یادداشت‌های سارا (15)

سارا

سارا

10 ساعت پیش

          سمفونی مردگان
کتابی که چند سال بود دلم می‌خواست بخونم ولی فرصتش پیش نمیومد و با این وجود انقدر در وصف خوبی های کتاب چیزهای مختلفی شنیده بودم که از همون آغاز خوندن ، توقع زیادی ازش داشتم . دوست نداشتم از اون رمان های معمولی عاشقانه‌ی تراژدیک ایرانی باشه که قبلا انواع و اقسامش رو خوندم .
و باید بگم که کتاب حتی از حد توقعات من هم بالاتر بود . خیلی بالاتر . برام خیلی قابل افتخاره که نویسنده اش ایرانی و مخصوصا اردبیلی بوده . 
شاید یکی از دلایلی که باعث شد بیشتر به دلم بشینه همین بود که داستان در بستر شهر خودمون اتفاق می‌افته و من لوکیشن هارو می‌شناختم و وقتی از شورابیل و سرچشمه و بازار حرف میزد منم همراه آیدین و اورهان تو شهر قدم میزدم .
شخصیت های داستان به نظرم نقطه قوتش بودن . شخصیت هایی که اصلا از زندگی روزانه ما دور نیستن و من هر روز با انواع آیدین ها ، اورهان ها ، آیدا ها و پدر مادرشون رو به رو میشم و چقدر هنرمندانه و قشنگ همه اینها رو کنار هم جمع کرده بود و با این داستان عجیب و غریب به هم وصلشون کرده بود . 

 "احساس می‌کند آن‌قدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمی‌تواند به آن‌ها نزدیک شود ."

یه همچین جملاتی هم داشت که در عین سادگی ، احساساتی‌که خودمون متوجهشون نیستیم رو بهم نشون میداد .
درسته عباس معروفی ، آدم رو چند پله غمگین تر میکنه ولی اگر نخوندین ، خوندنش رو شدیدا پیشنهاد می‌کنم.
        

2

سارا

سارا

10 ساعت پیش

          کتاب بستنی با طعم توت فرنگی ، کتابی بود که از زبون یه بچه ۶ ساله داشت روایت میشد و این خردسال بودن راوی به نویسنده اجازه داده بود با خیال راحت و بدون ترس از قضاوت ، خیال پردازی های عجیب و غریبش رو به قلم بیاره . 
یکی از نکات جالب داستان این بود که جنسیت بچه مورد ابهام بود . اوایل کاملا احساس می‌کردم پسره ولی اواخر داستان دختر بود . هر چند فکر میکنم این قضیه هم از پیش طراحی شده بود .
قسمت ابتدای داستان و ماجرای اینکه پدر و پسر ( یا دختر) با هم میرن بستنی فروشی ، اوج داستان بود . خاطرات تلخی رو از زمان هایی که حق با من بود و کسی نپذیرفت برام زنده کرد . 
داستان آخرا خسته کننده میشه و هیجان ابتدای ماجرا رو نداره چون احتمالا نویسنده فقط درباره‌ی اتفاق اولیه توی بستنی فروشی فکر کرده  و شروع به نوشتن کرده بود بدون اینکه بیشتر وقت بذاره و درباره سیر داستان فکر کنه ولی همین آشنایی زدایی هایی که به زبون کودکی گفته می‌شد(به سبک شازده کوچولو) دلنشین و جالب بود . 
خوندنش رو به همه پیشنهاد می‌کنم.
        

