یادداشت‌های سبحان افشار (32)

لاشه لطیف

36

سایه‌ی باد
          گذشته و آینده هرگز حالِ ما را به حال خودش وا نمی‌گذارند. قصه‌ها کاری می‌کنند تا رفته‌رفته موضع ‌واقعی‌مان را درباره‌ی گذشته بفهمیم و در قبال آینده خیال‌پردازی‌های بیشتری بکنیم. کسی درون ما زندگی می‌کند که صورت‌ها و نام‌های مختلفی دارد و بازمانده‌ای است از دل همه‌ی حسرت‌ها و جسارت‌ها. دیر یا زود، باید با او روبه‌ر‌و شویم و بشناسیمش. 
موقع خواندن «سایه‌ی باد» غبار خاطرات زیادی را گرفتم و خیلی چیزها به یادم آمد؛ ا‌ولین‌ها، طولانی‌ترین‌ها، بی‌ربط‌ترین‌ها، ناباورانه‌ترین‌ها، شجاعانه‌ترین‌ها، شرم‌آورترین‌ها و هیجان‌انگیزترین‌ها.
البته که یادآوری، قدرت تکنیک است نه محتوا. چه‌چیزی جز تکنیک می‌تواند این‌گونه راه رخنه‌کردن در انسان را بیابد و با موجودی که درون او زندگی می‌کند به گفت‌وگو بنشیند؟
نویسنده، در «سایه‌ی باد»، برای هرکسی رازی را پنهان کرده است که باید پیدایش کنید و پیش خودتان نگهش دارید. حتماً این راز را پیدا خواهید کرد؛ چراکه «کتاب‌ها آینه‌ان؛ ما در کتاب‌ها فقط چیزهایی را می‌بینیم که در وجود خودمون هستن.»

این یک قصه‌ی خواندنی است؛ نه بیشتر و نه کمتر.
        

34

مالی سویینی
          برای آن‌هایی که کل متن را نمی‌خوانند: نمایشنامه‌ی «مالی سویینی» بی‌ضرر و پرفایده است.

«اتاق»تان را توصیف کنید؛ توصیفی که توصیفِ اتاقِ من نباشد. اتاقتان چه شکلی است؟ از شکلی بگویید که شکل اتاق من نباشد. «میز»تان را دیده‌اید دیگر؛ توصیفش کنید. چه شکلی است؟ شکلش را بگویید؛ طوری که تعریف شما فقط برای میز خودتان باشد، نه هیچ میز دیگری. چه تصویری از «دست‌»هایتان دارید؟ دستِ شما چگونه است که دست من نیست؟ دستتان چه شکلی است که شبیه هیچ دستی نیست؟
«گفتن» مسئله‌ی اول نیست؛ موضوع اصلی «دیدن» است؛ «چطور دیدن»؛ که البته ما بلدش نیستیم. بی‌آنکه خوب دیده باشیم، بدیهی است که نمی‌توانیم خوب حرف بزنیم؛ اصلاً چیزی نخواهیم داشت برای گفتن. برای مثال، «اتاق من شلوغ است.» شلوغ است چون خوب آن را ندیده‌ام. درست‌دیدن باعث می‌شود که به‌جای آن جمله‌ی اول، بفهمم که «اتاق من به چند کتابخانه نیاز دارد.» درست‌تر که ببینم، می‌فهمم که اتاقم را باید این‌طور تعریف کنم: «در اتاق من، یک تخت وجود دارد که همان هم اضافی است.» و به‌احتمال زیاد در یک تماشای بی‌نقص، باید به هزار تعریف دیگر و سپس تجمیعی از آن‌ها در یک جمله برسم. خیالتان راحت، دنبال یک نظریه برای مادرها نیستم تا فرزندانشان را به جمع‌کردن اتاق‌ خود تشویق کنند. فقط می‌خواهم خودم را از «تصوّر»کردن نیندازم. تصویر که نباشد، تصوّری هم وجود ندارد. «اتاق شلوغ» یعنی محروم‌شدن از تصوّر «اتاقی با یک تخت اضافه و داستان‌هایش»؛ چه‌بدانم، مثلاً داستان تخت‌خوابی که رویش کتاب می‌گذارند و احساس ناکافی‌بودن می‌کند. 
اما برای فهمیدن آنکه «تصویر» چیست و «تصوّر» چگونه است، باید کتاب «مالی سویینی» را بخوانید؛ داستان زن میانسالِ نابینایی که نمی‌بیند/می‌بیند و اطرافیانش برای دیدن/ندیدن او تلاش می‌کنند. کتاب را معرفی می‌کنم چون به این فکر کردم که تا مدتی پیش نمی‌دانستم چنین کتابی وجود دارد و چه حسرت‌بار بود اگر هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم.
        

