شنل پاره

شنل پاره

شنل پاره

نینا بربروا و 1 نفر دیگر
2.6
30 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

49

خواهم خواند

9

ناشر
ماهی
شابک
9789642090259
تعداد صفحات
82
تاریخ انتشار
1398/2/11

توضیحات

        
	شنل پاره روایت نسلی بی رؤیا است، نسلی تباه شده، نسل انقلاب روسیه و جنگ های بزرگ جهانی. ساشا، راوی داستان، نُه ساله بود که مادرش درگذشت و در عرض دو ماه زندگی آن ها را زیر و رو کرد. او با خواهر و پدرش زندگیشان را در سال های سخت پس از انقلاب روسیه از سر گرفتند. ساشا بسیار دلبسته ی خواهرش بود، اما میان این دو کم تر گفت وگویی در می گرفت. آریان، خواهر ساشا، نُه سال از او بزرگ تر بود و فقط چند سال پس از درگذشت مادرشان با مردی 30 ساله ازدواج کرد و از خانواده جدا شد. این داستان مختصر از دو بخش تشکیل شده است: بخش نخست در روسیه می گذرد و شرح سال های کودکی راوی است. بخش دوم روایتگر جوانی و میانسالی او در فرانسه است.بریده ای از کتاب:امروز، زمانه‎ی دیگری است. من باید به سویی بروم و تو به سویی دیگر. ما این شنل کهنه را دو پاره خواهیم کرد. اکنون دیگر از جلوه افتاده، کهنه شده، ولی چه باک! من خود را در پهنه های سرزمین دلگیر و بی‎رحم خویش گم خواهم کرد. نه ازآن‎رو که دوستش دارم، راه دیگری در برابرم نیست. بدرود!شنل پاره داستان زندگی طبقه‎ای از نظامیان روسیه است که انقلاب آنان را از سرزمینشان می‎راند اما در پاریسِ جادویی هم جز کار و بدبختی و قحطی و سرما چیزی انتظارشان را نمی‏ کشد. ساشا، راوی داستان، در بحبوحه‎ی تثبیت انقلاب، ده ساله است. سهم او از این انقلاب پدری بیکار، کارهای طاقت‎فرسای خانه، صف‎های طولانی جیره‎ی مواد غذایی و خواهری است که تاب تحمل این زندگی را ندارد و به هنر پناه می‎برد و آن‎ها را ترک می‎کند. کتاب دو فصل دارد. فصل اول در روسیه‏ ی اوایل دهه‎ی 1920 می‎گذرد و فصل دوم در پاریس از دهه‎ی 20 تا شروع جنگ جهانی دوم. جنگی که برای ساشا، که حالا عاقله ‏زنی است به فکر پس انداز و نان‎آور خانواده، تکرار تاریخ مصیبت است. داستان در عین اینکه روایت تاریخی مطرودین انقلاب شوروی است توضیحات زیادی درباره ی وقایع تاریخی نمی‎دهد. فقط گهگاه با ذکر نشانه‎هایی کوچک ذهن را به سوی وقایع تاریخی راهنمایی می‎کند. در پاریس، نظامیان شکست‎خورده ی روسیه خود را در نوستالژی گذشته و الکل و سیگار و خوشی‎های کوچک و داستان‎های اشرافی غرق می‎کنند. دیگر برایشان اهمیتی ندارد در پاریس باشند یا در پتربورگ. به نظر می‎رسد تنها کسی که درگیر زندگی واقعی است ساشاست که باید روزی ده ساعت سرپا بماند و لباس‎های مردم را اتو کند و شب‎ها به آپارتمانی برگردد که غرق بی‎زمانی و بی‎مکانی است و انگار افسران و تیمساران قرار است از آن آشپزخانه‎ی کوچک نبردی قریب‎الوقوع را رهبری کنند. ساشا در میان آنان جایی ندارد، همان‎قدر که در کودکی جایی در دوستی‎های خواهر هنرمندش نداشت. اما او نیز مانند این افسران در تنهایی‎های خود به نقطه‎ی روشن خیالی زندگی‎اش پناه می‎برد؛ خاطراتی از گذشته، از خواهر و شوهر خواهرش، از جمع کسانی که شعر می‎خوانند و از شنل پاره‎، که دو پاره شده بود و حالا جز سوراخی از آن باقی نمانده است.
      

