سبحان افشار

سبحان افشار

بلاگر
@Sobhaaan_Af

73 دنبال شده

92 دنبال کننده

            
          
sobhaaan_af

یادداشت‌ها

نمایش همه
                گذشته و آینده هرگز حالِ ما را به حال خودش وا نمی‌گذارند. قصه‌ها کاری می‌کنند تا رفته‌رفته موضع ‌واقعی‌مان را درباره‌ی گذشته بفهمیم و در قبال آینده خیال‌پردازی‌های بیشتری بکنیم. کسی درون ما زندگی می‌کند که صورت‌ها و نام‌های مختلفی دارد و بازمانده‌ای است از دل همه‌ی حسرت‌ها و جسارت‌ها. دیر یا زود، باید با او روبه‌ر‌و شویم و بشناسیمش. 
موقع خواندن «سایه‌ی باد» غبار خاطرات زیادی را گرفتم و خیلی چیزها به یادم آمد؛ ا‌ولین‌ها، طولانی‌ترین‌ها، بی‌ربط‌ترین‌ها، ناباورانه‌ترین‌ها، شجاعانه‌ترین‌ها، شرم‌آورترین‌ها و هیجان‌انگیزترین‌ها.
البته که یادآوری، قدرت تکنیک است نه محتوا. چه‌چیزی جز تکنیک می‌تواند این‌گونه راه رخنه‌کردن در انسان را بیابد و با موجودی که درون او زندگی می‌کند به گفت‌وگو بنشیند؟
نویسنده، در «سایه‌ی باد»، برای هرکسی رازی را پنهان کرده است که باید پیدایش کنید و پیش خودتان نگهش دارید. حتماً این راز را پیدا خواهید کرد؛ چراکه «کتاب‌ها آینه‌ان؛ ما در کتاب‌ها فقط چیزهایی را می‌بینیم که در وجود خودمون هستن.»

این یک قصه‌ی خواندنی است؛ نه بیشتر و نه کمتر.
        

34

                برای آن‌هایی که کل متن را نمی‌خوانند: نمایشنامه‌ی «مالی سویینی» بی‌ضرر و پرفایده است.

«اتاق»تان را توصیف کنید؛ توصیفی که توصیفِ اتاقِ من نباشد. اتاقتان چه شکلی است؟ از شکلی بگویید که شکل اتاق من نباشد. «میز»تان را دیده‌اید دیگر؛ توصیفش کنید. چه شکلی است؟ شکلش را بگویید؛ طوری که تعریف شما فقط برای میز خودتان باشد، نه هیچ میز دیگری. چه تصویری از «دست‌»هایتان دارید؟ دستِ شما چگونه است که دست من نیست؟ دستتان چه شکلی است که شبیه هیچ دستی نیست؟
«گفتن» مسئله‌ی اول نیست؛ موضوع اصلی «دیدن» است؛ «چطور دیدن»؛ که البته ما بلدش نیستیم. بی‌آنکه خوب دیده باشیم، بدیهی است که نمی‌توانیم خوب حرف بزنیم؛ اصلاً چیزی نخواهیم داشت برای گفتن. برای مثال، «اتاق من شلوغ است.» شلوغ است چون خوب آن را ندیده‌ام. درست‌دیدن باعث می‌شود که به‌جای آن جمله‌ی اول، بفهمم که «اتاق من به چند کتابخانه نیاز دارد.» درست‌تر که ببینم، می‌فهمم که اتاقم را باید این‌طور تعریف کنم: «در اتاق من، یک تخت وجود دارد که همان هم اضافی است.» و به‌احتمال زیاد در یک تماشای بی‌نقص، باید به هزار تعریف دیگر و سپس تجمیعی از آن‌ها در یک جمله برسم. خیالتان راحت، دنبال یک نظریه برای مادرها نیستم تا فرزندانشان را به جمع‌کردن اتاق‌ خود تشویق کنند. فقط می‌خواهم خودم را از «تصوّر»کردن نیندازم. تصویر که نباشد، تصوّری هم وجود ندارد. «اتاق شلوغ» یعنی محروم‌شدن از تصوّر «اتاقی با یک تخت اضافه و داستان‌هایش»؛ چه‌بدانم، مثلاً داستان تخت‌خوابی که رویش کتاب می‌گذارند و احساس ناکافی‌بودن می‌کند. 
اما برای فهمیدن آنکه «تصویر» چیست و «تصوّر» چگونه است، باید کتاب «مالی سویینی» را بخوانید؛ داستان زن میانسالِ نابینایی که نمی‌بیند/می‌بیند و اطرافیانش برای دیدن/ندیدن او تلاش می‌کنند. کتاب را معرفی می‌کنم چون به این فکر کردم که تا مدتی پیش نمی‌دانستم چنین کتابی وجود دارد و چه حسرت‌بار بود اگر هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم.
        

