یادداشت‌های SHIVA (7)

SHIVA

SHIVA

12 ساعت پیش

          «مرگ ایوان ایلیچ»، دفترچه خاطرات مرگ نیست؛ تماشای بی‌نقابِ زندگی‌ست، وقتی همه‌چیز، حتی حقیقت، دیگر دیر شده است.
تولستوی این‌بار قصه نمی‌گوید؛ زخم را می‌کارد در جان کلمه‌ها، و رفته‌رفته، خواننده را به تماشای چرکِ نهفته در عادی‌ترین زندگی‌ها می‌برد. ایوان ایلیچ، قاضی‌ای معمولی با خانه‌ای خوش‌نقشه، همسری آبرومند، مهمانی‌هایی در شأن، و دردهایی بی‌نام… تا آن روزی که مرگ، نه چونان حادثه‌ای دور، بلکه چون آینه‌ای در برابر چهره‌اش می‌ایستد و می‌پرسد: آیا راست زندگی کردی؟
تولستوی بی‌آن‌که از تلخی بگریزد، روایت را با بی‌رحمی آغاز می‌کند؛ با سردی همکاران و حساب‌وکتاب‌های بازمانده‌ها. گویی نویسنده پیش از پرداختن به رنجِ ایوان، ما را در آینه‌ی بی‌احساس خودمان می‌نشاند. این اثر، سفری‌ست از ظاهر به عمق، از «زندگی خوب» به «مرگِ بد» و سپس، شاید، رستگاری.
مرگ ایوان ایلیچ، اعتراف‌نامه‌ی بی‌کلام نسلی‌ست که زندگی را بر اساس «درست بودن‌های قراردادی» چیده‌اند. ایوان، نماد انسانی‌ست که برای دیگران زیسته، اما هرگز برای خودش نبوده. اما آن‌گاه که درد، نقاب از چهره‌اش می‌کشد، تازه درمی‌یابد که زندگی‌اش بیش از آن‌که «زنده» باشد، «قابل‌قبول» بوده است.
درخشش این اثر، در سکوت‌هایش است. در شب‌هایی که ایوان به سقف می‌نگرد و از خودش، نه از مرگ، بلکه از بیهودگی زندگی‌اش می‌هراسد. در بغضی که نه برای پایان، که برای آغاز نیافته می‌شکند.
تولستوی با نبوغی خیره‌کننده، مرگ را نه پایان، که فرصتی برای بیداری تصویر می‌کند. مرگ در این رمان، آموزگار است؛ گرچه مهربان نیست اما دست کم عادل است. هر صفحه، مواجهه‌ای‌ست با لایه‌ای از دروغ، با پلکانی که ایوان برای بالا رفتن از آن، خود را فراموش کرده، و اکنون، پایین آمدنش به بهای جان تمام می‌شود.
اما در واپسین لحظات، جایی که درد به اوج می‌رسد، نوری آرام از واژه‌ها سر می‌زند؛ ایوان ایلیچ می‌فهمد. و این فهم، رهایی است. لحظه‌ای که او دیگر نمی‌ترسد؛ نه از مرگ، نه از قضاوت، نه از خودش. او که عمری در ترس زیسته، در پایان، جسور می‌میرد.
مرگ ایوان ایلیچ، قصه‌ی مرگ نیست؛ قصه‌ی دیر فهمیدن است. قصه‌ی انسانی‌ست که تمام عمر در جاده‌ای صاف دوید، اما مقصد را اشتباه انتخاب کرد. و وقتی چشم گشود، زمان رفته بود.
سپاس، تولستوی، برای این سیلیِ بیدارکننده. برای یادآوری این حقیقت تلخ که گاهی، مرگ، عادلانه‌تر از زندگی با ما رفتار می‌کند؛
و برای این پرسش که مثل سوهان بر ذهن‌مان می‌خزد و آرام نمی‌گیرد:
اگر مرگ همین فردا از راه برسد، آیا زندگی‌مان ارزش مرگ را دارد؟
        