لیست‌های مرتبط به شنل پاره

یادداشت‌ها

 پردیس

1400/7/7

          گویا مسیح است که چنین گفته است: «چشم‌ها دریچه‌ای به روحند» ــــ آمادئو مودیلیانی در دوره‌ای از نقاشی‌هایش چشم‌خانه‌ها را خالی می‌کشید، اما خالی بودن چشم‌ِ پرتره‌های او نشانی از خنثی بودن چشم‌هاشان نداشت، خمیدگیِ گوشه‌ی چشم‌ها و فُرمِ مخصوصشان در صورت چیزهایی از سوژه را برملا می‌کرد؛ چنین است پرتره‌ی «Woman with Red Hair» که ناشر فارسی برای جلد کتاب شنل پاره‌ برگزیده است. یک داستان بلند از خانه‌ای فقیر در یک شهر روسی، و خانواده‌ای که مدت‌ها پیش از هم پاشیده و فقط رنگی از ماندن در حیات خود دارد. مادر خانواده به شکل غمناکی از دنیا رفته، دو دختر مانده‌‌اند با پدری که ترکیبی از جنون و مالیخولیا و افسردگی او را از پا درآورده. اما نه، داستان قرار نیست شرحی باشد از فلاکت‌های این دو دختر، داستان شرحی شتابان و مُقَطَّع از تنهایی به خواننده عرضه می‌کند. داستان روسی معمولاً با دوره‌ی طلایی قرن نوزدهم شناخته می‌شود ولی فضای این داستانِ کم‌تر شناخته‌شده اما عالی دقیقاً در دوره‌ی پس از انقلاب و فروپاشی نظام کهن روسیه و حاکم شدن نظمی جدید و خفقان‌آور با روی کار آمدن حزب بلشویک و دیکتاتوری مطلق او می‌گذرد، بی‌آن‌که اشاره‌ای مستقیم داشته باشد. در میانه‌ی داستان، در یک مهمانی محقرانه‌ی جوانان در خانه‌ی دو خواهر، مردی تئاتری شعری می‌خواند که شالوده‌ی اصلی داستان را هویدا می‌کند؛ شنل پاره‌ای با قدمت بیش از دوهزار سال است که تو را حفظ می‌کند، حال که پدرانمان از دست رفته‌اند و مادرانمان رنج‌کُش شده‌اند خود را در آن بپیچان که این همان شنلی است که یوسف با آن به سلامت مریم و عیسا را به مصر رسانید. «امروز، زمانه‌ی دیگری است. من باید به سویی بروم و تو به سویی دیگر. ما این شنل کهنه را دو پاره خواهیم کرد. اکنون دیگر از جلوه افتاده، کهنه شده، ولی چه باک! من خود را در پهنه‌های سرزمین دلگیر و بی‌رحم خویش گم خواهم کرد. نه از آن رو که دوستش دارم، راه دیگری در برابرم نیست، بدرود! تو نیمه‌ی دیگر این جامه‌ی دوهزار ساله را بردار و بگریز، دور از اینجا، دور از من، دور از ما. شتاب کن، بی‌آن‌که سر برگردانی، عزیز من، فراسوی دریاها و کوهستان‌ها، به طرف سرزمین‌های دیگر بتاز. از تنها ماندن، از یتیم ماندن هراس به دل راه مده. همچون پرنده،  همچون باد زندگی کن. هستی جوان و لطیفت را نجات بده! از این سرزمین شوم و وحشت‌بار بگریز،
در آن حال که پوشانده‌ای
چهره‌ی زیبایت را
در میان این کهنه‌جامه»
استعاره‌ای که برای زندگی ساشا برگزیده می‌شود، ساشا که خود چه بسا سایه‌ای است از نینا بربروا، نماینده‌ی نسلی از مردم که پس از انقلاب اکتبر 1917  به شکل رقت‌انگیزی همه چیز خود را از دست داد، وطن خود را در زبان خود بر دوش تا سرزمین‌های «غرب» کشانید، ساکن زبانی دیگر شد اما به زبان وطن خود نوشت. مهجور ماند و کوشید صدایی باشد خفه میان آن انبوه هیاهو های وحشتناک زنده باد این دیکتاتوری پرولتاریا که گوش جهان را کر کرده بود. این شکل مهاجرت با/در زبان و سکونت در/از زبان دیگر، در نسل اول نویسندگان مهاجر پس از انقلاب 57 نیز رخ داد که سُکناگزیده در سرزمین‌های «غرب» به زبان مادری، یکی از مهجورترین زبان‌های زنده‌ی دنیا، نوشتند و ادبیات مهاجرت ایران را شکل دادند. فصل مشترک این آثار مهاجرت روسی و فارسی پس از دو انقلاب آن است که در زمانه‌ی خلق