24

                وقتی «دیگران» کاری انجام دهند که مطابق میل ما نباشد، ما چه خشمگین می‌شویم. وقتی «دیگران» دست از پا خطا کنند، ما چه عصبانی می‌شویم. وقتی «دیگران» اراده‌ای داشته باشند مستقل از ما، ما چه بی‌قرار می‌شویم. وقتی رفتار «دیگران» از خشم و عصبانیت و بی‌قراری ما تأثیر نگیرد، ما قضاوت می‌کنیم و حکم می‌دهیم.
«محاکمه‌ی خوک» بسیار خوش‌خوان است و وقتی نمی‌گیرد. هم پیشینه‌ی تاریخی دارد، هم استعاره‌ای دقیق است از رابطه‌ی حاکم میان ما و دیگری. البته من همه‌چیز را به وادی این «من و ما» می‌کشانم؛ و الا استعاره‌ی اولیه‌اش و شاید تنها منظور نویسنده، ساختاری است که برای ادامه‌ی حیات، نیاز دارد که با تو مثل یک «خوک» برخورد کند. 
یک اتفاق جالبی هم که نمی‌دانم خواسته یا ناخواسته بوده، این است که خوک به‌عنوان شخصیت اصلی داستان، نوعی از بیگانگی را دارد که در مورسو، شخصیت اصلی «بیگانه»ی کامو می‌بینیم. 
پیشنهاد می‌کنم موقع خواندن، خودکار، مداد یا ماژیک علامت‌زن داشته باشید و خط بکشید و بنویسید. 
        

25

                از آن کتاب‌هایی است که بابت دیرخواندنشان حسرت می‌خورم. تونی وبسترِ پیر، داستانش را از دوران مدرسه روایت می‌کند؛ داستان خودش، دوستان نزدیکش، روابط پیچیده‌اش و معرفتی که نسبت به زندگی داشته و دارد. 
«انتظار» معشوق ماست؛ به پایش می‌سوزیم و می‌سازیم. انتظار می‌کشیم چیزی را که نمی‌دانیم چیست. شک نداریم که خواهد آمد؛ اما نه امروز بلکه فردا. با این وجود، «آن چیز» به همان دلیلی هرگز نمی‌رسد که «فردا» هیچ‌وقت در «امروز» یافت نمی‌شود.
«درک یک پایان» یعنی مسئله‌ای مهم  برای اندیشیدن درمورد زمان:
۱. این‌گونه است؛ زمان آن را ثابت می‌کند.
۲. این‌گونه نیست؛ زمان آن را ثابت می‌کند.
خب، هرکدام از دو گزینه‌ی بالا، پیامدهایی در پی دارد. اگر زمان همان چیزی باشد که روایت‌های ما را اثبات می‌کند، انسان به چه موجود بی‌ارزشی تبدیل می‌شود! بنده‌ی زمان! و اگر زمان برای اثبات اشتباهات ما سر گذرگاه‌های تاریخ ایستاده، یعنی انسان از زمان قدرتمندتر است.
این را هم بگویم که پایان‌بندی را اصلاً دوست نداشتم. به‌نظرم بیش از اینکه «خلاقانه» باشد، تلاش نویسنده برای رفتن بی‌دلیل از مسیری دیگر بود. 
        