24

محاکمه خوک
          وقتی «دیگران» کاری انجام دهند که مطابق میل ما نباشد، ما چه خشمگین می‌شویم. وقتی «دیگران» دست از پا خطا کنند، ما چه عصبانی می‌شویم. وقتی «دیگران» اراده‌ای داشته باشند مستقل از ما، ما چه بی‌قرار می‌شویم. وقتی رفتار «دیگران» از خشم و عصبانیت و بی‌قراری ما تأثیر نگیرد، ما قضاوت می‌کنیم و حکم می‌دهیم.
«محاکمه‌ی خوک» بسیار خوش‌خوان است و وقتی نمی‌گیرد. هم پیشینه‌ی تاریخی دارد، هم استعاره‌ای دقیق است از رابطه‌ی حاکم میان ما و دیگری. البته من همه‌چیز را به وادی این «من و ما» می‌کشانم؛ و الا استعاره‌ی اولیه‌اش و شاید تنها منظور نویسنده، ساختاری است که برای ادامه‌ی حیات، نیاز دارد که با تو مثل یک «خوک» برخورد کند. 
یک اتفاق جالبی هم که نمی‌دانم خواسته یا ناخواسته بوده، این است که خوک به‌عنوان شخصیت اصلی داستان، نوعی از بیگانگی را دارد که در مورسو، شخصیت اصلی «بیگانه»ی کامو می‌بینیم. 
پیشنهاد می‌کنم موقع خواندن، خودکار، مداد یا ماژیک علامت‌زن داشته باشید و خط بکشید و بنویسید. 
        

25

درک یک پایان
          از آن کتاب‌هایی است که بابت دیرخواندنشان حسرت می‌خورم. تونی وبسترِ پیر، داستانش را از دوران مدرسه روایت می‌کند؛ داستان خودش، دوستان نزدیکش، روابط پیچیده‌اش و معرفتی که نسبت به زندگی داشته و دارد. 
«انتظار» معشوق ماست؛ به پایش می‌سوزیم و می‌سازیم. انتظار می‌کشیم چیزی را که نمی‌دانیم چیست. شک نداریم که خواهد آمد؛ اما نه امروز بلکه فردا. با این وجود، «آن چیز» به همان دلیلی هرگز نمی‌رسد که «فردا» هیچ‌وقت در «امروز» یافت نمی‌شود.
«درک یک پایان» یعنی مسئله‌ای مهم  برای اندیشیدن درمورد زمان:
۱. این‌گونه است؛ زمان آن را ثابت می‌کند.
۲. این‌گونه نیست؛ زمان آن را ثابت می‌کند.
خب، هرکدام از دو گزینه‌ی بالا، پیامدهایی در پی دارد. اگر زمان همان چیزی باشد که روایت‌های ما را اثبات می‌کند، انسان به چه موجود بی‌ارزشی تبدیل می‌شود! بنده‌ی زمان! و اگر زمان برای اثبات اشتباهات ما سر گذرگاه‌های تاریخ ایستاده، یعنی انسان از زمان قدرتمندتر است.
این را هم بگویم که پایان‌بندی را اصلاً دوست نداشتم. به‌نظرم بیش از اینکه «خلاقانه» باشد، تلاش نویسنده برای رفتن بی‌دلیل از مسیری دیگر بود. 
        

