یادداشت پردیس

 پردیس

پردیس

1400/7/7

        گویا مسیح است که چنین گفته است: «چشم‌ها دریچه‌ای به روحند» ــــ آمادئو مودیلیانی در دوره‌ای از نقاشی‌هایش چشم‌خانه‌ها را خالی می‌کشید، اما خالی بودن چشم‌ِ پرتره‌های او نشانی از خنثی بودن چشم‌هاشان نداشت، خمیدگیِ گوشه‌ی چشم‌ها و فُرمِ مخصوصشان در صورت چیزهایی از سوژه را برملا می‌کرد؛ چنین است پرتره‌ی «Woman with Red Hair» که ناشر فارسی برای جلد کتاب شنل پاره‌ برگزیده است. یک داستان بلند از خانه‌ای فقیر در یک شهر روسی، و خانواده‌ای که مدت‌ها پیش از هم پاشیده و فقط رنگی از ماندن در حیات خود دارد. مادر خانواده به شکل غمناکی از دنیا رفته، دو دختر مانده‌‌اند با پدری که ترکیبی از جنون و مالیخولیا و افسردگی او را از پا درآورده. اما نه، داستان قرار نیست شرحی باشد از فلاکت‌های این دو دختر، داستان شرحی شتابان و مُقَطَّع از تنهایی به خواننده عرضه می‌کند. داستان روسی معمولاً با دوره‌ی طلایی قرن نوزدهم شناخته می‌شود ولی فضای این داستانِ کم‌تر شناخته‌شده اما عالی دقیقاً در دوره‌ی پس از انقلاب و فروپاشی نظام کهن روسیه و حاکم شدن نظمی جدید و خفقان‌آور با روی کار آمدن حزب بلشویک و دیکتاتوری مطلق او می‌گذرد، بی‌آن‌که اشاره‌ای مستقیم داشته باشد. در میانه‌ی داستان، در یک مهمانی محقرانه‌ی جوانان در خانه‌ی دو خواهر، مردی تئاتری شعری می‌خواند که شالوده‌ی اصلی داستان را هویدا می‌کند؛ شنل پاره‌ای با قدمت بیش از دوهزار سال است که تو را حفظ می‌کند، حال که پدرانمان از دست رفته‌اند و مادرانمان رنج‌کُش شده‌اند خود را در آن بپیچان که این همان شنلی است که یوسف با آن به سلامت مریم و عیسا را به مصر رسانید. «امروز، زمانه‌ی دیگری است. من باید به سویی بروم و تو به سویی دیگر. ما این شنل کهنه را دو پاره خواهیم کرد. اکنون دیگر از جلوه افتاده، کهنه شده، ولی چه باک! من خود را در پهنه‌های سرزمین دلگیر و بی‌رحم خویش گم خواهم کرد. نه از آن رو که دوستش دارم، راه دیگری در برابرم نیست، بدرود! تو نیمه‌ی دیگر این جامه‌ی دوهزار ساله را بردار و بگریز، دور از اینجا، دور از من، دور از ما. شتاب کن، بی‌آن‌که سر برگردانی، عزیز من، فراسوی دریاها و کوهستان‌ها، به طرف سرزمین‌های دیگر بتاز. از تنها ماندن، از یتیم ماندن هراس به دل راه مده. همچون پرنده،  همچون باد زندگی کن. هستی جوان و لطیفت را نجات بده! از این سرزمین شوم و وحشت‌بار بگریز،
در آن حال که پوشانده‌ای
چهره‌ی زیبایت را
در میان این کهنه‌جامه»
استعاره‌ای که برای زندگی ساشا برگزیده می‌شود، ساشا که خود چه بسا سایه‌ای است از نینا بربروا، نماینده‌ی نسلی از مردم که پس از انقلاب اکتبر 1917  به شکل رقت‌انگیزی همه چیز خود را از دست داد، وطن خود را در زبان خود بر دوش تا سرزمین‌های «غرب» کشانید، ساکن زبانی دیگر شد اما به زبان وطن خود نوشت. مهجور ماند و کوشید صدایی باشد خفه میان آن انبوه هیاهو های وحشتناک زنده باد این دیکتاتوری پرولتاریا که گوش جهان را کر کرده بود. این شکل مهاجرت با/در زبان و سکونت در/از زبان دیگر، در نسل اول نویسندگان مهاجر پس از انقلاب 57 نیز رخ داد که سُکناگزیده در سرزمین‌های «غرب» به زبان مادری، یکی از مهجورترین زبان‌های زنده‌ی دنیا، نوشتند و ادبیات مهاجرت ایران را شکل دادند. فصل مشترک این آثار مهاجرت روسی و فارسی پس از دو انقلاب آن است که در زمانه‌ی خلق جز جامعه‌ی اندکی که بیشتر هم از مهاجران