بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

فهیمه

@Fahime

635 دنبال شده

559 دنبال کننده

                      فهیمه پورمحمدی
دکتری مهندسی سیستم‌های اقتصادی اجتماعی 
                    
JohnRonaldReuelTolkien
http://goodreads.com/fahime
thebluecuber

یادداشت‌ها

نمایش همه
                سال‌ها پیش، پدر چند کتاب ممنوعه در کتابخانه‌اش داشت که من هر کدام را حداقل یکبار خوانده بودم. یکی‌شان مجموعه‌ای از چند داستان فولکلور بود با محوریت سادگی و حماقت بی‌حد بعضی‌ها، بدجنسی بقیه و خیانت زنان که من هیچ دوستش نداشتم و صرفا بابت ممنوعه بودنش تا آخر خواندم. بعد از آن هم هر بار سراغ داستان‌های عامیانه و فولکلور رفتم نپسندیدم. اما داستان این کتاب از خودش جذاب‌تر است: مشدی گلین خانم یک پیرزن بی سوادست که سال‌ها از بچه‌های اعیان تهران مراقبت می‌کرده. هیچ چیز به اندازه‌ی قصه سر بچه‌ها را گرم نمی‌کند و مشدی گلین خانم هم قصه‌گوی قهاری بوده با یک حافظه‌ی قوی. دست سرنوشت مشدی گلین خانم را سر راه الول-ساتن قرار می‌دهد و الول-ساتن شیفته‌ی قصه‌های او می‌شود و آن‌ها را بی کم و کاست می‌نویسد.
قصه‌های مشدی گلین خانم از نظر محتوی شبیه همان چیزی بود که از قصه‌های عامیانه به یاد داشتم، اما شیرینی کلام گلین خانم و سرگذشت کتاب، خواندنش را لذت بخش کرده بود. 
        
                سال به آخر می‌رسد و وقت سروسامان دادن به رهاشده‌هاست.
این یکی را در بارداری می‌خواندم و لذت می‌بردم که پسر زود آمد و چند صفحه‌ی آخرش ماند تا امروز.
متنی روان دارد و خواندنش دشوار نیست. از قصه‌ی آسمان‌ها و زمین و حضرت آدم آغاز می‌شود و از نیمه‌ی کتاب به حضرت رسول می‌رسد. من قبلا قاف را خوانده بودم و از اینجا بیشترش برایم تکراری بود؛ اما باز هم قصه‌هایی دارد که یاسین حجازی در قاف نیاورده، مثل اسلام آوردن ابوبکر و عمر که اتفاقا من تا به حال نشنیده بودم. مخصوصا این جملات:
"جبرئیل گفت: یا محمد، دل قوی دار- که اگر همه‌ی خلق تکذیب کنند، ابوبکر صدیق تو را تصدیق کند، تصدیق وی برابر تکذیب همه افتد" یا اینکه "به اسلام عمر، اسلام آشکارا شد و کفر و شرک نگوسار" و این " و آن آن بود که چون خدیجه درگذشت، رسول خدای اندوهگن بود، جبرئیل آمد و حریری سبز از بهشت به مصطفا آورد، صورت عایشه بر آن نقش کرده. گفت یا رسول الله، خداوندت می سلام کند و می‌گوید گر خدیجه از تو باز ستدم، تو را چنین بدلی باز دادم."
        
                من از مرداد ۸۹ با داستان همراه بوده‌ام و در این هشت سال، به قدر یک شماره هم از دستش نداده‌ام. این سال‌ها داستان تقریبا همه‌جا همراهم بوده و ردش در بیشتر خاطراتم هست. یادم هست که وقتی منتظر اعلام اسامی بدون کنکور ارشد بودم، دادزن می‌خواندم. یادم هست که دقیقا همان شماره نوشته بود: "گر نگهدار من آن است که من می‌دانم/شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد" و انگار دقیقا برای همان لحظه‌ی من، نوشته بود. یادم هست که وقتی قبول نشدم و شروع کردم به خواندن برای کنکور ارشد، هر ماه بعد از آزمون آزمایشی از دکه‌ی خیابان ملاصدرا داستان می‌خریدم و تا شب تمامش می‌کردم. چون مطمئن بودم تا ماه بعد فرصت نمی‌کنم. یادم هست از یادداشت کوتاه خداحافظی خانم مرشدزاده که سر کلاس تصمیم‌‌گیری با معیارهای چندگانه هی می‌خواندم و باورم نمی‌شد. مرد بدون سر روی جلد را دقیق به یاد دارم و اینکه حداقل یک سال طول کشید باور کنم اتفاق بدی نیفتاده. یادم هست از روایت‌هایی که خیلی دوستشان داشتم، از رژیم طلایی و "انقدر نلمبون!"، از دندان کشیدن فیروزه گلسرخی و "دو نمره کم می‌کنم خودم می‌کشم"ِ استادش و از داستان‌هایی که هیچ به دلم نمی‌نشست. یادم هست از دفن شدن داستان وسط تبلیغات، از شیرازه‌های شل و ول و از رای دادن و انتظار کشیدن برای بردن ماگ، و اینکه هیچ وقت برنده نشدم. یادم هست که گودریدز تمام داستان‌ها را به همراه ریویوها و ریتینگ‌ها حذف کرد و اینکه عهد کردم هرگز دوباره اضافه‌شان نکنم. یادم هست از همراهی داستان در جلسات مشاوره و اینکه هر کس آمد و رفت و هر اتفاق خوب و بدی که افتاد، داستان همیشه بود. 
و حالا قرار است نباشد. به همین راحتی...
        
