یادداشت‌های فاطمه (21)

فاطمه

فاطمه

2 روز پیش

          آبشالوم اولین کتابی بود که از فاکنر خوندم (با اینکه خشم و هیاهو رو سال‌هاست که دارم و نشده برم سراغش، خیلی اتفاقی این کتاب رو دیدم و خیلی ضربتی تصمیم گرفتم بخونمش) و برای همین برقراری ارتباط با نثر پیچیده‌‌ش و سر در آوردن از متن و داستان تقریبا تا اواسط کتاب، برام سخت بود و خیلی با وسوسه‌ی رها کردنش مقابله کردم :))).
بعد از تموم شدن کتاب، احساس کردم در مجموع از این که کتاب رو نصفه رها نکردم راضیم. درواقع جذابیتی که این کتاب برای من داشت، هنر ستودنی نویسنده در نحوه‌ی روایت داستان بود؛ معماگونه، غیرخطی و پر از غافلگیری. داستان توسط چند راوی روایت می‌شه و هربار ما داستان رو از دید یک نفر مرور می‌کنیم؛ گاهی راوی واقعیت‌های جدید رو برامون رو می‌کنه و گاهی هم فقط داره برداشت و فکر خودش رو از اخباری که شنیده یا وقایعی که دیده بیان می‌کنه و ما باید بدونیم که این برداشت‌های ما از اتفاقات همیشه هم درست نیستن... در کنار این شیوه‌ی جذاب روایت، خوندن درباره‌ی بخشی از تاریخ جنوب و تعصبات نژادی که مردم درگیرش بودن هم عجیب و قابل تأمل بود.
در کل درسته این کتاب برام خیلی سخت‌خوان بود ولی بخشی از این رو می‌ذارم به پای آشنا نبودن با سبک نویسنده و بخشی رو هم به پای حوصله نداشتن خودم تو زمانی که خوندمش؛ برای همین پیش به سوی خواندن خشم و هیاهو در آینده‌ای نه چندان دور با حوصله‌ای بیشتر :)).
...
«شاید هیچ چیز یکبار پیش نمی‌‌آید و تمام شود. شاید واقعه هرگز یکبار نیست و مانند آژنگ‌‌هایی است که پس از فرو افتادن قلوه‌سنگ بر آب پدید می‌‌آید و آژنگ‌‌ها پیش می‌‌رود، گسترده می‌‌شود و حوضچه را بند ناف باریک آب به حوضچه‌ی دیگری پیوند می‌دهد که حوضچه‌ی اول سیرابش می‌‌کند، سیرابش کرده است، سیرابش کرده بود، و گذاشته این حوضچه‌ی دوم دمای آب متفاوتی داشته باشد و حجم مولکولی متفاوتی برای دیدن و احساس کردن و یاد آوردن، و با لحن متفاوتی آسمان بیکران دگرناپذیر را در خود بتاباند که نقلی ندارد: همان پژواک آبگون قلوه‌‌سنگ که فرو افتادنش را هم ندید از روی آن با همان فاصله‌ی آژنگ نخستین و ضرباهنگ دیرین زوال‌‌ناپذیر پیش می‌‌رود.»
        

