motahare ghaderi

تاریخ عضویت:

دی 1401

motahare ghaderi

@Bilbo

34 دنبال شده

76 دنبال کننده

                اگه از ته دلم بخوام خودم رو معرفی کنم باید بگم: بیلبو بگینز! چاکر شما!
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        من آدمی هستم که همین الانشم یه روانکاو بره عمق وجودم رو بکاوه احتمالا از این حقیقت پرده برداری میکنه که این بشر(یعنی من) به وجود هیولاها اعتقاد داره!!! فلذا خوندن کتاب یه هیجان باحالی داشت. به خصوص این جماعت انتروپافجای که حس میکنم قبلا هم راجع بهشون خوندم. تو کتاب بائودولینوی اومبرتو اکو هم فک کنم این موجودات یا چیزایی شبیه به اینا حضور داشتن که سر نداشتن و دهنشون روی شکمشون بود.
.
چقد نثر توپی داشت. قشنگ مناسب زمان کتاب، نوع روایتش و موضع تاریک تاریخی گونه و مرموزش.
یه ذره  با شخصیت پردازیاش مشکل داشتم. یه طور اغراق شده ای بود. که دکتر وارثروپ چه اون کرنز مرموز چه پسر کشیش که اسمش و یادم نمیاد. یه جورایی به طرز اغراق شده ای توصیف شده بودن و دیالوگ هاشون هم خیلی باهاشون هماهنگ نبود.  به نظر من یه طوری واکنش نشون دادنای این شخصیتا اغراق شده بود که منو یاد انیمه های ژاپن می انداخت که کم تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم.

یکی دو جا هم نویسنده حس تعلیق رو پروند و با سرنخ دادن راجع به ادامه ی داستان ضدحال زد.

ولی جذاب بود. هم حس ترسش هم خشونتش هم داستانش هم عمقش هم نثرش و ... عالی عالی
دوستش داشتم و مشتاق خوندن بقیه ش
      

5

        راجع این کتاب باید بگم که سوژه‌ی خیلی خوبی داشت. وحشتو خیلی خوب پرورونده بود. لامصب خیلی قبول اینکه دیگه نمیتونی به دنیای اون بیرون نگاه کنی چون دیوونه میشی و به طرز وحشتناکی خودکشی میکنی سخته(اسپویل نکردم. اینو همون اول داستان میگه!) من خیلی جاها با داستان ترسیدم ولی خیلی جاها هم به نظرم نچسب یا خام بود. مثلا شخصیت پردازیا! به جز شخصیت گری که برای من کاامل قابل تصور و تجسم و درک بود و تا حدودی شخصیت مالوری، بقیه آدما خیلی عجولانه توصیف شدن.
از شانن بگیر تا شریل و فیلیکس و دان! جولز شاید کمی به واسطه ی سگش ویکتور در اومده باشه نقشش ولی باقی خیلی سطحی ان و این اصلاً خوب نیست. اونم به عنوان هم خونه های مالوری که مدت زیادی با هم زندگی میکنن.
مثلاً دان اونجوری در نیومده بود که بعداً رفتارش در قبال گری رو بشه چندان درک کرد.
فصل‌هایی که به سفر روی دریاچه‌ی مالوری و بچه ها می چرداختن گاهاً خوب بودن مثل اونجایی که مرد روی  قایق بهشون نزدیک شد یه اونجایی که پر از پرنده بود ولی خیلی جاها هم بیخودی طولانی و اضافه بود. زیادی از حد به افکار مالوری و گفتگوی های درونیش می پرداخت که به نظرم رنگ و بوی خامی داشت.

پایانش چندان تمیز و ریزبینانه طرح نشده بود. خیلی سرسری... ریک  و کنستانس و ... همه کم عمق. البته احتمالاً در جلد دوم این برطرف شده دیگه!

پ.ن 1: لامصب یه جاهایی حس واکینگ دد طور داشت.
پ.ن 2: ذهننم رو اونقد درگیر کرده که چند بار خوابشو دیدم. توی خواب جدیدمم مالوری بود البته با داستان کاملاً متفاوت که مالوری تنها آدم زنده ی روی زمین بود.
      