جز جامعه‌ی اندکی که بیشتر هم از مهاجران بوده‌‌اند خواننده نداشته و به‌علت ترجمه نشدن خوانده‌نشده و کشف‌نشده باقی می‌ماند. نینا بربروا نیز از دهه‌ی 1980 بیشتر و بهتر شناخته و خوانده شد، آن زمان که یک ناشر فرانسوی به ترجمه‌ی آثار او با مترجمان زبردستی همت گذاشت و آن ترجمه‌ها نیز به تأیید بربروا رسید. همین دو نکته، فاطمه ولیانی، مترجم ماهر زبان فرانسه، را در پایان دهه‌ی 1380 مجاب کرده که می‌توان این قصه‌ی روسی را با ترجمه‌ی واسط ـ از ترجمه‌ی فرانسوی ـ به فارسی برگرداند. ولیانی به جز دقت و تسلطی که بر زبان مبدأ دارد فارسی روانی را به ‌کار ‌می‌گیرد و در انتخاب لحن و واژگان ـ بی که بخواهد به ورطه‌ی اطوار یا سخت‌نویسیِ بی‌جا درافتد ـ حساب‌شده و با مهارت عمل کرده است. رنگ ترجمه‌ی خاصی که در داستان‌های شهری روسی در فارسی از مترجمان زبردست در خاطر ما مانده است در ترجمه‌ی فارسی این قصه نیز پیداست. 
اما بازشَویم به سرِ قصه، که چطور جنسی دیگر از تنهایی را متفاوت از آن تنهایی رایج در آثار مدرنیستی ابتدای قرن بیستم به تصویر می‌کشد. تنهایی دختری که نه آنقدر زیبا و اثیری است، نه هنرمند است یا نابغه، اما از همان کودکی چند بُعد از تنهابودگی و غربت را تجربه می‌کند، و حتا با مهاجرت و رفتن به شهر «ابریشم و جشن و شامپانی»، پاریس، زندگی خاکستری‌اش نوری به خود نمی‌بیند. پاریس فقط برای عده‌ی قلیلی بوی عطر می‌دهد و محل شب‌نشینی‌های روشنفکرانه و قدم زدن در بولوارهاست، برای این مهاجران کارهای طاقت‌فرساست و دورهمی‌های میا‌نسالانه که با نان بیات و مربا می‌گذرد. ساشا ماند و کوشید زندگی‌شان را بهتر کند اما نتوانست، آریان هم که رفته بود تا زندگی را جایی دیگر بجوید در فقر و هیچ‌نشدن با بیماری مرده بود. آخر سر هیچ‌کس زندگی را نیافته بود. پدر هم که همیشه دیوانه‌ی محزون می‌نمود، در سراشیبی پایانش با چشم‌های باز می‌خوابید، انگار خیره به سرنوشتی باشد که برای همه‌ی آن‌ها رغم خورده که خودش و دخترش تنها مشتی از آن خروار هستند. ــــــــ خاطره‌ای محو در ذهن ساشای کوچک از ملاقات با مردی تئاتری نقش بسته، که بعدها خواهرش با او رفت تا زندگی را مزه کند، مردی که شبی در گَعده‌ای شعری خواند که ساشا با وجود تبی که داشت در ذهن خود حک کرد، او سمبل/پیام‌آور آن زندگی است که ساشا می‌جوید، با بازگشت ناقصش ساشا منتظر چیزی در زندگی می‌ماند که چونان معجزه‌ای مخفی او را برهاند از این دود و مه غلیظی که کل زندگی‌اش را فرا گرفته، مرد نشانی از آریانی دارد که یک زمانی ساشا به او عشق می‌ورزید، زانوهاش را در کاناپه‌ی زهواردررفته‌ی خانه‌شان در روسیه بغل می‌گرفت و حرف‌هایی را در گوششان می‌گفت که به خود او نگفته بود، آریانی که مثل بارقه‌ای در کودکی ساشا مانده و یک روز برای همیشه رفت، حتا با‌آن‌که ساشا باز هم او را ملاقات کرده بود اما آریان از خودیِ خودش رفته بود و این حسرت تا همیشه برای ساشا مانده بود. بااین‌همه ساشا نمی‌خواهد بپذیرد زندگی همین‌گونه خواهد ماند برای او، و در انتظار نوری می‌ماند. «در تمام طول زندگی‌ام در پاریس، "سلام ساشا"یش را به ‌خاطر می‌آوردم، نصیحتش را برای زندگی کردن "مثل پرنده در باد"، برای از هیچ نترسیدن، برای اینکه خود را شنل مسیحی دوپاره‌شده‌مان بپوشانم.» چشم‌های ساشا گرچه حالا خالی از نور است، اما به تمنای نور به سال‌های برابر می‌نگرد؛ درست شکل نگاه زن موقرمزِ مودیلیانی.

