یادداشت‌های فاطمه (22)

فاطمه

فاطمه

15 ساعت پیش

          «بلندی‌های بادگیر» کتاب عجیبی بود، جذاب ولی مریض :)
قدرت امیلی تو جذابیت نثر و فضاسازی عالیه. روایتش هم صادقه، چون فقط قسمت شیرین و رویایی عشق رو نشون نمیده، بلکه اون روی تاریک و ویرانگرش رو هم کاملا بی‌پرده نشون میده. میشه گفت امیلی تو این کتاب یک جورایی کلیشه‌ی داستانهای عاشقانه رو برعکس کرده، اینجا عشق ویرانگره نه عامل سعادت شخصیت‌ها... از طرفی خبری از طبیعت شاعرانه نیست، بلکه اون روی خشن، تاریک و طوفانی طبیعت روایت میشه. خبری از قهرمان هم نیست؛ این رمان پره از شخصیت‌های سیاه و خاکستری :)
تو این کتاب تقریباً رابطه‌ای سالم نیست، عشق‌ها تبدیل به نفرت میشن، خانواده‌ها همدیگه رو نابود می‌کنن و پشت هم نیستن و اغلب شخصیت‌ها یه معنای واقعی کلمه بی‌فکرن و تصمیماتشون صرفاً از روی احساساته. میتونم بگم واقعاً تو این کتاب شخصیت نرمالی وجود نداره :) اما نکته‌ی جالب اینه که به حای اینکه ما مستقیم یا از طریق توضیح با این شخصیت‌ها آشنا بشیم، از بین رفتار و تصمیماتشونه که با عقده‌ها و پیچیدگی‌های روحشون آشنا میشیم و البته بیشتر هم از دستشون کفری میشیم که این موضوع بنظرم بخش زیادیش رو مدیون روایت غیرمستقیمه؛ درواقع اینجا به‌جای اینکه داستان رو از زبان یکی از شخصیت‌های اصلی بفهمیم، نلی و بعضی جاها لاک‌وود، که شخصیت‌های فرعی هستن، داستان رو روایت می‌کنن. این موضوع بیشتر از هرچیزی باعث میشه چون از درون ذهن شخصیت‌ها خبر نداریم، بیشتر حرص بخوریم و دچار ظن بشیم و تنش داستان برای ما بالاتر بره. از طرفی پیچیدگی شخصیت‌ها با این فاصله‌ای که ازشون گرفتیم، بیشتر میشه. البته که به همین دلیل هم ما هیچوقت حقیقت مطلق رو درباره‌ی شخصیت‌ها و حس و حالشون متوجه نمیشیم:). مثلا ممکن بود اگر داستان رو هیت‌کلیف نقل کنه، کمی از منفور بودنش کم بشه؟ شاید!
یه نکته‌ی باحال دیگه هم برای من، استفاده‌ی امیلی از طبیعت به عنوان یه عامل کنشگر در روایت بود. حضور طبیعت تو پیشبرد داستان و حس و حالی که به خواننده منتقل میکنه، بدرستی حس میشد. جاهایی که برای لحظاتی آرامش حاکم بود :)، طبیعت هم نرم‌تر توصیف میشد، ولی بادهای وحشی و آسمان تاریک و طوفان همزمان با خشونت‌های هیت‌کلیف یا اتفاقات ترسناک برای شخصیت‌ها رخ میداد.
و درنهایت پایان کتاب.. بازگشت به یک سکون و صلحی که فراتر از عشق و نفرته. امیلی مرگ رو نه پایان، که نوعی ادامه و حتی پیوند توصیف کرد...
باید اعتراف کنم خوندن این رمان این فکر رو به ذهنم آورد که این زن چه ذهن رنج‌کشیده و تاریک، ولی از طرفی پر از شور و تخیلی داشته... با اینکه کتاب عجیبی بود ولی متفاوت و پرکشش بود و البته این حسرت رو باقی می‌ذاشت که آدم دلش بخواد بیشتر از این زن و نوشته‌هاش بخونه...حیف!
        