13

        چیز چندان چشمگیری نبود.
یه جوری توقعم رفته بود از کتابه بالا که با مخ خوردم زمین.
چیزی که این وسط خوشم اومد ازش وارد کردن دریا تو ماجرا بود.کمتر دیده بودم دریا محل بحث باشه تو داستان ها.
که البته اون هم با پایان کشکی داستان ابهت خودش رو از دست داد.
چه پایانی بود؟اصلا این چه لوس بازیه تو داستانای این ژانر جدیدا راه افتاده که بلا استثنا تو همشون کنار ماجراجویی ها وحادثه ها باید یه عشق لوس بچگانه  هم باشه.چرا همیشه ما به ازای دختر(پسر)قهرمان داستان یه پسر(دختر)همراه ملیح دوست داشتنی هم باید وجود داشته باشه از قضا اینام همینجور یلخی وسط ماجرا یا تهش عاشق هم میشن و هپیلی اور افتر زندگی میکنن.یه جوری شده.اصلا کی گفته باید این مقوله ی دوست داشتن مایل به عشق رو همه جا وارد کرد و لوثش کرد؟(فیلینگ خشمگین) حالا جدا از این قضیه بماند که چقدر تهش همه مشکلات ساده و بدون هیچ جذابیتی حل شدن و هیچ منطق خفن و چشمگیر و مو بر تن سیخ کنِ تن به لرزه در آوری هم پشت راه حل ارائه شده نبود.این سوفی هم که همینجور یوهویی دقیقا سر تمام بزنگاه ها جواب همه ی سوال ها رو پیدا می کرد بدون اینکه الگوریتم چندان منطقی برای رسیدن به اون جواب در اون لحظه ی یه خصوصِ مرزی وجود داشته باشه

از خوبی های داستانم یکی همون حضور دریا بود و غار و سرداب و این چیزا(سلیقه ی شخصی) . شروع داستان هم خیلی خوشایند بود و همینطور اواسط داستان ریتم خوب و پر کششی داشت.
شخصیت دوقلو ها و علیاحضرت ناو هم جذابیت خاص خودشون رو داشتن
      

14

        این کتاب  جلد سوم مجموعه ی قلعه ی متحرک هاوله  واصلا به پای جلد اولش نمی رسه.جلد دوم این مجموعه 
"castle in the sky" هستش
که ترجمه نشده و اونجور که من از کتابسرای تندیس پرسیدم ترجمه هم نخواهد شد.قهرمان و نقش اول این مجموعه دیگه هاول و سوفی نیستن بلکه یه دختر نوجوان به اسم شارمین بیکره که ماجراجویی های داستان رو به عهده میگیره.هرچند هاول و سوفی از یه جایی به بعد وارد داستان میشن ولی حضورشون دیگه اون حضور جذاب و پرکشش نیست.درسته داستانش به قشنگی داستان قلعه متجرک نمیشه اما بازم یه ویژگی داره که آدمو جذب خودش میکنه و اونم نوع و جنس دنیای تخیلاتی خانوم جونزه.یه دنیا پر ازموجودات و اتفاقات افسانه ای لذت بخش .از اون مدل افسانه هایی که آدم یه آن حس کیگنه خودش وارد قصه شده یه بچه ست یا یه نوجون که تمام دغدغه  فکرش اینه که چطور از پس این قصه اتفاقاش بر بیاد.از اون مدل قصه ها که توش همه چی دنیای واقعی رو میشه واسه چند ساعت فراموش کرد و وارد سرزمین رویاها شد.
      

