یادداشت Mana

Mana

Mana

1404/4/30

        گاهی، جهان را باید از پشت پلک‌های یک کودک نگاه کرد؛ جایی که آدم‌بزرگ‌ها فراموش کرده‌اند که «اساسی‌ترین چیزها را نمی‌توان با چشم دید.» و آن‌گاه، درست در لحظه‌ای که همه‌چیز از معنا تهی می‌شود، شازده کوچولو با گام‌های آرامش، از میان ستارگان، به سراغمان می‌آید.
شازده کوچولو، قصه نیست، خواب نیست، شعر هم نیست؛ آیینه‌ای‌ست رو به درون. داستانی ساده، اما سنگین‌تر از هزار فلسفه. پسرکی از سیاره‌ای کوچک، با گلی که برایش همه‌چیز است، و دل‌تنگی‌هایی که از جنس ماست. از میان سیاراتی بی‌نام و آدم‌هایی غرق در بیهودگی، می‌آید تا به ما یادآوری کند که زمان، عشق، دوستی، تنهایی و مرگ، مفاهیمی هستند که فقط دل آن‌ها را می‌فهمد که هنوز بلدند کودک بمانند.
آنتوان دو سنت‌ اگزوپری با قلمی لبریز از لطافت، به زبان دل می‌نویسد. روباهی را می‌آفریند که راز زندگی را در یک جمله خلاصه می‌کند: «تو تا وقتی که مرا اهلی نکنی، برای من فقط یک پسری مثل هزاران پسر دیگر خواهی بود…» و آن‌گاه، خواننده درمی‌یابد که انسان بودن، یعنی وابسته بودن، یعنی درد کشیدن، یعنی دوست داشتن با تمام هستی.
شازده کوچولو قصه‌ای نیست که فراموش شود. هر بار که می‌خوانیش، بخشی از جانت را لمس می‌کند. و هر بار که می‌بندی‌اش، نگاهت به آسمان می‌لغزد، به دنبال ستاره‌ای که شاید شازده کوچولو روی آن ایستاده، و با لبخند محوش، برای تو، که بالا را نگاه می‌کنی، دست تکان می‌دهد.
      
425

30

(0/1000)

نظرات

خوب نوشتی

1