0

سارا

سارا

10 ساعت پیش

          کیمیاگر
دومین بار بود که میخوندمش. یادم نمیاد قبلا کدوم ترجمه رو خوندم ولی احساس میکنم از این یکی بهتر بود .
کتاب یک حد واسطی بین زرد انگیزشی و عرفانی داشت . نه تونسته بود انگیزشی خوبی باشه نه عرفانی خوب . قطعا پائولو کوئیلو خوب می‌دونه چطور عامه پسند بنویسه که کتاب رو بفروشه، ولی واقعا مورد پسند من نبود . به جای این کتاب میتونم مائده های زمینی آندره ژید یا حتی شازده کوچولو یا جاناتان مرغ دریایی رو معرفی کنم که  از بهترین انگیزشی های غیر زرد هستن . برای عرفان هم شعرای خوبی داریم . مولانا سرآمد عارفان بزرگ هست ‌.
در‌ مجموع داستان خوبی بود و برای کسی که اولین بار میخونه کشش کافی ایجاد میکنه که ادامه اش بده ولی وقتی برای بار دوم میخونی و میدونی‌ پایان قصه چیه ، اینجا هنر نویسنده و لحظاتی که می‌آفرینه باید برات کشش ایجاد کنه که قلم ضعیف کوئیلو نتونست این کار رو بکنه .  برای شروع کتاب خوندن هم می‌تونه کتاب مناسبی باشه .
دلیل اینکه همش دارم هیت میدم اینه که همه جا تعریفش رو می‌شنویم ولی واقعا در اون حد که معروف شده خوب نیست . کتاب های غیر معروف خیلی خیلی بهتری داریم .
در مجموع یک بار خوندنش رو پیشنهاد می کنم .
ادعای واقعی بودن داشت ولی تخیلی اش کرد با اینکه تخیلی نبود.
تبدیل شدن به باد خیلی خوب بود
توصیفات بیابان خوب بود
انگار‌چند تا کتاب تونوه بود جنع بندی کرده بود
خودش رشد فردی خاصی نداشته از بیرون کمکش کردن
مکتوب و دومین مکتوب
        

1

سارا

سارا

10 ساعت پیش

          نازنین 
خیلی مردد بودم که بخونم چون کتاب دیگری در اولیت بود ولی حجم کمش و نویسنده اش مجذوبم کرد . خوشحالم که خوندم . واقعا به این نتیجه رسیدم داستایوفسکی بی دلیل مورد احترام نیست .
یک موردی که در این کتاب با بقیه کتاب هاش متفاوت بود ، مقدمه بود . داستایوفسکی معمولا مقدمه نمی نویسه . اگر به عقب برمی‌گشتم ترجیح میدادم مقدمه رو نخونم . خود داستان به اندازه‌ی کافی گویای ماجرا هست .
در مقام مقایسه با شب های روشن ( چون به هر حال بخشی از ارزش آثار در مقایسه آشکار می‌شه ) ، شب های روشن و ناستنکا رو بیشتر دوست داشتم . هر چند هر دو شخصیت زن ماجرا در نهایت مرد عاشق رو تنها می‌ذارن و این تکرار داستان ترک شدگی احتمالا تکرار زندگی داستایوفسکی در قالب شخصیت ها و داستان های مختلفش هست .
یک ویژگی خوب دیگه ای که کتاب داشت این بود که شخصیت ها اسم نداشتن (به جز لوکریا) و مدت زیادی درگیر اسامی سخت روسی نشدم .
این کتاب یک موضوعی رو برام روشن کرد .ارتباط خودخواهی و تنهایی . قبلا زیاد فرصت نشده بود درباره اش فکر کنم .
شخصیت اصلی طرد شده بود . به اجبار تنها مانده بود و جز خودش کسی رو نداشت . حتی خودش رو لایق دوست داشته شدن نمی‌دید و می‌خواست این حس رو با برتری مالی کسب کنه . و چون تجربه‌ی تلخ طرد شدگی رو داشت نمی خواست دوباره ردش کنن . برای همین هم فقط وقتی مطمئن شد که قراره جواب مثبت بشنوه رفت خواستگاري دختر فقیر. 
خودخواهی مرد در تمام داستان قابل مشاهده بود . چه در آغاز که زندگی رو برای زن جهنم کرده بود و به اصطلاح می خواست اول عشقش رو تربیت کنه بعد عشق بورزه و چه بعد ها که به صورت افراطی عشق ورزید تا تنها چیزی که از زن باقی مونده بود (روحش) رو هم تصاحب کنه و خیلی خوشحال شدم که به هدفش نرسید .
من مرد رو خیلی خوب درک کردم که این اصلا چیز خوبی نیست .به نظرم زن داستان به عمد کم سن و سال انتخاب شد تا نتونیم مقصرش بدونیم و طبق روال نوشته های داستایوفسکی شخصیت تاریک ، خیلی تاریک جلوه کرد .
یک موضوع مهم و جالب دیگه در این کتاب ، توجه به اتفاق ها بود . داستایوفسکی خیلی راحت نشون میده که همه چیز الزاما با دلیل خاصی اتفاق نمی افته . به قول خودش خیلی از خودکشی ها به این دلیل هست که تپانچه در دسترس هست . من این موضوع رو جای دیگه هم خوندم . خیلی از آدم ها حتی وقتی چاقوی ساده دست میگیرین به این فکر می افتن که من با این چاقو همین الان می تونم به خودم آسیب بزنم.  پس در دسترس بودن امکانات می‌تونه عامل خیلی از خرابی ها باشه.
این که برای خیلی از کارها دلیل خاصی نداشته باشیم بخشی از زندگی طبیعی ما انسان هاست .
سری برج بابل
ضعف دختر: می ترسیدم مرا رها کنی
مرد خیلی فکر‌میکرد دنیا دور اون میچرخه
جسم رو داشت ولی روح رو نداشت
شیمبورسکا
حتی حس تبرئه اش هم از خودخواهی بود
احساس نوعی منطق است.
شما هر تصمیمی‌ بگیرید از مزایای تصمیم دیگر‌محروم میشین.
        