22

مکبث
          یک شاهکار. «مکبث» نمایشنامه‌ای است برای چند بار خواندن. فرمانده‌ای که وسوسه می‌شود یا همسری که وسوسه می‌کند یا شاهی که به قتل می‌رسد یا خانواده‌ای که ترک می‌شود یا دلیری که به پا می‌خیزد یا فرزندی ترسو؟ همه‌ی این‌ها؛ همه‌شان می‌توانند شخصیت اول این نمایشنامه باشند؛ چون شکسپیر در شخصیت‌پردازی سنگ‌تمام گذاشته است. این داستان را از هر وری، با هر نگاهی و همراه با هر شخصیتی که بخوانی، مو لای درزش نمی‌رود. 
اما لیدی مکبث؛ آیا من یک نفرم؟ آیا من هستم که فکر می‌کنم و من هستم که هم‌زمان تصمیم می‌گیرم و من هستم که سپس عمل می‌کنم؟ آیا من از خودم می‌گریزم و گریز از خودم به من شهامت می‌دهد؟
من ترجمه‌ی عبوالرحیم احمدی را خوانده‌ام. باقی ترجمه‌ها را هم خواهم خواند. به‌نظرم ترجمه‌ی خیلی خوبی بود و توضیحات کامل در پاورقی هم کمک زیادی می‌کرد برای افتادن همه‌جانبه در میان جهان داستان و شکسپیر. پیشنهاد می‌کنم خواندن «مکبث» را در اولویت‌هایتان بگذارید.
        

6

در باب قتل
          این دست جستارهای نشر بیدگل جالب و خواندنی‌اند. یک مفهوم، «قتل»، می‌تواند ابعادی داشته باشد که در نگاه اول به آن‌ها فکر نکنیم. به‌طور مثال، بعد از خواندن این کتاب، دو هفته‌ای می‌شود که به قتل به‌عنوان «یکی از هنرهای زیبا» فکر می‌کنم. این کتاب را اگر خواندید، که حتماً توصیه‌اش می‌کنم، بنشینید و از همین زاویه که جستارهایی با همین عنوان در کتاب هست به قتل نگاه کنید. برایتان جالب خواهد بود. فکر می‌کنید اگر قاتل هنرمند باشد و قتل اثر هنری، مقتول چیست؟ شما طرفدار هنر قتل برای هنر قتل هستید یا هنر قتل برای مردم؟
جستار «در باب به‌درکوبیدن در مکبث» درخشان است؛ به‌شرطی که مکبث را خوانده باشید. «خون‌خواهی» هم ابتدا برایم ناخوشایند به نظر رسید؛ اما تا اندازه‌ای داستان‌وار پیش رفت که دیگر احساس می‌کردم داستان می‌خوانم و جستاری در کار نیست. 
در نهایت، برای فکرکردن به چیزها از زوایای پنهان یا نیمه‌پنهان، مجموعه‌جستارهای بیدگل کتاب‌های جالبی‌اند.
        

3

خاطرات یک آدم کش
          با هدف خواندن داستانی درمورد «قتل» به‌سراغ «خاطرات یک آدم‌کش» رفتم؛ اما این کتاب به‌هیچ‌وجه درمورد قتل نیست. مسئله‌ی اصلی کتاب، «فراموشی» و «آلزایمر» است. یک قاتل حرفه‌ای و باسابقه، در خلال آنکه دچار آلزایمر می‌شود، از خاطراتش می‌گوید. البته درگیر ماجرایی نیز است که نگاه او به قتل را به چالش می‌کشد. او باید طور دیگری به این مفهوم نگاه کند؛ مفهومی که تاکنون، بر مبنای دیگری استوارش کرده است. 
انتظار خیلی بیشتری داشتم. همه‌چیز در سطح ماند. چند جایی که فکر کردم داستان دارد جالب می‌شود، گره سریع حل شد. یک نکته‌ی مثبت زبانی داشت که نمی‌شود انکارش کرد: واقعاً این را حس می‌کردم که راوی آلزایمر دارد و در لحظه‌ای که می‌نویسد، «نوشته»ی قبلی‌اش را که خوانده‌ام، فراموش کرده است. تضاد جالبی ایجاد شده بود. کسی که «فراموشی» دارد و هم‌زمان کاری ضد آن یعنی «خاطره‌نویسی» انجام می‌دهد.
با این حال، این موضوع هم خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست، هم ادبیات توانش را دارد که به جان این پیچیدگی بیفتد. بنابراین، انتظارم از کتاب برآورده نشد.
        