0

فاطمه

فاطمه

2 روز پیش

          امتیاز اصلی ۳.۵
من در مجموع از خوندن این کتاب لذت بردم؛ البته با چشم‌پوشی از یک نکته‌ی بزرگ :) بنظرم نویسنده در یکسری موضوعات نقش دوپامین رو نسبت به عوامل تاثیرگذار دیگه، زیادی بزرگ درنظر می‌گیره؛ مثلاً تو فصلی که درباره‌ی سیاست و دوپامین صحبت شده، علاوه بر اینکه این فصل برای من بشدت حوصله‌‌سربر بود، احساس می‌کردم زیادی داره روی دیدگاه سیاسی و ربطش به دوپامین مانور می‌ده. البته خود نویسنده جاهایی اشاره کرده که حالا همیشهههه هم نمی‌شه مسائل مطرح شده در کتاب رو به دوپامین مربوط دونست، ولی خب خواه ناخواه تو بخشی از کتاب‌های این سبکی این اتفاق میفته که خود نویسنده هم نقش عوامل دیگه و درواقع پیچیدگی مغز و رفتار انسان رو فراموش می‌کنه، بنابراین زیادی می‌چسبه به نتیجه‌ی تحقیقاتش و سعی می‌کنه نقش موضوع مورد بحثش رو در مسائل مربوطه بیش از حد برجسته کنه. 
یه نکته‌‌ی دیگه‌ای هم که تو کتاب‌های این مدلی بشدت مهمه، صفر و صدی نگاه نکردن خواننده بعد از خوندن کتاب به مسائل مربوط به اونه؛ بنظرم خیلی از اتفاقات و مسائل انقدری ساده نیستن که با دونستن یک فکت علمی یا روانشناسی خاص بشه نسخه‌شون رو صد در صد پیچید؛ همیشه هزاران علت علمی یا محیطی دیگه‌ای هم ممکنه تو اتفاقات مختلف دخیل باشن.
        

0

فاطمه

فاطمه

2 روز پیش

          یک. بینوایان برای من به چند دلیل خاص و جذاب است؛ 
اول اینکه یکی از نقاط شروع کلاسیک‌خوانی من محسوب میشه؛ سبکی که هرچه گذشت بیشتر طرفدارش شدم. 
دوم اینکه بینوایان یکی از کتاب‌هایی محسوب میشه که من رو می‌بره به سال‌های راهنمایی؛ سال‌هایی که در مدرسه ترجیحم این بود که وقتم رو تو کتابخونه‌ سپری کنم و اونجا خودم رو غرق دنیای بین صفحات کتاب‌ها کنم و طعم شیرین دوستی با کتاب‌ها رو بچشم :) 

دو. داستان رمان در قرن نوزدهم در جریانه؛ از آغاز شورش ژوئن در پاریس سال ۱۸۱۵ تا به ثمر رسیدنش در سال ۱۸۳۲. 
شخصیت اصلی داستان، ژان والژان، مردیست که به دلیل سرقت یک قرص نان برای سیر کردن کودکِ گرسنه خواهرش زندانی میشه و در زندان تحقیر میشه، شکنجه میشه و سر‌انجام بیست سال بعد از زندان آزاد میشه. بعد از آزادی، جامعه اون رو نمی	پذیره و با درماندگی به خانه ی اسقفی پناه می‌بره و بعد از ماجراهایی که با اسقف براش پیش میاد تصمیم می‌گیره تا زندگی جدیدی رو شروع کنه و مسیرش رو تغییر بده.
 
سه. هوگو کاراکتر های فوق‌العاده‌ای در داستان خلق کرده. قهرمانی دوست‌داشتنی به نام ژان والژان، فردی مهربان، به دنبال عدالت، جستجو‌گر و در ادامه جنگجو که شاهد تکامل شخصیتی‌اش در طول کتاب هستیم.
در طرف مقابل ضد قهرمان‌هایی چون ژاور و تناردیه. ژاور، بازرسی سخت‌گیر که باور داره هر مجرمی، مجرم باقی می‌ماند. هوگو با بیانی شگفت‌انگیز ژاور را اینگونه توصیف می‌کنه : 
«تامل چیزی بود که او هیچ وقت به کار نمی برد، از نظر او این کار رنج‌آور بود.»

در انتها خالی از لطف نیست آنچه که خود هوگو در رابطه با شاهکارش نوشته را بخوانیم: 
« کتابی که خواننده در این دم پیش چشم دارد، از آغاز تا انجام، در مجموعش و در تفاصیلش، تناوب‌ها، استثناها، یا نقصان‌هایش به هر اندازه که باشند، عبارت است از حرکت از بد به سوی خوب، از بی عدالتی به عدالت، از بطلان به حقیقت، از شب به روز، از فساد اداری به زندگی، از حیوانیت به وظیفه، از جهنم به بهشت، از هیچ به خدا. مبدأش 'جسم' و مقصدش 'روح'. در آغاز اژدها و سرانجام، فرشته».

