بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

امیلی در نیومون

امیلی در نیومون

امیلی در نیومون

4.6
41 نفر |
14 یادداشت
جلد 1

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

74

خواهم خواند

49

در این داستان تاثیر گذار و پر شور،برای اولین بار با امیلی استار آشنا می شویم .امیلی سر زنده و پر جنب و جوش که پس از مرگ پدرش یتیم شده است به زودی در میابد که چندان هم تنها نیست و اقوام و دوستان زیادی در مزرعه نیومون انتظاارش را می کشند.جایی که پسر عمو جیمی استعداد بالقوه ی نوشتن را در او تقویت می کند خاله الیزابت سخت گیر قوانین بزرگ شدن را به او می آموزد و توانایی منحصر به فرد امیلی در درک وقایع پیرامونش پرده از رازی می گشاید که باعث می شود یم مرد منزوی بتواند دوباره عاشق شود...

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به امیلی در نیومون

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به امیلی در نیومون

لعیا عرب

1402/06/16

            بعد از تموم شدن آنی شرلی همچی حسی دوباره به سراغم نیمده بود ؛ خیلی خوشحالم که دوباره این احساس وصف نشدنی رو تجربه کردم!
تک تک شخصیتای این کتاب قابلیت اینو دارن بشینم سه ساعت راجبشون حرف بزنم!
ولی خانم استار...😭
امیلی جسور و مقتدر من...
من باهات در طول این سفر لذت بردم ؛ با ایلزه‌ی باحال عشق کردم و کلی خندیدم ، نقاشی‌های تدی رو تحسین میکردم و با دیدن پری که انقدر خالصانه دوستت داره کیف میکردم!
همراه تو از دست خاله الیزابت کفری میشدم  ، از حمایت های خاله لورا دلم قرص میشد و عصرهای پاییزی همراه پسرعمو جیمی از خوردن سیب زمینی تنوری و شعر سراییدن دور آتیش نهایت لذت رو میبردم!
نامه نوشتن ها و احساسات تو خطاب به پدرت منو جادو میکرد و میتونستم ساعت ها محو جمله های زیبات بشم!
من به تو امید دارم و مطمئنم قراره نویسنده‌ی خبره‌ای بشی پس ؛ ادامه بده!
تمام این حس خوبم حین خوندن این کتاب و مسحور شدنم رو مدیون خانم موتنگمری هستم که قراره تا ابد نویسنده مورد علاقه‌ی من باقی بمونه و همیشه با قلمش حس جادویی داشته باشم!
پ.ن۱: نیومون به لیست بهترین مکان های دنیا اضافه شد.
پ.ن۲: اگر میخواید بدونید قبلیاش چی بوده
۱.گرین گیبلز 
۲.نیومون
پ.ن۳: همیشه جلوی بدخواهات روی ماری بودنت رو نشون بده.😌
          
            بین کتاب هایی که از مونتگمری خوندم، آن شرلی و امیلی در نیومون رو خیلی دوست داشتم و واقعا نمی تونم بگم کدوم رو بیشتر دوست دارم.
اولین باری که امیلی رو ملاقات می کنیم یه بچه 8 ساله س که با پدر فقیرش و خدمت کارشون و گربه هاش زندگی می کنه. پدر به زودی می میره و امیلی باید با یکی از خواهرها و برادرهای مادرش زندگی کنه.
امیلی اهل نوشتنه، به طبیعت علاقه داره و خصوصیات عجیب غریبی داره که بعضیاشون کاملا ماورايی ان و بعضی ها رو از اجداد و فک و فامیلش به ارث برده.
اونایی که با ادبیات مونتگمری آشنایی دارن می دونن که چقدر اهل توصیفات دقیق از محیطه. من به خاطر این توصیفات و به خاطر جادوی زندگی عادی عاشق مونتگمری ام. با خوندن توصیفات مونتگمری انگار تمام آدم ها و  مکان های داستان رو دیده بودم و می شناختم. بین خونه ها وایتر گرینج ِ خاله نانسی رو از همه بیشتر دوست داشتم و شدیدا دلم می خواست برم خونه آقای دکتر رو تمیز کنم. بین شخصیت ها، به ترتیب پسر عمو جیمی، خاله نانسی، پری، خاله الیزابت، تدی، پدر کسیدی، ایلزه و آقای دیر که روی سوسی سال نشست رو دوست دارم.
چقدر خانوم مونتگمری زندگی رو قشنگ توصیف کرده و چقدر خوبه که می تونیم زندگی رو از بالا ببینیم. خوندن این جور قصه ها، مخصوصا قسمت هایی که درباره  اجداد ماری ها بود  یادم میاره که زندگی  گذراست. خوندن بزرگ شدن امیلی من رو یاد خودم و بزرگ شدنم می اندازه. کاش می تونستم زندگی خودم رو از بالا ببینم. 
اگر این کتاب رو توی نوجونی خونده بودم شاید خیلی چیزا رو درک نمی کردم اما الان درکشون می کنم؛ مثل احساسات خاله الیزابت، دکتر برنلی، مادر تدی و.... احساساتی که از دید بچه ها ساده و بی تکلف ان توی وجود بزرگترها چه نمودهای متفاوتی پیدا می کنن. کاش می شد  این پرده  احساسات رو کنار بزنیم و از رنجی که بهمون میدن راحت بشیم و بقیه رو ببینیم و دیگه اونها رو نرنجونیم. 
حقیقتا شخصیتی که بیشترین شباهت رو بهش دارم خاله الیزابته! برای همین کتاب عمیقا من رو به فکر فرو برد! 