        

12

          گفتار اندر معرفیِ نویسنده
نینا بربروا، در سال ۱۹۰۱ در روسیه دیده به جهان گشود و می‌توان او را زاده‌ی انقلابِ اکتبر دانست.
بربروا در خانواده‌ای مرفه می‌زیست و با فقر هیچ‌گونه اشنایی نداشت مگر خواندنِ داستان‌هایی در کتاب‌ها.
در نوجوانی شاهدِ انقلاب و فروپاشی نظامِ حاکم بود و نهایتا با توجه به فشارهای مختلف ناچار به ترکِ سرزمینِ مادری نمود و این کتاب نیز تا بخشِ زیادی تحتِ تاثیرِ زندگیِ شخصیِ او قرار دارد.

گفتار اندر ترجمه‌ی کتاب
فاطمه ولیانی، این کتاب را از ترجمه‌ی فرانسوی به زبان فارسی ترجمه کرده است و البته خودِ او در یادداشتی در ابتدای کتاب آرزو کرده که شخصی این کتاب را از زبان اصلی به فارسی ترجمه نماید!
متنِ کتاب روان بود اما حقیقتا اگر شخصی این کتاب را بدون جلد و بی‌نام تحویل من می‌داد و می‌خواندمش در انتها به دنبالِ نامِ نویسنده بین نویسندگانِ ایرانی می گشتم چون در هیچ جمله‌ای از کتاب حس نمی‌کردم این کتاب کتابی‌ست نوشته‌ی یک روس، چون متون و ساختار جملات کاملا در اثرِ ترجمه فارسی‌سازی شده بود. ضمنا در بخش‌هایی از کتاب مترجم برای جلوگیری از ممیزی اقدام به خودسانسوری نموده بود و این پدیده‌ی «خودسانسوری» برای من به حدی حال بهم زنه که خود ممیزی‌های وزارت ارشاد نیست.