22

                یک شاهکار. «مکبث» نمایشنامه‌ای است برای چند بار خواندن. فرمانده‌ای که وسوسه می‌شود یا همسری که وسوسه می‌کند یا شاهی که به قتل می‌رسد یا خانواده‌ای که ترک می‌شود یا دلیری که به پا می‌خیزد یا فرزندی ترسو؟ همه‌ی این‌ها؛ همه‌شان می‌توانند شخصیت اول این نمایشنامه باشند؛ چون شکسپیر در شخصیت‌پردازی سنگ‌تمام گذاشته است. این داستان را از هر وری، با هر نگاهی و همراه با هر شخصیتی که بخوانی، مو لای درزش نمی‌رود. 
اما لیدی مکبث؛ آیا من یک نفرم؟ آیا من هستم که فکر می‌کنم و من هستم که هم‌زمان تصمیم می‌گیرم و من هستم که سپس عمل می‌کنم؟ آیا من از خودم می‌گریزم و گریز از خودم به من شهامت می‌دهد؟
من ترجمه‌ی عبوالرحیم احمدی را خوانده‌ام. باقی ترجمه‌ها را هم خواهم خواند. به‌نظرم ترجمه‌ی خیلی خوبی بود و توضیحات کامل در پاورقی هم کمک زیادی می‌کرد برای افتادن همه‌جانبه در میان جهان داستان و شکسپیر. پیشنهاد می‌کنم خواندن «مکبث» را در اولویت‌هایتان بگذارید.
        

6

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

            جلد دوم از سری بهترین داستان های جهان قرن ۱۹ و ۲۰ هم تموم شد.
این جلد سعی کرده بود به معرفی نویسنده هایی بپردازه که کمتر در ایران شناخته شده بودند به همراه چند داستان از نویسنده های بزرگی که اسم هاشون برامون آشناست...
نویسنده هایی مثل ماکسیم گورکی ، جک لندن، سامرست موآم ، لوئیجی پیراندللو و... در کنار نویسنده های گمنامی از آمریکا ، شیلی ، نیجریه،  پرو ، مکزیک ، اروگوئه ، ژاپن ، چین ، هند ، ایران و...
وجود داستان خاطره انگیز کباب غاز باعث شد که یک بار دیگه این داستان دلنشین و به شدت نوستالوژی رو یک بار دیگه مرور کنم... داستان گیله مرد از بزرگ علوی هم توی کتاب بود که به غنی تر شدن کتاب کمک زیادی کرد...

اکثر نویسنده های معرفی شده آمریکایی بودند...
توی این جلد بیشترین موضوعی که درباره شون داستان نوشته شده بود موضوعاتی مثل "تبعیض نژادی سیاهپوستان " و " جنگ " بود که داستان های تکان دهنده و حیرت انگیزی هم بودند که میشه بارها و بارها خوند...
سه چهار داستان هم بودند که چنگی به دل نمی زدند و میشد راحت از کنارشون رد شد...
در کل این پنج جلد به نظرم باید توی کتابخونه هر کتاب خونی باشه...
          

33

زری از یوسف می‌پرسد: "تو می‌دانی سووشون چیست؟"
یوسف می‌گوید: "یک نوع عزاداری است. همهء اهل ده بالا امشب می‌روند."
کتاب سووشون روایت زندگی زری و یوسف در بازه زمانی جنگ جهانی دوم(حضور متفقین در کشور یعنی حدود سال ۱۳۲۰) در شیراز است...
.
نمیدونم چی میتونم درمورد این کتاب بنویسم، حس می‌کنم هرچه بنویسم تکراریه!
«سووشون» به عنوان یه شاهکار شناخته می‌شود و منم با همین تصور شروعش کردم، شاید یکی از دلایلی که باعث شد کمی توی ذوقم بخورد همین بود؛ اینکه توقع خیلی زیادی از این کتاب داشتم.
.
✨چند نکته:( فاقد اسپویل)
۱. این کتاب بیشتر حول محور نگرانی‌ها، دل‌مشغولی‌ها و دغدغه‌های زری است. وقتی کتاب‌رو می‌خواندم کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» در ذهنم تداعی می‌شد.
به نظرم کتاب خوبی برای علاقمندان آثار خانم پیرزاد است.