«در حالی که تفاوتی ندارد این کتاب توسطِ همه گان خوانده شود، چرا که برای همه معنایی خواهد داشت. در انگلستان به خوبیِ اسپانیا معنی می‌دهد، در ایتالیا به خوبیِ فرانسه، در آلمان به خوبیِ ایرلند، در بندرگاه‌های تجارتِ جان گُدازِ بَرده به همان خوبیِ امپراتوری‌های شَرم سارِ دارای بَرده. مشکلاتِ اجتماعی فراتر از مرزهاست. زخم‌های بشریت، زخم‌هایی که در بستر جهان اتفاق می‌افتد، در خط‌های قرمز و آبیِ کشیده شده بر روی نقشه متوقف نمی‌شود.»
        

0

فاطمه

فاطمه

2 روز پیش

          درخت زیبای من، داستانِ «پسرکی که یک روز درد را کشف کرد».
این داستان غمگینه، خیلی زیاد. غمی که تحملش برای یک پسر بچه‌ی پنج ساله واقعاً دشواره، پسری که تو این سن فقط باید کودک باشه، باید بازی کنه و تو دنیای کودکانه‌ی خودش سر کنه، اما نه تنها بچگی نمی‌کنه، نه تنها بزرگترها و مشکلاتشون رو خیلی خوب درک می‌کنه، بلکه باید آزار هم ببینه، بلکه باید مفهوم از دست دادن رو تو این سن تجربه کنه، بلکه باید «درد» رو کشف کنه...
این داستان قلبم رو به معنای واقعی به درد آورد و یک جاهایی واقعاً عذابم داد...
ولی چیزهایی هم بود که کتاب رو برام موندگار و دوست داشتنی کرد؛ تخیلاتِ جذاب زه زه، هوش و درک بالاش، خانم معلم خوش قلبش، شاه لوئیسش و گلوریای مهربونش و صد البته پرتوگا. همینطور لحن و روایت داستان هم منو با خودش همراه کرد. 
موقع خوندنش، با خودم فکر می‌کردم کاش زه زه بیشتر مدرسه و یا کنار پرتوگا بود، جاهایی که بهش احترام می‌ذاشتن و قدر استعداد و مهربونی‌هاش رو می‌دونستن، با اون خوش‌رفتار بودن و همین رفتار درست باعث شده بود قلب مهربونش رو به اونها بده و بهترین رفتارش را با اونها داشته باشه. 
و کاش هیچ جای دنیا فقر نبود...
        

