سبحان افشار

سبحان افشار

بلاگر
@Sobhaaan_Af

79 دنبال شده

101 دنبال کننده

sobhaaan_af
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        رمان «فابیان» نوشته‌ی اریش کستنر اثری است که روح زمانه‌ی خود را در دوران پرآشوب جمهوری وایمار با طنزی تلخ، نقد اجتماعی گزنده و فلسفه‌ی بدبینی به تصویر می‌کشد. «بدبینی» واژه‌ی مهمی در تحلیل این رمان است؛ انگار واژه‌ی پنهانی است که در عنوان اصلی این کتاب یعنی «Fabian: The Story of a Moralist» نیز وجود دارد اما دیده نمی‌شود. این رمان روایتگر سرگذشت یاکوب فابیان است؛ روشنفکری که در جامعه‌ای رو به زوال، به‌دنبال حقیقت، عشق و معنا می‌گردد و دستاوردی جز «سرخوردگی» ندارد. «فابیان» را که می‌خوانی، احساس می‌کنی روی طنابی باریک قدم می‌زنی که از یک طرفش زندگی معمولی و کسل‌کننده‌ای آویزان است و از طرف دیگر سقوطی که انگار از همان اول منتظرش بوده‌ای. هیچ قهرمانی در کار نیست. هیچ روایتی از تلاش‌های شکوهمند و پیروزی‌های باشکوه وجود ندارد. فقط یک آدم است که به تماشای جهان نشسته و «خیال می‌کند جهان فقط وقتی می‌چرخد که او‌ ناظرش باشد.»
«فابیان» را دوست داشتم؛ اما فقط به همان اندازه‌ای که آدم از دیدن یک اتفاق وحشتناک ولی فوق‌العاده هیجان‌انگیز در کنار جاده لذت می‌برد. ترکیبی از حس آشنای مکث‌کردن، سرک‌کشیدن و بعد ادامه‌دادن. انگار به یک جشن بزرگ دعوت شده‌ای و بعد از ورود می‌فهمی که همه مست‌اند و تو تنها کسی هستی که هنوز می‌دانی دنیا چقدر به هم ریخته است. کتاب پر است از لحظه‌هایی که می‌خواهی با صدای بلند بگویی: «آره، دقیقاً همین! من هم همین‌طوری فکر می‌کنم.» آرام‌تر که شدی، تازه حس می‌کنی حقیقتی که جلویت گذاشته، خیلی ساده‌تر از چیزی است که همیشه به آن فکر کرده‌ای.
ریتم کتاب گاهی کند و گاهی پرشتاب است. طنز تلخ و عجیبی هم در زبان دارد. اتفاقات در ظاهر کوچک‌اند، اما ضربه‌هایشان عمیق است. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و هیچ‌کس آن‌طور که باید، به هیچ‌چیز بند نمی‌شود. همین «بی‌سرانجامی» است که «فابیان» را باورپذیر می‌کند. در نهایت، «فابیان» کتابی است که به تو نشان می‌دهد شاید دنیا از همان اول سقوط کرده بود و تو تنها کاری که می‌توانی بکنی این است که خودت را قانع کنی هنوز فرصتی برای ایستادن هست.
      

37

44

        گذشته و آینده هرگز حالِ ما را به حال خودش وا نمی‌گذارند. قصه‌ها کاری می‌کنند تا رفته‌رفته موضع ‌واقعی‌مان را درباره‌ی گذشته بفهمیم و در قبال آینده خیال‌پردازی‌های بیشتری بکنیم. کسی درون ما زندگی می‌کند که صورت‌ها و نام‌های مختلفی دارد و بازمانده‌ای است از دل همه‌ی حسرت‌ها و جسارت‌ها. دیر یا زود، باید با او روبه‌ر‌و شویم و بشناسیمش. 
موقع خواندن «سایه‌ی باد» غبار خاطرات زیادی را گرفتم و خیلی چیزها به یادم آمد؛ ا‌ولین‌ها، طولانی‌ترین‌ها، بی‌ربط‌ترین‌ها، ناباورانه‌ترین‌ها، شجاعانه‌ترین‌ها، شرم‌آورترین‌ها و هیجان‌انگیزترین‌ها.
البته که یادآوری، قدرت تکنیک است نه محتوا. چه‌چیزی جز تکنیک می‌تواند این‌گونه راه رخنه‌کردن در انسان را بیابد و با موجودی که درون او زندگی می‌کند به گفت‌وگو بنشیند؟
نویسنده، در «سایه‌ی باد»، برای هرکسی رازی را پنهان کرده است که باید پیدایش کنید و پیش خودتان نگهش دارید. حتماً این راز را پیدا خواهید کرد؛ چراکه «کتاب‌ها آینه‌ان؛ ما در کتاب‌ها فقط چیزهایی را می‌بینیم که در وجود خودمون هستن.»

این یک قصه‌ی خواندنی است؛ نه بیشتر و نه کمتر.
      

35

        برای آن‌هایی که کل متن را نمی‌خوانند: نمایشنامه‌ی «مالی سویینی» بی‌ضرر و پرفایده است.

«اتاق»تان را توصیف کنید؛ توصیفی که توصیفِ اتاقِ من نباشد. اتاقتان چه شکلی است؟ از شکلی بگویید که شکل اتاق من نباشد. «میز»تان را دیده‌اید دیگر؛ توصیفش کنید. چه شکلی است؟ شکلش را بگویید؛ طوری که تعریف شما فقط برای میز خودتان باشد، نه هیچ میز دیگری. چه تصویری از «دست‌»هایتان دارید؟ دستِ شما چگونه است که دست من نیست؟ دستتان چه شکلی است که شبیه هیچ دستی نیست؟
«گفتن» مسئله‌ی اول نیست؛ موضوع اصلی «دیدن» است؛ «چطور دیدن»؛ که البته ما بلدش نیستیم. بی‌آنکه خوب دیده باشیم، بدیهی است که نمی‌توانیم خوب حرف بزنیم؛ اصلاً چیزی نخواهیم داشت برای گفتن. برای مثال، «اتاق من شلوغ است.» شلوغ است چون خوب آن را ندیده‌ام. درست‌دیدن باعث می‌شود که به‌جای آن جمله‌ی اول، بفهمم که «اتاق من به چند کتابخانه نیاز دارد.» درست‌تر که ببینم، می‌فهمم که اتاقم را باید این‌طور تعریف کنم: «در اتاق من، یک تخت وجود دارد که همان هم اضافی است.» و به‌احتمال زیاد در یک تماشای بی‌نقص، باید به هزار تعریف دیگر و سپس تجمیعی از آن‌ها در یک جمله برسم. خیالتان راحت، دنبال یک نظریه برای مادرها نیستم تا فرزندانشان را به جمع‌کردن اتاق‌ خود تشویق کنند. فقط می‌خواهم خودم را از «تصوّر»کردن نیندازم. تصویر که نباشد، تصوّری هم وجود ندارد. «اتاق شلوغ» یعنی محروم‌شدن از تصوّر «اتاقی با یک تخت اضافه و داستان‌هایش»؛ چه‌بدانم، مثلاً داستان تخت‌خوابی که رویش کتاب می‌گذارند و احساس ناکافی‌بودن می‌کند. 
اما برای فهمیدن آنکه «تصویر» چیست و «تصوّر» چگونه است، باید کتاب «مالی سویینی» را بخوانید؛ داستان زن میانسالِ نابینایی که نمی‌بیند/می‌بیند و اطرافیانش برای دیدن/ندیدن او تلاش می‌کنند. کتاب را معرفی می‌کنم چون به این فکر کردم که تا مدتی پیش نمی‌دانستم چنین کتابی وجود دارد و چه حسرت‌بار بود اگر هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم.
      

24

        وقتی «دیگران» کاری انجام دهند که مطابق میل ما نباشد، ما چه خشمگین می‌شویم. وقتی «دیگران» دست از پا خطا کنند، ما چه عصبانی می‌شویم. وقتی «دیگران» اراده‌ای داشته باشند مستقل از ما، ما چه بی‌قرار می‌شویم. وقتی رفتار «دیگران» از خشم و عصبانیت و بی‌قراری ما تأثیر نگیرد، ما قضاوت می‌کنیم و حکم می‌دهیم.
«محاکمه‌ی خوک» بسیار خوش‌خوان است و وقتی نمی‌گیرد. هم پیشینه‌ی تاریخی دارد، هم استعاره‌ای دقیق است از رابطه‌ی حاکم میان ما و دیگری. البته من همه‌چیز را به وادی این «من و ما» می‌کشانم؛ و الا استعاره‌ی اولیه‌اش و شاید تنها منظور نویسنده، ساختاری است که برای ادامه‌ی حیات، نیاز دارد که با تو مثل یک «خوک» برخورد کند. 
یک اتفاق جالبی هم که نمی‌دانم خواسته یا ناخواسته بوده، این است که خوک به‌عنوان شخصیت اصلی داستان، نوعی از بیگانگی را دارد که در مورسو، شخصیت اصلی «بیگانه»ی کامو می‌بینیم. 
پیشنهاد می‌کنم موقع خواندن، خودکار، مداد یا ماژیک علامت‌زن داشته باشید و خط بکشید و بنویسید. 
      

