ینفر

ینفر

@suyori

8 دنبال شده

22 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ننوشته است.

باشگاه‌ها

دنیای خیال

602 عضو

هفت جاویدان: آتش تاریک

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

ینفر پسندید.
          قبلا از مونتگومری آن شرلی رو خونده بودم و به شدت دوستش داشتم. این شد که با امید خوندن یه داستان زیبا و دوست‌داشتنی سراغ قصر آبی رفتم و اصلا ناامید نشدم :)

🔅🔅🔅🔅🔅

شخصیت اصلی کتاب یه دختر ۲۹ سالهٔ مجرده که با مادر و دخترعمهٔ پیرش زندگی می‌کنه. دختری که از ترس اطرافیانش تو زندگی اجتماعی بسیار مبادی آدابه و هر کی هر چی می‌گه گوش میده! تا جایی که به نظر یه شخصیت بی‌روح و بی‌انگیزه می‌رسه...

به نظر خودش و اطرافیانش، ولنسی اصلا زیبا نیست، تقریبا هیچ پسری تا به حال بهش ابزار علاقه نکرده و بعیده از این به بعد هم چنین اتفاقی بیفته... در نتیجه، حسرت بزرگ زندگی ولنسی اینه که تا این سن نتونسته ازدواج کنه و حتی یه خواستگارم نداشته. همین موضوع، مایهٔ تمسخرش توسط بقیه هم هست :(

ولی تمام زندگی ولنسی یه دفعه با یه نامه عوض میشه... نامه‌ای از دکتر شهر که بهش میگه به خاطر بیماری قلبی نهایتا تا یک سال دیگه بیشتر زنده نمی‌مونه...
همین؟! یعنی قبل از اینکه حتی فرصت زندگی کردن داشته باشه قراره بمیره؟

این اتفاق مسیر زندگی ولنسی رو تغییر میده و غل و زنجیر انتظارات اطرافیان رو از دستش باز می‌کنه. ولنسی دیگه اون دختر ساکت و حرف‌گوش‌کن قبل نیست و ماجرای زندگیش تازه از اینجا شروع میشه. دختری که قبلا از ترس اشتباه کردن کاری نمی‌کرد، حالا با شجاعت دنبال آرزوهاش میره. حالا می‌خواد واقعا زندگی کنه و برای اولین بار طعم عشق رو بچشه...

مهم هم نیست اگر تو این راه قلبش بشکنه...
واقعا کدوم مسیر زیباتره؟
اینکه از ترس اندوه دست به هیچ کاری نزنی و دنبال هیچ احساس جدیدی نری؟
یا اینکه پیش بری و تجربه کنی حتی اگر امکان داشته باشه قلبت از درد شکست فشرده بشه؟
به قول ولنسی:
«بهتر نیست قلب آدم بشکند تا اینکه پژمرده بشود؟ قبل از اینکه بشکند حتما احساسات شگفت‌انگیزی را تجربه کرده. همین به زحمت درد و رنجش می‌ارزد.»

🔅🔅🔅🔅🔅

من واقعا از خوندن این ماجرای ناز و دوست‌داشتنی عاشقانه لذت بردم و تو یه دوران پر از استرس حالم رو خوب کرد. قلم مونتگمری تو این کتاب مثل آن شرلی پر از نکات شوخ‌طبعانه بود که روح آدم رو شاد می‌کرد :)

کتاب پر از توصیف طبیعت هم بود. من اصولا زیاد به اینطور توصیفات اهمیت نمیدم و سرسری ردشون می‌کنم 😅 چون کلا بیشتر از اینها، برام توصیف احساسات درونی شخصیت‌ها و گفتگوهاشون با همدیگه مهمه. با این وجود، توصیفات این کتاب از طبیعتی که ولنسی باهاش زندگی می‌کرد زیبا و شاعرانه بود، طوری که آدم واقعا به کسی که بتونه چنین جایی زندگی کنه غبطه می‌خورد :)
        