0

SHIVA

SHIVA

3 روز پیش

          «من لیاقتم خداحافظی بهتری بود»، خانه ای ست برای دلتنگی‌هایی که هرگز بلند گفته نشدند؛ زخم‌هایی که به جای خون، سکوت نشت می‌دهند.
آخیرا با قلمی که نه فریاد می‌کشد، نه گریه می‌کند، بلکه زمزمه می‌شود ــ میان خطوطی کوتاه اما عمیق ــ از رنجِ بی‌هیاهویی می‌نویسد که همه‌مان، به نحوی، روزی آن را زیسته‌ایم.
این کتاب، دفترچه‌ی خاطرات کسی نیست؛ آینه‌ی بی‌قابِ ماست در شب‌های کش‌دار و خاموش. جایی که یک "سلام" می‌تواند دلتنگی بیاورد، و یک "خداحافظ"، سال‌ها طول بکشد.
آخیرا کلمات را چنان با ظرافت کنار هم می‌چیند که گویی هر جمله، تکه‌ای‌ست از بغضِ فروخورده‌ی جهان؛ جهانی که آدم‌هایش بلد نیستند بمانند، و آن‌هایی که مانده‌اند، هنوز نتوانسته‌اند بفهمند چرا.
اما شاهکارِ این اثر، در همین چیزهاست که «نگفته» می‌مانند.
نه داستانی دارد، نه شخصیت مشخصی، نه فراز و فرود روایی معمول. اما هر صفحه، روایتِ نانوشته‌ی هزارها دل است. آخیرا استادِ سکوت است؛ سکوتی که گاهی بلندتر از هر فریادی حرف می‌زند.
جملات، کوتاه‌اند؛ بی‌ادعا، بی‌آرایش. اما هر واژه، درست مثل زخمی قدیمی، بی‌خبر باز می‌شود. می‌سوزاند. بعد آرام می‌نشاندت.
کتاب، بی‌آن‌که التیام بدهد، درکت می‌کند. و این، بزرگ‌ترین تسلیِ ممکن است: درک شدن، بدون آن‌که مجبور باشی همه چیز را توضیح بدهی.
در جهانِ پرشورِ امیدها و انگیزه‌سازی‌های توخالی، آخیرا جرأت کرده است از ضعف بنویسد، از شکست، از فرسودگی. از عشق‌هایی که نیمه‌کاره ماندند و جمله‌هایی که هیچ‌گاه در زمانِ درست گفته نشدند.
اما هیچ‌چیز در این کتاب التماس نیست؛ حتی آن‌جا که درد، لبریز می‌شود. حتی آن‌جا که نویسنده از تنهایی حرف می‌زند، باز هم کرامت کلمات حفظ شده؛ و همین، اثر را از فروغلتیدن در سانتی‌مانتالیسم نجات داده است.
او به جای آن‌که عشق را بزرگ جلوه دهد، از ریزترین ترک‌های دل می‌نویسد. از پیام‌هایی که "دیده شدند، اما جواب داده نشدند". از آدم‌هایی که رفتند، بی‌آن‌که درک کنند چه چیز را با خود بردند.
و همین‌جا، جادوی اثر رخ می‌دهد: خواننده، خود را جای نویسنده نمی‌گذارد؛ خودِ نویسنده می‌شود. جمله‌ها مثل نامه‌هایی‌ست که یک‌بار برای تو نوشته شده‌اند، اما فرستاده نشده‌اند.
و در نهایت، «من لیاقتم خداحافظی بهتری بود»، نه فقط یک کتاب، که نوعی تجربه‌ی زیستن دوباره‌ی اندوه است.
اندوهی که نه می‌خواهد فراموش شود، نه التیام. تنها می‌خواهد دیده شود، فهمیده شود، و شاید... با آن کنار آمد.
و گاهی، شجاعت یعنی بگویی: «من لیاقتم، خداحافظی بهتری بود...»
سپاس، آخیرا، برای این زمزمه‌ی بی‌صدا. برای اینکه یادمان آوردی گاهی، شجاع‌ترین اعتراف، این است که بپذیری: هنوز دلت برای کسی تنگ می‌شود که دیگر نیست.
        

