شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
        در این کتاب، داستان حول شخصیت ساوینا می‌گذرد. ساوینا دختر نوجوانی است که در دوران کودکی طی یک تصادف بینایی‌اش را به طور کامل از دست داده و چند سال بعد نیز مادرش در اثر بیماری فوت می‌کند و حالا او با پدرش زندگی می‌کند.
ساوینا درگیر مسائل مختلفی مانند تصمیم پدرش برای فروش خانه شان، آشنایی پدرش با خانمی به نام سپیده و تصمیمشان برای ازدواج با یکدیگر، گم شدن ناگهانی جواهرات مادرش و ... شده است و تلاش می‌کند تا بتواند نسبت به تک تک این مسائل هم واکنش درستی داشته باشد هم معماهای هرکدام مخصوصا دزدیده شدن جواهر را حل کند. او با خاله‌اش ملیکا رابطه بسیار خوبی دارد و از او هم برای حل این مسائل کمک می‌گیرد. اما در طی داستان اتفاقات مختلفی رخ میدهد که ساوینا مجبور میشود به تنهایی به مقابله با آنها برود.
از نظر نشان دادن اعتماد به نفس و تلاش یک دختر نوجوان با وجود مشکلاتی که دارد، کتاب خوبیه ولی بنظرم پایان بندیش خیلی هندی طور و عجله‌ای جمع شده.
      

18

حمیده کاظمی

حمیده کاظمی

14 ساعت پیش

        *جستارنامه چند سفر داخلی و خارجی* ، بهار 1404
مهزاد یک روز برقع آبی رنگی که در افغانستان به آن چادری می‌گویند سر کرد و توی خیابان های کابل راه افتاد. حتی وقتی این خط از کتاب را خواندم هم فکر نکردم مهزاد دختر است. نمی دانم چرا با پیش فرض اینکه نویسنده مرد است شروع کرده بودم به خواندن. شاید چون معرف کتاب حسابی جمله‌‌های دخترانه را نقد می کند! فکر نمی کردم جمله های یک دختر را معرفی کرده باشد برای خواندن.
برایم سوال شد که چه مردِ کنجکاو و باحالی. یادِ مسخره بازی های پدرم افتادم. بچه که بودم یکی از ما بچه ها را می گذاشت روی کولش و چادر سر می کرد؛ یک چادری غول پیکر می شد با صورتی بچگانه. بعد لای چادر را باز می کرد و ریش و سبیلش که معلوم می شد همه جیغ و ویغ می کردیم.
به اینجای کتاب هم که رسیدم فکر کردم یک مرد رفته توی برقع با آن قدم میزند تا دوست های دخترش را بترساند و بزنند زیر خنده، نه اینکه بفهمد یک زن افغان از سوراخ های مشبک چادری دنیا را چطور می بیند. وقتی فهمیدم دختر است، که خودش به دختر بودنش اعتراف کرد؛ حسابی جا خوردم. از فانتزی ذهنم خنده ام گرفت.
کاری ندارم که خودم چقدر با مهزاد فرق دارم ولی جمله هایش جذبم کرده بودند؛ مدل چیدنشان کنار هم را می گویم.

      

29

        "از کتاب‌هایی بود که دوست نداشتم تموم بشه‌ 🫠" 
اولین داستان‌هایی بود که از آریل دورفمن می‌خواندم و فوق‌العاده مشتاق خواندن سایر آثارش هستم.
با اینکه کتاب کوچکی بود و می‌شد در یک نشست کوتاه یا در یک رفت‌و‌آمد مترویی خواندش، اما من آرام و نرم خواندم و از خواندنش لذت بردم. 
فضا و حال‌وهوای داستان‌ها تا مدتی من را می‌گرفت؛ انگار باید بین هر داستان مکث می‌کردم و اجازه می‌دادم تا ته‌نشین شود.