10

        خب!خب! کتاب منهای سه فصل انتهاییش خیلی خوب بود.
دنبال کردن احوالات پیرمردی که تمام زندگیش رو روی یه نظم خاصی طی کرده و با آدما نمی جوشیده و تنها باوری که همیشه با خودش داشته این بوده که باید به یه دردی بخوره.باید با دستاش یه کاری بکنه.
و حالا این پیرمرد 59 ساله که شش ماهه همسر عزیزش رو که تنها چیزی بوده که به خاطرش زندگی می کرده رو از دست داده و از کار هم بازنشسته شده و دیگه هیچ دلیلی برای زندگی نمی بینه.چجوری باید با این وضع کنار بیاد؟اونم توی  شهرکی که پره از آدمای فضول و بی مغز و قانون شکن؟؟؟
***
شخصیت پردازی ها خیلی خوب بودن.قلمش خیلی دل نشین بود و کار عالی که نویسنده توی این کتاب انجام داده  شناختن و توصیف ظریف و دقیق احساسات بوده.از نظر من تو زمینه احساسات کارشناسیه برا خودش.
توصیف ها درسته یه مقدارتکراری میشدن ولی خیلی خوب بودن.  قلم طنز و  رک و بی پرده ش عالی بود.
کتاب خوش حرفی بود.از نظر خودم و شاید خیلی های دیگه چیزهایی که اوه روشون تعصب داشت و ذره ای تخطی از اونها باعث می شد  مورد خشم ابدی این آدم قرار بگیری شاید غیر منطقی می اومدن و یا شاید اگه یه همچین آدمی توی دنیای واقعی دور و برمون باشه، نچسب و غیر قابل انعطاف به نظر برسه اما این کتاب چنان ظریف از منظر این آدم زشتی شکسته شدن قوانین رو نشون میده که به یه درک شیرین رسیدن از این آدم و قواعدش شیرین ترین دستاورد کتاب می تونه باشه.
و از همین منظر کتاب دارای یه بعد همزاد پندارانه ی شدید برای من بود.دیگرانو نمیدونم ولی من برای خودم یه قوانینی دارم که از نظر دیگران احمقانه غیر منطقی و نفرت انگیز به نظر می رسه ولی کافیه یکی ذره ای از اون قوانین تخطی کنه یا از حدود تجاوز کنه اونوقت چنان مورد خشم من قرار گرفته میشه که هیچ وقت جبران نمیشه و من هیچ دلیل منطقی برای این رفتار  ندارم.چون از نظرم خود همون تخطی بیانگر دلیل رفتارمه.برا همین هم خیلی جالب و خوب بود وقتی رسیدم به اون بخش کتاب که اوه از دوستش فقط برای این که بعد از عمری خودروی ولوو داشتن یه روز ولووش رو فروخته بود و یه  بی.ام.دبلیو گرفته بود، متنفر شده بود و روابطشون رو به سردی گذاشته بود و اوه  هر وقت میخواست دلیلی برای این واکنشش بیاره می گفت چطور میشه با آدمی  که بی ام دبلیو داره دوست شد.
من اینجای کتاب رو خیلی خوب فهمیدم.نه اینکه  عوض نکردن ماشین ها برام یه اصل باشه ها ولی گذشتن از یه سری حدود ها رو خوب می فهمیدم.و این فاصله گرفتن از آدما رو.