1

سارا

سارا

10 ساعت پیش

          طاعون 
کتابی که سعی کرده بود بی طرفانه حمله‌ی اپیدمی به یک شهر کوچیک رو از ابعاد مختلف بررسی کنه و هر از چندگاهی نویسنده به خودش لقب وقایع نگار رو می‌داد که رو این موضوع تاکید کنه . 
خود روند داستان برخلاف تصور یکنواخت و بدون فراز و فرود بود و این قضیه باعث می‌شد گاهی اوقات از خوندنش خسته بشم . (یکم از کامو بیشتر از اینها انتظار داشتم.)  یک علت دیگه که برام یکنواخت ترش می‌کرد این بود که اینها تجریبات زیسته ی خودمون زمان پاندمی کرونا بود و برام جدید و جالب نبود . هر چند همین تجربه‌ی زیسته ی گذشته باعث شد احساساتی که مردم داشتن رو خوب تر درک کنم و با امید و نا امیدی شون همراه شم . 
تفاوت مهم و زیبایی که آخر کتاب باعث شد به هنر آلبرکامو بیشتر پی ببرم این بود که طاعون با اعلام و قبول مبارزه های آینده تموم شد ؛ نه صرفا به خوبی و خوشی !
پیشنهاد میکنم اگر میخواین کتاب رو بخونین با ترجمه‌ی رضا سیدحسینی بخونید (هر چند نشر نیلوفر هم به سبک نشریات همکار،  ۲۰ و خورده ای صفحه رو بی دلیل به معرفی آثار دیگر کامو اختصاص داده بود.)
حین داستان مردم شهر آمال و آرزوهاشون رو میدیدن که داره از بین میره . خیلی از مردم آرزوهای جدید تر پیدا کردن . بعضی ها هم خودشون رو فدای خلق کردن و راوی داستان دنبال این بود که دلیل این فداکاری رو پیدا کنه و فکر می‌کنم در آخر دقیقا پیداش نکرد . 
یه جمله‌ی خیلی قشنگی داشت که میگفت طاعون داشتن خسته کننده است ولی طاعون نگرفتن خسته کننده تر . 
در مجموع داستانی بود که ارزش یک بار خوندن رو داشت و نمیشه خیلی ازش ایراد گرفت و به همون اندازه هم نمیشه خیلی مدحش رو گفت . 
خوندنش رو به همه (مخصوصا اگر عضو جامعه‌ی علوم‌ پزشکی هستید)  پیشنهاد می‌کنم.
        