0

فاطمه

فاطمه

2 روز پیش

          رمان سرگرم کننده و خوش‌خوانی بود. بنظرم نقطه‌ی قوتش، قلم روان نویسنده بود. شخصیت‌ها هم طوری توصیف شده بودن که به راحتی می‌شد باهاشون ارتباط گرفت، بخصوص آشیما و آشوک که کلی هم براشون غصه خوردم :). راجع به موضوع کتاب، برای من بشخصه همیشه پرداختن به تفاوت فرهنگی بین ملت‌ها و زندگی کردن با این تفاوت‌ها موضوع جالبیه، اینجا هم ما یک زن و شوهر کاملاً سنتی هندی رو داریم که به آمریکا مهاجرت می‌کنن و بچه‌‌هاشون همونجا متولد می‌شن. کتاب به سرگذشت این خانواده بخصوص پسرشون گوگول می‌پردازه و چالش‌هایی که این خانواده‌ی هندی در آمریکا تجربه می‌کنن. در طول کتاب، پذیرش این تفاوت‌های فرهنگی برای هر شخصیت تا یک جایی رخ می‌ده ولی  درنهایت انگار بلاتکلیفی حاصل از مواجه شدن با فرهنگی که هویتشون رو ساخته و این فرهنگ جدید، تو تمام زندگی همراهشون هست و به نحوی آرامش رو از هر کدومشون می‌گیره و خب این خیلی سخته. برداشت من از موضوع این بود که درسته اون همه سختگیری ناشی از فرهنگ هندی درست نبود ولی اون رهاشدگی شدید آمریکایی هم به هرحال ضربه‌زننده بود، درواقع سرنوشت شخصیت‌ها به ما نشون می‌داد عدم تعادل در زندگی، درنهایت مخربه.
یکی از نکات منفی کتاب توصیفات خیلی خیلی زیادیه که داره، در این حد که یه جاهایی بشدت حوصله‌سربر می‌شد. اتفاقات آخر کتاب هم دوست نداشتنی بود خیلی‌، البته شخصیت موشومی در کل فازش با خودش هم مشخص نبود. در مجموع رمانش بیشتر سرگرم‌کننده بود و در حد شاهکار و تعریف‌های خیلی ویژه نبود.
پ.ن: چقدر استفاده‌ از اسم گوگول و پیوند زدن گوگولِ نویسنده به زندگی شخصیت‌های کتاب ابتکار جالبی بود( البته انتخاب آشوک خیلی عجیب بود، خب مرد چرا نیکلای نه :)))) )
        

0

فاطمه

فاطمه

2 روز پیش

          «گودی» در فضایی بین کلکته‌ی دهه‌ی ۶۰ و دنیای مدرن آمریکا می‌گذره و سرشار از دغدغه‌های مهاجرت، انتخاب‌های فردی و خانواده‌ست. رمان از زندگی دو برادر شروع می‌شه: سوبهاشِ آرام، منطقی و اهل مطالعه، و اودایانِ شورشی و پرشور که جذب جنبش کمونیستی در هند می‌شه؛ دوبرادری که یکی به آینده‌ای روشن در امریکا چشم داره و دیگری سودای تغییر جهان اطرافش رو در سر داره.
بخش زیادی از داستان از زاویه‌ی سوبهاش روایت می‌شه؛ کسی که هند رو ترک می‌کنه و در آمریکا زندگی می‌سازه. لاهیری اینجا هم مثل «هم‌نام»، مهاجرت و ناتمام‌ماندن ریشه‌ها رو به‌خوبی نشان داده. زندگی سوبهاش در آمریکا پر از حس بی‌جایی و تلاش برای معنا دادن به انتخاب‌هاییه که خودش هم مطمئن نیست درست بودن یا نه. 
از طرفی فضای امریکا در گودی با نوعی حس آزادی، سکوت، نظم و حتی پناهگاه برای آدم‌های شکست‌خورده تصویر می‌شه. در مقابل، هند اغلب با بی‌نظمی، خشونت سیاسی، سنت‌های دست‌وپاگیر و تصمیم‌هایی که به فاجعه ختم می‌شن، دیده می‌شه.
برداشتی که من از خوندن این دو اثر(هم‌نام و گودی) از لاهیری داشتم، ضدشرق بودنش نیست؛ در نگاه اول ممکنه آدم حس کنه تو این آثار انگار هویت ملی، نه یک میراث ارزشمند، بلکه باریه که باید گذاشت زمین. اما بنظرم شاید بشه گفت ما با شخصی طرفیم که تجربه‌ی زیستن بین دو جهان و احساس ناتمام‌بودن در هر دو جهان رو داره... شخصی که نه شرق برایش خانه بوده، نه غرب و هر دو برای او ناقص محسوب میشن. در هر حال باید پذیرفت که تجربه‌های آدم‌ها با هم فرق دارن...
اما می‌دونم قرار نیست حالا حالا ها اثر دیگه‌ای از لاهیری بخونم، که یکی از دلایلش هم علاوه بر تکرار، ضعف‌هایی در این کتاب بود که تو چشم میزدن:
اول اینکه گودی از اون داستان‌هایی نیست که توش هیجان یا پیچش داستانی زیاد باشه. بخش زیادی از روایت صرف مرور خاطرات و تغییرات تدریجی شخصیت‌هاست. اگر با ریتم کند راحت نباشی، ممکنه حس کنی داستان هیچ‌جا نمی‌ره. من خودم چندان مشکل زیادی با ریتم کند ندارم، ولی اینجا دیگه بنظرم روایت زیادی کند پیش می‌رفت. درواقع تا کتاب به نقطه‌ی اوج برسه و از روزمره تعریف کردن سوبهاش بگذره، همه‌چیز تکراری و یکنواخت شده بود.
از طرفی فضای احساسی بشدت سرد و شخصیت‌ها زیادی بسته بودن؛ شخصیت‌هایی مثل گوری یا حتی سوبهاش نه دیالوگ زیاد دارن، نه ابراز احساسات واضح. رمان از خیلی از تصمیم‌های شخصیت‌ها، عبور می‌کنه بدون اینکه سعی کنه حس همدلی ایجاد کنه یا توجیهی احساسی ارائه بده. خود گوری زنی با دنیایی درونی پیچیده و زخم‌خورده‌ست. ما باید کتاب رو تا انتها بخونیم تا دلیل یکسری تصمیمات عجیبی که میگیره رو بفهمیم (گرچه ممکنه بازهم قانع نشیم). شاید اگر از همون اول خواننده‌ می‌دونست چرا این زن انقدر تحت عذاب وجدان و رنجه، و در ادامه‌ی کتاب بیشتر حتی از احوالات درونی خودش و افکارش می‌گفت، کتاب جالب‌تر میشد.