15

ینفر پسندید.
          من هم مثل اغلب دخترهای نوجوان «لوسی مادمونتگومری» را از چند مجموعه‌ی معروفش که فیلم و سریال‌های مختلفی از روی آن‌ها ساخته‌شده‌است می‌شناسم یعنی «آنی شرلی» «قصه‌های جزیره» و «امیلی در نیومون».
به خاطر شخصیت‌های لطیف و فضای آرام کتاب و توصیف‌های دلچسب (و شاید خیلی طولانی) کتاب‌های مادمونت گومری پیشنهاد خوبی برای دختران نوجوان است که هر کدام از مجموعه‌ها پیش از این بارها ترجمه و چاپ شده اما تا پیش از اینکه نشر افق رمان تک جلدی «قصر آبی» را منتشر کند حتی پروپاقرص‌ترین خواننده‌ها هم خبر نداشتند که او غیر از مجموعه‌های مذکور کتاب دیگری هم نوشته‌است.
«قصر آبی» رمان تک جلدی عزیزی ست که از جهاتی کاملا به باقی آثار مادمونتگومری شباهت دارد و از جهتی کاملا با آن‌ها متفاوت است. شخصیت اصلی این داستان یعنی «والنسی استرلینگ» نه مانند «آنی»، «سارا» و «امیلی» یتیم است. نه مثل آن‌ها ویژگی خارق‌العاده‌ای دارد که از دختران هم‌سن و سال متفاوتش کند. 29 ساله و مجرد است، خانواده وحشتناک و قسی‌القلبی دارد و هیچ دلیلی برای ادامه‌ی زندگی پیدا نمی‌کند و بعد درست در همین جاست که روزی نامه‌ای از دکترش دریافت می‌کند که خبر ‌می‌دهد تا یکسال دیگر بیشتر زنده نیست و بالاخره تصمیم می‌گیرد پوسته‌ی محافظه‌کار تمام طول زندگی‌اش را بشکند و در این فرصت باقی‌مانده بیرون از سیطره‌ی هیولاوار خانواده‌اش زندگی کند.

چندسال بعدنوشت:
"قصرآبی" فضای متفاوتی با باقی کتاب‌های "لوسی مادمونت گومری" دارد؛ شاید چون شخصیت‌های داستان برخلاف باقی کتاب‌های او، آدم‌های خوبی که بدی‌هایی دارند نیستند و همه شخصیت‌های فرعی به نوعی احمق و شرور‌اند و "والنسی" میان این شخصیت‌ها گیر افتاده. تفاوت دیگر داستان، جذابیت ابتدایی آن است، شخصیت اصلی دارد می‌میرد، یک سال دیگر بیشتر زنده نیست و همین حقیقت کوچک باعث می‌شود روند داستان پرحادثه‌تر از کتاب‌هایی مانند آنی شرلی یا امیلی باشد این بار مونتگمری بر روند رشد شخصیت‌ها تمرکز نکرده و سراغ شخصیت بزرگسالی رفته که می‌خواهد زندگی ملالت‌بارش را تغییر دهد. داستان به همین جا ختم نمی‌شود، گره‌ها و شخصیت‌های مرموزی وجود دارند که بناست در طول قصه راز آن‌ها به تدریج کشف شود.

شخصیت‌های قصرآبی بزرگسال اند و به همین‌ترتیب، اتفاقات داستان فضای بزرگسالانه‌تری دارد. مثلاً در طول داستان با مادر مجردی مواجه می‌شویم که همسرش او را ترک کرده. مادرهایی را دیده‌ام که معتقد بودند این کتاب برای فرزندان نوجوان‌شان مناسب نیست، گرچه به نظر من قصر آبی خصوصاً با ترجمه نشر افق کتاب کلاسیک مناسبی برای نوجوانان است.
        

16

ینفر پسندید.