یه چیز دیگه ای هم که اوه روش خیلی تاکید داشت  این بود که :چه دنیایی شده که مردم توش حتی بلد نیستن یه چرخ دوچرخه باد کنن یا پیچ رادیاتورا رو سفت کنن یا مثلا ماشین غیر اتومات برونن؟یه نقدی بر  این که این دنیا چش شده که مردمش دیگه با دست کار نمی کنن و هیچی از هیچی نمیدونن و فرمانرواهاش کامپیوتر هان.
این بحث ها خیلی منو یاد یه گفتگو با یه دوستی انداخت که :"مطهره! اگه ما یه روز از این زمانی که توش هستیم برمون دارن و ببرن به یه جای خیلی دوری در گذشته،به زمانی که هیچ تکنولوژی و برق و دانش پیشرفته ای نبوده،اون وقت نمیتونیم با این همه تجربه ای  که الان از پیشرفت داریم،هیچ غلطی برای دنیا بکنیم،ما توی اون زمان نمی تونیم برای مردم رادیو درست کنیم!ما نمی تونیم دنیا رو جلو بندازیم چون فقط بلدیم چجوری از این همه چیز استفاده کنیم.ولی نمی دونیم چی پشت این همه چیز هست،نمی تونیم سیستم برق کشی راه بندازیم،،نمی تونیم یخچال بسازیم برا مردم،هیچ چی فقط میتونیم از یه سری ابزار ناشناخته برای مردمی حرف بزنیم که هیچی از اون ها نمی دونن و مطمئن باش ما رو توی یه همچون زمانی در گذشته به جرم دیوانه شدن و حتی جنی شدن یا طرد می کنن یا اعدام!!!"
***
راجع به بدی های کتاب هم بخوام بگم یکیش:پایان هندی-ایرانی داستان بود که اصلا شبیه ریختن یه پارچ آب یخ رو آدمیه که گرمای داستان گرفتتش.
اگه من جای نویسنده بودم که نیستم اصلا از نوشتن سه فصل آخر صرف نظر می کردم. و همون شب تولد دختر هفت ساله ی داستان همه چی رو تموم می کردم جای اینکه بخوام یه فیلم هندی ِ دل نچسب راه بندازم سرِ رابطه ی بین پروانه و اوه.
و یه دلیل خاله زنکی دیگه که یه جاهایی داستان رو ناخوشایند می کرد برام  و خیلی هم شخصی و سلیقه ایه، وجود آدم پررو و وراج و فضول و پر سرو صدا و معتمد به نفسی مثل پروانه ست که از قضا هیروی شماره 3 داستان از آب در اومد.
آخه توی دنیای واقعی یه همچین آدم رو اعصابی که دلت میخواد تو صورتش داد بزنی که " تو یکی خفه شو" میتونه باعث حضور شادی بشه؟ من که نمی تونم باور کنم.اصلا به نظرم آدمایی که این اجازه رو به خودشون میدن که تو همه چی دخالت کنن و راجع به همه چی نظر بدن و به خودشون حق دونستن همه چی رو بدن و جای دیگران تصمیم بگیرن هیچ وقت حق ندارن آدم خوبه و قهرمان هیچ داستانی باشن.تمام
      

2

        فارغ از ترجمه ی فاجعه ی کتاب که هیچ چیزش معلوم نبود و عاری از هرگونه علایم به درد بخور نگارشی و توضیحات و پاورقی ها بود و باعث میشد خیلی چیزا احمقانه برسه، باید بگم اصلا از داستان خوشم نیومد.نه از این علاقه ی بی سر و ته توی داستان که ذره ای حس همدردی آدم رو بر نمی انگیخت و نه از شخصیت گتسبی که قابل درک نبود برام چطور به عنوان گتسبی بزرگ انقد مورد علاقه واقع شده.یه چیزهای خوبی داشت ولی...حماقت توی داستان جریان داشت.تو بطن زندگی تک تک آدما، توی تفکراتشون و رفتارهاشون و شیوه ی زندگیشون.حتی چیزهایی بیشتر از حماقت ...شاید بشه گفت تنزل آدم ها از انسانیت به حیوانیت.فقدان عقل و منطق و درک متقابل.تصور وجود همچون زمانه ای و همچون جامعه ای با همچون سبک زندگی پوچ و بی معنایی که در مهمانی های کسل کننده با صحبت های بی مغز و محتوا و سرشار از پچ پچه های خاله زنکانه می گذشت و مجالس شادمانی که آدم ها  رو به مرز افسار گسیختگی و خروج از حیطه ی انسانیت می کشوند و زندگی هایی که به هیچ چیزش نمی شد اعتماد کرد و دروغ و خیانت و بی اعتمادی از سر و  روش می ریخت ،آدم رو دیوونه می کنه.خوشحالم که زندگی ام ذره ای اشتراک نداره با همچین زندگیِ منزجر کننده ای،که حقیقتاٌ  آدم رو یاد بوی نفرت انگیز  آسفالت داغ شده توی ظهر گرم نفرت انگیز تابستون می اندازه،یاد آهن هایی که از فرط گرما یه  هاله ای از رکود و انزجار دور خودشون ایجاد می کنن و  بوشون هر آدمی رو برای دقایقی از زندگی بیزار می کنه.
چیزی که باعث شد علی رغم پرداخت بد داستان ،شخصیت پردازی ضعیف،روایت نه چندان خوب و ترجمه ی فاجعه ،به کتاب سه ستاره بدم نه دو ستاره  نفرت وصف نشدنی بود که در انتهای کتاب در من ریشه گرفته بود.تنها جایی که حس همدردی قوی در من ایجاد شد  و همینطور حضور پایانی پدر گتسبی  که باعث ایجاد حس خوش بینی که در سرتاسر کتاب غایب بود،شد.