درهر صورت کتابی نبود که ازش متنفر باشم و در عین حال کتابی هم نبود که بخوام به کسی معرفیش کنم :).
        

0

فاطمه

فاطمه

2 روز پیش

        ۳.۵⭐
اول اینو بگم که دو مورد تو این کتاب خیلی جذاب بود برام؛ اول اسم خلاقانه‌ش که به احتمال زیاد تا یک سوم پایانی کتاب ذهن شما به عنوان خواننده رو درگیر می‌کنه که خب چرا این اسم؟ قراره چه اتفاقی بیفته؟ 
و دوم اینکه تعلیق‌هایی که داره برای صد و چهل صفحه واقعاً خفنه حتی برای یه رمان جنایی که تعلیق چاشنی لازمشه.
یک نکته‌ی مثبت دیگرش بنظرم اون قسمت بعد از تصادف و حقه‌ی وکیلشون و کلا بخش مربوط به دادگاه بود؛ مختصر، هوشمندانه و جذاب.
اما خب از طرفی باید بگم با موضوعی یکم تکراری طرفیم(البته برای الان، چون گویا کین این کتاب رو ۱۹۳۴ نوشته). 
مورد بعدی اینکه یک مقدار زیادی شخصیت فرانک برام دوست‌نداشتنی بود؛ نمی‌دونم ولی وقتی راوی اول شخصه دوست دارم قصه‌ش طوری روایت بشه که برام قابل درک‌تر باشه و بیشتر با احساسات و افکارش ارتباط بگیرم، ولی به هر دلیل اینجا این رخ نداد (شاید چون کوتاه بود؛ البته کوتاه بودنِ کتاب در کل خیلی نقطه‌ی قوت بود، چون بنظرم اگر خیلی طولانی‌ بود داستان جذابیتش رو از دست می‌داد). نکته‌ی بعدی اینکه وقتی کتاب رو می‌خونی، نوع روایتِ فرانک این رو می‌رسونه که انگار نامه‌ای چیزی نوشته و داره شرح ماوقع رو می‌گه؛ من از اواسط کتاب حدس زدم احتمالاً چیزی که ما داریم می‌خونیم، اعترافات اون بعد از دستگیریه، البته اصلاً  شک هم نکردم این اتفاق بعد از متهم شدنش به قتل کورا داره رخ می‌ده...
درکل و با همه‌ی این‌ها بنظرم اثر واقعاً خوبی بود تو این ژانر؛ بخصوص باتوجه به زمان انتشارش.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