آریل دورفمن برای نوشتن داستان‌هایش عموماً از واقعیت الهام می‌گیرد و به سارتر ارادت خاصی دارد. او اغلب اندیشه و درونیات شخصیت‌های دغدغه‌مند را به تصویر می‌کشد.

داستان "همهٔ دار و ندارم" نقدی است بر استبداد و جنگ که به زندگی یک ترامپت‌نواز می‌پردازد.
موتیفِ ترانهٔ ممنوعه، به خوبی توی متن جاگذاری شده و موجب پیشبرد داستان می‌شود. 
توصیفات پر جزئیات داستان، فوق‌العاده تصویرساز هستند به‌طوری‌که مثل یک فیلم یا فریم‌های انیمیشن، تصاویر در ذهن شکل می‌گیرد، احساسات مخاطب را درگیر کرده و موجب همذات‌پنداری‌اش می‌شود.  
داستان در خلل فلش‌بک مداوم به گذشته جلو می‌رود و پایان‌بندی خوبی دارد که رنگ‌وبویی از امید می‌دهد.
دیالوگ‌ها هم عالی هستند؛ در ادامه دیالوگ پایانیِ داستان را می‌آورم:
_ این چه ترانه‌ای‌ است؟ تا حالا نشنیده بودم
_ تو نشنیده‌ای بابا جان. درست است، از این به بعد هم دیگر نمی‌شنوی.
_ کی می‌شنوم بابا؟
_ یک روز می‌شنوی، دور نیست آن روز.

داستان "خورش" در دورهٔ جنگ می‌گذرد و توسط زنی روایت می‌شود که همسرش به زندان افتاده. زن از وضعیتش می‌گوید و نویسنده افکار و درونیاتش را خیلی خوب بیان می‌کند. 
داستان بیشتر شبیه برش دردناکی از زندگی زنِ منتظری است که احساسات مخاطب را برمی‌انگیزد؛ همسری که منتظر شنیدن خبری از زنده ماندن شوهرش است. تنها نقطه‌قوت داستان این است که دورفمن، استیصال زن درمانده را خوب نشان می‌دهد و این داستانک هم شروع و پایان خوبی دارد.

داستان "امنیت" دربارهٔ اقدامات امنیتی شدید بعد از یازده سپتامبر در فرودگاه آمریکاست. داستان چندان قوی نیست اما کلمات جوری کنار هم قرار گرفته‌اند که به مخاطب حس خوبی می‌دهند.
      

13

نگین بدیهی

نگین بدیهی

15 ساعت پیش

        مور (ماریا): مادر ۹۰ ساله
خاله ها: اولینا، بئاتا
چارنتسکی (پدر مور)
مارک (شوهر)
آنا فیودورونا: دختر ۶۰ ساله
دختر آنا: کاتیا ۴۰ ساله
نوه‌ها: لناچکا، ۱۷ ساله. ، گریشا
 جمله‌ی موردعلاقم از کتاب: (آنقدر همیشه وقت صرف دیگران کرده بود که حالا سردرگم مانده بود که این سعادت را پیشکش کرده‌اند یا این زمان متعلق به دیگران است و او آن را دزدیده است).
 یه ترکیب جالب :موهای گنجشکی رنگش
این کتاب رو روزی که کمی بی حوصله بودم خوندم. رفته بودم شهرکتاب دماوند از بین قفسه‌ها دنبال یه کتاب کم حجم گشتم تا بتونم تمومش کنم زود و بعد نشستم روی مبل‌های نرم قرمز رنگ اونجا و تا زمان تموم کردن این کتاب پا نشدم.
این کتاب برای من تا حدی دردناک بود، اینکه چطور میتونیم چشم باز کنیم و ببینیم سال‌ها از عمرمون گذشته و تمام عمر تحت الشعاع سلطه‌ی یک نفر از اعضای خانوادمون بودیم و نتونستیم از خودمون هیچ حق انتخابی نشون بدیم. مور توی این داستان واقعا برای من تبدیل به یک شخصیت خیلی منفور شد و مدلی که داستان به پایان رسید به شما اجازه میده که حتی شدت تنفرتون بیشتر بشه. پایان کتاب قلب من رو به درد آورد؛ اینکه انگار در نهایت ذهن یک آدم تحت سلطه به اون زورگویی عادت می‌کنه و حتی در شرایطی که به اون ظلم و خشم خودش آگاهه باز خارج از چارچوب عمل نمیکنه. 
این داستان کلا ۶۰ صفحه بود و برید بخونید و نظرتون رو باهام به اشتراک بذارید.
باید بگم تصویرگری جلد کتاب رو هم خیلی دوست داشتم و کاش میشد که به عنوان کارت پستال داشتمش:))
      