2

SHIVA

SHIVA

4 روز پیش

          "موبی دیک"، تنها روایتِ یک شکار نیست؛ ضجه‌ای‌ست باشکوه در دلِ طوفانِ هستی، شعری بلند از تقابلِ انسان با بی‌پایانی جهان.
هرمان ملویل، با قلمی حجیم، صبور و گاه دیوانه‌وار، نه نهنگی را در آب‌های سرد تعقیب می‌کند، که در جانِ بشر غوطه‌ می‌خورد؛ بشری که در پی معنا، در پی سلطه، در پی انتقام، خود را به پرتگاه جنون می‌سپارد. ناخدا آهب، نه مردی ساده، که پیکره‌ای اسطوره‌ای‌ست از خشم، از غرور، از زخمی که نمی‌خواهد التیام یابد، تنها می‌خواهد پاسخ بگیردحتی اگر بهایش، نابودی مطلق باشد.
موبی دیک را نمی‌توان با یک روایت خطی خواند؛ این کتاب، چون اقیانوس، گاه آرام و آبی‌ست، و گاه سهمگین و مواج. ملویل از زیست‌شناسی می‌گوید، از فلسفه، از مذهب، از شکل استخوان‌بندی نهنگ، از شباهت ناخوشایندِ دریا به روح انسان. او واژه‌ها را نه برای روایت، که برای کندوکاو می‌تراشد.
اینجا «نهنگ سفید» دیگر فقط یک جانور نیست؛ مفهومی‌ست متورم از ناشناخته‌ها، از بی‌عدالتیِ طبیعت، از سکوتِ خدا. و آهب، آن انسانِ ایستاده در برابرِ راز، سلاح به‌دست، مغرور، بی‌پناه، در جدالی بی‌فرجام با چیزی که شاید حتی واقعی نیست.
ملویل، با جسارتی نادر، خواننده را نه سرگرم، که به چالش می‌کشد. او از ما می‌خواهد صبوری پیشه کنیم، غرق شویم، سرد شویم، تا شاید در میانه‌ی سطرهای پرغبارش، ردّی از حقیقت را بیابیم. موبی دیک تجربه‌ای‌ست آستانه‌ای؛ سفری که با یک بندر آغاز می‌شود و در اعماق وجود انسان به پایان می‌رسد.
موبی دیک، سرودی‌ست برای آن لحظه‌ی بی‌خدا، که انسان با مشت بسته، در دل هستی فریاد می‌کشد.
سپاس، هرمان ملویل، برای این اقیانوسِ سیاه و ژرف. برای روایتی که نه راه نجات می‌دهد، نه تسلی، اما با عظمت خاموشش، ما را وامی‌دارد تا بپرسیم: آیا حقیقت، همیشه ارزش غرق شدن دارد؟
        