فاطمه

فاطمه

2 روز پیش

        بعد از خوندن این کتاب می‌تونم بگم این زن واقعاً از نوابغ ژانر جنایی معمایی بوده، مخصوصا با توجه به این نکته که ترفندی که به کار برده برای اون زمان بی‌نظیر و نو بوده و این پیشتازی و ابتکارش فوق‌العاده‌ بود، عالی بود عاااالی.
یکی از مهم‌ترین عوامل جذابیت تو این ژانر اینه که نویسنده در عین این که با دادن یکسری سرنخ مخاطب رو گمراه می‌کنه باید یه کدهای ریزی هم وجود داشته باشه که آخر سر خواننده بفهمه اگر بیشتر به جزئیات توجه می‌کرد ممکن بود قاتل رو پیدا کنه. شاید عده‌ای بگن آگاتا کریستی تو این کتاب مخاطب رو گول زده چون از راوی غیر قابل اعتماد استفاده کرده، اما تو بخش آخر ما می‌بینیم یکسری کدهایی هم تو متن وجود داشته؛ مثلاً لحظه‌ی خروج دکتر از اتاق آکروید و این دیالوگ که «مکثی کردم و به عقب نگریستم. از خود پرسیدم چیزی را فراموش نکرده‌ام؟» من با خوندن این جمله با خودم فکر کردم چرا باید این حرف رو بزنه و یکم شک کردم که البته آگاتا کریستی تمام تلاشش رو به کار برده تا اون شک خیلی بهش اعتنا نشه :)، یا با وجود اینکه کلی کار داشت همیشه همراه پوآرو بود و می‌خواست در جریان پیشرفت پرونده باشه، همینطور این مورد که مشخصاً قاتل رالف رو مجاب کرده بود پنهان بشه چون اینکار به نفع قاتل بود و اینجا باید قاتل کسی بوده باشه که مورد اعتماد رالف باشه و بهش نزدیک باشه(مثل دکتر) تا به حرفاش گوش بده، یا همینطور نزدیک بودن دکتر به خانم فرارز و شوهرش و موارد دیگه که تو بخش آخر بهش اشاره شده بود. 

خلاصه که دلیل پنج ستاره دادن من به این کتاب و اینکه انقدر ازش خوشم اومد اینه که به‌نظرم فقط یک نابغه‌ی شجاع می‌تونه کتابی بنویسه که راوی اول شخص قاتل باشه :))))))).
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