18

ینفر پسندید.
          یک روز بارانی بود بنابر رسم هر سال والنسی باید به پیک نیک کسل کننده خانوادگی شان می رفت .
در خانواده خیلی اهمیت برای او قائل نمی  شدند . 
او دیگر 29 ساله شده بود اما همچنان مجرد بود . به خیال خودش خیلی برای ازدواج دیر بود  .  در خانواده خاصشان نقش کم رنگی داشت . اما او خیلی آرام بود و با مسائل درگیر نمی شد . ولی نمی دانست که همان پیک نیک خسته کننده و عذاب اور نقش مهمی در زندگی اش  خواهد داشت . . . . . . . . 

کتاب زیبایی بود . نویسنده به  طور مشخصی مسائل را به قلم کشیده بود و دید خواننده برای درک مسائل خیلی راحت بود در کنار همین راحتی زیبایی اش را به رخ کشیده بود .

در آغاز کتاب نویسنده سرنخ کوچکی از اتفاق اصلی داده بود و این کار جذابیت زیادی بوجود آورده بود . و کتاب آغاز متنوع و ترغیب کننده ای داشت . اگر بخواهم منظورم را واضح تر بیان کنم می گویم اگر یک خواننده کتاب را بخواند با شروع خوبش جذب آن می شود .

از نظر من پیرنگ داستان خیلی خوب و طبقه بندی شده بود . یعنی وقتی نویسنده یک گره کوچک ایجاد میکرد ، صبر نمی کرد تا آخر داستان آن را باز کند بلکه خیلی زود گره باز می شد . همچنین نقطه اوج داستان دقیقا جای مناسبی بود دقیقا همان لحظه ای که خواننده منتظر همان اتفاق مهم 
بود و این یکی از پر رنگ ترین نکات این کتاب محسوب می شود . در ادامه پیرنگ  شروع و پایان کتاب نقش مهمی داشت و در کل کتاب پیرنگ خوبی داشت . 

اما در میان نکات مثبت نکته منفی وجود دارد . رفتار های والنسی به یک جوان 29 ساله خیلی تشابه زیادی نداشت یعنی دغدغه هایش خیلی نزدیک به جوان 29 ساله نبود بلکه کمتر به نظر می رسید .

از لحاظ داستان خیلی جذاب بود . و از خالق آنه شرلی توقع همچنین قلم خوبی هم می توان داشت که شخصیتی همچون والنسی خلق کند . و داستان را جذاب کند .

در شخصیت پردازی  والنسی پررنگ ترین نقش را داشت . او شخصیت خیلی خاصی داشت چون من در نزدیکی ام کسی را با این اخلاقیات ندیده بودم و برایم فهمیدن آنچه در ذهنش می گذرد جذاب بود و البته نویسنده خیلی وقایع اتفاق افتاده در درون او را واضح بیان کرده بود . اما خیلی شخصیت موجود در کتاب زیاد بود . مثلا والنسی عمو و عمه زیاد داشت و خیلی اسم های متنوع و زیاد وجود داشت . این کمی برای خواننده مشکل دار بود . اما در کل شخصیت های خوبی داشت .

جلد کتاب در نشر افق مانند :زنان کوچک و دشمن عزیز بود اما شاید تکراری ولی زیبا است .
نویسنده اسم خوب و جالبی را برای کتاب انتخاب کرده بود ، یعنی از بین مسائل تکراری
 انتخاب نشده بود  و خاص بود.
در کل کتاب خیلی خوب و ترغیب کننده ای بود .
        