26

        از آن کتاب‌هایی است که بابت دیرخواندنشان حسرت می‌خورم. تونی وبسترِ پیر، داستانش را از دوران مدرسه روایت می‌کند؛ داستان خودش، دوستان نزدیکش، روابط پیچیده‌اش و معرفتی که نسبت به زندگی داشته و دارد. 
«انتظار» معشوق ماست؛ به پایش می‌سوزیم و می‌سازیم. انتظار می‌کشیم چیزی را که نمی‌دانیم چیست. شک نداریم که خواهد آمد؛ اما نه امروز بلکه فردا. با این وجود، «آن چیز» به همان دلیلی هرگز نمی‌رسد که «فردا» هیچ‌وقت در «امروز» یافت نمی‌شود.
«درک یک پایان» یعنی مسئله‌ای مهم  برای اندیشیدن درمورد زمان:
۱. این‌گونه است؛ زمان آن را ثابت می‌کند.
۲. این‌گونه نیست؛ زمان آن را ثابت می‌کند.
خب، هرکدام از دو گزینه‌ی بالا، پیامدهایی در پی دارد. اگر زمان همان چیزی باشد که روایت‌های ما را اثبات می‌کند، انسان به چه موجود بی‌ارزشی تبدیل می‌شود! بنده‌ی زمان! و اگر زمان برای اثبات اشتباهات ما سر گذرگاه‌های تاریخ ایستاده، یعنی انسان از زمان قدرتمندتر است.
این را هم بگویم که پایان‌بندی را اصلاً دوست نداشتم. به‌نظرم بیش از اینکه «خلاقانه» باشد، تلاش نویسنده برای رفتن بی‌دلیل از مسیری دیگر بود. 
      

23

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

          🔴پزشک نازنین نوشته نیل سایمون، نمایشنامه‌نویس و فیلم‌نامه‌نویس آمریکایی قصه نویسنده‌ای را دنبال می‌کند که در اتاق کوچکش، آرزوی نوشتن داستانی ماندگار دارد اما در طراحی روند داستان‌ها و پایان‌بندی آنها در دوراهی گیر می‌کند و نمی‌تواند بین پایان منطقی و پایان خوش، تصمیم بگیرد واز مشکلات نویسندگی با ترس صحبت میکند.

به گفته خود سایمون  درباره این اثر می‌گوید: «پزشک نازنین» در اصل یک نمایش کامل نیست. طرح‌های کلی و صحنه‌هایی است که با همکاری غیرحضوری من و چخوف نوشته شده است، البته نه آنتون چخوفِ «سه خواهر»، بلکه مردِ جوانی که برای روزنامه‌ها داستان‌های کوتاه و قطعات فکاهی می‌نوشت.
 در نمایشنامه چند داستان کوتاه که در دست نگارش نویسنده هستند را می‌خوانیم و همزمان با درگیری‌های ذهنی او مواجه می‌شویم:
🔻یک سری داستان کوتاه در قالب ایده های ذهن یک نویسنده  پی در پی روایت می شدند، هر کدام داستانی جدا از هم هستند و می توانست خیلی راحت به چند اپیزود تبدیل شود. آنچه که به درستی باعث شده هم نویسنده نمایشنامه و هم کارگردان نمایش آن به سمت  چند تک پرده ای شدن،یا اپیزود شدن نروند،شاید وجود همان نویسنده نمایش است که در میان آدم های نمایش جریان دارد و انگار سوژه داستان هایش را از خود آن ها می گیرد که در نمایش در برخی از داستان ها خوب پرداخته شده بود و در برخی از داستان ها هم نه.

🔻توضیح مختصری از نمایشنامه: ماجرای اول  کارمند جزئی را که ناخودآگاه بر روی رئیس خود عطسه کرده  و اکنون برای حفظ شغل خویش می‌کوشد حکایت می‌کند و یا کشیشی که برای درمان درد دندان خویش نزد دندانپزشکی مبتدی می‌رود و درد بسیاری را متحمل می‌شود. از معلمی ساده‌دل و خجالتی سخن می‌گوید که قادر به احقاق حق خود نیست و سپس از خود، که در دام شیادان گرفتار می‌آید یا زمانی که در مصاحبه برای استخدام هنرپیشه با دختری جوان روبه‌رو شده و به صحبت نشسته است. هم‌چنین ماجرای رییس بانکی را بازگو می‌کند که گرفتار زن لجبازی شده که از او پول طلب می‌کند ویادآور نمایشنامه جشن سالگرد آنتون چخوف در تک پرده ای ها بود. در پایان، نویسنده از آرزوهای دوران کودکی‌اش با مخاطبان سخن گفته و از صحنه خارج می‌شود. این نمایش‌نامه در دو پرده و هشت صحنه . داستان مردی به خاطر پول می خواهد خودش را به شکل نمایشی غرق کند، اما واقعا غرق می شود و به نوعی سرنوشت تمام آدم هایی که در داستان نویسنده دیده ایم را می خواهد نشان دهد.
هرچند در نمایشنامه به خصوص در داستان اول مرز داستان و نمایشنامه مشخص است و نویسنده داستان در نمایشنامه جریان دارد اما در داستان های آخر او کمرنگ می شود و مانند دیگر کاراکترها نمایش را به نظاره می نشیند
🔻کتاب را با ترجمه خانم آهوخردمند خواندیم که ترجمه روان وخوبی بود. ترجمه خوب ترجمه ای است ، که نه زیاده گویی داشته باشد وباعث شود روند داستان از ذهن تماشاگر خارج کند و نه کم گویی که داستان را دچار ابهام کند.،درعین حال ساده ،روان و وفادار به متن   هم باشد.

🔥بریده ای  جالب وتأمل برانگیز  از متن نمایشنامه:
دهن باز کردن که درد نداره!!!!
        

54

          🔴نمایشنامه ای بی معیار که هرچه معیار یادگرفته ایم از نمایشنامه نویسی دور می ریزد.دراینجا هیچ کار خاصی اتفاق نمی‌افتد ماجرایی وجود ندارد،هیجان زده وغافلگیر نمی‌شویم، اینجا با کمترین شخصیت‌ها بی منطقی، معناباختگی و پوچی فلسفه‌ی زندگی به معرض نمایش قرار داده میشود. در ابتدای نمایشنامه در توضیح صحنه
یک مکان = جاده ی بیرون شهر
یک زمان= غروب 
همین وفقط همین.متن دارای هیچ عمل وکنشی بیرونی نیست و فقط در دنیای دیالوگ حیات دارد
🔻 درانتظار گودو یک هیچ است.یک هیچِ دراماتیک.درانتظار گودو داستانی بی داستان با لوکیشنی در ناکجاآباد.گودو کیست؟!!نمی دانیم نمی دانند، فقط می دانیم نیامدنی است،اینجادر این ناکجاآباد شاهده خوش بینی درمان ناپذیر انسان هستیم، آدمها در جستجوی کسی هستند که درست نمی دانند کیست
پرده­­ های این نمایشنامه بسیار همسان و دَوَرانی هستند، ناگفته پیداست که روز بعد نیز این دو ولگرد به همین مکان باز می­ گردند تا منتظر گودو شوند و گودو هم نمی­ آید ولی پسربچه­ ای پیغام­ آور را می ­فرستد که خبر دهد گودو حتماً روز بعد خواهد آمد و آنان باید بازگردند و در انتظار گودو بمانند و الی آخر. 

🔻متن نمایشنامه طبق دستورات صحنه فقط دو روز از انتظار ولادیمیر و استراگون برای گودو را به تصویر می ­کشد؛ امّا در جای ­جای آن، نشانه­ هایی هست دالّ بر اینکه گذشته و آینده­ ی آنها نیز به همین انتظار سپری شده و می ­شود. گویاترین مثال در این باره، ترجیع­ بند معروف نمایشنامه است که دست­ کم نُه مرتبه در سرتاسر متن به دفعات مختلف تکرار می ­شود:
استراگون: بیا بریم.
ولادیمیر: نمی ­تونیم.
استراگون: چرا نمی ­تونیم؟
ولادیمیر: آخه منتظرِ گودوایم.
در انتظار گودو داستانی است بی داستان. داستان در یک مکان خشک و بی بر اتفاق میفتد. درختی روی یک تل، یک جاده خاکی به ناکجا و 5 شخصیت. استراگون (گوگو) و ولادیمیر (دی دی) دو ولگرد و مفلس هستند که قرار است با فردی به نام گودو دیدار کنند.دونفر که انیمیشن پت ومت را برایم تداعی کردند بااین تفاوت که نادانی آنها در کردار هست ونادانی این دو در سرتاسر گفتگوهای بی سروته آنهاست. گویی حافظه ماهی دارند هرروز که به دیدار هم برای به انتظار نشستن می آیند روز قبل را فراموش کرده اند. عموم داستان حول محور اعمال و سخنان این دو نفر میگذرد. در کنار این دو نفر، در هر دو پرده ما با پوتزو و لاکی دیدار میکنیم دوفرد بی هدف. پوتزو مردی است از طبقه اشراف و لاکی برده اوست. پوتزو با لاکی همانند یک حیوان برخورد میکند، به طوری که بر گرده لاکی طنابی بسته و چمدانهایش را به دست او داده است.شخصیت لاکی بسیار کم حرف اما جالب است. او به خواست بقیه میرقصد، آواز میخواند و به محض بر سر گذاشتن کلاه، سخنرانی پرطمطراق و بی سر و ته خود را آغاز میکند..  شخصیت پنجم این داستان، پسری است که در پایان روز به ولادیمیر میگوید که گودو امروز نتوانسته بیاید اما فردا حتما حتما خواهد آمد.
💥گودو شخصی موهوم است که به زندگی این دو ولگرد ومفلس معنا می بخشد. اگرچه او هرگز در نمایشنامه حضور نمی یابد، یاداو دریایی از امید را در دل افسرده دو شخصیت اصلی روشن می سازد. معضل تفسیر شخصیت گودو به­ ویژه زمانی تشدید می ­­شود که می ­فهمیم دو شخصیتِ منتظر در نمایشنامه درباره ­ی آقای گودو تقریباً چیزی نمی ­دانند. به هنگام نخستین ورود لاکی و پوتزو، استراگون واقعاً پوتزو را به جای پوتزو هم در واقع کاری مهمی انجام نمی دهد و فقط به کتک زدن نوکرش لاکی و استفاده از نیروی او برای جا به جا کردن وسایلش می پردازد.طناب وصل به شده به لاکی نه تنها نشان دهنده بندگی لاکی به اربابش است بلکه گویی اربابش هم اسبر لاکی شده است،حتی ولادیمیر هم که عموماً آگاه ­­تر و باشعورتر از استراگون پنداشته می ­­شود، در گفت ­و گوی زیر پس از دومین خروج لاکی و پوتزو، لو می ­دهد
 🔻در بعضی از صحنه‌ها، خواننده واقعا نمیداند باید بخنددیا گریه کند... میخواهی بخندی، ولی انقدر تلخ است که خنده ات نمیگیرد.منِ خواننده حس میکنم در ایستگاه اتوبوس ایستاده ام منتظر برای آمدن اتوبوس تا مرا از شر گرما از شر هزینه گزاف حمل ونقل خصوصی برهاند اما برای فرار از معطل شدن واینکه حوصله‌ام سر نرود با دیگر منتظران باب سخن را باز میکنم،دنبال کشتن وقت هستم،هرعابری رد می شود مرا بیکار ومنتظر می پندارد.