1

سارا

سارا

10 ساعت پیش

          عزاداران بیل _غلامحسین ساعدی

کتاب تقریبا به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده بود و درسته تو سبک خودش بهترین نبود ولی واقعا حرف های زیادی واسه گفتن داشت .
روایت چند داستان مختلف با همون شخصیت های تکراری که پر از رمز و راز و اتفاقات عجیب و غریب بود . روستایی که قحطی و نبود غذا و امکانات اذیتشون نمی‌کرد،  ولی وجود سگ و آشنایی یه دختر و پسر و... انقدر مهم بود که جمع میشدن مشورت میکردن و در نهایت غلط ترین تصمیم ممکن رو میگرفتن!
آخ امان از مردم این روستا و امان از جهل و خرافات.  یه تیکه هایی اش رو با تمام وجودم حس میکردم . اصلا خوبی اصلی این کتاب این بود که نویسنده ایرانی بود . فرهنگ و خرافات و حرفای ایرانی ای داشت !
نویسنده (جدا از شخصیت و عقایدش که خیلی هم باهاش آشنایی ندارم) ، بسیار نویسنده توانمندی بوده . تصویر سازی ها فوق العاده بودن . من حین داستان میتونستم صدا ها رو بشنوم ، بو ها رو حس کنم و روشنایی و تاریکی رو مجسم کنم . (خیلی جاها نویسنده اشاره میکرد که فلانی با چراغ وارد اتاق شد یا نور رو انداخت روی وسیله خاصی ) .
برا من داستان تبدیل شدن مشدی حسن به گاو ، داستان امامزاده تقلبی و ماجرای سگی که مهمون روستای بیل شده بود خیلی دلنشین بودن.  
درسته به اندازه دیوار گذر و مرشد و مارگاریتا درخشان نیست ولی همین ایرانی بودنش باعث میشه به همه پیشنهاد کنم بخوننش .
        

1

سارا

سارا

10 ساعت پیش

          نمی‌دونم چطور و از کجا شروع کنم . بعد از مدت ها کتابی بود که تونست اشکم رو دربیاره . جوری توی لحظات کتاب ذوب شده بودم که انگار خودم جای تک تک شخصیت هاش داشتم زندگی می‌کردم . 
از وقتی شروع کردم به خوندنش تا تموم شدنش واقعا نمیتونستم کتاب رو زمین بذارم.

اسپویل:
داستان دختر ساده‌ی روستایی و مردی بود که عاشق هم شدن . هیچ کس مثل تولستوی نمی‌تونست شور‌ و شوق عاشقی‌شون رو به این خوبی به قلم بیاره . سادگی دختر ، لحظاتی که از فرط شرم نمیتونستن احساس واقعی‌شون رو به هم بگن ، انتظار کشیدن های کوتاه که براشون خیلی طولانی بود ، سکوت ، نا امیدی و امید همزمان ، همه‌ی این‌ها چیزهایی بود که فقط تولستوی میتونست انقدر خوب بنویسه و منو همراه داستان عاشقی شون پیش ببره . هر چند سعادت اولیه شون بعد از رفتن به پترزبورگ تقریبا رو به سردی رفت ، تولستوی از سعادت و عشق جدیدی که بینشون شکل گرفت صحبت کرد و این پایان بندی واقعا بی نظیر بود . 
اتفاقاتی که افتاد و رابطه شون رو به سردی کشوند خیلی خوب توصیف شده بود . اینجا فهمیدم که حرف زدن حین عصبانیت یکی از بدترین اشتباهاتیه که هر کسی میتونه انجام بده . بعد از شنیدن بعضی از حرف ها ، هیچ چیز نمیتونه مثل قبل بشه و تصویر خیلی چیز ها فرو می‌ریزه .
اسپویل تمام