14

ینفر پسندید.
هری پاتر و سنگ کیمیاهری پاتر و تالار اسرارهری پاتر و زندانی آزکابان (هری پاتر 3)

معلم کلاس پنجمم خانم جی کی رولینگ

10 کتاب

هر وقت به گذشته نگاه میکنم متوجه می شم که بدون شک یکی از عوامل ترغیب من به مطالعه بیشتر مجموعه هری پاتر بود. کلاس پنجم که بودم دیگه کتاب قصه هایی که پدر و مادرم برام می خریدن برام جالب نبود ، قابل پیش بینی بودن و شخصیت هاش همیشه شاد و قهرمان. هیچ وقت آدم بده داستان برنده نمی شد و من برام سوال شده بود که واقعا همه داستان ها قراره این جوری تموم شن؟ این قد کسل کننده و بی هیجان؟ فکر می کردم مشکل از اینه که نویسنده های کتاب کودک به اندازه کافی هیجان وارد داستانشون نمی کنن. صحنه های تعقیب و گریز پلیسی و لو رفتن قهرمانی که به ارتش دشمن نفوذ کرده از جمله ایده هایی بودن که فکر میکردم باعث میشن داستان از اون کلیشه ای بودن در بیاد و منعطف بشه. تا این که یه روز به پیشنهاد خاله ام تصمیم گرفتم یه کتاب جدید رو که اسمش هری پاتر و سنگ جادو بود شروع کنم. اولاش خیلی عادی بود. تا پنجاه صفحه ی اول باورم نمی شد که قهرمان داستان قراره یه پسر نحیف و یتیم باشه که هیچ پشتوانه ی معنوی نداره و با حداقل امکانات زندگی رو سپری می کنه. یه قهرمان بر خلاف قهرمان های دیگه. یکی که فوق العاده نیست. یه آدم کاملا معمولی. و در برخی موارد بدشانس و بدبخت. اصلاح میکنم در بیشتر موارد بدشانس و بدبخت. این یکی قهرمان زیادی گناه داشت (و بیاید با هم رو راست باشیم، نویسنده ها دوست دارن همیشه قهرمان های منحصر به فردی رو خلق کنن و نکته قابل توجه این جاست که یه آدم خیلی خوش بخت ، قدرتمند و زیبا همون قدر خاص به نظر میرسه که یه آدم بدبخت و ضعیف می تونه خاص باشه) هر چند که من اون موقع متوجه این نبودم که در واقع هری پاتر هم از قانون نانوشته ی قهرمان ها خاص هستند( حالا به هر دلیلی ، می خواد به خاطر تروما هاش باشه ، ژنتیکش یا...) پیروی میکنه. منِ ۱۱ ساله با شخصیت اصلی ای آشنا شده بودم که از خیلی نظر ها با بقیه قهرمان ها فرق می کرد. این تضاد کاملا واضح در کنار نو بودن ایده مدرسه جادویی و خلاقیت های گاه بیگاه خانم جی کی رولینگ مثل پله های متحرک ، عکس های سخنگو ، قورباغه های شکلاتی و مهم تر از همه ۳ دوست که مثل من فکر می کردند و با این که زیاد خفن نبودن و هر کدومشون یه ایرادی داشتن اما همه جوره ، تحت هر شرایطی پشت هم بودن ، باعث شده بود خیلی با این کتاب انس بگیرم. و من مجذوب دنیای کتاب ها شدم، دنیایی که این کتاب تنها قطره ای ازش بود. اما مفاهیمی که از کتاب هری پاتر و سنگ جادو برداشت کردم: ۱_ هدف همیشه جلو چشمامونه ولی ما به بیراهه میریم ۲_ شخصیت آدما پیچیده تر از اونه که بتونی بشناسیشون ۳_شجاعت و حماقت تقریبا یکی هستن ۴_ قدرت مناسب کساییه که اون رو نمی خوان(این جمله منو یاد لارتن کرپسلی میندازه، اهل دلا جریانشو میدونن) الان که دوباره این مجموعه رو می خونم متوجه شدم که می تونست خیلی بهتر از اینی باشه که هست؛ اما چیز جالب توجه اینه که هیچ کدوم از اون عیب هایی که بیرون میکشم احساسم رو نسبت به این کتاب تغییر نمی ده.این کتاب برام شبیه یه دوست خیلی قدیمی شده. کسی که شاید بدی هایی داشته باشه ، اما به خاطر خوبی هاش و تجربه هایی که به من بخشیده دوست اش دارم شاید من هیچ وقت کتاب خون نمی شدم، البته اگر اون موقع هری پاتر رو نمی خوندم

183

ینفر پسندید.