24

فاطمه

فاطمه

1404/6/17

          یک رمان عالی دیگه از شارلوت برونته =)
اولین نکته اینکه شخصیت‌پردازی این رمان عالیه، حتی شخصیت‌های فرعی هم عمیق و باورپذیرن . خود شرلی ترکیبیه از قدرت و لطافت؛ زنی مستقل، با احساس و عاقل که نگاهش فراتر از زندگی شخصی خودشه. پرداختن به چنین کاراکتری، اون هم در زمان نوشته شدن این اثر، جسارت شارلوت برونته رو به ما نشون میده. از طرفی شخصیت کارولین هم بسیار لطیف و دوست‌داشتنی بود. درکنار این، بنظرم ‌همین بک‌گراند قوی که از شخصیتها ارائه داده بود، همراه با توصیفات زیبای احساساتشون، عاشقانه‌ی کتاب رو باورپذیر و جذاب کرده بود.
دومین نکته‌ی جالب کتاب برای من این بود که «شرلی» فقط یک داستان عاشقانه نیست، بلکه یک تصویر اجتماعی-تاریخی از زمان خودش هم محسوب میشه. شارلوت اتفاقات تاریخی نزدیک به زمان داستان رو در دل یک روایت عاشقانه جا داده و به زیبایی ردپای این اتفاقات رو بر زندگی شخصیت‌ها و تأثیری که روی رشدشون می‌ذاره نشون داده. شرایطی مثل جنبش لادیت‌ها، تأثیر جنگ‌های ناپلئونی و صنعتی شدن کارخانه‌ها، در رمان به‌خوبی بازتاب پیدا کرده.
از طرفی شارلوت اینجا جایگاه زن در اجتماع رو فراتر از سطح عاطفیِ صرف میبره و نشون میده وقتی به توانایی‌های یک زن بها داده بشه، چطور می‌تونه در سطح اقتصادی و مدیریتی هم بدرخشه. دغدغه‌ش برای اینکه زن‌ها قدر استعدادشون رو بدونن، به وضوح حس میشه. موضوعی که وقتی جذاب‌تر میشه که یادمون بیاد اثر در چه دورانی نوشته شده. اون زمان رمان‌های رمانتیک چه ویژگی‌هایی داشتن؟ آیا ارزش زن رو در چیزی جز زیباییِ ظاهری می‌دیدن؟ به چیزی غیر از داستان‌های عاشقانه‌ی ایده‌آل‌گرایانه و زندگی‌های رویاییِ دست‌نیافتنی اشاره می‌کردن؟ اصلاً دغدغه‌ی اخلاق و ارزش‌های دیگه هم در اون آثار وجود داشت؟ و همین تفاوت‌هایی که شارلوت رقم زده باعث شده در «شرلی» صرفاً با یک اثر رمانتیک طرف نباشیم، بلکه ترکیبی از رمانتیسیسم و رئالیسم رو می‌بینیم. از یک طرف عشق و احساسات و فضای شاعرانه‌ی رمانتیسیسم وجود داره، و از طرف دیگه پرداختن به مسائل احتماعی، اقتصادی و تاریخی، رنگ و بوی رئالیسم به اثر داده. حتی فقط دغدغه‌ی رشد فردی مطرح نیست، بلکه مثلا برای شخصیت شرلی یا حتی رابرت مور، علاوه بر رشد فردی رشد اجتماعی و اقتصادی هم اهمیت پیدا می‌کنه.
در رابطه با داستان رمان هم، بشخصه  هرچی بیشتر پیش رفتم بیشتر عاشق کتاب شدم، حتی با اینکه از دست لویی مور و تعلل‌هاش و اورتینکش حرص می‌خوردم :)))
در کل درسته رمان «شرلی» به جذابیت «جین ایر» نمی‌رسه و بعضی‌جاها ریتم کند میشه، اما تفاوت‌هاش و شخصیت فراموش‌نشدنی شرلی برام کافی بود تا دوستش داشته باشم و به یکی از رمان‌های جذاب و ماندگاری که خوندم تبدیل بشه، با تشکر از شارلوت برونته ^^
        

28

فاطمه

فاطمه

1404/6/14

          کتاب به دغدغه‌ی مادرها درباره‌ی ترس از کافی نبودن در تربیت بچه می‌پردازه. تو این راه پر پیچ و خم مادری و میون اینهمه تردید، نقش پدر بسیار تعیین کننده‌‌ میشه که با همکاری و همدلیش مادر بتونه از پس این شرایط و فکر و خیال‌ها و اظطرابش بیرون بیاد.
نکته‌ی دیگه اینکه اگر زنی زخم عمیق روحی یا مسائل اینچنینی رو تجربه می‌کنه، باید ابتدا خودش رو به نحوی درمان کنه و از پس اون شرایط خاص بربیاد و بعد مادر بشه تا این مثل یک میراث تاریک نسل به نسل منتقل نشه. اما در هر صورت این موضوع غیر قابل انکاره که یک مادر با یک شرایط و شخصیت کاملا نرمال هم بلاخره هرچقدر هم که تلاش کنه باز به طور کامل بی‌نقص نیست، بازهم نیاز به استراحت داره، نیاز به همدلی و شنیده شدن و دیده شدن و البته کمک گرفتن. بنابراین تربیت یک بچه و داشتن یک خانواده‌ی خوشبخت، چیزی نیست که یک نفر به تنهایی از پسش بربیاد و این کاملا به همکاری هردونفر احتیاج داره. مادرها بی‌نقص نیستن، این تصور که تمام تربیت بچه و بزرگ کردنش روی دوش مادره و مادر یک فرشته‌‌ی فداکاره، می‌تونه منجر به فروپاشی زن بشه.. بله فداکاری در وجود مادر هست ولی اونها هم آدم‌های واقعی با ترسها و ضعفهای خودشون هستن و نیاز به همدلی دارن.
این خیلی خوبه که نویسنده همچین دغدغه‌‌ای داشته و مطرحش کرده اما در اجرا هم موفق بوده؟ بنظر شخصی من، نه واقعاً! شخصیت‌پردازی‌ها (مثل فاکس و حتی بلایت) قانع‌کننده پیش نرفت، داستان از نیمه به بعد به تکرار افتاد و پایان هم خیلی ناگهانی و بدون جواب به پرسش‌های مهم تموم شد. مثلاً تغییر ناگهانی رفتار فاکس بعد از پدر شدن با همسرش، یا اینکه چرا مشکلات روانی خانواده‌ی بلایت فقط بعد از مادر شدن بروز می‌کرد؟