یک نکته‌ی جالب دیگه ای که باعث شد از کتاب خوشم بیاد این بود که تولستوی داستان رو از زبان یک دختر نوشته بود . کاری که خیلی کم دیدم نویسنده ها جرأت انجامش رو داشته باشن . چون هر چقدر هم که توانا باشی خیلی از حالات و احساسات جنس مقابل رو نمیتونی بفهمی و بنویسی . ولی تولستوی نوشته بود ، خیلی هم خوب نوشته بود . از چیزهایی حرف زده بود که تصور می‌کردم فقط دختر ها ازش خبر دارن و حسش می‌کنن.  خیلی جاها شک کردم که شاید زن تولستوی در نوشتن این کتاب بهش کمک کرده باشه .( چون در رونویسی ها خیلی کمکش میکرده)
عشق یعنی دوست داشتن بسیار 
واژه‌ی بسیار رو شما رو هر چی بذاری ضایع است . تعادل در عشق درسته . تعادل رو اگر رعایت کنید اسمش‌میشه دوست داشتن
در مجموع داستان ساده ، مختصر ، بدون اضافه گویی و واقعا عمیق بود . خوندنش رو خیلی پیشنهاد می‌کنم.
        

1

سارا

سارا

10 ساعت پیش

        خوندن این کتاب مصادف با سالروز درگذشت صادق هدایت شد و همین مسئله معناش رو برام  بیشتر کرد .
این کتاب از کتاب قبلی (سگ ولگرد) تاریک تر و ترسناک تر بود . تو تمام داستان ها شخصیتها با سرنوشتشون داشتن میجنگیدن . جنگی که همیشه آدمیزاد توش بازنده است چون قدرت سرنوشت جمعی بیشتر از سرنوشت فردیه . 

_داستان اول مرتبط ترین داستان با عنوان کتاب هست . زنده به گور ! اگر حال مناسبی ندارین پیشنهاد می‌کنم سراغش نرین . برای من خوندن این بخش عقیده‌ای رو که خودکشی روش مرگ شریفی میدونه قابل قبول تر کرد . شاید باید به افرادی که نمیخوان زنده بمونن اجازه بدیم بمیرن و تو کارشون دخالت نکنیم و به جای متهم کردن اونا عواملی که باعث شد این تصمیم رو بگیرن رو متهم کنیم . مشکل اینجا است که ما از وسط داستان تلاش برای خودکشی وارد شدیم و از قبل و اتفاقاتی که براش افتاده خبر نداریم . گیاهخواری و تفاوت با گوشت خواری.
_داستان دوم حاجی مراد بود . کسی که میدونست باید چه تصمیمی بگیره ولی از ترس تغییر و تنش اون تصمیم رو نمی‌گرفت و به خودش لقب خوش قلب رو داده بود تا وجدانش رو آروم کنه . در نهایت خود سرنوشت کاری کرد که پشیمون بشه. 
_داستان سوم نقل خاصی نداشت . 
_داستان چهارم هم ترکیبی از شب های روشن و چند تا کتاب دیگه بود . 
_داستان پنجم هم نقل خاصی نداشت . 
_داستان ششم هم همینطور . 
_داستان هفتم هم دوباره منو به این باور رسوند که خیلی جاها خودکشی بهترین راه حله!
_داستان هشتم داستان یک فرد مرده (ارجاع به زنده به گور) که در واقع نمرده بود و دو تا زنش به جون هم افتاده بودن . خود داستان یه داستان خاله زنکی پوچ بود ولی اگر‌ نمادین در نظرش بگیریم میتونه روشنگر هم باشه.
_داستان آخرش داستان قشنگی بود . تخیلی و پر هیجان . یه ترکیبی از داستان یوسف پیامبر و کیمیاگر و این جور داستان ها بود که آخرش هم به خوبی و خوشی تموم شد ‌.
در‌مجموع باید بگم که به جز داستان اول و آخر بقیه بار ادبی خاصی نداشتن و فقط در حالتی میتونم بگم خوب بود که همه‌ی داستان ها نمادین بوده باشن . ولی خوبی صادق هدایت اینه که خیلی خوب حس میکنه و میتونه این حواس رو در ما هم بیدار کنه . 
خوندنش رو اگر حال خوبی ندارین توصیه نمیکنم .
بورخس
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