۲. سبک نوشتاری سیمین دانشور خاص خودش است.
از جلال آل احمد فقط «مدیر مدرسه» را خوانده‌ام( امیدوارم در آینده بیشتر از او بخوانم) ولی باز هم تفاوت سبک نوشتاری آن‌ها براحتی قابل تشخیص است.
جایی می‌خواندم از خانم دانشور نقل شده بود: «بسیاری از نویسندگان از سبک جلال آل‌احمد تأثیر گرفته‌اند. اما من ترجیح می‌دهم خودم باشم و سبک خودم را دنبال کنم.»

۳. داستان روند ملایمی دارد و از قهرمان خودش، اسطوره‌ نمی‌سازد. یوسف قهرمان داستان است ولی او با همه جوانب شخصیتی‌ش تصویر می‌شود. 
و همینطور زری، که ترس زنانه‌ش روی تمام داستان سایه انداخته و زمان خواندن کتاب خواننده هم همراه زری واهمه و اضطراب‌ رو احساس می‌کند.

۴. از کلمات عامیانه در کتاب زیاد استفاده شده که باعث شد کتاب رو بیشتر دوست داشته باشم.
«عمه به حوضخانه رفت تا بقیه‌ی دینارهای طلا را در کت آخر جا بدهد‌ و دور آن‌ها را شلال بکند.»
آخرِ کتاب بعضی از این کلمات به همراه معنی‌شان فهرست شده‌اند.

۵. کتاب تماما حال‌و‌هوای شیراز رو برام تداعی می‌کرد. خانه یوسف و زری، عزت‌الدوله و همگی رو برای خودم معادل‌سازی می‌کردم. یکی ساکن نارنجستان و آن یکی صاحب ملک زینت‌الملوک بود...

۶. « دو جان گرفتار » اصطلاحیه که خیلی ازش استفاده می‌کنم و بدون آن انگار دست و بالم برای انتقال منظورم بسته می‌شود. البته نباید دنبال معنی‌ش گشت، فکر نمی‌کنم پیدا بشود؛ این یه اصطلاح مربوط به زادگاه منه.
ولی مفهومش میشه بین دو حالت گیر کردن، یا وقتی که تصمیم‌گیری سخت میشه و نمی‌دانی باید چه کار کنی!
وضعیت مردم در بازه زمانی کتاب سووشون همینطور است، از یک طرف شراب می‌خورند، از طرفی دیگر راهی حرم معصومین‌اند. حسابی «دو جان گرفتارند».
مردم بین عقایدشان و ارزش‌هایی که به آن‌ها عرضه شده بود، معلق مانده بودند.

۷. فکر و خیال‌های زری خیلی اذیتم کرد! صفحات زیادی باید توی تفکرات زری دست و پا بزنی، بلکه داستان کمی جلو برود.

.
📔متن کتاب:
زن، آرامشی که براساس فریب باشد چه فایده‌ای دارد؟ چرا نباید جرأت داشته باشی که تو روی آن‌ها بایستی... زن، کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه تُرا خم می‌کنند...