بوده‌‌اند خواننده نداشته و به‌علت ترجمه نشدن خوانده‌نشده و کشف‌نشده باقی می‌ماند. نینا بربروا نیز از دهه‌ی 1980 بیشتر و بهتر شناخته و خوانده شد، آن زمان که یک ناشر فرانسوی به ترجمه‌ی آثار او با مترجمان زبردستی همت گذاشت و آن ترجمه‌ها نیز به تأیید بربروا رسید. همین دو نکته، فاطمه ولیانی، مترجم ماهر زبان فرانسه، را در پایان دهه‌ی 1380 مجاب کرده که می‌توان این قصه‌ی روسی را با ترجمه‌ی واسط ـ از ترجمه‌ی فرانسوی ـ به فارسی برگرداند. ولیانی به جز دقت و تسلطی که بر زبان مبدأ دارد فارسی روانی را به ‌کار ‌می‌گیرد و در انتخاب لحن و واژگان ـ بی که بخواهد به ورطه‌ی اطوار یا سخت‌نویسیِ بی‌جا درافتد ـ حساب‌شده و با مهارت عمل کرده است. رنگ ترجمه‌ی خاصی که در داستان‌های شهری روسی در فارسی از مترجمان زبردست در خاطر ما مانده است در ترجمه‌ی فارسی این قصه نیز پیداست. 
اما بازشَویم به سرِ قصه، که چطور جنسی دیگر از تنهایی را متفاوت از آن تنهایی رایج در آثار مدرنیستی ابتدای قرن بیستم به تصویر می‌کشد. تنهایی دختری که نه آنقدر زیبا و اثیری است، نه هنرمند است یا نابغه، اما از همان کودکی چند بُعد از تنهابودگی و غربت را تجربه می‌کند، و حتا با مهاجرت و رفتن به شهر «ابریشم و جشن و شامپانی»، پاریس، زندگی خاکستری‌اش نوری به خود نمی‌بیند. پاریس فقط برای عده‌ی قلیلی بوی عطر می‌دهد و محل شب‌نشینی‌های روشنفکرانه و قدم زدن در بولوارهاست، برای این مهاجران کارهای طاقت‌فرساست و دورهمی‌های میا‌نسالانه که با نان بیات و مربا می‌گذرد. ساشا ماند و کوشید زندگی‌شان را بهتر کند اما نتوانست، آریان هم که رفته بود تا زندگی را جایی دیگر بجوید در فقر و هیچ‌نشدن با بیماری مرده بود. آخر سر هیچ‌کس زندگی را نیافته بود. پدر هم که همیشه دیوانه‌ی محزون می‌نمود، در سراشیبی پایانش با چشم‌های باز می‌خوابید، انگار خیره به سرنوشتی باشد که برای همه‌ی آن‌ها رغم خورده که خودش و دخترش تنها مشتی از آن خروار هستند. ــــــــ خاطره‌ای محو در ذهن ساشای کوچک از ملاقات با مردی تئاتری نقش بسته، که بعدها خواهرش با او رفت تا زندگی را مزه کند، مردی که شبی در گَعده‌ای شعری خواند که ساشا با وجود تبی که داشت در ذهن خود حک کرد، او سمبل/پیام‌آور آن زندگی است که ساشا می‌جوید، با بازگشت ناقصش ساشا منتظر چیزی در زندگی می‌ماند که چونان معجزه‌ای مخفی او را برهاند از این دود و مه غلیظی که کل زندگی‌اش را فرا گرفته، مرد نشانی از آریانی دارد که یک زمانی ساشا به او عشق می‌ورزید، زانوهاش را در کاناپه‌ی زهواردررفته‌ی خانه‌شان در روسیه بغل می‌گرفت و حرف‌هایی را در گوششان می‌گفت که به خود او نگفته بود، آریانی که مثل بارقه‌ای در کودکی ساشا مانده و یک روز برای همیشه رفت، حتا با‌آن‌که ساشا باز هم او را ملاقات کرده بود اما آریان از خودیِ خودش رفته بود و این حسرت تا همیشه برای ساشا مانده بود. بااین‌همه ساشا نمی‌خواهد بپذیرد زندگی همین‌گونه خواهد ماند برای او، و در انتظار نوری می‌ماند. «در تمام طول زندگی‌ام در پاریس، "سلام ساشا"یش را به ‌خاطر می‌آوردم، نصیحتش را برای زندگی کردن "مثل پرنده در باد"، برای از هیچ نترسیدن، برای اینکه خود را شنل مسیحی دوپاره‌شده‌مان بپوشانم.» چشم‌های ساشا گرچه حالا خالی از نور است، اما به تمنای نور به سال‌های برابر می‌نگرد؛ درست شکل نگاه زن موقرمزِ مودیلیانی.

      
2

12

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.