سارا

سارا

10 ساعت پیش

          |پدرو پارامو|
رمان با یک جمله‌ی شگفت انگیز شروع میشه : 《 آمدم به کومالا چون به من گفته بودند پدرم آنجا زندگی می‌کند اسمش هم پدرو پارامو است. 》همینجا مشخصه که رمان عادی نیست و احتمالا با یک شاهکار طرفیم ‌ دقیقا مثل شروع بیگانه آلبرکامو .
نقاط طلایی داستان جاهایی بودن که نویسنده از زبان مرده ها نجوا می‌کرد.  اواسط داستان وقتی که پسر پدرو پارامو مرد تازه ارتباط بین تصویر جلد کتاب و نجوای مردگان رو فهمیدم . خود من و راوی داستان هم یکی از مردگان محسوب میشدیم و به شهر مرده ها راه پیدا کرده بودیم .خود شخصیت پدروپارامو و عقل کل بودنش در عین پلیدی اش جالب بود. لحظاتی که نویسنده آفریده بود نیازمند جنون خاص مکزیکی بود و از تک تک لحظاتش لذت بردم 
ولی
اونقدری که باید نتونستم از کتاب لذت ببرم . برای من انسجام یک کتاب عادی رو نداشت . نقد های بقیه رو که میخوندم همین عدم انسجام رو نقطه قوتش میدونستن ولی احتمالا چون من کمتر کتاب خوندم و خیلی با این سبک آشنایی ندارم نتونستم متوجه داستان بشم . خیلی جاها زمان و مکان و شخص رو گم میکردم . نمیدونستم الان راوی داستان پسر پدرو پارامو هست ، پدرشه یا خودش . همین مسائل باعث شد حوصله ام سر بره و وسطای داستان کتاب رو رها کنم و امروز صرفا جهت اینکه تمومش کنم خوندمش . 
کومالا برای من فقط یک روستای ساده تو مکزیک نبود . کومالا تبلور خاطرات مرده ، آشنایان مرده و مغز آشفته ی خودم بود .
لحظات ، توصیفات ، جملات و کلمات همشون با هنرمندی خاصی کنار هم چیده شده بودن . خوندنش رو به کتابخون ها پیشنهاد می‌کنم.
        

0

سارا

سارا

15 ساعت پیش

          کتاب با یک روایت ساده و آروم خانوادگی شروع می‌شه و حین نقل داستان اطلاعات بیشتری بهمون میده . اطلاعاتی که مثل پازل تیکه تیکه داده میشن و خودمون باید کنار هم بچینیم ببینیم داستان از چه قراره . نوشتن این شکل از داستان نیاز داره نویسنده ماهر باشه و من هم از خوندنش لذت بردم .
همیشه برام سواله که نویسنده ها وقتی میخوان شروع کنن به نوشتن یک داستان ، کل داستان رو تا آخر تو ذهنشون تصور میکنن یا اینکه مینویسن ببینن چی میشه.  حدس من اینه اینجا نویسنده داستان رو شروع کرد ولی نمیدونست آخرش چی میشه . اینکه داستان هم آخراش مثل فیلم inception  شد این ذهنیت رو برام پررنگ تر کرد . 
درباره خود داستان چیز خاصی ندارم که بگم فقط با اون قسمت هایی که از اصفهان زده شده بود و نمیتونست خاطراتش رو تحمل کنه و می‌خواست از اون شهر فرار کنه همزاد پنداری (شاید هم همذات پنداری ) کردم .
فکر‌ میکنم نسبت به این کتاب کم توجهی شده و نویسنده اثر ارزشمندی رو نوشته . 
یه ذره کتاب بی سر و تهی بود ولی خوندنش رو به همه پیشنهاد می‌کنم.
پدر و زاینده رود نماد بودن و مرگ پدر اوج داستان بود.
رویکردش اسطوره نگاری بود. مبانی اسطوره شناسی عباس مخبر.
پدر زنده اش یک قهرمان مرده است .
        