حضرت حافظ در وصف گودو چنین می سراید:
«شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند»
        

69

آقای مارکز عزیز داستان زندگی شش نسل از خانواده بوئندیا را در روستای خیالی ماکوندو به سبک رئالیسم جادویی آورده و یک شاهکار پیچیده دوست‌داشتنی خلق کرده.
البته دوست‌داشتنی بودن آن نظر من است و خیلی‌های دیگر این‌طور فکر نمی‌کنند و می‌توانم حدس‌هایی بزنم که چرا دوستش ندارند. شاید برخی دلایلش این‌ها باشد.
۱. سبک رئالیسم جادویی که ممکن است برخی آن‌را نپسندند.
۲. پیچیده بودن. داستان پر از اسم های تکراری در نسل‌های متفاوت است و این خودش باعث سردرگمی می‌شود به‌خصوص اگر نخواهی آن را با تمرکز و در فضای آرام بخوانی. (من در مترو خواندم و واقعا از این جهت اذیت شدم).
موارد دیگری هم به ذهنم می‌رسد اما به همین ها بسنده می‌کنم.

تنهایی و تکرار تاریخ از مضامین اصلی صد سال تنهایی هستند. به شکلی استادانه نشان داده شده که چطور شخصیت‌ها با وجود زندگی در کنار دیگران، همچنان احساس تنهایی می‌کنند (واقعا چرا؟) و سرنوشت‌های مشابه در هر نسل تکرار می‌شود. و اینها همیشه برایم مسائل مورد مطالعه و جذاب بوده‌اند و نمایش فوق‌العاده آنها در طول داستان خیلی دوست‌داشتنی بود.
اولین باری بود که رئالیسم جادویی می‌خواندم. اولش کمی اذیت شدم اما کم کم دیدم چقدر بامزه و دوست‌داشتنی است.(مثلا یکی از شخصیت‌های داستان می‌میرد و بعد از مدتی از مرگ خسته می‌شود و بر می‌گردد و بازگشتش برای هیچ کسی عجیب نیست. دفعه بعد دوباره می‌میرد و این دفعه بر نمی‌گردد و این هم برای کسی عجیب نیست.) به نظرم رئالیسم جادویی یعنی عجیب نبودن چیزهای عجیب برای کاراکترهای داستان و نویسنده.
نمایش قدرت و نحوه تأثیرگذاری آن بر افراد و جامعه هم خیلی جالب بود. در طول داستان، قدرت در دست شخصیت‌های مختلفی قرار می‌گیرد و هر بار که افراد یا گروهی به قدرت می‌رسند، فساد و انحطاط نیز به دنبال آن می‌آید و این چرخه‌ در جامعه تکرار می‌شود.
کار دیگری که برای من کرد و دوستش داشتم این بود که باعث شد کلی در موردش بخوانم و نقد گوش کنم تا بتوانم داستان را بهتر و بیشتر متوجه شوم و این کششی بود که خود داستان در من ایجاد کرده‌بود.
آقای مارکز یک عالمه نکات ریز در جای جای داستان قایم کرده که آن‌هایی که علاقه دارند کم کم آن‌ها را پیدا کنند و لذت ببرند. که اگر تحلیل‌ها و نقد‌ها را نخوانده بودم، متوجه‌شان نمی‌شدم. البته ندانستن آنها به داستان صدمه‌ای نمی‌زند. اما خب، نمره اضافی دارد. :))
در نهایت، صد سال تنهایی از آن دسته کتاب‌هایی است که هر خواننده علاقه‌مند به ادبیات باید یک روزی تجربه‌اش کند. داستان چندلایه، شخصیت‌های پیچیده و فضاسازی منحصر به فرد آن، تجربه‌ای متفاوت ایجاد می‌کند.
          آقای مارکز عزیز داستان زندگی شش نسل از خانواده بوئندیا را در روستای خیالی ماکوندو به سبک رئالیسم جادویی آورده و یک شاهکار پیچیده دوست‌داشتنی خلق کرده.
البته دوست‌داشتنی بودن آن نظر من است و خیلی‌های دیگر این‌طور فکر نمی‌کنند و می‌توانم حدس‌هایی بزنم که چرا دوستش ندارند. شاید برخی دلایلش این‌ها باشد.
۱. سبک رئالیسم جادویی که ممکن است برخی آن‌را نپسندند.
۲. پیچیده بودن. داستان پر از اسم های تکراری در نسل‌های متفاوت است و این خودش باعث سردرگمی می‌شود به‌خصوص اگر نخواهی آن را با تمرکز و در فضای آرام بخوانی. (من در مترو خواندم و واقعا از این جهت اذیت شدم).
موارد دیگری هم به ذهنم می‌رسد اما به همین ها بسنده می‌کنم.

تنهایی و تکرار تاریخ از مضامین اصلی صد سال تنهایی هستند. به شکلی استادانه نشان داده شده که چطور شخصیت‌ها با وجود زندگی در کنار دیگران، همچنان احساس تنهایی می‌کنند (واقعا چرا؟) و سرنوشت‌های مشابه در هر نسل تکرار می‌شود. و اینها همیشه برایم مسائل مورد مطالعه و جذاب بوده‌اند و نمایش فوق‌العاده آنها در طول داستان خیلی دوست‌داشتنی بود.
اولین باری بود که رئالیسم جادویی می‌خواندم. اولش کمی اذیت شدم اما کم کم دیدم چقدر بامزه و دوست‌داشتنی است.(مثلا یکی از شخصیت‌های داستان می‌میرد و بعد از مدتی از مرگ خسته می‌شود و بر می‌گردد و بازگشتش برای هیچ کسی عجیب نیست. دفعه بعد دوباره می‌میرد و این دفعه بر نمی‌گردد و این هم برای کسی عجیب نیست.) به نظرم رئالیسم جادویی یعنی عجیب نبودن چیزهای عجیب برای کاراکترهای داستان و نویسنده.
نمایش قدرت و نحوه تأثیرگذاری آن بر افراد و جامعه هم خیلی جالب بود. در طول داستان، قدرت در دست شخصیت‌های مختلفی قرار می‌گیرد و هر بار که افراد یا گروهی به قدرت می‌رسند، فساد و انحطاط نیز به دنبال آن می‌آید و این چرخه‌ در جامعه تکرار می‌شود.
کار دیگری که برای من کرد و دوستش داشتم این بود که باعث شد کلی در موردش بخوانم و نقد گوش کنم تا بتوانم داستان را بهتر و بیشتر متوجه شوم و این کششی بود که خود داستان در من ایجاد کرده‌بود.
آقای مارکز یک عالمه نکات ریز در جای جای داستان قایم کرده که آن‌هایی که علاقه دارند کم کم آن‌ها را پیدا کنند و لذت ببرند. که اگر تحلیل‌ها و نقد‌ها را نخوانده بودم، متوجه‌شان نمی‌شدم. البته ندانستن آنها به داستان صدمه‌ای نمی‌زند. اما خب، نمره اضافی دارد. :))
در نهایت، صد سال تنهایی از آن دسته کتاب‌هایی است که هر خواننده علاقه‌مند به ادبیات باید یک روزی تجربه‌اش کند. داستان چندلایه، شخصیت‌های پیچیده و فضاسازی منحصر به فرد آن، تجربه‌ای متفاوت ایجاد می‌کند.
        