21

        راستش می‌خوام در مورد این کتاب کاملا شخصی و مبتنی بر سلیقه خودم نظر بدم و از جنبه فنی و کارشناسی خیلی درگیرش نشم. شاید چون از نظر افکار شخصی خیلی درگیر این کتاب شدم و چالش‌هایی هم باهاش داشتم. 
سید محسن روحانی تو دهه ۹۰ شمسی با فامیلی شبیه رییس‌جمهور وقت تصمیم می‌گیره برای ادامه تحصیل بره آمریکا. اواخر کتاب متوجه میشیم برای راضی کردن پدرش گفته بوده برمی‌گرده ولی خودش هم مطمئن نبوده از این حرف. کما اینکه ظاهرا در آمریکا موندگار شده. تو نت گشتم درباره‌اش. هم به فارسی و هم انگلیسی. عجیبه که اطلاعات به روزی ازش پیدا نکردم که بدونم الان در چه حاله. اکثر خبرها و اطلاعات مربوط به همون سالهای انتشار این کتاب بود و بعد دوباره سکوت. اگر هنوز خارجه که امیدوارم موفق باشه و اگر برگشته خوشحالم و امیدوارم موفق‌تر و درخشان‌تر باشه.

محسن روحانی پسریه از خانواده‌ای مذهبی و احتمالا شرایط مالی مناسب. اونچه از فعالیت‌ها، تحصیل و تفریحات دوران نوجوانی و جوانیش نوشته چیزهایی نبود که یه خانواده متوسط بتونه داشته باشه. تو این کتاب بارها نوشته عادت ندارم گلگی‌ها و سختی‌هام رو بگم و ظاهرا این عادت نسبتا خوب تو روایت‌هاش و مرور خاطراتش از گذشته هم نمود داشته؛ چون به جز یه مورد از دوران دبیرستانش، بقیه چیزهایی که میگه این ذهنیت رو می‌رسونه که جوانی خوبی داشته و بدون خروج از حدود مذهبی، جوانی کرده و لذت بوده. 
نمی‌دونم تربیت و محیط خانواده‌اش بوده با محیط آموزشی یا هر دو که از اون پسری با هدف معین ساخته بود. هدفی اوایل جوانی برای خودش تعیین کرده بوده و با اینکه امیدی نداشته اما ده سال بعد موبه‌مو بهش رسیده بوده. یکی از چالش‌های من در مواجهه با این کتاب همین بود. من به هیچ‌کدوم از اهدافی که در نوجوانی و اوان جوانی در نظر داشتم نرسیدم. به بعضی‌هاش حتی نزدیک هم نشدم. عوامل مختلفی هم در این موضوع دخیل بودند و نمیشه تقصیر رو فقط گردن یک نفر یا یک وضعیت خاص انداخت. البته هیچ‌وقت درجا نزدم و سراغ نقشه‌ها و اهداف بعدی رفتم. بعضی از اونها هم محقق شد اما انگار جای خالی اون اهداف اولیه‌ی محقق‌نشده هنوز باقی مونده و همین حس شکست یا حداقل حس لذت نبردن کامل از وضعیت فعلی رو برام به ارمغان آورده.