نزدیک‌های ظهر به خانه برمی‌گشت و به مجرد ورود به جای سلام می‌گفت:« بنده مسیحی هستم.» اما هنوز ظهر نشده یادش می‌رفت و به ابوالفضل‌العباس قسم می‌خورد.
.
عکس‌ها:
پایین سمت چپ، باغ عفیف آباد و باقی عکس‌ها مربوط به عمارت شاپوری است.( مربوط به ۰۲ و ۰۳ شیراز🌱)
.
۳ مرداد ۰۳
            زری از یوسف می‌پرسد: "تو می‌دانی سووشون چیست؟"
یوسف می‌گوید: "یک نوع عزاداری است. همهء اهل ده بالا امشب می‌روند."
کتاب سووشون روایت زندگی زری و یوسف در بازه زمانی جنگ جهانی دوم(حضور متفقین در کشور یعنی حدود سال ۱۳۲۰) در شیراز است...
.
نمیدونم چی میتونم درمورد این کتاب بنویسم، حس می‌کنم هرچه بنویسم تکراریه!
«سووشون» به عنوان یه شاهکار شناخته می‌شود و منم با همین تصور شروعش کردم، شاید یکی از دلایلی که باعث شد کمی توی ذوقم بخورد همین بود؛ اینکه توقع خیلی زیادی از این کتاب داشتم.
.
✨چند نکته:( فاقد اسپویل)
۱. این کتاب بیشتر حول محور نگرانی‌ها، دل‌مشغولی‌ها و دغدغه‌های زری است. وقتی کتاب‌رو می‌خواندم کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» در ذهنم تداعی می‌شد.
به نظرم کتاب خوبی برای علاقمندان آثار خانم پیرزاد است.

۲. سبک نوشتاری سیمین دانشور خاص خودش است.
از جلال آل احمد فقط «مدیر مدرسه» را خوانده‌ام( امیدوارم در آینده بیشتر از او بخوانم) ولی باز هم تفاوت سبک نوشتاری آن‌ها براحتی قابل تشخیص است.
جایی می‌خواندم از خانم دانشور نقل شده بود: «بسیاری از نویسندگان از سبک جلال آل‌احمد تأثیر گرفته‌اند. اما من ترجیح می‌دهم خودم باشم و سبک خودم را دنبال کنم.»

۳. داستان روند ملایمی دارد و از قهرمان خودش، اسطوره‌ نمی‌سازد. یوسف قهرمان داستان است ولی او با همه جوانب شخصیتی‌ش تصویر می‌شود. 
و همینطور زری، که ترس زنانه‌ش روی تمام داستان سایه انداخته و زمان خواندن کتاب خواننده هم همراه زری واهمه و اضطراب‌ رو احساس می‌کند.

۴. از کلمات عامیانه در کتاب زیاد استفاده شده که باعث شد کتاب رو بیشتر دوست داشته باشم.
«عمه به حوضخانه رفت تا بقیه‌ی دینارهای طلا را در کت آخر جا بدهد‌ و دور آن‌ها را شلال بکند.»
آخرِ کتاب بعضی از این کلمات به همراه معنی‌شان فهرست شده‌اند.

۵. کتاب تماما حال‌و‌هوای شیراز رو برام تداعی می‌کرد. خانه یوسف و زری، عزت‌الدوله و همگی رو برای خودم معادل‌سازی می‌کردم. یکی ساکن نارنجستان و آن یکی صاحب ملک زینت‌الملوک بود...

۶. « دو جان گرفتار » اصطلاحیه که خیلی ازش استفاده می‌کنم و بدون آن انگار دست و بالم برای انتقال منظورم بسته می‌شود. البته نباید دنبال معنی‌ش گشت، فکر نمی‌کنم پیدا بشود؛ این یه اصطلاح مربوط به زادگاه منه.
ولی مفهومش میشه بین دو حالت گیر کردن، یا وقتی که تصمیم‌گیری سخت میشه و نمی‌دانی باید چه کار کنی!
وضعیت مردم در بازه زمانی کتاب سووشون همینطور است، از یک طرف شراب می‌خورند، از طرفی دیگر راهی حرم معصومین‌اند. حسابی «دو جان گرفتارند».
مردم بین عقایدشان و ارزش‌هایی که به آن‌ها عرضه شده بود، معلق مانده بودند.

۷. فکر و خیال‌های زری خیلی اذیتم کرد! صفحات زیادی باید توی تفکرات زری دست و پا بزنی، بلکه داستان کمی جلو برود.