140

          «حقیقتی که به مسلخِ مصلحت برده شد»
🔴دشمن مردم نمایشنامه ۵پرده ای که یک شاهکار هنری نیست.
شروع نمایشنامه فوق العاده بود ولی بنظرم نمایشنامه از پرده سوم به بعد اُفت میکند،وبیشتر پرده سوم به بعد کل متن و دیالوگها‌ شعاری شده و نمایشنامه به مانیفستِ سیاسی نویسنده مبدل میشود،اگر بیوگرافی آقای ایبسن را مطالعه کنیم بیشتر متوجه میشویم چراکه ایبسن درطول زندگی خود مدتی مغضوبِ حکومت وکلیسا شده بود.ايبسن معمولاً بيشتر در آثار خود، واقع گراست. او زندگي واقعي را مي بيند وبه تصویر میکشد اجتماع را احساس مي كند و بدون چشم پوشي مي نويسد. دشمن مردم هم يكي از واقع گرايانه ترين نمايشنامه هاي اوست

ایبسن در نمایش‌نامه «دشمن مردم» مبارزه فردی  را در مقابل نیروی جمع نشان می‌دهد و باقرار دادن تنها یک نفر درمقابل اکثریت جامعه  بدین ترتیب بدبینی خود را به جامعه آشکار می‌سازد. او در «دشمن مردم» شخصیت اصلی نمایش ( دکتر استوکمان) را به‌صورت شخصیتی عصیانگر به تصویر درمی‌آورد. این عصیان درواقع انگ و بدنامی است که برای مردم دوستی فردی حقیقی در نظر می‌گیرد که به دلیل اشباع شدن جامعه از ناآگاهی جواب هم می‌دهد.
🔻قهرمان این نمایشنامه دکتر توماس استوکمان است که گویی ایبسن اورا خلق کرده  تاخصیصه‌های اخلاقی و عقاید خودش دربارهٔ مسائل اجتماعی،سیاسی، اخلاق و افکار خود  را به یاد آوردوبه خواننده دیکته کند. در «دشمن مردم» دو برادر مقابل یکدیگر می‌ایستند. دکتر استوکمان که از حقیقت دفاع می‌کند و شهردار شهر برادرش که تکیه‌بر واقعیت دارد و منفعت طلب ومصلحت اندیش است. اختلاف‌نظر آنها درباره حمام‌های عمومی شهر است. حمامی که شهر کوچک آنها را در قیاس با شهرهای اطراف منطقه در موقعیت ویژه‌ای قرارداده‌است که همین مدرآمدزایی قابل‌توجهی را برای شهر و ساکنانش می‌دهد. این تضاد حاصل ساختار جدید اقتصادی عصر جدید است. ساختاری که سبب توسعه‌است، ولی هم‌زمان چیزهای ارزشمندی را نیز نابود می‌سازد.مسائل اجتماعی،سیاسی، اخلاق و افکار خود  را به یاد آوردوبه خواننده دیکته کند. دکتر استوکمان در "دشمن مردم" ضمن مبارزه بر علیه اکثریت مردم کشف مهمش را که مربوط به فساد اجتماعی است به رخ جامعه‌اش می‌کشد و در مقابل حملة اکثریت به ایده‌ها و ا فکار نو، جهالت و نادانی آنها را ریشخند می‌کند و هر چه بیشتر از جانب این اکثریت مورد حمله قرار می‌گیرد با اعتماد به نفس بیشتری بر دیدگاه‌ها و افکارش پا فشاری می‌کند و اعتقادش به این افکار و ایده‌ها بیشتر و بیشتر می‌شود
این تضاد حاصل ساختار جدید اقتصادی عصر جدید است که فقط سود وبازدهی است که اهمیت دارد. ساختاری که سبب توسعه‌است  ولی هم‌زمان چیزهای ارزشمندی را نیز نابود می‌سازد.
🔻دکتر استوکمان پس از گرفتن قول مساعد از رهبران مردمی مبنی بر حمایت مردم از مبارزه‌اش، در واقع به اساسی‌ترین بنیان دموکراسی یعنی اکثریت جامعه امید می‌بندد. اینکه اکثریت جامعه پشت سر او هستند، با توجه به نوع حکومتی که در نمایشنامه جریان دارد دکتر استوکمان را از این لحاظ مطمئن و آماده مبارزه می‌کند، چرا که در جامعه‌ای با حکومت دموکراتیک تصمیم اصلی نه از سوی حاکمان و سیاستمداران بلکه توسط عموم مردم گرفته می‌شود. اما ویژکی اخلاقی که بین اکثریت ما وجود داره این است که شنیدن دروغهای شیرین را به واقعیت تلخ  ترجیح می دهیم.
🔻این اصل مهم دموکراسی که تصمیم نهایی با خود مردم است  در "دشمن مردم" به بهترین شکل بیان شده و البته، توسط ایبسن به ریشخند گرفته می‌شود. آنجا که صاحبخانه خانواده دکتر را جواب می‌کند. پترا دخترشان از مدرسه اخراج می‌شود. ناخدا هورستر بیکار می‌شود و......دوپسر دکتر در مدرسه مجبور میشوند به دفاع از پدر با دیگر بچه ها که تحت تاثیر خانوادهایشان هستند به زدوخورد  در واقع تمام کسانی که در مقابل دکتر قرار می‌گیرند، وقتی از نظر انسانی و فردی به عنوان یک شهروند مورد سؤال واقع می‌شوند همگی تنها یک جواب دارند:جرات مخالفت ندارند.
"خانم استوکمان: اصلاً فکرش را نمی‌کردم خانم باسک اینقدر خبیث باشد!
پترا: مادر، او زن خبیثی نیست. کاملاً معلوم بود که خودش هم نمی‌خواهد این کار را بکند. اما گفت جرأت مخالفت ندارد.
        

49

آدم‌های عاشق را دوست دارم.
 از شور و هیجانی که به عشقشان دارند لذت می‌برم.
 عشق به موسیقی، ساز،هنر، کتاب، ورزش، فوتبال، انسان، خدا. 
ممکن است من عاشق هیچ کدام از این‌ها نباشم اما عاشق عشق خالصانه انسان‌ها هستم.
حمید‌رضا صدر یک عاشق بود.
 عاشق زندگی، فوتبال، سینما، کتاب،آشپزی، خانواده، دوستان، تهران، قیطریه‌. 
از همان اولین باری که در قاب تلویزیون کنار عادل فردوسی‌پور دیدمش و آن صحبت‌های پر شورش را شنیدم فهمیدم عاشق است و عاشقش شدم.
سبک زندگیش دوست‌داشتنی‌است و خیلی‌ها آرزوی اینطور زندگی کردن را دارند. 
به نظرم این آخرین هدیه‌ای است که می‌توانست به انسان‌هایی که دوستش دارند بدهد.
نگاه انسان‌ها به زندگی شاید آنجایی بهتر شناخته می‌شود که حوادث و واقعیت‌های تلخ دنیا به سراغشان می‌آید. آنجا بهتر می‌توانی قوت و ضعف‌های آن زندگی را تشخیص دهی و بفهمی کجاها خوب کار کرده و کجاها کار نمی‌کند. شاید کمک کند بهتر به زندگی نگاه کنی و مسیر بهتری را (نسبت به زندگی فعلی خودت) بسازی.
هرچقدر انسانی بزرگتر است از این جهت این مواجه‌هایش برایم ارزشمند‌تر است.
چقدر کلام خالصانه‌اش را دوست داشتم. چقدر ادا در نیاوردن‌هایش را دوست داشتم. 
چقدر برایم جالب بود که وقتی کم می‌آورد، مثل یک بچه پا به زمین می‌کوبد و زمین و زمان را فحش می‌دهد.
چقدر خوب بود که نشانت می‌داد کم آورده. و چقدر خوب دوباره خودش را جمع و جور می‌کرد.
آقای صدر روحت شاد.
دلم برای نقد و بررسی‌هایت تنگ شده. 
بارها برای نبودنت اشک ریخته‌ام.
          آدم‌های عاشق را دوست دارم.
 از شور و هیجانی که به عشقشان دارند لذت می‌برم.
 عشق به موسیقی، ساز،هنر، کتاب، ورزش، فوتبال، انسان، خدا. 
ممکن است من عاشق هیچ کدام از این‌ها نباشم اما عاشق عشق خالصانه انسان‌ها هستم.
حمید‌رضا صدر یک عاشق بود.
 عاشق زندگی، فوتبال، سینما، کتاب،آشپزی، خانواده، دوستان، تهران، قیطریه‌. 
از همان اولین باری که در قاب تلویزیون کنار عادل فردوسی‌پور دیدمش و آن صحبت‌های پر شورش را شنیدم فهمیدم عاشق است و عاشقش شدم.
سبک زندگیش دوست‌داشتنی‌است و خیلی‌ها آرزوی اینطور زندگی کردن را دارند. 
به نظرم این آخرین هدیه‌ای است که می‌توانست به انسان‌هایی که دوستش دارند بدهد.
نگاه انسان‌ها به زندگی شاید آنجایی بهتر شناخته می‌شود که حوادث و واقعیت‌های تلخ دنیا به سراغشان می‌آید. آنجا بهتر می‌توانی قوت و ضعف‌های آن زندگی را تشخیص دهی و بفهمی کجاها خوب کار کرده و کجاها کار نمی‌کند. شاید کمک کند بهتر به زندگی نگاه کنی و مسیر بهتری را (نسبت به زندگی فعلی خودت) بسازی.
هرچقدر انسانی بزرگتر است از این جهت این مواجه‌هایش برایم ارزشمند‌تر است.
چقدر کلام خالصانه‌اش را دوست داشتم. چقدر ادا در نیاوردن‌هایش را دوست داشتم. 
چقدر برایم جالب بود که وقتی کم می‌آورد، مثل یک بچه پا به زمین می‌کوبد و زمین و زمان را فحش می‌دهد.
چقدر خوب بود که نشانت می‌داد کم آورده. و چقدر خوب دوباره خودش را جمع و جور می‌کرد.
آقای صدر روحت شاد.
دلم برای نقد و بررسی‌هایت تنگ شده. 
بارها برای نبودنت اشک ریخته‌ام.
        