در نهایت کتاب بیشتر پر از روایت‌های کودک‌آزاری و خیانت بود، بدون ارائه‌ی راه‌حل یا نتیجه‌گیری درست. برای من تجربه‌ی خوشایندی نبود و به کسی هم توصیه‌ش نمی‌کنم.
        

1

فاطمه

فاطمه

1404/5/1

          درخت زیبای من، داستانِ «پسرکی که یک روز درد را کشف کرد».
این داستان غمگینه، خیلی زیاد. غمی که تحملش برای یک پسر بچه‌ی پنج ساله واقعاً دشواره، پسری که تو این سن فقط باید کودک باشه، باید بازی کنه و تو دنیای کودکانه‌ی خودش سر کنه، اما نه تنها بچگی نمی‌کنه، نه تنها بزرگترها و مشکلاتشون رو خیلی خوب درک می‌کنه، بلکه باید آزار هم ببینه، بلکه باید مفهوم از دست دادن رو تو این سن تجربه کنه، بلکه باید «درد» رو کشف کنه...
این داستان قلبم رو به معنای واقعی به درد آورد و یک جاهایی واقعاً عذابم داد...
ولی چیزهایی هم بود که کتاب رو برام موندگار و دوست داشتنی کرد؛ تخیلاتِ جذاب زه زه، هوش و درک بالاش، خانم معلم خوش قلبش، شاه لوئیسش و گلوریای مهربونش و صد البته پرتوگا. همینطور لحن و روایت داستان هم منو با خودش همراه کرد. 
موقع خوندنش، با خودم فکر می‌کردم کاش زه زه بیشتر مدرسه و یا کنار پرتوگا بود، جاهایی که بهش احترام می‌ذاشتن و قدر استعداد و مهربونی‌هاش رو می‌دونستن، با اون خوش‌رفتار بودن و همین رفتار درست باعث شده بود قلب مهربونش رو به اونها بده و بهترین رفتارش را با اونها داشته باشه. 
و کاش هیچ جای دنیا فقر نبود...
        

0

فاطمه

فاطمه

1404/5/1

          رمان سرگرم کننده و خوش‌خوانی بود. بنظرم نقطه‌ی قوتش، قلم روان نویسنده بود. شخصیت‌ها هم طوری توصیف شده بودن که به راحتی می‌شد باهاشون ارتباط گرفت، بخصوص آشیما و آشوک که کلی هم براشون غصه خوردم :). راجع به موضوع کتاب، برای من بشخصه همیشه پرداختن به تفاوت فرهنگی بین ملت‌ها و زندگی کردن با این تفاوت‌ها موضوع جالبیه، اینجا هم ما یک زن و شوهر کاملاً سنتی هندی رو داریم که به آمریکا مهاجرت می‌کنن و بچه‌‌هاشون همونجا متولد می‌شن. کتاب به سرگذشت این خانواده بخصوص پسرشون گوگول می‌پردازه و چالش‌هایی که این خانواده‌ی هندی در آمریکا تجربه می‌کنن. در طول کتاب، پذیرش این تفاوت‌های فرهنگی برای هر شخصیت تا یک جایی رخ می‌ده ولی  درنهایت انگار بلاتکلیفی حاصل از مواجه شدن با فرهنگی که هویتشون رو ساخته و این فرهنگ جدید، تو تمام زندگی همراهشون هست و به نحوی آرامش رو از هر کدومشون می‌گیره و خب این خیلی سخته. برداشت من از موضوع این بود که درسته اون همه سختگیری ناشی از فرهنگ هندی درست نبود ولی اون رهاشدگی شدید آمریکایی هم به هرحال ضربه‌زننده بود، درواقع سرنوشت شخصیت‌ها به ما نشون می‌داد عدم تعادل در زندگی، درنهایت مخربه.
یکی از نکات منفی کتاب توصیفات خیلی خیلی زیادیه که داره، در این حد که یه جاهایی بشدت حوصله‌سربر می‌شد. اتفاقات آخر کتاب هم دوست نداشتنی بود خیلی‌، البته شخصیت موشومی در کل فازش با خودش هم مشخص نبود. در مجموع رمانش بیشتر سرگرم‌کننده بود و در حد شاهکار و تعریف‌های خیلی ویژه نبود.
پ.ن: چقدر استفاده‌ از اسم گوگول و پیوند زدن گوگولِ نویسنده به زندگی شخصیت‌های کتاب ابتکار جالبی بود( البته انتخاب آشوک خیلی عجیب بود، خب مرد چرا نیکلای نه :)))) )
        