.
📔متن کتاب:
زن، آرامشی که براساس فریب باشد چه فایده‌ای دارد؟ چرا نباید جرأت داشته باشی که تو روی آن‌ها بایستی... زن، کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه تُرا خم می‌کنند...

نزدیک‌های ظهر به خانه برمی‌گشت و به مجرد ورود به جای سلام می‌گفت:« بنده مسیحی هستم.» اما هنوز ظهر نشده یادش می‌رفت و به ابوالفضل‌العباس قسم می‌خورد.
.
عکس‌ها:
پایین سمت چپ، باغ عفیف آباد و باقی عکس‌ها مربوط به عمارت شاپوری است.( مربوط به ۰۲ و ۰۳ شیراز🌱)
.
۳ مرداد ۰۳
          

75

            چهارصد صفحه کاراکتر جین را برایمان ساختی و با جزئیات صیقل دادی تا ارزش‌های درونی جین و ریشه‌هایش را به نمایش درآوری و چنان عشقش را به تصویر کشیدی که ما را هم عاشق کردی، تا به ما بفهمانی که چه کار بزرگی کرده و چه تصمیم بزرگی می‌گیرد. تا نشان دهی که چطور منطق ساده و بی‌شیله پیله‌اش در حوادث بزرگ به کارش می‌آید. چطور با ابزار‌های کم اما محکمی که دارد می‌تواند تصمیم‌هایی بگیرد که هرچند تلخ و سخت، اما تحسین برانگیزند.
از نظر من کل کتاب به تصویر کشیدن دوبار زیبایی «نه» گفتن جین است. دوبار به دو کاراکتر که هر کدام با دیگری کاملا متفاوت است. یکی در جانب تفریط است و دیگری فرو افتاده در افراط. انتخاب این دو کاراکتر، خط و مرز‌های اصول نانوشته جین را برایت روشن می‌کند. نشانت می‌دهد که تا چه حد بر آنها پایبند است و در عین حال به اصول مزخرف تحمیلی تن نمی‌دهد.
 اما این پایبندی به تنهایی شخصیت جین را ارزشمند نمی‌کند.چون این خصوصیت را هر آدم خشک و سردی هم می‌تواند داشته باشد. اما جین این‌ها را در کنار آن همه لطافت و نرمی و احساس دارد.
جالبش برایم این بود که در هر دو تصمیم گیری همان ابتدای کار می‌داند که در آخر چه خواهد کرد. اما به خودش اطمینان دارد و به طرف مقابلش اجازه می‌دهد تمام حرف‌هایش را بگوید. آنها را با دقت می‌شنود و دوباره تصمیم می‌گیرد.
اما «نه» دوم برایم ارزش خاصی داشت. اینکه با تمام تقدس راست یا دروغ  سنت جان به او اجازه نمی‌دهد اصلی را  بدون آنکه خودش آن را درک کرده باشد به اصولش اضافه کند. خوب می‌داند که نمی‌شود با فهم و عرفان دیگری زندگی کرد.
جین ایر دوست داشتنی.
          