7

SHIVA

SHIVA

4 روز پیش

          "شگفتی"، قصه نیست؛ آینه‌ای‌ست روبه‌روی نگاهِ خسته‌ی ما که سال‌هاست زیبایی را تنها در تقارن چهره‌ها و واژه‌های بی‌نقص جست‌وجو کرده‌ایم.
آر. جی. پالاسیو، با پرهیز از هر گونه سانتی‌مانتالیسم ارزان، صدای پسربچه‌ای را به گوش‌مان می‌رساند که جهان، پیش از آن‌که فرصتِ گفتن را به او بدهد، بر او قضاوت کرده است. آگوست پولمن، با چهره‌ای که گویی خطوطِ آن با دست‌های لرزان تقدیر ترسیم شده، نماد همان حقیقت خاموشی‌ست که همه‌مان می‌شناسیم و کمتر جرأتِ نگریستن در چشمش را داریم: تفاوت.
اما پالاسیو در "شگفتی"، از تفاوت قهرمان نمی‌سازد. او نه در پی ستایش زخم است، نه در تمنای ترحم. او زندگی را می‌نویسد؛ با تمام تلخی‌های راهروهای مدرسه، با سکوت سنگین نگاه‌ها، با مهربانی‌های شکننده، و با شجاعتِ بی‌نامی که تنها از دل کودکی زاده می‌شود که سال‌ها در حاشیه ایستاده است.
نبوغ این اثر، نه در داستان‌پردازی‌اش، که در معماریِ چندصدایی آن نهفته است. هر فصل، تکه‌ای‌ست از پازلی بزرگ‌تر: پدر، مادر، خواهر، هم‌کلاسی، حتی دشمن. پالاسیو صدای هر یک را می‌شنود؛ بی‌آنکه داوری کند، بی‌آنکه جانب بگیرد. و این‌چنین، شگفتی به کلاژی از انسان‌های معمولی بدل می‌شود که در مواجهه با چیزی که «معمولی» نیست، درگیر کشمکشی‌ عمیق با خویش می‌شوند.
آگوست، با آن‌که راوی اصلی نیست، محورِ درخشانی‌ست که اطرافش می‌چرخند. او جهان را نه با خشم، که با فهمی فراتر از سنش نظاره می‌کند؛ بی‌آنکه پاکی‌اش، کودکانه و ساده‌لوحانه باشد. در صدای او، نه طلب دیده شدن است، نه فریاد اثبات. تنها یک خواهش بی‌صداست: "مرا همان‌طور که هستم، ببین."
شگفتی ما را به مهربانی فرامی‌خواند، اما مهربانی‌ای که در درونِ ما پنهان مانده؛ خاموش، خاک‌خورده، و فراموش‌شده در هیاهوی قضاوت‌های هرروزه. پالاسیو با زبانی ساده اما با اندیشه‌ای ژرف، در دل مخاطبش نه اشک، که شرم می‌نشاند. شرم از داوری‌های بی‌رحمانه، از فاصله‌هایی که ساخته‌ایم، و از انسان‌هایی که پیش از شناختن، پس زده‌ایم.
و در پایان، صدای آگوست، همچون زمزمه‌ای در گوش‌مان باقی می‌ماند: "اگر انتخاب میان حق با دیگران بودن و مهربان بودن است... مهربانی را انتخاب کن."
شگفتی، در جهانِ زخم‌خورده‌ی ما، خودِ شجاعت است؛ نه شجاعت ایستادن، که شجاعتِ نرنجاندن.
سپاس، آر. جی. پالاسیو، برای این شاهکارِ کوچکِ بزرگ. اثری که با صداقتِ کودکانه‌اش، به دل‌های فراموش‌کارِ ما آموخت که گاهی، شجاع‌ترین کار در زندگی، «دیدن» است.
        