0

فاطمه

فاطمه

1404/5/1

          «گودی» در فضایی بین کلکته‌ی دهه‌ی ۶۰ و دنیای مدرن آمریکا می‌گذره و سرشار از دغدغه‌های مهاجرت، انتخاب‌های فردی و خانواده‌ست. رمان از زندگی دو برادر شروع می‌شه: سوبهاشِ آرام، منطقی و اهل مطالعه، و اودایانِ شورشی و پرشور که جذب جنبش کمونیستی در هند می‌شه؛ دوبرادری که یکی به آینده‌ای روشن در امریکا چشم داره و دیگری سودای تغییر جهان اطرافش رو در سر داره.
بخش زیادی از داستان از زاویه‌ی سوبهاش روایت می‌شه؛ کسی که هند رو ترک می‌کنه و در آمریکا زندگی می‌سازه. لاهیری اینجا هم مثل «هم‌نام»، مهاجرت و ناتمام‌ماندن ریشه‌ها رو به‌خوبی نشان داده. زندگی سوبهاش در آمریکا پر از حس بی‌جایی و تلاش برای معنا دادن به انتخاب‌هاییه که خودش هم مطمئن نیست درست بودن یا نه. 
از طرفی فضای امریکا در گودی با نوعی حس آزادی، سکوت، نظم و حتی پناهگاه برای آدم‌های شکست‌خورده تصویر می‌شه. در مقابل، هند اغلب با بی‌نظمی، خشونت سیاسی، سنت‌های دست‌وپاگیر و تصمیم‌هایی که به فاجعه ختم می‌شن، دیده می‌شه.
برداشتی که من از خوندن این دو اثر(هم‌نام و گودی) از لاهیری داشتم، ضدشرق بودنش نیست؛ در نگاه اول ممکنه آدم حس کنه تو این آثار انگار هویت ملی، نه یک میراث ارزشمند، بلکه باریه که باید گذاشت زمین. اما بنظرم شاید بشه گفت ما با شخصی طرفیم که تجربه‌ی زیستن بین دو جهان و احساس ناتمام‌بودن در هر دو جهان رو داره... شخصی که نه شرق برایش خانه بوده، نه غرب و هر دو برای او ناقص محسوب میشن. در هر حال باید پذیرفت که تجربه‌های آدم‌ها با هم فرق دارن...
اما می‌دونم قرار نیست حالا حالا ها اثر دیگه‌ای از لاهیری بخونم، که یکی از دلایلش هم علاوه بر تکرار، ضعف‌هایی در این کتاب بود که تو چشم میزدن:
اول اینکه گودی از اون داستان‌هایی نیست که توش هیجان یا پیچش داستانی زیاد باشه. بخش زیادی از روایت صرف مرور خاطرات و تغییرات تدریجی شخصیت‌هاست. اگر با ریتم کند راحت نباشی، ممکنه حس کنی داستان هیچ‌جا نمی‌ره. من خودم چندان مشکل زیادی با ریتم کند ندارم، ولی اینجا دیگه بنظرم روایت زیادی کند پیش می‌رفت. درواقع تا کتاب به نقطه‌ی اوج برسه و از روزمره تعریف کردن سوبهاش بگذره، همه‌چیز تکراری و یکنواخت شده بود.
از طرفی فضای احساسی بشدت سرد و شخصیت‌ها زیادی بسته بودن؛ شخصیت‌هایی مثل گوری یا حتی سوبهاش نه دیالوگ زیاد دارن، نه ابراز احساسات واضح. رمان از خیلی از تصمیم‌های شخصیت‌ها، عبور می‌کنه بدون اینکه سعی کنه حس همدلی ایجاد کنه یا توجیهی احساسی ارائه بده. خود گوری زنی با دنیایی درونی پیچیده و زخم‌خورده‌ست. ما باید کتاب رو تا انتها بخونیم تا دلیل یکسری تصمیمات عجیبی که میگیره رو بفهمیم (گرچه ممکنه بازهم قانع نشیم). شاید اگر از همون اول خواننده‌ می‌دونست چرا این زن انقدر تحت عذاب وجدان و رنجه، و در ادامه‌ی کتاب بیشتر حتی از احوالات درونی خودش و افکارش می‌گفت، کتاب جالب‌تر میشد.

درهر صورت کتابی نبود که ازش متنفر باشم و در عین حال کتابی هم نبود که بخوام به کسی معرفیش کنم :).
        

