یادداشت Mana

Mana

Mana

1404/5/3

        برخی قصه‌ها، با اتفاقی عجیب آغاز می‌شوند. پسری که یک روز صبح، خودش را در آینه نمی‌بیند. اما جادوی داستان، نه در غیب شدن بدن، که در پیدا شدن روح و معناست. «پسری که نامرئی شد» داستان نوجوانی‌ست که در ناپیدایی، خودش را پیدا می‌کند. داستانی‌ست از هویت، تنهایی، و عطش بی‌وقفه‌ی انسان برای دیده شدن :نه فقط با چشم، که با دل.
اندرو کلمنتس، با قلمی روان و البته ساده، دست روی دغدغه‌ای آشنا برای همه می‌گذارد: ما که هستیم، وقتی کسی ما را نمی‌بیند؟ وقتی حتی حضورمان، بی‌صدا در اتاق‌ها می‌لغزد و هیچ نگاهی متوجه‌مان نمی‌شود؟ بابی ، ناگهان از جهان حذف می‌شود، و درست در همین حذف شدن است که دیده شدن  رابرایش معنا می‌کند.
در سفری که از مدرسه‌ی بی‌اعتنا تا خانه‌ی سرد، از آزمایش علمی تا قلب انسانی دیگر می‌گذرد، قهرمان داستان درمی‌یابد که نامرئی بودن، فقط یک تجربه‌ی فیزیکی نیست بلکه تجربه‌ای‌ست که خیلی‌ها، حتی در اوج دیده‌شدن، هر روز با آن زندگی می‌کنند.
این کتاب، زیر نقاب یک داستان نوجوانانه، پرسشی بزرگ را در دل خود پنهان کرده: «آیا ما واقعاً یکدیگر را می‌بینیم؟ یا فقط از کنار هم عبور می‌کنیم؟»
«پسری که نامرئی شد» نه فقط قصه‌ای برای نوجوانان، بلکه تلنگری‌ست برای بزرگ‌ترها؛ برای همه‌ی آن‌هایی که روزی آرزو کرده‌اند ای کاش نامرئی بودند، یا از اعماق دل فریاد زده‌اند: «کاش کسی من را می‌دید…».
      
13

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.