9

ینفر پسندید.
بسم الله الرحمن الرحیم

ترجمه ترجمه ترجمه
ترجمه بد باعث هلاک شدن خواننده و خراب شدن یک داستان خوبه
ان‌شالله در ویرایش جدید هم مشکل ترجمه این مجموعه حل بشه هم دو قسمتی بودنش

خلاصه داستان:
کنترل شهر به دست ناجیان افتاده،مردم از سوراخ سنبه‌هاشون بیرون زدن و حالا اونقدری شجاعت پیدا کردن که به فولادکش(دقیق یادم نیست لقب دیوید همین بود یا نه) توی کشتن اپیک ها جنایت‌کار کمک کنن.
این جلد به نظرم نسبت به جلد قبلی تهور دیوید کمتر شده بود یا شاید من بهش عادت کردم.
ما با دسته‌ی جدیدی از ناجیان اشنا می‌شیم،یه گرو جدید و کاربلد که دیوید باید باهاشون دست و پنجه نرم کنه و با جوکای بی مزه و معنیش سعی کنه باهاشون ارتباط بگیره.

شهر بوستون غرق در ابه. اپیک قدرتمندی به نام ری‌گیلا اونجا رو اداره میکنه و قدرتهای اون خیلی خفن بود و یه حکومت بی چون و چرا روی شهر بوستون راه انداخته،ماموریت ناجیان اینکه اونو نابودش کنن،اما چی میشه اگه اون چیزی که دنبالش باشن درست نباشه؟
این‌سوالیه که دقیقا اخر داستان بعد از کلی زجر کش شدن بهش رسیدیم.

این مجموعه خوب و جذابه،منتهی بهتون پیشنهاد میدم تا وقتی مجدد ترجمه نشده سراغش نرید.


پ‌ن: شهر ری‌گیلا یه چی توی همین مایه‌هاست  ولی خیلی شلخته تر و درب و داغون تر
          بسم الله الرحمن الرحیم

ترجمه ترجمه ترجمه
ترجمه بد باعث هلاک شدن خواننده و خراب شدن یک داستان خوبه
ان‌شالله در ویرایش جدید هم مشکل ترجمه این مجموعه حل بشه هم دو قسمتی بودنش

خلاصه داستان:
کنترل شهر به دست ناجیان افتاده،مردم از سوراخ سنبه‌هاشون بیرون زدن و حالا اونقدری شجاعت پیدا کردن که به فولادکش(دقیق یادم نیست لقب دیوید همین بود یا نه) توی کشتن اپیک ها جنایت‌کار کمک کنن.
این جلد به نظرم نسبت به جلد قبلی تهور دیوید کمتر شده بود یا شاید من بهش عادت کردم.
ما با دسته‌ی جدیدی از ناجیان اشنا می‌شیم،یه گرو جدید و کاربلد که دیوید باید باهاشون دست و پنجه نرم کنه و با جوکای بی مزه و معنیش سعی کنه باهاشون ارتباط بگیره.

شهر بوستون غرق در ابه. اپیک قدرتمندی به نام ری‌گیلا اونجا رو اداره میکنه و قدرتهای اون خیلی خفن بود و یه حکومت بی چون و چرا روی شهر بوستون راه انداخته،ماموریت ناجیان اینکه اونو نابودش کنن،اما چی میشه اگه اون چیزی که دنبالش باشن درست نباشه؟
این‌سوالیه که دقیقا اخر داستان بعد از کلی زجر کش شدن بهش رسیدیم.

این مجموعه خوب و جذابه،منتهی بهتون پیشنهاد میدم تا وقتی مجدد ترجمه نشده سراغش نرید.


پ‌ن: شهر ری‌گیلا یه چی توی همین مایه‌هاست  ولی خیلی شلخته تر و درب و داغون تر
        

15

ینفر پسندید.