          
                به نام خدا
حقیقت یک افسانه
《تا زمانی که به افسانه‌ها اعتقاد داشته باشی؛ نمی‌توانی پیر شوی.》
امیلی برد استار، برایم مانند شخصیتی حقیقی بود که انگار از میان صفحات یک افسانه بیرون پریده‌باشد. نمی‌دانم امیلی چه تمایزی داشت که حتی برایم از آنی و والنسی نیز، دوست‌داشتنی‌تر بود. امیلی کوچک نیومونی که هرکس با او آشنا می‌شد یا شیفته‌اش می‌شد و یا در موارد نادر تصمیم می‌گرفت از او متنفر شود. هیچ‌کس نمی‌توانست نسبت به این دختر با نگاه گیرایش، که آمیزه‌ای از خاندان استار و ماری بود بی‌تفاوت بماند.
اولین جلد این سه‌گانه را سه روزه تمام کردم؛ دومی را دو روزه و سومی را در زمانی حدود سه تا چهار ساعت. هرچه جلوتر می‌رفتم و امیلی بیشتر در زندگی حقیقی و جدال با آینده جلو می‌رفت دست کشیدن از خواندن نوشته‌های ال ام مونتگمری سخت‌تر می‌شد. این حس آشنا را در قصر آبی تجربه کرده‌بودم و این‌بار این احساس قوی‌تر شده‌بود. شاید چیزی که خواندنش را برایم غرق در لذتی عجیب می‌کرد؛ همزادپنداری‌ام با امیلی بود. خلاصه هرچه که بود حسابی به دل این خواننده مذکور نشست.
درباره شخصیت‌پردازی منحصر به فرد خانم مونتگمری هیچ حرفی باقی نمی‌ماند. شاید در مورد هرکتاب دیگری بود باید کلمه‌ی 《منحصر به فرد》را توضیح می‌دادم؛ ولی فکر می‌کنم هرکس ذره‌ای با آنی‌شرلی فراموش‌ناشدنی آشنا باشد می‌گوید توضیحی باقی نمی‌ماند. ما شخصیت‌های کتاب را همچون دوستی که از کودکی در کنارمان باشد می‌شناختیم. ما با امیلی می‌خندیدیم، وحشت‌زده می‌شدیم، به‌غرورمان برمی‌خورد و عصبانی می‌شدیم. حتی از خاله لورا هم بهتر لبخند امیلی را می‌شناختیم و می‌دانستیم چگونه ذره‌ذره در صورتش پخش می‌شود. ما هم مانند خاله الیزابت، طعم نگاه‌های گیرا و قاطع امیلی استار را چشیده‌بودیم و مانند تدی و ایلزه و پری او را دوست داشتیم و با او راحت بودیم. درمورد شخصیت‌های فرعی هم که به‌قدر کافی اطلاعات داشتیم. برای مثال، پسرعمو جیمی برای ما طوری بود که انگار چندین سال در نیومون زندگی کرده‌بودیم و هرروز با او هم‌صحبت شده‌بودیم.
توصیف‌های کتاب هم به‌قدری واضح بودند که ما بتوانیم جاده دیروز و امروز و فردا را تصور کنیم. یا اینکه عمارت ماری‌ها را با هرقدم امیلی در خانه انگار از درون چشم‌های او ببینیم. حتی توصیفاتی که امیلی از بقیه در دفتر یادداشتش می‌نوشت برای ما واضح و قابل‌درک بود. حرفم را خلاصه کنم. توصیفات به‌قدری دقیق بودند که ما لحظاتی خود را وسط نیومون حس کنیم.
 حس واقع‌گرایانه‌ی نویسنده بودن، از نگاه دختری که از کودکی با این علاقه رشد می‌کند و در جوانی خود را وقف این کار می‌کند واقعا زیبا بود. با هرکلمه حس می‌کردم امیلی را می‌فهمم و جای او حرص می‌خوردم. یادم است امیلی وقتی درخواست رفتن به اروپا برای کار را رد کرد؛ کسی که این دعوت را از او کرده‌بود گفت: شب‌ها ساعت سه نصفه‌شب، از خواب بیدار می‌شوی و به دیوار نگاه می‌کنی و از خودت متنفر می‌شوی که چرا این دعوت را رد کردی؛ شاید به‌نظر بیاید که شب تمام می‌شود و این افکار را با خود می‌برد، اما هرشبی یک ساعت سه نصفه‌شب دارد. و من با خواندن این کتاب، شاهد این نوع مبارزه‌های به ظاهر کوچک امیلی ب.استار شدم که در آرزوی رسیدن به قله‌ی کوه آلپ زندگی‌اش بود. بسیار و به‌شدت توصیه می‌شود اگر هنوز ماجرای امیلی را نخوانده‌اید همین حالا به درون دنیای کوچک و دوست‌داشتی این کتاب وارد شوید.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.