فاطمه

فاطمه

2 روز پیش

          کتابِ آرومِ سر‌راستی بود ولی اینکه بگم شاهکار بود یا تاثیر عمیقی گذاشت، نه واقعاً.
به نظر من یه مقدار همه چیز تو این کتاب سطحی بود، پایانش هم(که فکر کنم یه جورایی اتفاق پایانی، اوج داستان هم بود) دم دستی و کلیشه‌ای بود دیگه :).
اما یه موضوعی که تو کتاب به جا بهش پرداخته شده بود، بحث به موقع رخ دادن بود، و حتی به موقع خواندن. انگار یکسری اتفاق‌ها باید در زمانی که باید رخ بدن تا تاثیر درستی داشته باشن، و گاهی  پیش میاد حتی کتابی هم خوندنش زمان خاص خودش رو می‌خواد؛ به قول کتاب انگار بعضی وقت‌ها کتاب‌ها تا وقت مناسبش سراغ ما نمیان:
«چیزهایی که در بیست سالگی‌  نسبت به آن‌ها عکس‌العمل نشان می‌دهیم، لزوماً همان چیزهایی نیستند که در چهال سالگی به آن‌ها عکس‌العمل نشان می‌دهیم و برعکس؛ این مسئله درمورد کتاب‌ها هم صدق می‌کند».
در مورد شخصیت‌ها هم، شخصیت ای جی خیلی برام دوگانگی داشت؛ یک جاهایی خیلی موافقش بودم مثلا اینکه سعی می‌کرد از ملاقات با نویسنده‌هایی که قلمشون رو دوست داشت پرهیز کنه از ترس اینکه حس خوبی که نسبت به کتاب‌هاشون داشته رو از بین ببرن :)، یا اینکه در ستایش داستان کوتاه صحبت می‌کرد، و از طرف دیگه یه جاهایی می‌گفتم چه‌قدر چرت ‌می‌گی مرد :). جایی که دست کشید از مخالفتش با یکسری از کتاب‌های کودک و نوجوان و اون کمتر شدن مقاومتش راجع به ایبوک ریدر‌(که این رو یکجورهایی مجبور شد دیگه) رو هم دوست داشتم.
در نهایت فکر می‌کنم خوندنش بیشتر حالت «وقت گذراندن»ی داشت :) و خیلی حسم لحظه‌ای بود نسبت به این کتاب، یعنی ممکنه چند وقت دیگه بعد از خوندن یک کتابِ خیلی خوب، بیام بگم وای این چی بوده من خوندم :). ولی در کل اینکه حال و هوای کتاب فروشی داشت و خیلی هم کشش نداده بود باعث شد بدم نیاد از این کتاب.
        

0

فاطمه

فاطمه

2 روز پیش

          یک رمان متوسط با اتفاقات غیر منطقی و البته یک پلات توییست درخشان در اواسط داستان. در مجموع با توجه به حجم کتاب و پایان عجیب و بدش، بنظرم کتابی نیست که بخوام به کسی توصیه‌‌ش کنم.


در ادامه ریویو شامل اسپویله!!!!!!!!