16

سارا

سارا

15 ساعت پیش

          کتاب سگ ولگرد ، نوشته‌ی صادق هدایت 
از چند داستان کوتاه مختلف تشکیل شده بود که عنوان کتاب‌مربوط به داستان اولش بود . 
اول نقدی به نشر جاویدان کنم که خود کتاب‌ سر جمع ۱۴۰ صفحه می‌شد ولی کتاب حدود ۱۰ ۱۵ صفحه به تبلیغات خودش اختصاص داده بود که تقریبا دزدی محسوب‌ می‌شه .
با توصیفاتی که از هدایت شنیده بودم و جملات قصاری که جاهای‌مختلف ازش خونده بودم توقع داشتم خیلی فضای تلخ و سردی توی‌کتاب حاکم باشه ولی اینطور‌ نبود. هدایت لطافت و احساسات خاصی داشته . همه چیز‌رو خیلی خوب درک می‌کرده.  گاهی اوقات پیش‌میاد تو اینستا به یک سری خاطرات کودکی مشترک می‌رسیم،  یا یک عادت جمعی داریم که ازش زیاد صحبت نمی‌کنیم.  هدایت کلی از این عادت ها تو چنته داشت و خوندن این بخش ها برام خیلی‌لذت بخش بود . فکر‌ می‌کنم لقب بهترین نویسنده‌ی دوران خودش ، برازنده اش باشه . ساده و با جزئیات از چیزهایی حرف می‌زد که کمتر‌می‌شنویم.  من از این کتاب بسیار لذت بردم . می تونه احساساتی رو در شما بیدار کنه که مدت ها فراموشش کرده بودین .
خوندنش رو پیشنهاد می‌کنم.
        

0

سارا

سارا

3 روز پیش

          ارزش یک بار خواندن را داشت 
اینکه تونستم وضعیت روانی و افکار شخص پارانوئید رو بشناسم جالب بود 
این که با تفکر شخص اول همراه میشدیم هم خیلی جالب بود
همراه با شخصیت اول داستان گول خودم
گاهی اوقات خشمگین شدم و گاهی اوقات دلم سوخت 
نکته جالبش اینجاست که هیچ وقت دلم نخواست خودم رو جای هیچ کدوم از شخصیت های کتاب بذارم
بخش اتصال به تونل هم جالب بود
اتفاقات تصادفی که توی داستان میفتاد هم خیلی جالب بود
نوع انتخاب کتاب خیلی جالب بود سطر به سطر میشد لذت برد
ماریا در نقاشی خودش رو دید واسه همین به نقاشی خیره شد .
انسان حتی با خودش هم نمیتونه تمام پلیدی ها و افکارش رو در میون بذاره چه برسه با انسان دیگه
این دو شخص اگر تونل هاشون به هم متصل بشه پس دو شخص نیستن ، یک شخص واحدن و معنا نداره دو انسان متفاوت بودن
خصیصه ادبیات اغراق هست
در نهایت همسر ماری ابله را به چه کسی گفت؟
ماریا واقعا میخواست ازش سو استفاده کنه یا دوستش داشت؟
کتاب خوندن پوینتش اینه که جای شخصیت های مختلف زندگی کنی
وجه افتراق پارانوئید و صد اجتماع
تفاوت شک و پارانوئید
        

0