محسن روحانی از همون دوران دانشجویی در ایران برای ارائه نقاله و شرکت در کنفرانس‌های متفاوت بین‌المللی سفر می‌کرده. با سفر به خارج و کلا زندگی به تنهایی غریبه نبوده. پیام ضمنی این قضیه باز برمی‌گرده به مادر و پدری که پسری رو طوری تربیت کردن که به جای اتلاف وقت و پول برای خوشگذرانی مدام، برای رشد و پیشرفت هزینه می‌کرده و از پس این سبک زندگی هم برمیومده، پس اگرچه دوری از فرزند سخت بوده بند پاش نشدن و اجازه دادن تجربه کنه. چالش بعدی من همین بود. من ۳ سال از محسن بزرگترم. هم‌نسل هستیم ولی هم به دلایل مالی و هم شرایط اجتماعی خانواده و البته جنسیتم محرومیت‌ها و محدودیت‌های شدیدی رو متحمل شدم. شاید خنده‌دار باشه ولی حداقل تو دور و اطرافیان ما من اولین دختری بودم که رفتم دانشگاه و اواخر دهه هشتاد اينترنت جمع و جوری داشتم. بعدها به گوشم رسید که مادران دختردار فامیل خوششون نمیومد دخترهاشون با من بچرخن مبادا به خاطر دانشگاه رفتن و اینترنت داشتن دخترهاشون رو از راه به در کنم. جالبه که من به ظاهر مترقی و متفاوت از خاندان، از محدودیت‌ها خسته بودم و برای من تنها راه آزادی از اون شرایط، ازدواج بود. :)  و کیست که نداند برای یه خانم ایرانی اون هم دهه شصتی ازدواج قطعا آزادی نداره!
چالش دیگه‌ای که تو همین مورد برام پیش اومد این بود که آیا من می‌تونم بچه‌هام رو طوری تربیت کنم که انقدر قاطع بدونن چی می‌خوان، براش تلاش کنن، سختی بکشن، سفر برن و از اون مهم‌تر آیا من طاقت دارم اونها رو به وقتش رها کنم تا بتونن پرواز کنن؟ چه مادرهایی که حتی طاقت ازدواج بچه‌هاشون رو هم ندارن و پیرپسر و پیردخترهایی در کنار خودشون نگه میدارن که هیچ لذتی از زندگی نمی‌برن.

محسن روحانی به حسب تجربه‌های قبلی یا  تجربه‌های جدیدش تو آمریکا تونست انواع تفکر، ملیت و نژاد و مذهب رو ببینه و تجریه زیسته‌ای غنی داشته باشه. برای من که این حجم تفاوت و تکثر رو هیچ وقت نداشتم و دائم درگیر مرور افکارم هستم و سعی می‌کنم از دریچه اینستاگرام و گفتگو با آدم‌های مختلف تیزی‌ها و تعصب‌هاش رو بگیرم، این ویژگی زندگی راوی کتاب خیلی جذاب بود. به شخصه هیچ‌وقت طالب مهاجرت نبودم. گشتن و دیدن و تجربه کردن رو دوست دارم اما بنه‌کن‌ کردن از ایران رو، نه! برای همین دیدن آمریکا از زاویه دید محسنی که سعی می‌کنه منصف باشه و همه‌جا صادقانه خوبی‌ها رو بگه و گله و بدی از مبدا و مقصد رو وسط نذاره، تجربه متفاوتی بود. محسنی که برای درس رفته و با بورس خوب تونسته هم درس بخونه، هم خونه زندگی قابل قبولی داشته باشه و هم درآمدی مکفی.
مواردی بود که احساس می‌کردم محسن روحانی در مواجهه با تفاوت‌های فرهنگی غربی واداده بود و نوع برخوردش و کوتاهی زبونش در برابر خارجی‌ها آزارم می‌داد. مثلا اون روایتی که استادش به خاطر ادب شرقی و ایرانی محسن در برابر بزرگتر به نوعی توبیخش کرده بود و برداشت من این بود محسن هم خوشش اومده یا اون روایتی که یکی از همکلاسی‌هاش بارها و بارها مردم خاورمیانه رو با لفظ جهان‌سومی، تنبل، بی‌عار، وقت تلف‌کن مورد عتاب قرار داده و فقط از موضع بالا برخورد کرده و محسن هم موافقش بود. 