112

آقای مارکز عزیز داستان زندگی شش نسل از خانواده بوئندیا را در روستای خیالی ماکوندو به سبک رئالیسم جادویی آورده و یک شاهکار پیچیده دوست‌داشتنی خلق کرده.
البته دوست‌داشتنی بودن آن نظر من است و خیلی‌های دیگر این‌طور فکر نمی‌کنند و می‌توانم حدس‌هایی بزنم که چرا دوستش ندارند. شاید برخی دلایلش این‌ها باشد.
۱. سبک رئالیسم جادویی که ممکن است برخی آن‌را نپسندند.
۲. پیچیده بودن. داستان پر از اسم های تکراری در نسل‌های متفاوت است و این خودش باعث سردرگمی می‌شود به‌خصوص اگر نخواهی آن را با تمرکز و در فضای آرام بخوانی. (من در مترو خواندم و واقعا از این جهت اذیت شدم).
موارد دیگری هم به ذهنم می‌رسد اما به همین ها بسنده می‌کنم.

تنهایی و تکرار تاریخ از مضامین اصلی صد سال تنهایی هستند. به شکلی استادانه نشان داده شده که چطور شخصیت‌ها با وجود زندگی در کنار دیگران، همچنان احساس تنهایی می‌کنند (واقعا چرا؟) و سرنوشت‌های مشابه در هر نسل تکرار می‌شود. و اینها همیشه برایم مسائل مورد مطالعه و جذاب بوده‌اند و نمایش فوق‌العاده آنها در طول داستان خیلی دوست‌داشتنی بود.
اولین باری بود که رئالیسم جادویی می‌خواندم. اولش کمی اذیت شدم اما کم کم دیدم چقدر بامزه و دوست‌داشتنی است.(مثلا یکی از شخصیت‌های داستان می‌میرد و بعد از مدتی از مرگ خسته می‌شود و بر می‌گردد و بازگشتش برای هیچ کسی عجیب نیست. دفعه بعد دوباره می‌میرد و این دفعه بر نمی‌گردد و این هم برای کسی عجیب نیست.) به نظرم رئالیسم جادویی یعنی عجیب نبودن چیزهای عجیب برای کاراکترهای داستان و نویسنده.
نمایش قدرت و نحوه تأثیرگذاری آن بر افراد و جامعه هم خیلی جالب بود. در طول داستان، قدرت در دست شخصیت‌های مختلفی قرار می‌گیرد و هر بار که افراد یا گروهی به قدرت می‌رسند، فساد و انحطاط نیز به دنبال آن می‌آید و این چرخه‌ در جامعه تکرار می‌شود.
کار دیگری که برای من کرد و دوستش داشتم این بود که باعث شد کلی در موردش بخوانم و نقد گوش کنم تا بتوانم داستان را بهتر و بیشتر متوجه شوم و این کششی بود که خود داستان در من ایجاد کرده‌بود.
آقای مارکز یک عالمه نکات ریز در جای جای داستان قایم کرده که آن‌هایی که علاقه دارند کم کم آن‌ها را پیدا کنند و لذت ببرند. که اگر تحلیل‌ها و نقد‌ها را نخوانده بودم، متوجه‌شان نمی‌شدم. البته ندانستن آنها به داستان صدمه‌ای نمی‌زند. اما خب، نمره اضافی دارد. :))
در نهایت، صد سال تنهایی از آن دسته کتاب‌هایی است که هر خواننده علاقه‌مند به ادبیات باید یک روزی تجربه‌اش کند. داستان چندلایه، شخصیت‌های پیچیده و فضاسازی منحصر به فرد آن، تجربه‌ای متفاوت ایجاد می‌کند.
          آقای مارکز عزیز داستان زندگی شش نسل از خانواده بوئندیا را در روستای خیالی ماکوندو به سبک رئالیسم جادویی آورده و یک شاهکار پیچیده دوست‌داشتنی خلق کرده.
البته دوست‌داشتنی بودن آن نظر من است و خیلی‌های دیگر این‌طور فکر نمی‌کنند و می‌توانم حدس‌هایی بزنم که چرا دوستش ندارند. شاید برخی دلایلش این‌ها باشد.
۱. سبک رئالیسم جادویی که ممکن است برخی آن‌را نپسندند.
۲. پیچیده بودن. داستان پر از اسم های تکراری در نسل‌های متفاوت است و این خودش باعث سردرگمی می‌شود به‌خصوص اگر نخواهی آن را با تمرکز و در فضای آرام بخوانی. (من در مترو خواندم و واقعا از این جهت اذیت شدم).
موارد دیگری هم به ذهنم می‌رسد اما به همین ها بسنده می‌کنم.

تنهایی و تکرار تاریخ از مضامین اصلی صد سال تنهایی هستند. به شکلی استادانه نشان داده شده که چطور شخصیت‌ها با وجود زندگی در کنار دیگران، همچنان احساس تنهایی می‌کنند (واقعا چرا؟) و سرنوشت‌های مشابه در هر نسل تکرار می‌شود. و اینها همیشه برایم مسائل مورد مطالعه و جذاب بوده‌اند و نمایش فوق‌العاده آنها در طول داستان خیلی دوست‌داشتنی بود.
اولین باری بود که رئالیسم جادویی می‌خواندم. اولش کمی اذیت شدم اما کم کم دیدم چقدر بامزه و دوست‌داشتنی است.(مثلا یکی از شخصیت‌های داستان می‌میرد و بعد از مدتی از مرگ خسته می‌شود و بر می‌گردد و بازگشتش برای هیچ کسی عجیب نیست. دفعه بعد دوباره می‌میرد و این دفعه بر نمی‌گردد و این هم برای کسی عجیب نیست.) به نظرم رئالیسم جادویی یعنی عجیب نبودن چیزهای عجیب برای کاراکترهای داستان و نویسنده.
نمایش قدرت و نحوه تأثیرگذاری آن بر افراد و جامعه هم خیلی جالب بود. در طول داستان، قدرت در دست شخصیت‌های مختلفی قرار می‌گیرد و هر بار که افراد یا گروهی به قدرت می‌رسند، فساد و انحطاط نیز به دنبال آن می‌آید و این چرخه‌ در جامعه تکرار می‌شود.
کار دیگری که برای من کرد و دوستش داشتم این بود که باعث شد کلی در موردش بخوانم و نقد گوش کنم تا بتوانم داستان را بهتر و بیشتر متوجه شوم و این کششی بود که خود داستان در من ایجاد کرده‌بود.
آقای مارکز یک عالمه نکات ریز در جای جای داستان قایم کرده که آن‌هایی که علاقه دارند کم کم آن‌ها را پیدا کنند و لذت ببرند. که اگر تحلیل‌ها و نقد‌ها را نخوانده بودم، متوجه‌شان نمی‌شدم. البته ندانستن آنها به داستان صدمه‌ای نمی‌زند. اما خب، نمره اضافی دارد. :))
در نهایت، صد سال تنهایی از آن دسته کتاب‌هایی است که هر خواننده علاقه‌مند به ادبیات باید یک روزی تجربه‌اش کند. داستان چندلایه، شخصیت‌های پیچیده و فضاسازی منحصر به فرد آن، تجربه‌ای متفاوت ایجاد می‌کند.
        

140

آدم‌های عاشق را دوست دارم.
 از شور و هیجانی که به عشقشان دارند لذت می‌برم.
 عشق به موسیقی، ساز،هنر، کتاب، ورزش، فوتبال، انسان، خدا. 
ممکن است من عاشق هیچ کدام از این‌ها نباشم اما عاشق عشق خالصانه انسان‌ها هستم.
حمید‌رضا صدر یک عاشق بود.
 عاشق زندگی، فوتبال، سینما، کتاب،آشپزی، خانواده، دوستان، تهران، قیطریه‌. 
از همان اولین باری که در قاب تلویزیون کنار عادل فردوسی‌پور دیدمش و آن صحبت‌های پر شورش را شنیدم فهمیدم عاشق است و عاشقش شدم.
سبک زندگیش دوست‌داشتنی‌است و خیلی‌ها آرزوی اینطور زندگی کردن را دارند. 
به نظرم این آخرین هدیه‌ای است که می‌توانست به انسان‌هایی که دوستش دارند بدهد.
نگاه انسان‌ها به زندگی شاید آنجایی بهتر شناخته می‌شود که حوادث و واقعیت‌های تلخ دنیا به سراغشان می‌آید. آنجا بهتر می‌توانی قوت و ضعف‌های آن زندگی را تشخیص دهی و بفهمی کجاها خوب کار کرده و کجاها کار نمی‌کند. شاید کمک کند بهتر به زندگی نگاه کنی و مسیر بهتری را (نسبت به زندگی فعلی خودت) بسازی.
هرچقدر انسانی بزرگتر است از این جهت این مواجه‌هایش برایم ارزشمند‌تر است.
چقدر کلام خالصانه‌اش را دوست داشتم. چقدر ادا در نیاوردن‌هایش را دوست داشتم. 
چقدر برایم جالب بود که وقتی کم می‌آورد، مثل یک بچه پا به زمین می‌کوبد و زمین و زمان را فحش می‌دهد.
چقدر خوب بود که نشانت می‌داد کم آورده. و چقدر خوب دوباره خودش را جمع و جور می‌کرد.
آقای صدر روحت شاد.
دلم برای نقد و بررسی‌هایت تنگ شده. 
بارها برای نبودنت اشک ریخته‌ام.
          آدم‌های عاشق را دوست دارم.
 از شور و هیجانی که به عشقشان دارند لذت می‌برم.
 عشق به موسیقی، ساز،هنر، کتاب، ورزش، فوتبال، انسان، خدا. 
ممکن است من عاشق هیچ کدام از این‌ها نباشم اما عاشق عشق خالصانه انسان‌ها هستم.
حمید‌رضا صدر یک عاشق بود.
 عاشق زندگی، فوتبال، سینما، کتاب،آشپزی، خانواده، دوستان، تهران، قیطریه‌. 
از همان اولین باری که در قاب تلویزیون کنار عادل فردوسی‌پور دیدمش و آن صحبت‌های پر شورش را شنیدم فهمیدم عاشق است و عاشقش شدم.
سبک زندگیش دوست‌داشتنی‌است و خیلی‌ها آرزوی اینطور زندگی کردن را دارند. 
به نظرم این آخرین هدیه‌ای است که می‌توانست به انسان‌هایی که دوستش دارند بدهد.
نگاه انسان‌ها به زندگی شاید آنجایی بهتر شناخته می‌شود که حوادث و واقعیت‌های تلخ دنیا به سراغشان می‌آید. آنجا بهتر می‌توانی قوت و ضعف‌های آن زندگی را تشخیص دهی و بفهمی کجاها خوب کار کرده و کجاها کار نمی‌کند. شاید کمک کند بهتر به زندگی نگاه کنی و مسیر بهتری را (نسبت به زندگی فعلی خودت) بسازی.
هرچقدر انسانی بزرگتر است از این جهت این مواجه‌هایش برایم ارزشمند‌تر است.
چقدر کلام خالصانه‌اش را دوست داشتم. چقدر ادا در نیاوردن‌هایش را دوست داشتم. 
چقدر برایم جالب بود که وقتی کم می‌آورد، مثل یک بچه پا به زمین می‌کوبد و زمین و زمان را فحش می‌دهد.
چقدر خوب بود که نشانت می‌داد کم آورده. و چقدر خوب دوباره خودش را جمع و جور می‌کرد.
آقای صدر روحت شاد.
دلم برای نقد و بررسی‌هایت تنگ شده. 
بارها برای نبودنت اشک ریخته‌ام.
        