0

فاطمه

فاطمه

1404/5/1

        ۳.۵⭐
اول اینو بگم که دو مورد تو این کتاب خیلی جذاب بود برام؛ اول اسم خلاقانه‌ش که به احتمال زیاد تا یک سوم پایانی کتاب ذهن شما به عنوان خواننده رو درگیر می‌کنه که خب چرا این اسم؟ قراره چه اتفاقی بیفته؟ 
و دوم اینکه تعلیق‌هایی که داره برای صد و چهل صفحه واقعاً خفنه حتی برای یه رمان جنایی که تعلیق چاشنی لازمشه.
یک نکته‌ی مثبت دیگرش بنظرم اون قسمت بعد از تصادف و حقه‌ی وکیلشون و کلا بخش مربوط به دادگاه بود؛ مختصر، هوشمندانه و جذاب.
اما خب از طرفی باید بگم با موضوعی یکم تکراری طرفیم(البته برای الان، چون گویا کین این کتاب رو ۱۹۳۴ نوشته). 
مورد بعدی اینکه یک مقدار زیادی شخصیت فرانک برام دوست‌نداشتنی بود؛ نمی‌دونم ولی وقتی راوی اول شخصه دوست دارم قصه‌ش طوری روایت بشه که برام قابل درک‌تر باشه و بیشتر با احساسات و افکارش ارتباط بگیرم، ولی به هر دلیل اینجا این رخ نداد (شاید چون کوتاه بود؛ البته کوتاه بودنِ کتاب در کل خیلی نقطه‌ی قوت بود، چون بنظرم اگر خیلی طولانی‌ بود داستان جذابیتش رو از دست می‌داد). نکته‌ی بعدی اینکه وقتی کتاب رو می‌خونی، نوع روایتِ فرانک این رو می‌رسونه که انگار نامه‌ای چیزی نوشته و داره شرح ماوقع رو می‌گه؛ من از اواسط کتاب حدس زدم احتمالاً چیزی که ما داریم می‌خونیم، اعترافات اون بعد از دستگیریه، البته اصلاً  شک هم نکردم این اتفاق بعد از متهم شدنش به قتل کورا داره رخ می‌ده...
درکل و با همه‌ی این‌ها بنظرم اثر واقعاً خوبی بود تو این ژانر؛ بخصوص باتوجه به زمان انتشارش.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

فاطمه

فاطمه

1404/5/1

          یک رمان متوسط با اتفاقات غیر منطقی و البته یک پلات توییست درخشان در اواسط داستان. در مجموع با توجه به حجم کتاب و پایان عجیب و بدش، بنظرم کتابی نیست که بخوام به کسی توصیه‌‌ش کنم.


در ادامه ریویو شامل اسپویله!!!!!!!!

