یادداشت فرشته سجادی فر

عصر اساطیر؛ دریای سایه ها
        به نام خدا

اشتباه نکنم یک یا دوسال پیش این کتاب رو خوندم و بعد تصمیم گرفتم ادامه‌اش ندم( الان پشیمونم🗿)
ما با یه داستان فانتزی رو به رویم،اما نه اون مدلی که از نوک انگشتاشون جرقه بزنه بیرون و دشمناشون رو کباب کنه،برعکس. 
از قدرتهای این مدلی خبری نیست،بلکه ما با ارواح سرگردونی که نیاز به نوازش دارن رو به رو هستیم که یکی باید اونا رو به دنیایی خودشون راهنمایی کنه.
این وظیفه کیه؟
آشا و آموریا(امکانش هست اسما رو درست نگفته باشم) خواهران دوقلوی که در بدو تولد یکی‌شون باید نابود می‌شد اما با فدا شدن مادرشون این قضیه منتفی شد.
دخترای ما مسئول رتق و فتق کردن این ارواح سرگردانن. آموریا از نظر روحی قدرتمند تره و فرماندهی با اونه،آشا دختر کم‌رویه که زیاد خودش رو قبول نداره.
اونا در شهر دور افتاده‌ی ساکنن که جنگل مخوفی در نزدیکیشه.همه چی هم از اونجا شروع شد.
کم کم اتفاقات غیر منتظره‌ای میوفته و کسی که توقعش نمی‌رفت خطای بزرگی مرتکب میشه ،همچنین پای یه دزد اعدامی به داستان باز میشه( البته پاش باز بود،باز تر شد)

در جلد یک نویسنده با عجله مارو از خیلی چیزا رد کرد و سوالای زیادی برامون به وجود اورد که در نگاه اول( نگاه دو سال پیشم) به نظر گیج کننده به نظر می رسید و خواننده رو اذیت می‌کرد.
اما خب الان که نگاه میکنم با خودم میگم کاش دو جلد دیگه‌رم میخوندم تا قشنگ دستم میومد نویسنده قصدش چی بوده.

اهان اینم بگم،نویسنده به اسطوره‌های ژاپنی علاقه خاصی داشته😂

بخشی از کتاب🍃

رنان همراه بقیه کنار آتش نشست و آخرین شام شان را در اصطبل حیوانات خوردند. وقتی از باریکه راه های طولانی می گذشتند، مجبور بودند از خودشان مراقبت کنند. سلاحی نداشتند و در جنگل، زمزمه ی مرگ به گوش می رسید. در آخرین وعده غذایی شان، آب، ماهی خشک و برنج پخته خورده بودند. دست کم آب تمیز بود، البته هوا تاریک تر از آن بود که او بتواند درباره ی آن نظر بدهد. پدرش کنار او، بی حرکت نشسته و به آتش خیره شده بود. دو تبعیدی به غذای دست نخورده اش نگاه می کردند. به محض آن که عموی رنان سرش را برگرداند، کسی تکه ماهی او را قاپید و بلافاصله مچ دستش به زمین میخکوب شد. رنان گفت: بندازش. تو یه کوچولوی... رنان به او فرصت نداد جمله اش را تمام کند. مشت رنان ضربه محکمی به گلوی او وارد آورد. نفس مرد بند آمد و درحالی که می کوشید نفس بکشد، چشم هایش از حدقه بیرون زده بود. بقیه قهقهه زدند. رنان می دانست آن ها از پیروزی او شادی نمی کنند؛ اگر درحالی که خنجر در شکمش فرورفته بود، نقش زمین می شد، بیش تر هم می خندیدند. آن سوی جاده، چشمش به سه تبعیدی مرده افتاد. قاتل های شان یک دیگر را تشویق می کردند. می دانست که مرگ تا یکی دو دقیقه ی دیگر موسیقی یکنواختش را سر خواهد داد.
      
108

17

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.