پ.ن: اگه دست من بود میدادم مترجمو ممنوع الترجمه کنن یه خسارت بزرگی هم ازش بگیرن.
فک نکنم دیگه هیچ وقت از نشر چلچله کتاب بگیرم.
      

3

        این یکی دیگه زد تو ذوقم حقیقتا!!
تمام کسایی که تو نوجوونیشون با هری پاتر زندگی کردن، عاشق رمز آلودی هاگوارتز و داستان هاش و چیزهای جادویی بودن.
 و من از همه بیشتر عاشق دونستن اون چیزایی که مربوط میشدن به کلاه گروه بندی و شمشیر گریفندور و راهروها و اتاق های مخفی و خوابگاه ها و تالار اسرار فوق العاده و آینه  و  اساس گروه بندی و نماد های هر گروه بودم.
این چیزا تو خیالم  داستانای عمیق و تو در تو و پرماجرا داشتن.اونوقت
 تو این کتاب اومده کلا 2 صفحه راجع به تالار اسررار نوشته !!!بدون هیچ چیز جادویی و داستان لبریز از خیالی!!!! اونم با چه لحنی!!! با چه نثر معمولی و پیش . پا افتاده ای
 دو جلد قبلی این مجموعه چون ماجراها برمی گشت به آدمایی که تو طول داستان باهاشون آشنا شده بودیم و توقع داستان پر طول و تفصیلی راجع بهشون نداشتیم مورد پسندم واقع شد. ولی این یکی؟؟؟!!!
خب تو ذوقت میخوره اون شمشیر گریفندوری که همیشه تو ذهنت عجیب و جذاب جلوه می کرده رو یهو ببینی که نویسنده خیلی راحت و خوشحال میاد میگه که آره این یه بخش از ایده ش  رو از شمشیر شاه آرتور گرفته و فلان جن ساختتش و تمام!!!!

آخه چرا؟؟
یه ذره ماجرای جذاب قاطیش کردن مگه چه عیبی داره؟ اصلا مشکل اصلی من با این سبک مقاله نگارانه ی ماجراهای مربوط به لذت  بخش ترین و مرموز ترین بخش داستان های دنیای جادوگری و هاگوارتزه ..آخه یه قصه ی  پر و پیمونی چیزی.یه جور که  آدم دوباره احساس کنه وارد یه ماجرای جذاب توی  دنیایی شده که یه زمانی آرزوی بودن توش رو داشته.
 نمیخوام مقایسه کنم و اصلا  جای مقایسه هم نیست ولی
تالکین عزیز ماجرای حلقه نامرئی کننده رو از قصر افسون شده ی نسبیت می گیره اما عجب قصه ی اصیل و تو در تویی براش می سازه.سائورون رو چطور به هیئت مشاور خدعه گری در میاره که راز ساختن حلقه ها رو از دورف ها و الف های خاکستری یاد میگیره و چطور با رفتار های حیله گرانه ش  راه رو برا اهداف شومش باز میکنه و این حلقه چه ماجرای اوریجینالی برای خودش پیش میاره.
باز هم نمی خوام مقایسه کنم اما کلا یه فصل از کتاب سیلماریلیون  مربوط میشه با ماجراهای دوران سوم و جنگ حلقه اون وقت همین یه فصل کوتاه میشه یه سه گانه ی شاهکار یا یه فصل دیگه ش که راجع به ماجراهای هورین و تورینه و اونقت باز این ازش یه کتاب دلنشین دیگه در میاد.
یه همچین دنیای لبریز از شگفتی و اصیل و محکمی می سازه تالکین.که وقتی واردش میشی  ستون هاشو محکم می بینی .میتونی بری کاملا توش قایم شی و هیچ چیز سطحی به نظر نرسه.انقد همه چی شارپ باشه و باور پذیر

یا اصلا دارن شان.یه شخصیت جذاب و دوست داشتنی  توی سرزمین اشباحش خلق می کنه به اسم لارتن کرپسلی.لارتن پر رمز و راز و کنجکاوی برانگیز به حال خودش رها نمی شه و یه چهارگانه بعد راجع بهش نوشته می شه که حالتو جا میاره.لبرییز از داستان و ماجرا .برای داستان خودش یه پیشینه ی پر و پیمون می سازه.

