاز به تجربه‌ای آرام و لطیف و ساده دارید، کتاب را پیشنهاد می‌کنم.


پاییز فصل آخر سال است/ نسیم مرعشی
نشر چشمه

        

0

          نسیم مرعشی رو از همشهری داستان می‌شناسم و داستان‌ کوتاهش که جایزه‌ی تهران رو برده بود. شاید اگه اون داستان رو نخونده بودم امتیاز بیشتری به این کتاب می‌دادم. 
داستان درباره‌ی سه تا دختر تیپیکاله... دختر رمانتیک که لیلاست... دختر ضعیف تحت سلطه که شبانه‌ست و دختر پرانرژی و حامی که روجاست... اما مشکل من با همین تیپیکال بودن شخصیت‌هاست... لیلا نه بیشتر می‌شکنه نه بالاخره می‌تونه خودش رو جمع و جور کنه... شبانه هیچ عصیانی نداره و هیچ شکست بیشتری هم نمی‌خوره... تنها روجاست که تغییر می‌کنه شخصیتش.
درباره‌ی شخصیت‌های مرد که البته فرعی هم هستند این قضیه بیشتر نمود پیدا می‌کنه... ارسلان یک بار هم شده چیز خوبی از خودش نشون نمی‌ده که ما یه ذره باهاش همدل بشیم... همیشه داره دعوا می‌کنه که ما برای ضعف شبانه بیشتر دل بسوزونیم... میثاق هم که یه شخصیت آرمانیه... روشنفکر، کتابخون، فعال دانشگاهی، یک عاشق فوق‌العاده که تنها اشتباهش هم تا آخر داستان به نفع خودش تموم می‌شه.
نقاط قوتی هم داشت... شخصیت‌پردازی‌ها قوی بود اما به نظرم می‌تونست بیشتر توی دل شخصیت‌ها بره و کندوکاو کنه تا اینکه بخواد نشون بده بهمون چنین دخترهایی توی جامعه‌مون وجود دارند.
        

1

          کتاب ها مجموعه احساساتی هستند که با تمامی حواس می توان دریافتشان کرد...می توان آن ها را شنید.برخی را می توان بویید..برخی را تماشا کرد...
پاییز فصل آخر سال است از آن کتاب هایی است که با تمام حواس آن را درک کردم.کتابی تلخ از سرگذشت ۳ زن.زنانی گیر کرده در هیاهوی عصر شهری با دغدغه های کوچک و بزرگ.همراه با مشکلات عمیق.ترس و احساسات گوناگون.
کتاب در عین ساده بودن در قصه پردازی، به هیچ وجه یک لایه نیست.گرچه روایت خطی آن شاید حوصله سربر به نظر برسد،اما قلم شیوا و کم نظیر نویسنده،کششی برای خواندن کتاب است.
همیشه که نباید کتاب دارای مفاهیم عمیق یا فلسفه باشد تا جایزه بگیرد.خانم مرعشی از عصر ما می نویسد.از آدم های ساده که شبیه ما و اطرافیان ما هستند.دغدغه هایی شبیه ما دارند.آدم های قصه خود ما هستیم...

نکات مثبت:روایت ساده و دلنشین-تلخی گیرا و قابل درک-قلم شیوا
نکات منفی:ضعف جزئی در شخصیت پردازی (شخصیت ها از تیپ سازی جلوتر نرفته)
در آخر باید بگویم خانم مرعشی ما همه ناقص الخلقه ایم...
        

16

          دلم سوخت! 
کتاب "پائیز فصل آخر سال است" را برای بار دوم خواندم. این بار می‌دانستم قرار است وارد چه دنیایی بشوم. زره و کلاه‌خود بر تن روح و روانم کردم و به منتقد درونم تشر زدم:" از نثر و زبان روانش، از توصیف‌های بکر و زنده‌اش، از نگاه جزئی‌نگر و زنانه‌اش لذت ببر و یاد بگیر!" خواندم و نوشتم. هر جمله‌ای که نویسنده جوری گفته بود که حرف را مال خود کرده بود، هر توصیفی که با کشفی ریز ذهن را قلقلک می‌داد و شیرینی لطافتی به جان می‌نشاند یادداشت کردم. 
اما هیچ کدام اینها نتوانست زهرِ کرختی‌ای را که در کاغذ کادوی این کتاب به خواننده‌اش هدیه می‌شود بگیرد. به نوشتن یادداشت که فکر می‌کردم گلایه‌ای بیخ گلویم نشسته بود که چرا آدم‌هایی قدری شبیه‌تر به من، هیچ جایی در دنیای این رمان ندارند؟ آدم‌هایی که مناسبات و روزمرگیها و حتی درگیریها و حد و حدودشان با باورهایشان تعریف می‌شود.
بیشتر که در کتاب چرخیدم دیدم ماجرای این دنیا عمیق‌تر و غریب‌تر از این حرفهاست. ما در دو برش از دو روز با داستان زندگی سه دختر جوان آشنا می‌شویم. سه دختر از سه شهر مختلف با قصه‌هایی جورواجور. اما با وجود همه‌ی این تفاوتها این سه شخصیت به طور عجیبی شبیه به هم‌اند. دنیای رمان از آنجا بیشتر برساخته می‌نماید که آدم‌های دیگر هم از جهاتی به این سه دختر نزدیک‌اند. دنیایی که آدم‌هایش نه با امید و رو به آینده و هدف که به اجبار و اکراه به زندگی ادامه می‌دهند. حتی شخصیت‌هایی مثل میثاق و روجا که پرتلاشند و دنبال پیشرفت، در یک ناامیدی ناتمام و جبری گزنده راهی را می‌روند که از پیش برای همه تعیین شده است. آدمها اینجا خالی‌اند؛ خالی از خود، خالی از رویا، خالی از باور و خالی از خدا. حتی عشقی که در اساطیر ما شفابخش است و قفل‌های بسته را باز می‌کند، اینجا خود بلاتکلیف است. عجیب‌تر این‌که این آدمها همان‌قدر که خالی‌اند شاکی هم هستند. انگار همان جبر حاکم بر این دنیا راهی جز فقط ادامه دادن و نالیدن برابرشان نمی‌گذارد؛ چه وقت‌هایی که ناخواسته در شرایط سخت و موقعیت‌های پرچالش قرار می‌گیرند، چه زمانی که خود دست به انتخاب می‌زنند. این حال و هوای حاکم بر کتاب تا جایی پیش می‌رود که یکی از شخصیتها به شکلی کاملا مستقیم انگار زبان حال این عالم می‌شود و می‌گوید:" هیچ وقت قرار نیست چیزی درست شود!"
راستش دلم برای آدمهای این دنیای خالی از ایمان و امید سوخت! تجربه‌ای چنین زیستی را نه شیرین که قابل تحمل نیافتم. باورم این است که هیچ شرایط و مشکلاتی هر چقدر هم بغرنج باشد نمی‌تواند انسان و جامعه‌ای را که این دو ابزار عزیز و باارزش را داشته باشد به این حجم از بن‌بست برساند.
        

1