8

یادداشت های زیرزمینی
          «یادداشت‌های زیرزمینی» در دو فصل «زیرزمین» و «از برف نمناک» نوشته شده است. راویِ داستان فردی است که آگاهی بیشتر او نسبت به دیگران، او را از جامعۀ خود بیگانه کرده و به انزوایی طولانی در پناهگاه خویش یعنی زیرزمین کشانده است. فصل اول کتاب، دردِدل‌ها و اعتراف‌های اوست در مقابل خوانندگانش و فصل دوم، روایتی از گذشته‌اش که نشان می‌دهد محتوای فصل اول و آنچه او دربارۀ خودش می‌پندارد، از چه‌چیزهایی نشئت می‌گیرد. 
راویِ داستایفسکی با وجود اینکه فردی منزوی است، اما پُرحرفی می‌کند؛ اتفاقی که خودش هم بارها به آن اشاره کرده و این پیام را به خواننده منتقل می‌کند که «سر رفتن حوصله‌ات» یا «گیج‌شدنت» اصلاً برایم مهم نیست؛ باید حرف‌هایم را بشنوی. البته که این پُرحرفی با شخصیت داستان تناقض ندارد و اتفاقاً بخش مهمی از اوست. راوی داستان سال‌هاست که به گوشۀ زیرزمین خزیده و حالا وقت آن است که هرچه دل تنگش می‌خواهد، بگوید. راوی حرف‌های زیادی برای گفتن دارد اما تاکنون گوشِ شنوای آن را پیدا نکرده بوده است. 
زبان داستایوفسکی در «یادداشت‌های زیرزمینی» براساس همین وجه از شخصیت راوی ساخته شده و شکل گرفته است. زبانی که به‌اعتقاد برخی حوصله‌سربر اما به‌عقیدۀ من جذاب‌ترین بخش کتاب است. زبان روایت بی‌تکلّف است اما سخت؛ آسان است اما باتکلّف. بگذارید این‌طور بگویم؛ چون راحت حرف می‌زند و خودش را بی‌سیاست‌ورزی یا سخن‌وری به خواننده عرضه می‌کند و تمایل دارد هرآنچه در ذهنش است را برایمان بازگو کند، بخش متناقض و گُنگ ذهنش را هم به زبان می‌آورد. در نتیجه، زبانش نه سخت است نه آسان؛ یا هم سخت است، هم آسان. 
برای اینکه بهتر متوجه این سختی و آسانی توأمان بشوید، به این تصویر فکر کنید. از همان صفحۀ اول کتاب، داستایفسکی در یک بار یا کافه روبه‌رویتان نشسته، سیگاری در دست دارد و یک نوشیدنی جلویش است. خسته و بی‌حال، برایتان حرف می‌زند. گاهی هم با خودش چیزهایی زمزمه می‌کند که اگرچه برایتان کنجکاوکننده است، متوجه آن نمی‌شوید. 
«یادداشت‌های زیرزمینی» داستایفسکی را باید با حوصله بخوانید. باید خودتان را در همان کافه روبه‌روی داستایفسکی تصور کنید و خوب به حرف‌هایش گوش کنید. آن‌وقت شاید زمزمه‌های زیرلبی‌اش را هم متوجه شوید.
        

20