خب اول اینکه داستان در ابتدا خوب شروع شد و تعلیق‌های خوبی هم داشت، اواسط داستان هم که خواننده بشدت غافلگیر میشه، ولی در کل بنظرم می‌تونست نزدیک به صد صفحه از کتاب رو حذف کنه بدون اینکه به داستان ضربه بزنه چون از یک رمان معمایی اینهمه توضیحات انتظار نمیره واقعا.
در رابطه با پلات توییست میانی، تو بخش ابتدایی کتاب من با خودم فکر کردم احتمالش وجود داره که ایمی گم نشده باشه(بخاطر اسم دختر گمشده:) ) و از دست همسر مزخرفش فرار کرده باشه ولی واقعا فکرش رو هم نمی‌کردم که ایمی نه یک دختر شگفت‌انگیزِ فداکارِ مهربان، بلکه یه سایکوپاته! خب اینجا ماجرا بشدت جالب شد اما سر چند مورد با نویسنده مشکل دارم: 
اول اینکه ایمی باوجود شخصیت پیچیده‌ش، خیلی کلیشه‌ای بود؛ دختری بشدت زیبا، پولدار، موفق و باهوش، به اندازه‌ای باهوش که می‌تونست تک تک رفتار پلیس‌ها و رسانه‌ها رو پیش‌بینی کنه، پلیس و رسانه و مردمی که بشدت خنگ بودن و حزب باد! یعنی یک نفر نباید به اینهمه اتفاقات عجیب بعد از پیدا شدن ایمی شک میکرد؟ چقدر ایمی شگفت‌انگیز! و باهوش بود که همه چیز مطابق نقشه‌های اون پیش می‌رفت و هیچ خللی در کار نبود! ایمی باهوش بود و بقیه از دم سطحی و قابل پیش‌بینی. بعد مردم که هیچی، اینطوری بودن که عه نیک عذرخواهی کرد ببخشیمش، عه نیک خیانتکاره نبخشیمش، عه نیک خوشتیپه ببخشیمش :/. خب اینجا نویسنده باید به من حق بده که از این دختر بشدت باهوش نپذیرم که ناگهان به سرعت گول نیک و حرف‌های نازنازیش رو بخوره و نقشه‌ش رو رها کنه و برگرده پیش همسر عاشقش!
مورد بعدی شخصیت‌پردازی ایمی و نیک بود؛ خب ایمی یک روانیِ کنترل گر، جذاب و دروغگو بود که هیچگونه همدلی هم تقریبا نداشت. نویسنده تنها با این توضیح که پدر و مادر ایمی از اون انتظار غیر واقع بینانه داشتند ما رو تنها می‌ذاره و ما باید به این نتیجه برسیم پس این فشار غیر‌واقعی از سوی والدینش باعث شده در نهایت اون تبدیل به یک روانی جامعه گریزِ قاتل بشه. درسته رفتار والدینش وحشتناک بود، اونها بیشتر از شخصیت حقیقی ایمی، به تصویر غیر واقعی که از اون ساخته بودن بها میدادن و این باعث تروماهای جبران ناپذیری میشه  ولی من قانع نشدم تنها این رفتار باعث بشه در نهایت اون یک سایکوپات قاتل بشه.
نیک از ایمی هم بلاتکلیف‌تر بود؛ یک دروغگوی خیانتکار با شخصیتی ضعیف و آسیب پذیر که یک رابطه‌ی بیمارگونه با همسرش داره؛ آیا دوستش دارم آیا دوستش ندارم، و در پایان عجیب کتاب، یکهو تصمیم می‌گیره با ایمی بمونه و بچه‌شون رو خوب و گوگولی بزرگ کنه؛ بعد این سوال هم براش پیش نمیاد که هرچقدر هم من برای تربیت بچه وقت بذارم، از تربیت این مادر روانی چه بچه‌ای حاصل میشه؟! و ما هم در پایان باید به این نتیجه برسیم درسته، از این رابطه‌ی بیمارگونه باید انتظار داشت که یک بیمار جدید رو به جامعه‌ی خودش تحویل بده!! چون همه چیز غیرقابل پیش‌بینیه! خب اجازه دارم به این پایان بگم یک پایان افتضاح؟
حالا اینهمه غر زدم چرا امتیاز سه دادم؟ :) علاوه بر پلات توییست داستان، من این بخش که ایمی اعتراف می‌کنه به نقش بازی کردن هنگام آشنایی با نیک رو دوست داشتم، این که نویسنده به آدم‌هایی اشاره می‌کنه که حاضرند خود واقعیشون رو کنار بذارن و مدت‌ها برای خوشایند طرف مقابل نقش بازی کنن و در ادامه زندگی زناشویی پر از فریبی رو داشته باشند که به تبع این زندگی به جاهای خطرناکی کشیده خواهد شد. علاوه بر اون اینکه نشون میداد انتظار این حد از کمال توسط والدین برای بچه مخربه هم موضوع مهمی بود(ولی همچنان معتقدم بنظرم این باید باعث کمال‌گرایی بشه نه سایکوپاتی، بهتر بود به بقیه‌ی رفتارها یا محیط مخربی که توش بزرگ شده هم اشاره میشد تا باورپذیرتر باشه).
اواخر کتاب یه جایی نیک تو خاطراتش می‌گفت:«من نیک دان، مردی که هیچ وقت به جزئیات توجه نمی‌کرد، حالا حرف‌هایش را تکرار می‌کند تا مطمئن شود برخورنده نباشد. هر کاری را در روز انجام می‌دهد می‌نویسم؛ چیزهایی را که دوست دارد و چیزهایی را که از آن متنفر است. شاید روزی بخواهد از من سؤال کند. من شوهری فوق العاده شده‌ام، چراکه می‌ترسم او مرا بکشد» و این باتوجه به شخصیت فراموشکار نیکِ ابتدای کتاب، واقعا باحال بود.
و درنهایت باید بگم اگر این کتاب جزو بهترین رمان‌های معمایی جدید محسوب میشه، من همچنان رمان‌های جنایی و معمایی کلاسیک رو بیشتر دوست دارم :).
        