                اسم کتاب را دیدید؟ هدف کتاب را؟ چند بزرگوار هم که در کانال های تلگرامی معرفی اش کرده بودند. 
با امید بسیار شروعش کردم و اوایل به آهستگی و بعد به سرعت ناامید شدم! داستان کتاب در مورد دختری از اهل سنت است که جوانی شیعه -که پدر و مادرش را در یک سالگی از دست داده- عاشقش می شود. 
به یک شرط با هم ازدواج می کنند: اینکه به عقاید هم احترام بگذارند و اختلافات جزئی را ندیده بگیرند. طبقه ی دوم منزل پدریِ دختر ساکن می شوند. اما دختر اوایل دعا می کند همسرش به راه راست  (مذهب اهل سنت) هدایت شود، بعدتر هم با سوال و شبهه و ... سعی می کند همسرش را به راه راست هدایت کند. پسر هم خب از عزاداری و خرید شیرینی و هدیه در اعیاد که نمی تواند بگذرد. بالاخره اختلافات به چشم می آیند. 
وضعیت بالا می توانست تبدیل به داستانی جذاب شود، اما به یک دلیل عمده نشد: اینکه نه دختر، نه پسر، اطلاعات مذهبی چندانی ندارند. دختر شبهه های نخ نما و پوسیده را مطرح می کند و پسر مرتبا می گوید من در این زمینه اطلاعی ندارم و مطالعه ای نکرده ام. من تو را همینطور که هستی دوست دارم، تو هم مرا همینطور که هستم قبول کن. کسی که می خواهد شوهرش را هدایت کند باید کیک و شربت به لیمو درست کند یا اطلاعات مذهبی اش را بالا ببرد؟ الحمدلله که سال 92 در بندرعباس نه اینترنتی بوده و نه کتابی که مطالعه ای کنند یا تحقیقی. 
پسر تمام مدت نقش یک عاشق واقعی را بازی می کند و مرتبا تکرار می کند چقدر دختر را دوست دارد. دختر تمام مدت در حال گریه و زاری ست. هیچ کنترلی بر احساسات خود ندارد. زود عاشق می شود، زود عصبانی می شود، زود امیدوار می شود و زود ناامید.
لازمه ی هدایت شدن هم لابد شکسته شدن دل است که این اتفاقات می افتند: اول مادرِ دختر بر اثر سرطان می میرد. بعد پدرِ دختر، با یک وهابی 19 ساله ازدواج می کند و شیعه بودن دامادش را از آن ها مخفی می کند. کم کم پدر هم وهابی می شود. بعد که دختر وهابی متوجه داماد شیعه می شود، به قهر خانه را ترک می کند، پدر هم به قصد کشت داماد را می زند و از خانه بیرون می کند. دختر حامله اش را کتک می زند و دو سه هفته در خانه زندانی می کند. سه راه پیش پای دخترش می گذارد: شوهرش سنی شود، یا طلاق بگیرد یا از خانواده طرد شود. دختر اول با تهدید طلاق، راه حل اول را امتحان می کند و بعدتر که پدر تصمیم به سقط جنین می گیرد، راه سوم را انتخاب می کند. پدر تمام اثاث و پول هایشان را مصادره می کند و از خانه بیرونش می کند. بدون پول و وسیله سرگردان می شوند. طلای ناچیز دختر را می فروشند و در خانه ای ساکن می شوند. دو ماه بعد مجبور می شوند تخلیه کنند. خانه ی دیگری پیدا می کنند. پسر برای امضای قرارداد به دفتر املاک می رود، در مسیر با چاقو مجروحش می کنند و پول هایش را می دزدند. دختر که خبر را می شنود- درست حدس زدید- جنین هشت ماهه اش را سقط می کند. بی پول، بی کار (به خاطر جراحت ها)، بی خانه، بی بچه، بی خانواده، در مسافرخانه ای ساکن می شوند. پسر دل شکسته در مسجدی شروع به گریه و زاری می کند که یک روحانی شیعه متوجه جریان می شود. باقی داستان مشخص است: خانه و پول در اختیارشان می گذارد و برای پسر کاری پیدا می کند. روحانی از دختر و پسر می خواهد او و همسرش را بابا و مامان صدا بزنند! دختر در برگزاری مراسم مذهبی، جشن ها و عزاداری ها به روحانی و همسرش کمک می کند. پسر در مسجد مشغول به کار می شود. بعدها با هم به پیاده روی اربعین می روند. یک سال بعد هم بچه دار شده اند و به خوبی و خوشی زندگی می کنند.
از طرف دیگر، پدرِ دختر، خانه و نخلستان را به نام دختر وهابی می کند و به قطر -بعدها مناطق تحت تسلط داعش- می رود. دختر وهابی بعد از مدتی به جهاد نکاح مشغول می شود. پدر اعتراض می کند و کشته می شود!