خب اول اینکه داستان در ابتدا خوب شروع شد و تعلیق‌های خوبی هم داشت، اواسط داستان هم که خواننده بشدت غافلگیر میشه، ولی در کل بنظرم می‌تونست نزدیک به صد صفحه از کتاب رو حذف کنه بدون اینکه به داستان ضربه بزنه چون از یک رمان معمایی اینهمه توضیحات انتظار نمیره واقعا.
در رابطه با پلات توییست میانی، تو بخش ابتدایی کتاب من با خودم فکر کردم احتمالش وجود داره که ایمی گم نشده باشه(بخاطر اسم دختر گمشده:) ) و از دست همسر مزخرفش فرار کرده باشه ولی واقعا فکرش رو هم نمی‌کردم که ایمی نه یک دختر شگفت‌انگیزِ فداکارِ مهربان، بلکه یه سایکوپاته! خب اینجا ماجرا بشدت جالب شد اما سر چند مورد با نویسنده مشکل دارم: 
اول اینکه ایمی باوجود شخصیت پیچیده‌ش، خیلی کلیشه‌ای بود؛ دختری بشدت زیبا، پولدار، موفق و باهوش، به اندازه‌ای باهوش که می‌تونست تک تک رفتار پلیس‌ها و رسانه‌ها رو پیش‌بینی کنه، پلیس و رسانه و مردمی که بشدت خنگ بودن و حزب باد! یعنی یک نفر نباید به اینهمه اتفاقات عجیب بعد از پیدا شدن ایمی شک میکرد؟ چقدر ایمی شگفت‌انگیز! و باهوش بود که همه چیز مطابق نقشه‌های اون پیش می‌رفت و هیچ خللی در کار نبود! ایمی باهوش بود و بقیه از دم سطحی و قابل پیش‌بینی. بعد مردم که هیچی، اینطوری بودن که عه نیک عذرخواهی کرد ببخشیمش، عه نیک خیانتکاره نبخشیمش، عه نیک خوشتیپه ببخشیمش :/. خب اینجا نویسنده باید به من حق بده که از این دختر بشدت باهوش نپذیرم که ناگهان به سرعت گول نیک و حرف‌های نازنازیش رو بخوره و نقشه‌ش رو رها کنه و برگرده پیش همسر عاشقش!
مورد بعدی شخصیت‌پردازی ایمی و نیک بود؛ خب ایمی یک روانیِ کنترل گر، جذاب و دروغگو بود که هیچگونه همدلی هم تقریبا نداشت. نویسنده تنها با این توضیح که پدر و مادر ایمی از اون انتظار غیر واقع بینانه داشتند ما رو تنها می‌ذاره و ما باید به این نتیجه برسیم پس این فشار غیر‌واقعی از سوی والدینش باعث شده در نهایت اون تبدیل به یک روانی جامعه گریزِ قاتل بشه. درسته رفتار والدینش وحشتناک بود، اونها بیشتر از شخصیت حقیقی ایمی، به تصویر غیر واقعی که از اون ساخته بودن بها میدادن و این باعث تروماهای جبران ناپذیری میشه  ولی من قانع نشدم تنها این رفتار باعث بشه در نهایت اون یک سایکوپات قاتل بشه.
نیک از ایمی هم بلاتکلیف‌تر بود؛ یک دروغگوی خیانتکار با شخصیتی ضعیف و آسیب پذیر که یک رابطه‌ی بیمارگونه با همسرش داره؛ آیا دوستش دارم آیا دوستش ندارم، و در پایان عجیب کتاب، یکهو تصمیم می‌گیره با ایمی بمونه و بچه‌شون رو خوب و گوگولی بزرگ کنه؛ بعد این سوال هم براش پیش نمیاد که هرچقدر هم من برای تربیت بچه وقت بذارم، از تربیت این مادر روانی چه بچه‌ای حاصل میشه؟! و ما هم در پایان باید به این نتیجه برسیم درسته، از این رابطه‌ی بیمارگونه باید انتظار داشت که یک بیمار جدید رو به جامعه‌ی خودش تحویل بده!! چون همه چیز غیرقابل پیش‌بینیه! خب اجازه دارم به این پایان بگم یک پایان افتضاح؟
حالا اینهمه غر زدم چرا امتیاز سه دادم؟ :) علاوه بر پلات توییست داستان، من این بخش که ایمی اعتراف می‌کنه به نقش بازی کردن هنگام آشنایی با نیک رو دوست داشتم، این که نویسنده به آدم‌هایی اشاره می‌کنه که حاضرند خود واقعیشون رو کنار بذارن و مدت‌ها برای خوشایند طرف مقابل نقش بازی کنن و در ادامه زندگی زناشویی پر از فریبی رو داشته باشند که به تبع این زندگی به جاهای خطرناکی کشیده خواهد شد. علاوه بر اون اینکه نشون میداد انتظار این حد از کمال توسط والدین برای بچه مخربه هم موضوع مهمی بود(ولی همچنان معتقدم بنظرم این باید باعث کمال‌گرایی بشه نه سایکوپاتی، بهتر بود به بقیه‌ی رفتارها یا محیط مخربی که توش بزرگ شده هم اشاره میشد تا باورپذیرتر باشه).
اواخر کتاب یه جایی نیک تو خاطراتش می‌گفت:«من نیک دان، مردی که هیچ وقت به جزئیات توجه نمی‌کرد، حالا حرف‌هایش را تکرار می‌کند تا مطمئن شود برخورنده نباشد. هر کاری را در روز انجام می‌دهد می‌نویسم؛ چیزهایی را که دوست دارد و چیزهایی را که از آن متنفر است. شاید روزی بخواهد از من سؤال کند. من شوهری فوق العاده شده‌ام، چراکه می‌ترسم او مرا بکشد» و این باتوجه به شخصیت فراموشکار نیکِ ابتدای کتاب، واقعا باحال بود.
و درنهایت باید بگم اگر این کتاب جزو بهترین رمان‌های معمایی جدید محسوب میشه، من همچنان رمان‌های جنایی و معمایی کلاسیک رو بیشتر دوست دارم :).
        

0