ممن ترجیح می دادم خانوم رولینگ که ما رو دلبسته ی دنیای جادوگری خودشون کرده بودن یه ذره اهمیت بیشتری به خواننده ها و یا ارزش بیشتری به دنیای ساخته شده توسط ذهن خودشون می دادن و به جای این جسته و گریخته منتشر کردن ها یه مجموعه ی فوق العاده و اصیل و پر داستان دیگه رو شروع می کردن .خیلی از هوادار های هری پاتر این کتابا رو با این امید می خونن که دوباره بتونن همون هیجان دوره ی نوجوونی رو تجربه کنن ولی این کتابا سطحی تر از اونن که بتونن دوباره راه ورود به یه دنیای کاملا دور از این دنیا رو براشون باز کنن.

به هر حال دست نویسنده س که چیکار کنه و لی من ترجیح میدم هرچی  تو این کتاب خوندم رو لا فراموش کنم و همه چیز رو همون جور خیال انگیز در ذهنم متصور بشم
      

1

        چه غم نامه ای بود؟! اصلا خون می چکید از کتاب.یه حال معلّقی دارم الان.
نثر خوبی داشت و ترجمه ی خوبی هم.رنج و درد و بدبختی هم که موج می زد توش.رنج های ساخته ی دست بشر.رنجی که دیگران به بی گناهان تحمیل می کنند و رنجی که با بیراهه رفتن  آدم به خودش تحمیل می کنه و عاقبتش یا جنونه یا مرگ و  سرطانی از بدبختی که کل بدن یک شهر رو می پوشونه و 
بوی تعفن این بدن که گندیده و گندیده تر می شه اون قدر عادی می شه که  ساکنانش بهش خو می گیرن...

ماجرای وهم دو آدم که از دمشق به بهشتِ بیروت پناه می برن تا زندگیشون رو اونطور که فک می کنن درسته بسازن و با یه دروغ تو خالی رو به رو
 میشن.با شهری ر به رو می شن که آدم های شاد و به ظاهر خوشبختش زندگیشونو رو ویرانه های زندگی امثال ابو مصطفی و ابوملا می سازن.
فضاسازی ها و نشانه پردازی های داستان خوبن.کاملا آدم رو فرو می برن  توی این فضای تاریک.یه جوری که موقع خوندن این کتاب تماماً مستعد کابوس دیدن می تونید باشید.(من که دیدم:دی)

چیزی که تو کتاب اذیتم کرد جولانِ آزادنه ی  بی اخلاقی ها و کثافت کاری ها و احساسات مطلق بود که یه جاهایی مذموم قلمداد می شد اما یه جاهایی هم پسندیده!!!  این گندهای اخلاقی اوایل کتاب پشیمونم کرده بودن از خوندن کتاب و فقط می خواستم تمومش کنم. اما به قدری پایان بندیش خوب و دردناک و  و زیبا بود که نظرم از سه ستاره به چهارتا هم تغییر کرد حتی!
یه نکته ی دیگه ای که دوست نداشتم این بود که  خوبی در سراسر این کتاب بازنده ی اصلی ماجرا بود.هیچ روزنه ای هم برای پیروزیش دیده نمیشد. مرض  حیوانیت در همه چی و همه کس ریشه می زد و شاید فقط مصطفیِ داستان بود که  بارقه ای از امید رو جایی ، دور از دسترس اما شدنی زنده نگه می داشت.
بخش های مربوط به مصطفی رو دوست داشتم تا حدودی.اون پایان ماجرای ابو مصطفی خیلی خوب بود.
ذره ای نتونستم با فرح و یاسمینه ارتباط برقرار کنم و بتونم دل براشون بسوزونم اما عاقبتشون،خصوصا عاقبت فرح باعث شد دلم برای اون معصومیت از دست رفته بسوزه.
      

3

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.