به نظر من، کتاب نه تنها در رسیدن به هدفش موفق نبوده، که به شدت شکست خورده است. عقاید شیعه در جای جای کتاب با مزخرفات و خرافات مخلوط شده. مثلا لزوم وجود حجت خدا و واسطه ی فیض الهی بودن ایشان اینطور بیان شده:
"الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یک کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدم ها دلشون می گیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه"!!! 
هی فکر می کردم اگر اهل سنت خدای نکرده این مزخرفات را به عنوان عقاید شیعه بخوانند چه فکری می کنند.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                توحید مفضل  چهار جلسه کلاس امام جعفر صادق برای مفضل بن عمر جعفر کوفی با محوریت اسرار آفرینش است. ماجرا از این قرار است که روزی مفضل در مسجد بعد از نماز مشغول تفکر بوده که ابن ابی العوجاء وارد مسجد می شود و شروع به صحبت در مورد پیدایش خودبه خودی اشیاء می کند. مفضل عصبانی می شود و آن ها را به کفر متهم می کند. ابن ابی العوجاء در پاسخ می گوید که تو که ازاصحاب جعفر بن محمد (امام صادق) هستی بدان او با ما اینگونه سخن نمی گوید. بدزبانی نمی کند و بردبار و متین و خردمند است. حجت و برهان ما را می شنود و سپس پاسخ می دهد. تو نیز که از اصحاب اویی همچون او با ما سخن بگو. مفضل بعد از این ماجرا به خدمت امام صادق می رسد و ماوقع را روایت می کند. امام صادق نیز به او قول می دهد گوشه هایی از حکمت پرودگار را برای او شرح دهد. این کتاب در واقع جزوه ی همان چهار جلسه کلاس است که مفضل ادعا کرده عیناً با همان زبان امام روایت کرده است.
جلسه ی اول به آفرینش انسان و اعضای بدن او، جلسه ی دوم به آفرینش حیوان، جلسه ی سوم به آفرینش طبیعت یعنی آسمان ها و زمین و خورشید و ستارگان و غیره و جلسه ی اخر به شبهات مطرح در این زمنیه نظیر شبهه ی شرور و غیره اختصاص دارد. 
آنچه در هنگام مطالعه ی کتاب به چشم می آید، گسترش دانش امام و شیوه ی تفکر و استدلال او و اشاره به مواردی ست که دانستن آن ها 1300 سال بسیار عجیب و نشان دهنده ی علم الهی امام است. مثلا اینکه اگر هوا نباشد، گوش صدایی نخواهد شنید، یا استفاده ی ماهی از آب به نحوی که دیگر حیوانات از هوا استفاده می کنند. یا ذکر دو حرکت وضعی و انتقالی برای ستارگان. 
و من اگر بودم به جای اسرار آفرینش عنوان حکمت های آفرینش را برای آن انتخاب می کردم.
در عین حال کتاب از موارد عجیب خالی نیست که علل آن موارد زیر است: 
1- مخاطب امام
2- احتمال اینکه عین سخن امام بعد از 1300 سال به دست ما رسیده باشد بسیار کم است و احتمال دخل و تصرف و کم و زیاد شدن در آن بالاست.
3- تمام ظرافت های متن عربی در ترجمه به متن فارسی منتقل نمی شود. مثلا در مورد حرکت خورشید:
فجعلت تطلع اول النهار من المشرق فتشرق على ما قابلها من وجه المغرب؛ یعنى: ‏خورشید چنین آفریده شد كه از جانب مشرق طلوع كند و بر آنچه كه از جانب مغرب با آن ‏رو به رو می‌شود بتابد. امام (ع) نفرمود: "قابلته" ‏كه ضمیر به خورشید برگردد و این نشان از آن است كه بر اثر گردش زمین نور خورشید به ‏همه جاى آن می‌رسد.
نیز در جاى دیگر هنگام ذكر فواید غروب كردن خورشید از جمله می‌فرماید: "و غروب ‏می‌كند تا بر آنچه كه در آغاز صبح نتابیده بتابد" كه در این جمله كروى بودن زمین و حركت آن نهفته است.
به نظرم ارزش یک بار خواندن را دارد، به شرط بی تفاوتی نسبت به موارد حساسیت برانگیز و تمرکز بر شیوه ی تفکر و استدلال امام علیه السلام.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