محسن روحانی هم در مقدمه و هم در بخش‌هایی از کتاب بارها تاکید می‌کنه که مهاجرت یه انتخابه و کسی نباید بابت این انخاب دیگری رو مواخذه کنه. حتی جایی بعد از مکالمه‌ای با دوستی که بهش گفته بود غربزده، افکارش رو بلند بلند برای خودش و برای مای خواننده نوشته و از برآشفتگیش بابت این لقب گفته و حجت رو به همه تمام کرده.


متنم طولانی شد. اگر خوندین. ممنون. 
نکته آخر هم نثر کتاب بود که به نظرم خیلی خوب نوشته و حکایت از باسوادی و اهل تفکر بودن نویسنده داره.
      

21

        زوج‌های خوشبخت بعد از اینکه سر خانه و زندگی‌شان می‌روند، یک دوره‌ی طلایی دارند. سعی می‌کنند همدیگر را بیشتر بفهمند؛ یا کارهایی انجام بدهند که مخصوص خودشان است. مثل آنه و گیلبرت که کنار ساحل قدم می‌زنند، با دوستانشان رفت و آمد می‌کنند، مثل نوجوانان از زندگی لذت می‌برند و در عین حال بزرگسالانی متعهد و مسئول هستند.

خودتان حساب کنید که این روزهای آنه‌ی شاعرانه و گیلبرتِ خوش مشرب، چقدر دوست‌داشتنی و جذاب می‌شود. چیزی که قلم خانم مونتگمری آن را به اوج می‌رساند. 

آنه و گیلبرت بعد از ازدواجشان در گرین گیبلز، به گلن سنت مری آمده‌اند. حالا هم در خانه‌ای که کمی با شهر فاصله دارد ساکن هستند. آنه در خانه رویاهایش با همسایگان و آدم‌های جدیدی آشنا می‌شود. آدم‌های دلنشینی مثل کاپیتان‌جیمز که با او اوقاتی ناب را می‌گذرانند. 

همه درباره‌ی قلم خانم مونتگمری شنیده‌اند. حرف‌زدن درباره‌ی خوبی‌اش مثل حرف‌زدن درباره‌ی خوبی آب نوشیدن است. اما نکته‌ای که اخیرا برایم جالب شده، این است که چقدر خانم مونتگمری نزدیک به واقعیت می‌نوشت. این هنر بزرگی‌ست. چیزی در داستان‌های او وجود ندارد که امکان اتفاق افتادنش در زندگی ما کم باشد. همین باعث می شود که گاهی فراموش کنیم آنه فقط شخصیتی است که وجود خارجی هم ندارد. گویی او با ما عمری زندگی کرده است.

آنه شرلی در خانه ی رویاها، پنجمین کتاب از مجموعه آنه شرلی‌ست. امیدوارم اگر این مسیر هشت‌گانه را شروع کرده‌اید، زودتر به کتاب پنجم برسید! هر چند که باید همه‌ی کتاب‌های آنه را با آرامش و آهسته خواند.