102

            لحظه‌های آخر نمایشگاه کتاب به یادماندنی ۱۴۰۳ (البته برای ما) دوست عزیزم ترتیب آشنایی با آقای حاجیانی مدیر نشر گمان را برایم داد. از همان ابتدای دیدار فهمیدم که از آن آدم‌هایی است که عاشق کارشان هستند و تفاوت انتشارات را با سوپر مارکت متوجه می‌شوند. از آنهایی که تا کتابش حرف نداشته باشد چاپش نمی کند. با کلی هیجان و آب و تاب در مورد کتاب بعدی احمد اخوت صحبت می کرد و برای من حس و حالش دوست داشتنی بود. و در پایان دیدار این کتاب را برداشت و در آن نوشت و برای من به یک هدیه ارزشمند تبدیلش کرد.
من احمد اخوت را دوست دارم. تمام حرفهایش برایم خواندنی است. البته اگر ادبیات برایتان خیلی جدی نیست و خیلی کتاب‌خوان محسوب نمی‌شوید کتاب را توصیه نمی کنم. اما برای اهلش خواندنی است.
اگر صد سال تنهایی را خوانده اید و به مارکز علاقه دارید سری هم به این کتاب بزنید.
اگر دون کیشوت و آثار شکسپیر را خوانده‌اید بد نیست پرونده جذاب آن را مطالعه کنید.
اگر شما هم مثل من هر موقع از بورخس شنیده‌اید احساس می‌کنید با یک ابهامی در موردش صحبت می‌شود، شاید برایتان جالب باشد.
بحث‌‌هایی درباره ترجمه و فلسفه نوشتن متن برای دیگری مطرح شده. در مورد شخصیت درگیر روزمره بورخس و شخصیت نویسنده‌اش و تقابل آن دو.
درباره کتاب های دیگری هم اینجا بحث های جالبی شده مثل مادام بواری یا «مثل آب برای شکلات» و چند کتاب دیگر که فراموش کرده‌ام.
در پایان کتاب هم مباحثی در مورد استعاره آمده که من دوستشان داشتم.
نیازی هم نیست حتما از ابتدا تا انتهایش را بخوانید. هر بخشی را دوست داشتید بخوانید.
          

78

34

35

46

35

            "سرش را بلند کرد و گفت: کارلا؟
- چیه، برادلی؟
پرسید: شما میتوانی درون هیولا را ببینی؟ میتوانی خوبی را ببینی؟
- من به غیر از این، نمیبینم.
برادلی کارش را از سر گرفت. چشمی سیاه در وسط چهره موجود فضایی گذاشت. بعد قلب سرخی درون سینه‌اش کشید تا تمام خوبی‌ای که در آنجا نهفته بود، نشان دهد."
ماجراجویی کوتاه و قشنگ من به دنیای کودکانه‌ی برادلی تمام شد. اما حس خوب و امیدی که از اون و مرور چندباره‌‌ی حرف ها و احساسات زیبای میان کارلا و برادلی گرفتم، تمام نشد. افکار و دنیای بچه ها چقدر قشنگ بیان شده بود. طوری که دلم خواست برگردم به دوران بچگی. با خودم بازی کنم و برای گرفتن ستاره توی کلاس مثل پسرک داستان(در انتها) اشتیاق داشته باشم!
برادلی در زندگیش نیاز به تلنگری داشت که به خودش بیاد و از دنیای تاریکی که احاطه‌اش کرده بود بیرون کشیده بشه. و چه کسی بهتر از مشاور سرزنده و متفاوت مدرسه؟ مشاوری که مثل رنگ آبی روشن رفت تو زندگی تیره‌اش و موفق شد تحولی بزرگ در برادلی به وجود بیاره.
کاش هرکسی یک "کارلا" توی این زندگی برای خودش داشت. یک امیدِ آبی و یک ناجی و در نهایت یک دوست که بخاطر لنگه به لنگه پوشیدن جوراب هاشون، با سرخوشی بزنند زیر خنده، یا درباره راز بزرگ و سری رئیس جمهورِ خیالی با یکدیگر حرف بزنند!
کاش من هم عین برادلی، یک دنیای مخفیانه و کوچیک دیگه برای خودم داشتم. دنیایی که حیوانات عروسکی اونجا جاندار هستند، حرف میزنند و بهم علاقه دارند و همچنین در لکه‌ی بنفش آب انگور که روی تخت به جا مونده غرق میشن و کمک میخوان.
در آخر، کتاب پرمعنایی بود و به خوبی نشون داد که چقدر بعضی خانواده ها بدون در نظر گرفتن خواسته فرزندشون، براشون تصمیم میگیرند و چقدر از حال دلشون بی خبر هستند.
من برای برادلی و تغییراتش خوشحال و برای دوری اون از کارلا ناراحتم اما با اینحال چندین بار این داستان رو خوندم و درباره‌اش با نویسنده حرف زدم و اونم ازم تشکر کرد که کتابش رو خوندم و دوست داشتم. باور نمیکنید؟ به نویسنده زنگ بزنید!
          

29