31

SHIVA

SHIVA

4 روز پیش

          "خانه کج"، نه صرفاً یک رمان جنایی، که تصویرگرِ ژرف‌ترین اعوجاج‌های روح انسان است؛ قصری آراسته، بناشده بر خاکِ ناپایداری که به آهستگی، درونِ خود فرو می‌ریزد.
آگاتا کریستی، بانویی که قرن‌هاست جنایت را به ضربِ منطقِ محض کالبدشکافی می‌کند، در این اثر دست از بازی‌های همیشگی‌اش با کلید و قفل و سرنخ برداشته و وارد قلمروِ لرزان و تیره‌تری می‌شود: خانواده. جایی که قتل، نه آغاز فاجعه، که محصول نهایی آن است؛ نه معلول یک لحظه خشم، که ثمرهٔ سال‌ها تلنبارِ زهر در رگ‌های نامرئی یک نظام خانوادگی پوسیده.
خانه کج، آن‌گونه که از نامش پیداست، تمثیلی‌ست از جهانی که بنیادش کژ است. نه فقط در معماری و آجر و سنگ، که در دل‌ها، در پیوندها، در آن‌چه که به غلط «محبت» و «وفاداری» می‌نامندش. هر یک از اعضای این خانواده، آینه‌ای شکسته است از بشرِ مدرن: مغرور، زخمی، دروغ‌گو و مصلحت‌طلب و در میان آن‌ها، کودک. بی‌پیرایه، سرد، ناظر و… چه‌بسا چیزی بسیار هولناک‌تر از یک قاتل. در همین نقطه است که کریستی، بی‌آن‌که فریاد بزند، بی‌آن‌که خطبه بخواند، پرده را کنار می‌زند: ما با یک نسل معصوم و معیوب طرف‌ایم؛ نسلی که در سایه‌ی کجیِ نسل‌های پیش از خود، هیچ تصور درستی از انسانیت ندارد.
لحن رمان، آرام است؛ بی‌شتاب، بی‌اغراق. اما آنچه از دل سطرهایش بیرون می‌خزد، نفس را در سینه حبس می‌کند. کریستی قهرمان نمی‌سازد، تقصیر را گردن یک‌نفر نمی‌اندازد. او نشان می‌دهد که جنایت، می‌تواند در سکوت لبخندها، در بوی قهوه صبحگاهی، در نوازش یک مادربزرگ، در نگاه کودکانه‌ای بی‌هیاهو زاده شود.
خانه کج نه فقط یک معمای جنایی، که پرسشی فلسفی‌ست: اگر بنیان خانه‌ای از آغاز کج باشد، آیا می‌توان بر آن امیدی بنا نهاد؟ آیا ترمیم ممکن است؟ یا تنها باید نظاره‌گر فروپاشی بود و پذیرفت که بعضی بناها، تنها برای ویرانی ساخته شده‌اند؟
سپاس، آگاتا کریستی، برای این تلنگرِ بی‌صدا. برای خانه‌ای که گرچه کج بود، راست‌ترین حقیقت‌ها را پیشِ چشم‌مان نهاد.
        

0

SHIVA

SHIVA

1404/3/28

          "مغازه خودکشی" ژان تولی، نه یک داستان، که آیینه‌ای ست شفاف و شکسته، روبروی جامعه‌ای که نفسش را در هیاهوی پوچی گم کرده است. تولی با قلمی به ظاهر ساده و طنزی تلخ، عمیق‌ترین زخم‌های بشری را می‌کاود: ناامیدی، پوچی، و آن میل مرموز به نابودی.در دل آن مغازهٔ کوچک با ویترینی همیشه در تغییر و کالاهایی هولناک، تولی زندگی را به تماشا می‌نشاند. "لوازم جانبی خودکشی" تنها کالا نیستند؛ نمادهایی هستند از تمام آنچه روح را می‌فرساید. برادران تِواچ، با آن کشمکش درونی و بیرونی، چقدر آشنا به نظر می‌رسند؛ گویی هر یک از ما، لحظاتی را در آن پشتِ پیشخوان ایستاده‌ایم.
اما نبوغ تولی در همین جاست: از دل تاریکی مطلق، نوری رخنه می‌کند. آن تضادِ آشکار بین پیشهٔ مرگ‌فروشی و زمزمه‌های سرکش زندگی، ضربه‌ای است به جان. کتاب، بی آنکه موعظه کند، بی آنکه امیدوارنمایی کند، با طنزی سیاه و پایانبندیِ همچون مشتی به سینه، خواننده را وامی‌دارد تا دوباره بپرسد: "آیا زندگی، حتی در سیاه‌ترین لحظاتش، ارزشِ تحملِ رنجِ زیستن را دارد؟"
"مغازه خودکشی" فقط روایتی از مرگ نیست؛ فریادی است برای زندگی. فریادی که در سکوتِ طنزآلودِ خود، گوش‌ها را کر می‌کند. کتابی ست که پس از بستنِ آخرین صفحه، همچون طوطیِ نمادینش، بر شانه‌ات می‌نشیند و در گوشت زمزمه می‌کند: "باز هم سعی کن..."
سپاس، ژان تولی، برای این شاهکارِ کوچکِ بزرگ. اثری که با شهامت، به تاریکی خیره شد و در عمق آن، جرقه‌های گمشدهٔ معنا را به ما نشان داد.
        

3