نویسنده‌ی مرور: زهرا اله‌وردی
      

32

فرنوش

فرنوش

دیروز

        تا حالا رمانی که با نامه‌نگاری شرح داده بشه نخونده بودم.
خیلی برام جالب بود.
نثر داستایوفسکی خیلی روانه. به خودت میای می‌بینی کلی از داستان رو خوندی و زمان از دستت در رفته.
عواطف و افکار رو خیلی خوب شرح می‌ده این نویسنده و توی این کتاب کاملا بدبختی دوتا شخصیت اصلی و حتی فرعی‌ها رو حس می‌کردی. باهاشون خجالت می‌کشیدی، غصه می‌خوردی، مبهوت می‌شدی، شاد می‌شدی، حرصت در میومد و خیلی احساسات و افکار دیگه. 
این کتاب مستقیم می‌ره توی دل زندگی فقرا و به این اشاره می‌کنه که بابا جان ما هم آدمیم. ما هم غرور و شرافت داریم، چی ما کمتر از فلان اشراف‌زاده است؟ مگه ما هم کار نمی‌کنیم؟
البته اینم نشون داد که حتی اگه پولدار هم باشی باز هم مشکلاتی برای خودت داری که شب‌ها بخوای خوابشون رو ببینی.
نشون داد فقر چه قدر می‌تونه روح آدمی رو از بین ببره و بخش بزرگیش هم به‌خاطر رفتار بقیه نسبت به فقراست که تحقیر و مسخره‌اشون می‌کنن و در نهایت کار به جایی می‌رسه که مجبور به گرفتن یه سری تصمیماتی می‌شن که دلشون نمی‌خواد و از چاله به چاه میوفتن...
دوستش داشتم و برام جالب بود.
خیلی هم طولانی نبود و خیلی چیز اضافه‌ای نداشت.
      

20

جواد

جواد

دیروز

        کتاب ما یه شاهکار طنزِ تیز و بُرنده‌ست که با زبانی زیرکانه و نیش‌دار، نظام شوروی رو حسابی به باد انتقاد می‌گیره! این اثر مثل یه آینه‌ی جادویی، با طنزی تلخ و هوشمند، چهره واقعی یه رژیم تمامیت‌خواه رو نشون می‌ده. جایی که از «پاسداران انقلاب» حرف می‌زنه، انگار داره با یه کنایه‌ی زهرآگین به وفاداران کور و متعصب ایدئولوژی چشمک می‌زنه. یا اونجایی که می‌گه «تا ابد به یگانه کشورمون وفاداریم»، ترس و وحشت از یه انتقاد ساده رو چنان ملموس نقاشی می‌کنه که مو به تن آدم سیخ می‌شه!
این کتاب فقط یه داستان نیست؛ یه افشاگریه! با ظرافت تمام، نقاب از چهره رژیم برمی‌داره و نشون می‌ده چطور در هر گوشه‌ی زندگی مردم سرک می‌کشید: از روابط عاشقانه و خصوصی بگیر تا فشار روی خانواده‌ها و حتی جاسوسی‌های شبانه‌روزی! انگار رژیم فکر می‌کرد حق داره تو تک‌تک لحظه‌های زندگی مردم دخالت کنه، حتی تو اینکه شام چی بخورن! این دخالت‌های بی‌حد و حصر، با طنزی گزنده به تصویر کشیده شده که نمی‌تونی جلوی خنده‌ت رو بگیری، هرچند تهش یه بغض گلوگیر منتظرته.
حالا بیاییم  سراغ صف‌های خرید و بدبختی‌های روزمره! کتاب این موقعیت‌های آشنای زندگی در شوروی رو چنان به سخره می‌گیره که انگار داری یه کمدی سیاه تماشا می‌کنی. از صف‌های طولانی برای یه تیکه نون بگیر تا تلاش برای پیدا کردن یه جفت کفش! برداشت من از این اثر اینه که رژیم کمونیستی، با اون همه شعار پرطمطراق درباره سعادت و برابری، در نهایت فقط تونست مردم رو توی یه چرخه‌ی ناامیدی و خستگی غرق کنه. یه جورایی انگار قول بهشت داده بودن، اما تحویلشون یه کویر خشک و بی‌آب و علف بود!
طنز کتاب فقط به اینا محدود نمی‌شه؛ جایی که اعداد و انتگرال‌ها وارد بازی می‌شن، دیگه اوج خلاقیت نویسنده رو می‌بینی! رژیم انگار به چیزی جز آمار و ارقام باور نداشت. عشق، دوستی، احساسات؟ اگه توی فرمول جا نشن، به درد نمی‌خورن! این نگاه خشک و رباتی به زندگی، با طنزی چنان درخشان به تصویر کشیده شده که نمی‌تونی کتاب رو زمین بذاری.
و اما وعده‌های طلایی سعادت! کتاب با زیرکی نشون می‌ده که این وعده‌های قشنگ، فقط یه مشت حرف پوچ بودن. سال‌ها جنگ و بدبختی، فقط برای اینکه آخرش مردم بفهمن هیچ خوشبختی‌ای در کار نیست. این تناقض بین شعار و واقعیت، مثل یه سیلی محکم تو صورت خواننده‌ست؛ هم تلخه، هم بیدارت می‌کنه.