19

ینفر پسندید.

18

ینفر پسندید.
          به نام خدا

اشتباه نکنم یک یا دوسال پیش این کتاب رو خوندم و بعد تصمیم گرفتم ادامه‌اش ندم( الان پشیمونم🗿)
ما با یه داستان فانتزی رو به رویم،اما نه اون مدلی که از نوک انگشتاشون جرقه بزنه بیرون و دشمناشون رو کباب کنه،برعکس. 
از قدرتهای این مدلی خبری نیست،بلکه ما با ارواح سرگردونی که نیاز به نوازش دارن رو به رو هستیم که یکی باید اونا رو به دنیایی خودشون راهنمایی کنه.
این وظیفه کیه؟
آشا و آموریا(امکانش هست اسما رو درست نگفته باشم) خواهران دوقلوی که در بدو تولد یکی‌شون باید نابود می‌شد اما با فدا شدن مادرشون این قضیه منتفی شد.
دخترای ما مسئول رتق و فتق کردن این ارواح سرگردانن. آموریا از نظر روحی قدرتمند تره و فرماندهی با اونه،آشا دختر کم‌رویه که زیاد خودش رو قبول نداره.
اونا در شهر دور افتاده‌ی ساکنن که جنگل مخوفی در نزدیکیشه.همه چی هم از اونجا شروع شد.
کم کم اتفاقات غیر منتظره‌ای میوفته و کسی که توقعش نمی‌رفت خطای بزرگی مرتکب میشه ،همچنین پای یه دزد اعدامی به داستان باز میشه( البته پاش باز بود،باز تر شد)

در جلد یک نویسنده با عجله مارو از خیلی چیزا رد کرد و سوالای زیادی برامون به وجود اورد که در نگاه اول( نگاه دو سال پیشم) به نظر گیج کننده به نظر می رسید و خواننده رو اذیت می‌کرد.
اما خب الان که نگاه میکنم با خودم میگم کاش دو جلد دیگه‌رم میخوندم تا قشنگ دستم میومد نویسنده قصدش چی بوده.

اهان اینم بگم،نویسنده به اسطوره‌های ژاپنی علاقه خاصی داشته😂

بخشی از کتاب🍃

رنان همراه بقیه کنار آتش نشست و آخرین شام شان را در اصطبل حیوانات خوردند. وقتی از باریکه راه های طولانی می گذشتند، مجبور بودند از خودشان مراقبت کنند. سلاحی نداشتند و در جنگل، زمزمه ی مرگ به گوش می رسید. در آخرین وعده غذایی شان، آب، ماهی خشک و برنج پخته خورده بودند. دست کم آب تمیز بود، البته هوا تاریک تر از آن بود که او بتواند درباره ی آن نظر بدهد. پدرش کنار او، بی حرکت نشسته و به آتش خیره شده بود. دو تبعیدی به غذای دست نخورده اش نگاه می کردند. به محض آن که عموی رنان سرش را برگرداند، کسی تکه ماهی او را قاپید و بلافاصله مچ دستش به زمین میخکوب شد. رنان گفت: بندازش. تو یه کوچولوی... رنان به او فرصت نداد جمله اش را تمام کند. مشت رنان ضربه محکمی به گلوی او وارد آورد. نفس مرد بند آمد و درحالی که می کوشید نفس بکشد، چشم هایش از حدقه بیرون زده بود. بقیه قهقهه زدند. رنان می دانست آن ها از پیروزی او شادی نمی کنند؛ اگر درحالی که خنجر در شکمش فرورفته بود، نقش زمین می شد، بیش تر هم می خندیدند. آن سوی جاده، چشمش به سه تبعیدی مرده افتاد. قاتل های شان یک دیگر را تشویق می کردند. می دانست که مرگ تا یکی دو دقیقه ی دیگر موسیقی یکنواختش را سر خواهد داد.
        

17

ینفر پسندید.

22