یادداشت فاطمه
3 روز پیش
درخت زیبای من، داستانِ «پسرکی که یک روز درد را کشف کرد». این داستان غمگینه، خیلی زیاد. غمی که تحملش برای یک پسر بچهی پنج ساله واقعاً دشواره، پسری که تو این سن فقط باید کودک باشه، باید بازی کنه و تو دنیای کودکانهی خودش سر کنه، اما نه تنها بچگی نمیکنه، نه تنها بزرگترها و مشکلاتشون رو خیلی خوب درک میکنه، بلکه باید آزار هم ببینه، بلکه باید مفهوم از دست دادن رو تو این سن تجربه کنه، بلکه باید «درد» رو کشف کنه... این داستان قلبم رو به معنای واقعی به درد آورد و یک جاهایی واقعاً عذابم داد... ولی چیزهایی هم بود که کتاب رو برام موندگار و دوست داشتنی کرد؛ تخیلاتِ جذاب زه زه، هوش و درک بالاش، خانم معلم خوش قلبش، شاه لوئیسش و گلوریای مهربونش و صد البته پرتوگا. همینطور لحن و روایت داستان هم منو با خودش همراه کرد. موقع خوندنش، با خودم فکر میکردم کاش زه زه بیشتر مدرسه و یا کنار پرتوگا بود، جاهایی که بهش احترام میذاشتن و قدر استعداد و مهربونیهاش رو میدونستن، با اون خوشرفتار بودن و همین رفتار درست باعث شده بود قلب مهربونش رو به اونها بده و بهترین رفتارش را با اونها داشته باشه. و کاش هیچ جای دنیا فقر نبود...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.