یادداشت سارا

سارا

سارا

11 ساعت پیش

        |پدرو پارامو|
رمان با یک جمله‌ی شگفت انگیز شروع میشه : 《 آمدم به کومالا چون به من گفته بودند پدرم آنجا زندگی می‌کند اسمش هم پدرو پارامو است. 》همینجا مشخصه که رمان عادی نیست و احتمالا با یک شاهکار طرفیم ‌ دقیقا مثل شروع بیگانه آلبرکامو .
نقاط طلایی داستان جاهایی بودن که نویسنده از زبان مرده ها نجوا می‌کرد.  اواسط داستان وقتی که پسر پدرو پارامو مرد تازه ارتباط بین تصویر جلد کتاب و نجوای مردگان رو فهمیدم . خود من و راوی داستان هم یکی از مردگان محسوب میشدیم و به شهر مرده ها راه پیدا کرده بودیم .خود شخصیت پدروپارامو و عقل کل بودنش در عین پلیدی اش جالب بود. لحظاتی که نویسنده آفریده بود نیازمند جنون خاص مکزیکی بود و از تک تک لحظاتش لذت بردم 
ولی
اونقدری که باید نتونستم از کتاب لذت ببرم . برای من انسجام یک کتاب عادی رو نداشت . نقد های بقیه رو که میخوندم همین عدم انسجام رو نقطه قوتش میدونستن ولی احتمالا چون من کمتر کتاب خوندم و خیلی با این سبک آشنایی ندارم نتونستم متوجه داستان بشم . خیلی جاها زمان و مکان و شخص رو گم میکردم . نمیدونستم الان راوی داستان پسر پدرو پارامو هست ، پدرشه یا خودش . همین مسائل باعث شد حوصله ام سر بره و وسطای داستان کتاب رو رها کنم و امروز صرفا جهت اینکه تمومش کنم خوندمش . 
کومالا برای من فقط یک روستای ساده تو مکزیک نبود . کومالا تبلور خاطرات مرده ، آشنایان مرده و مغز آشفته ی خودم بود .
لحظات ، توصیفات ، جملات و کلمات همشون با هنرمندی خاصی کنار هم چیده شده بودن . خوندنش رو به کتابخون ها پیشنهاد می‌کنم.
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.