      

16

        
🪴: داستان درباره نوروز است. نفرین تمام ایران زمین را فراگرفته، از آسمان خاکستر می‌بارد و از زمین مار می‌جوشد. مردم نه تنها در شرایط سختی هستند بلکه این مشکلات را از چشم پادشاه می‌بینند. جم، پادشاه ایران زمین در جام جهان‌نما راه پایان دادن به این نفرین را می‌بیند و برای حل این مشکل بزرگ راهی سفری سخت می‌شود.

🪴: هفت جاویدان روایتی حماسی و اسطوره‌ای درباره نوروز‌ است. جایی که شاه و مردم هر کدام به نوعی برای از بین بردن نفرین و آباد کردن ایران هفت خوان را پشت سر می‌گذراند. ( نترسید، چیزی را لو ندادم، چون داستان از پایان ماجراها شروع می‌شود و بعد برمی‌گردیم به عقب تا ببینیم ماجرا از چه قرار بوده است. )

باید بگویم از اینکه کتابی با نمادهای ایرانی می‌خواندم، واقعا لذت می‌بردم. به خصوص که خانم فولادوند مضامین خیلی خوبی هم در دل داستان گنجانده و به درستی به آن‌ها پرداخته است.

کتاب پر است از المان‌های ایرانی. لباس‌ها، داستان‌ها، اسطوره‌ها، غذاها و همه چی و همه چی رنگ و بوی خالص ایرانی دارد. انقدر این کتاب حرف‌های قشنگ دارد که واقعا از اینکه بخواهم نقطه‌ضعفی برایش بگویم خیلی راضی نیستم. ولی به هرحال یک سری نکات هم بودن که باعث شدن کتاب از من نمره متوسطی بگیرد. 
مثلا داستان هیچ خط زمانی مشخصی ندارد و خواننده خیلی جاها گیج می‌شود که خب فلان شخصیت حدودا چه سن و سالی دارد یا فلان اتفاق دقیقا چه زمانی بوده که همچین آثاری دارد! از نقاط ضعف دیگه‌ای که دیدم، رابطه علت و معلولی ضعیفی است که برای برخی اتفاقات داستان ذکر شده. به خصوص برای بزرگترین پرسش داستان که قانع کننده نیست، ایران زمین را نفرین بزرگی گرفته که همه، آن را از چشم پادشاه می‌بینند، اما این موضوع به خوبی پرداخته نشده است! یا حتی هفت خوانی هم که مردم و جم پشت سر می‌گذراند، در بعضی جاها درست مشخص نشده که فلان اتفاق چطور به عنوان یک خوان در نظر گرفته شد.

در نهایت با وجود چیزهایی که مثال زدم، اگر هفت جاویدان را به چشم یک داستان افسانه‌ای بخوانید و برعکس من کمتر دنبال علت و معلول باشید (🤪) حتما از خواندنش لذت می‌برید و برای شما تبدیل به یک کتاب به یاد ماندنی می‌شود.
      

17

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.