112

          🔴نمایشنامه ای بی معیار که هرچه معیار یادگرفته ایم از نمایشنامه نویسی دور می ریزد.دراینجا هیچ کار خاصی اتفاق نمی‌افتد ماجرایی وجود ندارد،هیجان زده وغافلگیر نمی‌شویم، اینجا با کمترین شخصیت‌ها بی منطقی، معناباختگی و پوچی فلسفه‌ی زندگی به معرض نمایش قرار داده میشود. در ابتدای نمایشنامه در توضیح صحنه
یک مکان = جاده ی بیرون شهر
یک زمان= غروب 
همین وفقط همین.متن دارای هیچ عمل وکنشی بیرونی نیست و فقط در دنیای دیالوگ حیات دارد
🔻 درانتظار گودو یک هیچ است.یک هیچِ دراماتیک.درانتظار گودو داستانی بی داستان با لوکیشنی در ناکجاآباد.گودو کیست؟!!نمی دانیم نمی دانند، فقط می دانیم نیامدنی است،اینجادر این ناکجاآباد شاهده خوش بینی درمان ناپذیر انسان هستیم، آدمها در جستجوی کسی هستند که درست نمی دانند کیست
پرده­­ های این نمایشنامه بسیار همسان و دَوَرانی هستند، ناگفته پیداست که روز بعد نیز این دو ولگرد به همین مکان باز می­ گردند تا منتظر گودو شوند و گودو هم نمی­ آید ولی پسربچه­ ای پیغام­ آور را می ­فرستد که خبر دهد گودو حتماً روز بعد خواهد آمد و آنان باید بازگردند و در انتظار گودو بمانند و الی آخر. 

🔻متن نمایشنامه طبق دستورات صحنه فقط دو روز از انتظار ولادیمیر و استراگون برای گودو را به تصویر می ­کشد؛ امّا در جای ­جای آن، نشانه­ هایی هست دالّ بر اینکه گذشته و آینده­ ی آنها نیز به همین انتظار سپری شده و می ­شود. گویاترین مثال در این باره، ترجیع­ بند معروف نمایشنامه است که دست­ کم نُه مرتبه در سرتاسر متن به دفعات مختلف تکرار می ­شود:
استراگون: بیا بریم.
ولادیمیر: نمی ­تونیم.
استراگون: چرا نمی ­تونیم؟
ولادیمیر: آخه منتظرِ گودوایم.
در انتظار گودو داستانی است بی داستان. داستان در یک مکان خشک و بی بر اتفاق میفتد. درختی روی یک تل، یک جاده خاکی به ناکجا و 5 شخصیت. استراگون (گوگو) و ولادیمیر (دی دی) دو ولگرد و مفلس هستند که قرار است با فردی به نام گودو دیدار کنند.دونفر که انیمیشن پت ومت را برایم تداعی کردند بااین تفاوت که نادانی آنها در کردار هست ونادانی این دو در سرتاسر گفتگوهای بی سروته آنهاست. گویی حافظه ماهی دارند هرروز که به دیدار هم برای به انتظار نشستن می آیند روز قبل را فراموش کرده اند. عموم داستان حول محور اعمال و سخنان این دو نفر میگذرد. در کنار این دو نفر، در هر دو پرده ما با پوتزو و لاکی دیدار میکنیم دوفرد بی هدف. پوتزو مردی است از طبقه اشراف و لاکی برده اوست. پوتزو با لاکی همانند یک حیوان برخورد میکند، به طوری که بر گرده لاکی طنابی بسته و چمدانهایش را به دست او داده است.شخصیت لاکی بسیار کم حرف اما جالب است. او به خواست بقیه میرقصد، آواز میخواند و به محض بر سر گذاشتن کلاه، سخنرانی پرطمطراق و بی سر و ته خود را آغاز میکند..  شخصیت پنجم این داستان، پسری است که در پایان روز به ولادیمیر میگوید که گودو امروز نتوانسته بیاید اما فردا حتما حتما خواهد آمد.
💥گودو شخصی موهوم است که به زندگی این دو ولگرد ومفلس معنا می بخشد. اگرچه او هرگز در نمایشنامه حضور نمی یابد، یاداو دریایی از امید را در دل افسرده دو شخصیت اصلی روشن می سازد. معضل تفسیر شخصیت گودو به­ ویژه زمانی تشدید می ­­شود که می ­فهمیم دو شخصیتِ منتظر در نمایشنامه درباره ­ی آقای گودو تقریباً چیزی نمی ­دانند. به هنگام نخستین ورود لاکی و پوتزو، استراگون واقعاً پوتزو را به جای پوتزو هم در واقع کاری مهمی انجام نمی دهد و فقط به کتک زدن نوکرش لاکی و استفاده از نیروی او برای جا به جا کردن وسایلش می پردازد.طناب وصل به شده به لاکی نه تنها نشان دهنده بندگی لاکی به اربابش است بلکه گویی اربابش هم اسبر لاکی شده است،حتی ولادیمیر هم که عموماً آگاه ­­تر و باشعورتر از استراگون پنداشته می ­­شود، در گفت ­و گوی زیر پس از دومین خروج لاکی و پوتزو، لو می ­دهد
 🔻در بعضی از صحنه‌ها، خواننده واقعا نمیداند باید بخنددیا گریه کند... میخواهی بخندی، ولی انقدر تلخ است که خنده ات نمیگیرد.منِ خواننده حس میکنم در ایستگاه اتوبوس ایستاده ام منتظر برای آمدن اتوبوس تا مرا از شر گرما از شر هزینه گزاف حمل ونقل خصوصی برهاند اما برای فرار از معطل شدن واینکه حوصله‌ام سر نرود با دیگر منتظران باب سخن را باز میکنم،دنبال کشتن وقت هستم،هرعابری رد می شود مرا بیکار ومنتظر می پندارد.

حضرت حافظ در وصف گودو چنین می سراید:
«شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند»
        

69

          «گلها به بهار باز می گردند امّا اثری زشادمانی نیست»
ترانه ای که آناپترونا همسر ایوانف زمزمه میکرد.

