یادداشت Mana
دیروز
در «شبهای روشن»، داستایوفسکی ما را به چهار شبِ کوتاه و در عین حال بیپایان میبرد؛ چهار فصلِ گذرا که در جانِ یک انسان به اندازهٔ سالها کش میآید. این کتاب، قصهی دلیست که از تنهایی به گفتوگو با خیابانها و سایهها خو گرفته و ناگهان با جرقهای از نور، بیدار میشود. در این داستان، امید و سرخوشی همچون چراغی کوچک در دلِ تاریکی روشن میشود و درست در لحظهای که گرمایش را حس میکنی، نسیمی خاموشش میکند. اما خاموشی، همه چیز را نمیگیرد؛ چیزی در دل راوی جا میماند.چیزی شبیه ایمانِ پنهان به اینکه حتی کوتاهترین دیدارها هم میتوانند یک زندگی را دگرگون کنند. «شبهای روشن» به ما یادآوری میکند که بعضی آدمها، حتی اگر فقط چند روز در کنارمان باشند، باز هم به بخشی از ابدیت ما بدل میشوند. و گاهی، همین چهار شب کوتاه، میتواند همهی روشناییهای یک عمر باشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.