گفتار اندر داستانِ کتاب
داستانِ این کتاب به دو بخش(فصل) تقسیم شده است: بخش اول به زندگیِ شخصیتِ اولِ رمان تا سنِ ۱۳ سالگی در روسیه و بخش دوم به زندگیِ او پس از سفر با عمه و پدرش به فرانسه و ۱۶ سال زندگیِ پر فراز و نشیبش در آنجا.
الکساندرا اِوگنیونا(ساشا) دختری ۱۳ساله است که در خانه‌ای با خواهرِ بزرگترش(آریان) و پدر و مادرش زندگی می‌کند. به شکلی که در کتاب می‌خوانیم مادرش را در اثرِ بیماری از دست می‌دهد و خواهرش نیز که عاشق شده تصمیم به ترکِ خانه و زندگی با مردِ متاهلی به نام «سرگی سرگیوویچ سامیونف» می‌گیرد.
ماجراها و اتفاقاتِ دورانِ تنهاییِ ساشا در غیاب مادر و خواهرش در کنارِ پدرِ دیوانه‌اش را می‌خوانیم تا اینکه به یکباره می بینیم ساشا در فصل دوم کتاب با عمه و پدرش رهسپارِ ترکِ سرزمین مادری به فرانسه شده‌ است.
در آنجا به شکلی که در کتاب می‌خوانیم در خشک‌شویی مشغول به کار می‌شود و ۹ سال به اطوکشی و همانند برخی از فرانسوی‌ها ضمن دوری جستن از تمامِ لذایذ زندگی از قبیلِ خوردن، پوشیدن و تفریح اقدام به پس‌اندازِ بی‌هدفِ پول می‌کند اما بخشِ کوچکی از این پس‌اندازها هم حتی خرجِ یک لذتِ کوتاه برای او نمی‌شود تا اینکه ... .

گفتار اندر کلیاتِ کتاب
نویسنده با نوشتنِ این رمانِ کوتاه چه می‌خواست بگوید؟!؟
شخصیتِ کتاب با مثل همه‌ی ما زمانی در کودکی با آرزوهای گاه بلندپروایانه می‌زیست و فکر می‌کرد دنیای بزرگسالی دنیایی‌ست رنگی پر ستاره‌های چشمک‌زن در آسمانِ شب!
قد کشید، بزرگ شد، سفر کرد، بالغ شد، کار کرد و مزه‌ی بدست آوردنِ پول را چشید اما زندگی نکرد!
وقتی این بخش از کتاب را می‌خواندم تازه به این فکر افتادم که وقتی یک کشور از ثباتِ اقتصادی، سیاسی و اجتماعی برخوردار نباشد چقدر مردمانش در تنگنا قرار می‌گیرند و چقدر مجبور می‌شوند از زندگی کردن دور شوند!
براستی ما ایرانی‌ها چقدر زندگی می‌کنیم؟ اصلا در زندگی پس انداز می‌توانیم بکنیم؟ گیریم که کردیم آخرش که چه؟!؟ خب معلومه آخرش همان آخرِ این داستانه و جواب خودم را با جمله‌ای از کتاب می‌دهم:
"چنين بود و چنين هست هنوز، زندگىِ من ."

نقل‌قول نامه
"آدم‌ها هردم فرّارتر می‌شوند. وقتی در حالِ رفتن می‌بینیمشان، تصور می‌کنیم به زودی باز خواهند گشت اما... ."

"به راستی می‌توان از بزرگواری صحبت کرد وقتی فقر و حقارت آن‌را حقیقتا غیرممکن می‌سازد؟"

"ولى بهتر بود با ديگران بخندم تا تنها، در اتاقى كه در تمام طول زمستان گرم نمى شد، زير پتوى نازك راه راهى سر را در بالشى سفت ببرم و بگريم.
چنين بود و چنين هست هنوز، زندگى من ."

کارنامه
اولا یک ستاره کم می‌کنم بابت اینکه از کتاب لذت نبردم، بخشی از این موضوع می‌تواند مربوط به ترجمه‌‌ای باشه که حس می‌کردم از یک نویسنده‌ی گمنامِ ضعیفِ ایرانی می‌خواندم و نه یک روس و این برای من از آن جهت مهمه که وقتی دست روی یک کتاب که نویسنده‌اش روس هست می‌گذارم به دنبالِ نزدیک شدن به زندگیِ مردمانش هستم و نه یک متن فارسی‌سازه شده.
دوما یک ستاره کم می‌کنم بابت اینکه از نظرِ من کتاب دارای استانداردهای مطلوبِ یک کتاب برای یک رمانِ کوتاه را نداشت، این استاندارد از نظر من یعنی: مقدمه‌ی کوتاه، آغاز ماجرا، اوجِ ماجرا، نتیجه‌ی ماجرا، سراشیبی و نهایتا خاتمه‌ی داستان. متاسفانه نویسنده از دید من از پس کار به خوبی بر نیامد و نهایتا ۳ستاره برای این رمانِ‌ کوتاه منظور می‌نمایم.
        

2