🔴نمایشنامه ۴پرده ای جذاب و دوست داشتنی
فقط آنتون چخوف که یک نویسنده کامل وتمام عیاراست میتواند از زندگی عادی روزمره بنویسد وآن به یک تراژدی تبدیل شود،احساس ملالی که همیشه به نمایشنامه های چخوف نسبت میدهند دراین نمایشنامه برای من حس نشد.نمایشنامه های چخوف اکثراً از زندگی روزمره، عواطف و آرزوهای مردم عادی به زبانی ساده پرده برمی دارند.روایت کلی نمایشنامه زندگی فردی تحصیلکرده بنام ایوانف است.
مردی سی وچندساله و متأهل وکمالگرا است که به‌دلیل افسردگی مزمن و طولانی‌اش، رفتار‌هایی انجام می‌دهد که اطرافیانش را می‌آزارد و بی‌اعتنایی او به اتفاقات پیرامون و رفتار‌های عجیبش حتی با معشوقه اش طرح داستانی را پیش می‌برد.   همسری که به خاطر ایوانف دین خود و حتی نام خود را عوض کرده است از یهودیت به مسیحیت گرویده واز پدرومارش طرد شده واین روزا پس از ۵سال زندگی با ایوانف دچار بیماری سل شده است و رفت‌وآمدش به خانه یکی از دوستانش را سوژه می‌کنندچرا که دختری جوان دارد. ایوانف از یک‌سو فردی اهل مطالعه و اندکی آگاه است که سعی می‌کند با دیدی انتقادی به پیرامون خود بنگرد. از سویی دیگر فردی مستأصل و پوچ است که با افراد پیرامونش که آنان را وراج و سطحی می‌داند، چندان فرقی نمی‌کند، اما تلقی خود او از شرایطش گیر افتادن فردی عمیق بین قماشی از آدم‌های سطحی است.
🔻ایوانف را نمی دانم چگونه قضاوت کنم 
او را موجودی شرافتمند، اما قربانی مقروض بودن و شک شایعه‌پردازان بدانم، یا او  را خائن بدانم ایوانفی که آشکارا موضوع بدگویی ساکنان شهر شده است وشرح بی اعتنایی وخیانت اوبه همسر بیمار ومظلومش نقل مجلس همگان است. 
ایوانفی که روزهارا با بیهوده‌گردی و غرغر زدن ، خود شماتت کردن و ناامیدی ومنفعل بودن میگذراند افسرده بدانم
علاقه مندی او به دختر کسیکه به او بدهکار است باعث میشود اورا مردی فرصت طلب پول پرست وبی عاطفه رذل  بدانیم یا اینکه با خودکشی اش در پایان  اورا اخلاق گرا بدانیم که نشان از عذاب وجدان روحی او بود وتاب تحمل بار ننگی که بر دوشش بود را نداشت

🔻جذابترین قسمتهای نمایشنامه پایان هر پرده بود که به زیبایی وبا ایجاد تکانی به پایان می رسیدند 
پایان پرده اول آنیا همسر ایوانف تن زه درمان دکتر نمی دهد و تصمیم میگیرد به خانه لیبدف برود با چشم خود همه چیز راببیند 
پایان پرده‌ی دوم زنی عاشق شوهر درمانده وبیمار  قصد دارد خود را بر شوهری که دیگر اورا دوست ندارد  تحمیل کند شوهری که دل به دختری جوان سپرده  است وبا صحنه عشق بازی شوهرش ومعشوقه اش روبه رو میشود .پایان پرده سوم ایوانوف در زشت‌ترین عکس العمل خودودر   لحظه‌ی خاصی که همسر به او معترض است  سر همسر بیمار داد می‌زند و می‌گوید: تو قرار است به زودی بمیری
🔻این نمایشنامه توسط مترجمانی با نام پرویز شهدی،ناهید کاشی چی وسعید حمیدیان به فارسی برگردان شده است که کتاب انتخابی باشگاه ترجمه سعید حمیدیان بود که الحق والانصاف ترجمه روان وقابل قبولی بود
🔻چقدر خوب که قبل از شروع نمایشنامه های بلند چخوف از تک پرده ای هاش شروع کردیم .دست مریزاد آقای خطیب با سیرِ خوانشی که برای آنتون چخوفِ بزرگ برامون درنظر گرفتید.سپاسگذاریم.🙏

        

75

          «گلها به بهار باز می گردند امّا اثری زشادمانی نیست»
ترانه ای که آناپترونا همسر ایوانف زمزمه میکرد.

🔴نمایشنامه ۴پرده ای جذاب و دوست داشتنی
فقط آنتون چخوف که یک نویسنده کامل وتمام عیاراست میتواند از زندگی عادی روزمره بنویسد وآن به یک تراژدی تبدیل شود،احساس ملالی که همیشه به نمایشنامه های چخوف نسبت میدهند دراین نمایشنامه برای من حس نشد.نمایشنامه های چخوف اکثراً از زندگی روزمره، عواطف و آرزوهای مردم عادی به زبانی ساده پرده برمی دارند.روایت کلی نمایشنامه زندگی فردی تحصیلکرده بنام ایوانف است.
مردی سی وچندساله و متأهل وکمالگرا است که به‌دلیل افسردگی مزمن و طولانی‌اش، رفتار‌هایی انجام می‌دهد که اطرافیانش را می‌آزارد و بی‌اعتنایی او به اتفاقات پیرامون و رفتار‌های عجیبش حتی با معشوقه اش طرح داستانی را پیش می‌برد.   همسری که به خاطر ایوانف دین خود و حتی نام خود را عوض کرده است از یهودیت به مسیحیت گرویده واز پدرومارش طرد شده واین روزا پس از ۵سال زندگی با ایوانف دچار بیماری سل شده است و رفت‌وآمدش به خانه یکی از دوستانش را سوژه می‌کنندچرا که دختری جوان دارد. ایوانف از یک‌سو فردی اهل مطالعه و اندکی آگاه است که سعی می‌کند با دیدی انتقادی به پیرامون خود بنگرد. از سویی دیگر فردی مستأصل و پوچ است که با افراد پیرامونش که آنان را وراج و سطحی می‌داند، چندان فرقی نمی‌کند، اما تلقی خود او از شرایطش گیر افتادن فردی عمیق بین قماشی از آدم‌های سطحی است.
🔻ایوانف را نمی دانم چگونه قضاوت کنم 
او را موجودی شرافتمند، اما قربانی مقروض بودن و شک شایعه‌پردازان بدانم، یا او  را خائن بدانم ایوانفی که آشکارا موضوع بدگویی ساکنان شهر شده است وشرح بی اعتنایی وخیانت اوبه همسر بیمار ومظلومش نقل مجلس همگان است. 
ایوانفی که روزهارا با بیهوده‌گردی و غرغر زدن ، خود شماتت کردن و ناامیدی ومنفعل بودن میگذراند افسرده بدانم
علاقه مندی او به دختر کسیکه به او بدهکار است باعث میشود اورا مردی فرصت طلب پول پرست وبی عاطفه رذل  بدانیم یا اینکه با خودکشی اش در پایان  اورا اخلاق گرا بدانیم که نشان از عذاب وجدان روحی او بود وتاب تحمل بار ننگی که بر دوشش بود را نداشت

🔻جذابترین قسمتهای نمایشنامه پایان هر پرده بود که به زیبایی وبا ایجاد تکانی به پایان می رسیدند 
پایان پرده اول آنیا همسر ایوانف تن زه درمان دکتر نمی دهد و تصمیم میگیرد به خانه لیبدف برود با چشم خود همه چیز راببیند 
پایان پرده‌ی دوم زنی عاشق شوهر درمانده وبیمار  قصد دارد خود را بر شوهری که دیگر اورا دوست ندارد  تحمیل کند شوهری که دل به دختری جوان سپرده  است وبا صحنه عشق بازی شوهرش ومعشوقه اش روبه رو میشود .پایان پرده سوم ایوانوف در زشت‌ترین عکس العمل خودودر   لحظه‌ی خاصی که همسر به او معترض است  سر همسر بیمار داد می‌زند و می‌گوید: تو قرار است به زودی بمیری
🔻این نمایشنامه توسط مترجمانی با نام پرویز شهدی،ناهید کاشی چی وسعید حمیدیان به فارسی برگردان شده است که کتاب انتخابی باشگاه ترجمه سعید حمیدیان بود که الحق والانصاف ترجمه روان وقابل قبولی بود
🔻چقدر خوب که قبل از شروع نمایشنامه های بلند چخوف از تک پرده ای هاش شروع کردیم .دست مریزاد آقای خطیب با سیرِ خوانشی که برای آنتون چخوفِ بزرگ برامون درنظر گرفتید.سپاسگذاریم.🙏

        

75

          «حقیقتی که به مسلخِ مصلحت برده شد»
🔴دشمن مردم نمایشنامه ۵پرده ای که یک شاهکار هنری نیست.
شروع نمایشنامه فوق العاده بود ولی بنظرم نمایشنامه از پرده سوم به بعد اُفت میکند،وبیشتر پرده سوم به بعد کل متن و دیالوگها‌ شعاری شده و نمایشنامه به مانیفستِ سیاسی نویسنده مبدل میشود،اگر بیوگرافی آقای ایبسن را مطالعه کنیم بیشتر متوجه میشویم چراکه ایبسن درطول زندگی خود مدتی مغضوبِ حکومت وکلیسا شده بود.ايبسن معمولاً بيشتر در آثار خود، واقع گراست. او زندگي واقعي را مي بيند وبه تصویر میکشد اجتماع را احساس مي كند و بدون چشم پوشي مي نويسد. دشمن مردم هم يكي از واقع گرايانه ترين نمايشنامه هاي اوست