0

فاطمه

فاطمه

1404/5/1

          «داستانی سرراست با پایانی شاد، طوری که حتی نیازی به فکر کردن نباشد»؛ این جمله رو تو متن کتاب خوندم و بنظرم تا حدودی به خوبی این کتاب رو توصیف می‌کنه.
خب من با یک حس خوب این کتاب رو شروع کردم، هم بخاطر جلدش که انصافاً خوب طراحی شده و هم اسمش :)، و جالبه که من خیلی بر اساس این دو ویژگی کتاب انتخاب نمی‌کنم :)، در این مورد فکر کردم یه کتاب درباره‌ی کتاب‌فروشی و دنیای کتاب‌ها قطعاً جذابه، ولی اصولاً کتاب رو اشتباه گرفته بودم. یک بخش‌هایی از کتاب درباره‌ی کتاب‌ها و دنیای اون‌ها بود(بیشتر قسمت‌هایی که به نامه‌های ایمی و سارا اختصاص داشت که البته تقریباً نامه‌های این سبکیشون همون یک سوم اول کتاب بود). ولی بجز این بیشتر کتاب درباره‌ی اتفاقات مربوط به شهری بود که سارا به اونجا رفته بود تا ایمی رو ببینه و آدم ‌های اون شهر و در ادامه ماجراهایی که پیش میاد(که خب این اشکالی هم نداره ولی به شرطی که داستان روایت و شخصیت پردازیِ خوبی داشته باشه که بنظر من اینجا نداشت).
از همون بخش‌های ابتدای کتاب، به احتمال زیاد می‌تونید آخرش رو پیش‌بینی کنید(مخصوصا اگه فیلم این سبکی دیده باشید). از طرفی حرف خاصی هم نداشت که بزنه، و خب چرا انقدر اصرار داشتن کتاب رو طولانی بنویسن؟ نهایتا با یک سوم این حجم می‌تونستن داستان رو جمع کنن(شاید منم کمتر حرص می‌خورم از وقتی که گذاشتم برای خوندنش و حتی بیشتر از کتاب خوشم میومد).
متاسفانه من حتی از عاشقانه کتاب هم خوشم نیومد، بنظرم اصولاً پرداخت درستی نداشت، و خب چطور انقدر از جین آستن و شارلوت برونته تو کتاب بود و بعد عاشقانه داستان انقدر آبکی بود؟
در ضمن یک نکته‌ی خیلی آزار دهنده اینکه خانم بیوالد اصولاً اعتقادی به اسپویل ندارن و تو کتاب، پایانِ یکسری از کتاب‌های معروف رو لو دادن.

بله، غر‌های زیادی دارم نسبت به کتاب 
و خیر، پیشنهادش نمی‌کنم.
        

0

فاطمه

فاطمه

1404/5/1

        بعد از خوندن این کتاب می‌تونم بگم این زن واقعاً از نوابغ ژانر جنایی معمایی بوده، مخصوصا با توجه به این نکته که ترفندی که به کار برده برای اون زمان بی‌نظیر و نو بوده و این پیشتازی و ابتکارش فوق‌العاده‌ بود، عالی بود عاااالی.
یکی از مهم‌ترین عوامل جذابیت تو این ژانر اینه که نویسنده در عین این که با دادن یکسری سرنخ مخاطب رو گمراه می‌کنه باید یه کدهای ریزی هم وجود داشته باشه که آخر سر خواننده بفهمه اگر بیشتر به جزئیات توجه می‌کرد ممکن بود قاتل رو پیدا کنه. شاید عده‌ای بگن آگاتا کریستی تو این کتاب مخاطب رو گول زده چون از راوی غیر قابل اعتماد استفاده کرده، اما تو بخش آخر ما می‌بینیم یکسری کدهایی هم تو متن وجود داشته؛ مثلاً لحظه‌ی خروج دکتر از اتاق آکروید و این دیالوگ که «مکثی کردم و به عقب نگریستم. از خود پرسیدم چیزی را فراموش نکرده‌ام؟» من با خوندن این جمله با خودم فکر کردم چرا باید این حرف رو بزنه و یکم شک کردم که البته آگاتا کریستی تمام تلاشش رو به کار برده تا اون شک خیلی بهش اعتنا نشه :)، یا با وجود اینکه کلی کار داشت همیشه همراه پوآرو بود و می‌خواست در جریان پیشرفت پرونده باشه، همینطور این مورد که مشخصاً قاتل رالف رو مجاب کرده بود پنهان بشه چون اینکار به نفع قاتل بود و اینجا باید قاتل کسی بوده باشه که مورد اعتماد رالف باشه و بهش نزدیک باشه(مثل دکتر) تا به حرفاش گوش بده، یا همینطور نزدیک بودن دکتر به خانم فرارز و شوهرش و موارد دیگه که تو بخش آخر بهش اشاره شده بود. 

خلاصه که دلیل پنج ستاره دادن من به این کتاب و اینکه انقدر ازش خوشم اومد اینه که به‌نظرم فقط یک نابغه‌ی شجاع می‌تونه کتابی بنویسه که راوی اول شخص قاتل باشه :))))))).
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