لیست‌های کتاب

فعالیت‌ها

فهیمه پسندید.
            خوشایندترین چیز درباره این کتاب برای من، لحن طنزگونه نویسنده‌اش است.
اینکه چطور با هوشمندی‌ و چاشنی طنز به تو نشان می‌دهد در مسیر نوشتن احتمالا چه  هدف و رویایی داری ولی واقعیت چگونه است…

برای کسانی که هر مدل علاقه‌ای به نوشتن دارند، خواندن  این کتاب تجربه لذت‌بخشی است. قرار نیست راهنمای عملی نوشتن یا کتابی تکنیک‌وار باشد. 
فقط خیلی ساده تجربه‌های خودش را از عالم نویسندگی برایت می‌گوید، شبیه حرف‌های در گوشی دوست صمیمی‌ات :)

ولی جدا از لذت خواندن کتاب، بزرگ‌ترین درسی که کتاب برای من داشت آن موقعیتی است که نام کتاب هم از آن گرفته شده؛
اینکه یک بار برادرش یک عالمه ورق از اطلاعات پرنده‌هایی که باید حفظ می‌کرده را دورش ریخته و وحشت‌زده نگاهشان می‌کند
بعد پدرشان می‌آید و می‌گوید که از حجم زیاد این کار نترس و پرنده به پرنده جلو برو و اطلاعاتشان را حفظ کن.
از آنجا به بعد من هم این اصطلاح “پرنده به پرنده” را برای خودم، مخصوصا در عالم نوشتن نگه داشتم
 تا خودم را متقاعد کنم که هر بار لازم است مقدار مشخص شده امروز را بنویسم و درگیر ترس‌های دیدن کل کار نشوم :)
          
فهیمه پسندید.
صبر کن به فارامیر برسی، قشنگ عاشقش می‌شی. شکوه نومه‌نوری‌ها رو به صورت کامل میشه تو شخصیت‌ش دید.

این تیکه‌های کارادراس خیلی خوب بود :) عاشق گفتگوهای کتابم 😍 تا اینجای کتاب هم که شخصیت بورومیر خیلی بهتر از فیلم بود و کلا ازش خوشم اومد! لگولاس هم باحال‌تر بود :) اونایی که فیلم رو دیدید، تو تیکهٔ کارادراس آیا دقت کردید وقتی همه تا کمر تو برف بودن لگولاس راحت رو سطح برف راه می‌رفت؟ 😎 خودم تازه بعد از اینکه اولین بار کتاب رو خوندم به این نکته تو فیلم دقت کردم 😅

فهیمه پسندید.

این تیکه‌های کارادراس خیلی خوب بود :) عاشق گفتگوهای کتابم 😍 تا اینجای کتاب هم که شخصیت بورومیر خیلی بهتر از فیلم بود و کلا ازش خوشم اومد! لگولاس هم باحال‌تر بود :) اونایی که فیلم رو دیدید، تو تیکهٔ کارادراس آیا دقت کردید وقتی همه تا کمر تو برف بودن لگولاس راحت رو سطح برف راه می‌رفت؟ 😎 خودم تازه بعد از اینکه اولین بار کتاب رو خوندم به این نکته تو فیلم دقت کردم 😅

این ترجمه قدیمیه، من حدود ۲۰ سال پیش خوندمش 🫠... ترجمه‌ی حمید خادمی از کتاب پنجره.
خیلی 🥲 @szm_books