ایبسن در نمایش‌نامه «دشمن مردم» مبارزه فردی  را در مقابل نیروی جمع نشان می‌دهد و باقرار دادن تنها یک نفر درمقابل اکثریت جامعه  بدین ترتیب بدبینی خود را به جامعه آشکار می‌سازد. او در «دشمن مردم» شخصیت اصلی نمایش ( دکتر استوکمان) را به‌صورت شخصیتی عصیانگر به تصویر درمی‌آورد. این عصیان درواقع انگ و بدنامی است که برای مردم دوستی فردی حقیقی در نظر می‌گیرد که به دلیل اشباع شدن جامعه از ناآگاهی جواب هم می‌دهد.
🔻قهرمان این نمایشنامه دکتر توماس استوکمان است که گویی ایبسن اورا خلق کرده  تاخصیصه‌های اخلاقی و عقاید خودش دربارهٔ مسائل اجتماعی،سیاسی، اخلاق و افکار خود  را به یاد آوردوبه خواننده دیکته کند. در «دشمن مردم» دو برادر مقابل یکدیگر می‌ایستند. دکتر استوکمان که از حقیقت دفاع می‌کند و شهردار شهر برادرش که تکیه‌بر واقعیت دارد و منفعت طلب ومصلحت اندیش است. اختلاف‌نظر آنها درباره حمام‌های عمومی شهر است. حمامی که شهر کوچک آنها را در قیاس با شهرهای اطراف منطقه در موقعیت ویژه‌ای قرارداده‌است که همین مدرآمدزایی قابل‌توجهی را برای شهر و ساکنانش می‌دهد. این تضاد حاصل ساختار جدید اقتصادی عصر جدید است. ساختاری که سبب توسعه‌است، ولی هم‌زمان چیزهای ارزشمندی را نیز نابود می‌سازد.مسائل اجتماعی،سیاسی، اخلاق و افکار خود  را به یاد آوردوبه خواننده دیکته کند. دکتر استوکمان در "دشمن مردم" ضمن مبارزه بر علیه اکثریت مردم کشف مهمش را که مربوط به فساد اجتماعی است به رخ جامعه‌اش می‌کشد و در مقابل حملة اکثریت به ایده‌ها و ا فکار نو، جهالت و نادانی آنها را ریشخند می‌کند و هر چه بیشتر از جانب این اکثریت مورد حمله قرار می‌گیرد با اعتماد به نفس بیشتری بر دیدگاه‌ها و افکارش پا فشاری می‌کند و اعتقادش به این افکار و ایده‌ها بیشتر و بیشتر می‌شود
این تضاد حاصل ساختار جدید اقتصادی عصر جدید است که فقط سود وبازدهی است که اهمیت دارد. ساختاری که سبب توسعه‌است  ولی هم‌زمان چیزهای ارزشمندی را نیز نابود می‌سازد.
🔻دکتر استوکمان پس از گرفتن قول مساعد از رهبران مردمی مبنی بر حمایت مردم از مبارزه‌اش، در واقع به اساسی‌ترین بنیان دموکراسی یعنی اکثریت جامعه امید می‌بندد. اینکه اکثریت جامعه پشت سر او هستند، با توجه به نوع حکومتی که در نمایشنامه جریان دارد دکتر استوکمان را از این لحاظ مطمئن و آماده مبارزه می‌کند، چرا که در جامعه‌ای با حکومت دموکراتیک تصمیم اصلی نه از سوی حاکمان و سیاستمداران بلکه توسط عموم مردم گرفته می‌شود. اما ویژکی اخلاقی که بین اکثریت ما وجود داره این است که شنیدن دروغهای شیرین را به واقعیت تلخ  ترجیح می دهیم.
🔻این اصل مهم دموکراسی که تصمیم نهایی با خود مردم است  در "دشمن مردم" به بهترین شکل بیان شده و البته، توسط ایبسن به ریشخند گرفته می‌شود. آنجا که صاحبخانه خانواده دکتر را جواب می‌کند. پترا دخترشان از مدرسه اخراج می‌شود. ناخدا هورستر بیکار می‌شود و......دوپسر دکتر در مدرسه مجبور میشوند به دفاع از پدر با دیگر بچه ها که تحت تاثیر خانوادهایشان هستند به زدوخورد  در واقع تمام کسانی که در مقابل دکتر قرار می‌گیرند، وقتی از نظر انسانی و فردی به عنوان یک شهروند مورد سؤال واقع می‌شوند همگی تنها یک جواب دارند:جرات مخالفت ندارند.
"خانم استوکمان: اصلاً فکرش را نمی‌کردم خانم باسک اینقدر خبیث باشد!
پترا: مادر، او زن خبیثی نیست. کاملاً معلوم بود که خودش هم نمی‌خواهد این کار را بکند. اما گفت جرأت مخالفت ندارد.
        

49

          فابیان را خواندم و بیشتر از دیگر کارهای دیگر کستنر از آن لذت بردم. زبان طنز و هجوآمیز و کنایه هایش را دوست دارم. کستنر یکجورهایی برای من نماینده ی المان است. انگار نوشته های هیچ کس دیگری اینقدر المان را به من نمی شناساند. روایت کتاب جذاب و آرام ولی در درون طوفانی است. خلاصه گو است و بی تشریفات می رود سر اصل مطلب. ترجمه ی کتاب هم الحق فوق العاده است. 
فابیان ماجرای زندگی آدمی است اخلاق گرا در جامعه ای که به دلیل رکود اقتصادی، فساد و بی قانونی رو به نابودی است. یعنی سال های پیش از روی کار آمدن نازی ها. زمانی که آدمی برای حفظ زندگی اش هرکاری می کرده است. فابیان تحصیل کرده، در عنفوان جوانی، بدبین و منفی باف و افسرده است اما هرجا بتواند بی توجه به اینکه چه کسی باشد کمک میکند. حتی وقتی بچه ای دزدی می کند فابیان اخلاق گرا مقصر را دولت و جامعه می داند. البته که پر بیراه هم نیست. حتی گرایش های سیاسی هم برای فابیان چپ گرا بی اهمیت است، البته در ظاهر. چون راضی نمی شود به خاطر پول در روزنامه ی جناح راستی کار کند. فابیان اگرچه افسرده اما به اصولش پایبند است و به خاطر پول حاضر به انجام هر کاری نیست. اما دیگری را قضاوت نمی کند. کسی چه می داند برای حفظ زندگی مجبور به چه کارهایی می شود؟ 

زن های قصه ی فابیان جز مادرش چندان دلچسب نیستند. خائن اند، تن فروشند، طمع کارند و گرچه شاید به نظر برسد که داستان نظر خوبی به آنها ندارد اما من به شخصه چنین چیزی را در کتاب ندیدم. هر کدام از زن ها برای رفتارش دلیلی دارد، موجه یا ناموجه. اما همراهی با فابیان کمک می کند نسبت به آنها بی طرف باشی. فابیان قضاوت نمی کند، حتی در صحبت های گاه و بیگاه با خودش. شاید ناامیدی به شرایط موجود از او چنین آدمی ساخته. با این حال فابیان ننشسته و دست روی دست نگذاشته تا ارامش به سراغش بیاید. زورش را می زند تا مانند بقیه برای سرو سامان بگیرد.  خودش معتقد است بی هدفی زندگی را بی ارزش می کند. 

می شود گفت یاکوب فابیان همان اریش کستنر است و فابیان به نوعی زندگی نامه ی اوست. از خاطرات و اتفاقات زندگی اش در داستان حسابی بهره برده و تقریبا بی کم و کاست تعریف شان کرده. کستنر با آمدن نازی ها در برلین می ماند تا برای نوشتن از آلمان آن دوره همه چیز را با چشم خودش ببیند. نقد می شود، قضاوت می شود، کتاب هایش ممنوع می شود و جز اولین کسانی است که کتابهایش در ملا عام سوزانده می شود، آن هم در مقابل چشمان خودش.اما همچنان در برلین می ماند و می گذارد کتاب ها در ان سوی مرزهای آلمان راهشان را پیدا کنند. انگار می داند کلمه و کتاب و ادبیات هر کجا باشند راهی به سوی آزادی پیدا خواهند کرد. همان طور که در طال های بعد از سقوط رایش و نازی ها اریش کستنر در مقام ریاست انجمن پن آلمان به نوشتن ادامه می دهد. 
        

52

          یاکوب فابیان، مردِ جوانِ ۳۲ ساله‌ایه که تنها در برلین زندگی می‌کنه، قلبش ضعیفه و در حال حاضر شغلش مربوط به ساختِ آگهیِ تبلیغاتی سیگاره.
در طیِ این داستان علاوه بر ارتباطِ فابیان و دوست صمیمی‌اش “لابوده” و تجربه‌ی عشقش با “کورنلیا”، با آدم‌هایی مواجه می‌شیم که تحتِ فشارِ بیکاری و مشکلاتِ اقتصادی‌ان، و هر کدوم به شکلِ خاصی تو این موقعیت واکنش نشون میدن؛ و البته می‌بینیم که چطور این جامعه‌ی فاسد و در حالِ سقوط رویِ این آدم‌ها و حتی روابطشون تاثیر می‌ذاره…
توی این جامعه‌ی آشفته‌ی برلین، ما هم مثل فابیان از آدم‌های مختلف و انتخاب‌هاشون تعجب می‌کنیم و خشمگین می‌شیم. از نظرِ فابیان تا زمانی که اخلاق و شرافت نباشه، و تا زمانی که آدم‌ها تغییر نکنن هیچ‌چیزی شرایط رو بهتر نمی‌کنه.
مثلا این بخش‌ها از کتاب:
«تو می‌خوای قدرت داشته باشی. می‌خوای طبقه‌ متوسط رو به پایین رو‌ جمع کنی و رهبرشون بشی. می‌خوای سرمایه رو کنترل کنی و حقوقِ پرولتاریا رو به رسمیت بشناسی. بعدشم می‌خوای به ساختنِ یه کشورِ متمدن کمک کنی که عینِ بهشت می‌مونه. منم بهت می‌گم: تویِ این بهشتتم مردم باز دهنِ همدیگه رو جر می‌دن! من یه هدف سراغ دارم، ولی ظاهرا متاسفانه هدف حساب نمی‌شه. دلم می‌خواد کمک کنم تا مردم معقول و شریف باشن.»

«منتظرِ پیروزیِ شرافتم، بعدش با کمالِ میل در خدمتِ دنیام. ولی انتظارم مثل انتظارِ یه کافر واسه معجزه‌اس.»

پی نوشت:
معلوم نیست عشق همیشه راهِ نجاته یا باید در زمانِ درست اتفاق بیفته تا نجات‌بخش باشه!
        

30

3