فاطمه

فاطمه

1404/5/1

          کتابِ آرومِ سر‌راستی بود ولی اینکه بگم شاهکار بود یا تاثیر عمیقی گذاشت، نه واقعاً.
به نظر من یه مقدار همه چیز تو این کتاب سطحی بود، پایانش هم(که فکر کنم یه جورایی اتفاق پایانی، اوج داستان هم بود) دم دستی و کلیشه‌ای بود دیگه :).
اما یه موضوعی که تو کتاب به جا بهش پرداخته شده بود، بحث به موقع رخ دادن بود، و حتی به موقع خواندن. انگار یکسری اتفاق‌ها باید در زمانی که باید رخ بدن تا تاثیر درستی داشته باشن، و گاهی  پیش میاد حتی کتابی هم خوندنش زمان خاص خودش رو می‌خواد؛ به قول کتاب انگار بعضی وقت‌ها کتاب‌ها تا وقت مناسبش سراغ ما نمیان:
«چیزهایی که در بیست سالگی‌  نسبت به آن‌ها عکس‌العمل نشان می‌دهیم، لزوماً همان چیزهایی نیستند که در چهال سالگی به آن‌ها عکس‌العمل نشان می‌دهیم و برعکس؛ این مسئله درمورد کتاب‌ها هم صدق می‌کند».
در مورد شخصیت‌ها هم، شخصیت ای جی خیلی برام دوگانگی داشت؛ یک جاهایی خیلی موافقش بودم مثلا اینکه سعی می‌کرد از ملاقات با نویسنده‌هایی که قلمشون رو دوست داشت پرهیز کنه از ترس اینکه حس خوبی که نسبت به کتاب‌هاشون داشته رو از بین ببرن :)، یا اینکه در ستایش داستان کوتاه صحبت می‌کرد، و از طرف دیگه یه جاهایی می‌گفتم چه‌قدر چرت ‌می‌گی مرد :). جایی که دست کشید از مخالفتش با یکسری از کتاب‌های کودک و نوجوان و اون کمتر شدن مقاومتش راجع به ایبوک ریدر‌(که این رو یکجورهایی مجبور شد دیگه) رو هم دوست داشتم.
در نهایت فکر می‌کنم خوندنش بیشتر حالت «وقت گذراندن»ی داشت :) و خیلی حسم لحظه‌ای بود نسبت به این کتاب، یعنی ممکنه چند وقت دیگه بعد از خوندن یک کتابِ خیلی خوب، بیام بگم وای این چی بوده من خوندم :). ولی در کل اینکه حال و هوای کتاب فروشی داشت و خیلی هم کشش نداده بود باعث شد بدم نیاد از این کتاب.
        

0

فاطمه

فاطمه

1404/5/1

          آبشالوم اولین کتابی بود که از فاکنر خوندم (با اینکه خشم و هیاهو رو سال‌هاست که دارم و نشده برم سراغش، خیلی اتفاقی این کتاب رو دیدم و خیلی ضربتی تصمیم گرفتم بخونمش) و برای همین برقراری ارتباط با نثر پیچیده‌‌ش و سر در آوردن از متن و داستان تقریبا تا اواسط کتاب، برام سخت بود و خیلی با وسوسه‌ی رها کردنش مقابله کردم :))).
بعد از تموم شدن کتاب، احساس کردم در مجموع از این که کتاب رو نصفه رها نکردم راضیم. درواقع جذابیتی که این کتاب برای من داشت، هنر ستودنی نویسنده در نحوه‌ی روایت داستان بود؛ معماگونه، غیرخطی و پر از غافلگیری. داستان توسط چند راوی روایت می‌شه و هربار ما داستان رو از دید یک نفر مرور می‌کنیم؛ گاهی راوی واقعیت‌های جدید رو برامون رو می‌کنه و گاهی هم فقط داره برداشت و فکر خودش رو از اخباری که شنیده یا وقایعی که دیده بیان می‌کنه و ما باید بدونیم که این برداشت‌های ما از اتفاقات همیشه هم درست نیستن... در کنار این شیوه‌ی جذاب روایت، خوندن درباره‌ی بخشی از تاریخ جنوب و تعصبات نژادی که مردم درگیرش بودن هم عجیب و قابل تأمل بود.
در کل درسته این کتاب برام خیلی سخت‌خوان بود ولی بخشی از این رو می‌ذارم به پای آشنا نبودن با سبک نویسنده و بخشی رو هم به پای حوصله نداشتن خودم تو زمانی که خوندمش؛ برای همین پیش به سوی خواندن خشم و هیاهو در آینده‌ای نه چندان دور با حوصله‌ای بیشتر :)).
...
«شاید هیچ چیز یکبار پیش نمی‌‌آید و تمام شود. شاید واقعه هرگز یکبار نیست و مانند آژنگ‌‌هایی است که پس از فرو افتادن قلوه‌سنگ بر آب پدید می‌‌آید و آژنگ‌‌ها پیش می‌‌رود، گسترده می‌‌شود و حوضچه را بند ناف باریک آب به حوضچه‌ی دیگری پیوند می‌دهد که حوضچه‌ی اول سیرابش می‌‌کند، سیرابش کرده است، سیرابش کرده بود، و گذاشته این حوضچه‌ی دوم دمای آب متفاوتی داشته باشد و حجم مولکولی متفاوتی برای دیدن و احساس کردن و یاد آوردن، و با لحن متفاوتی آسمان بیکران دگرناپذیر را در خود بتاباند که نقلی ندارد: همان پژواک آبگون قلوه‌‌سنگ که فرو افتادنش را هم ندید از روی آن با همان فاصله‌ی آژنگ نخستین و ضرباهنگ دیرین زوال‌‌ناپذیر پیش می‌‌رود.»
        

0