نگین بدیهی

نگین بدیهی

@NeginBadihi

25 دنبال شده

180 دنبال کننده

                هرجا که غریبه بود، کتاب‌ها خانه‌اش بودند.
              
@Negin_badihi
_neginbadihi_

یادداشت‌ها

نمایش همه
        آنی شرلی
ماریلا و متیو کاتبرت 
ریچل لیند 
جری (کارگر)
دایانا بری
روبی گیلیس
پریسی اندرسون 
آقای فیلیپس
گیلبرت بلایت 
ژوزفین بری 
خواهر دایانا: مینی می
خانم آلن: همسر کشیش
میولر استیسی: معلم جدید مدرسه 
کری اسلون، ژوسی پای، جی اندروز: بچه‌های مدرسه
دوست‌های آنی در کوئین: پریسیلا و استلا
جان بلایت: پدر گیلبرت؛ توی جوونی با ماریلا یه عشق بدون سرانجام داشتند.
اسم مکان‌ها:
خونه‌ی ماریلا و متیو کاتبرت: گرین گیبلز
دهکده‌ای که توش همگی زندگی میکردند: اونلی 
جزیره‌ی محل سکونتشون: جزیره‌ی پرنس ادوارد
بیچ وود: محل زندگی ژوزفین بری
اورچرد اسلوپ: محل زندگی دایانا


آنی شرلی رو من یکبار وقتی دبستان بودم شروع به خوندن کردم و بار دیگه الان که احساس کردم نیاز به بازخوانی و روحیه‌ی آنی شرلی دارم. من معتقدم اگه توی بخشی از زندگیتون هستید که سرخورده یا ناامیدید و احساس میکنید نیاز به انگیزه و امید دارید خوندن این مجموعه مخصوصا جلد اولش می‌تونه خیلی کمک کننده باشه. هر قسمت داستان انگار به آدم یادآوری می‌کنه که از جاش بلند بشه و طبیعت رو ببینه زیبایی‌هارو ببینه و هرچیزی که در بهار جریان داره.
به همین خاطر بهترین زمان برای خوندن این کتاب بهاره و خود من تصمیم گرفتم دوباره ۸ جلد آنی‌شرلی و بقیه‌ی آثار مونتگمری رو بخونم چون این نویسنده به نویسنده‌ی طبیعت معروفه اونقدر که جزئیات و توصیفاتی که از طبیعت میگه زیبا و با ظرافته.
لطفاً اول کتاب‌های این مجموعه رو بخونید و بعد سریالش رو ببینید چون دوتا داستان کاملا متفاوت و جدا از همدیگه هستند و واقعا سریال تحریف اثر به حساب میاد.
یکی از شخصیت‌های داستان که دوستش داشتم واقعا عمه ژوزفین بود که نقش مهم و خوبی رو تو زندگی آنی شرلی داره بعد همین پیرزن بنده خدارو تو سریال لزبین نشون میده که با عشقش زندگی می‌کرده و طرف مرده 😐😑 یا مثلا متیو کاتبرت داخل کتاب تو کل زندگیش از همه‌ی زن‌ها و دخترها به دور بوده و ازشون می‌ترسیده و فرار میکرده بعد نشون میده تو سریال که متیو درواقع تو جوونیش از یه دختری خوشش اومده که از قضا الان رییس مزون لباسه و متیو می‌ره ازش برای آنی لباس آستین پفی میخره!!! می‌دونم این جزئیات به ظاهر بی اهمیتند ولی واقعا از دستکاری شخصیت‌های یک داستان و تغییر اصالتشون متنفرم.
      

25

        مور (ماریا): مادر ۹۰ ساله
خاله ها: اولینا، بئاتا
چارنتسکی (پدر مور)
مارک (شوهر)
آنا فیودورونا: دختر ۶۰ ساله
دختر آنا: کاتیا ۴۰ ساله
نوه‌ها: لناچکا، ۱۷ ساله. ، گریشا
 جمله‌ی موردعلاقم از کتاب: (آنقدر همیشه وقت صرف دیگران کرده بود که حالا سردرگم مانده بود که این سعادت را پیشکش کرده‌اند یا این زمان متعلق به دیگران است و او آن را دزدیده است).
 یه ترکیب جالب :موهای گنجشکی رنگش
این کتاب رو روزی که کمی بی حوصله بودم خوندم. رفته بودم شهرکتاب دماوند از بین قفسه‌ها دنبال یه کتاب کم حجم گشتم تا بتونم تمومش کنم زود و بعد نشستم روی مبل‌های نرم قرمز رنگ اونجا و تا زمان تموم کردن این کتاب پا نشدم.
این کتاب برای من تا حدی دردناک بود، اینکه چطور میتونیم چشم باز کنیم و ببینیم سال‌ها از عمرمون گذشته و تمام عمر تحت الشعاع سلطه‌ی یک نفر از اعضای خانوادمون بودیم و نتونستیم از خودمون هیچ حق انتخابی نشون بدیم. مور توی این داستان واقعا برای من تبدیل به یک شخصیت خیلی منفور شد و مدلی که داستان به پایان رسید به شما اجازه میده که حتی شدت تنفرتون بیشتر بشه. پایان کتاب قلب من رو به درد آورد؛ اینکه انگار در نهایت ذهن یک آدم تحت سلطه به اون زورگویی عادت می‌کنه و حتی در شرایطی که به اون ظلم و خشم خودش آگاهه باز خارج از چارچوب عمل نمیکنه. 
این داستان کلا ۶۰ صفحه بود و برید بخونید و نظرتون رو باهام به اشتراک بذارید.
باید بگم تصویرگری جلد کتاب رو هم خیلی دوست داشتم و کاش میشد که به عنوان کارت پستال داشتمش:))
      

32

        اول دوست دارم از این به بعد اسم شخصیت‌های اصلی داستان رو یکجا بنویسم که از یاد نبرم:

یوزف بروئر 
فردریش نیچه
زیگموند فروید
لو سالومه
پل ری
ماتیلده 
ماکس
خانم بکر
برتا پاپنهایم
اوا برگر
فیشمان
الیزابت نیچه

اول از همه دوست دارم با این شروع کنم که نگاه ما و نوع آمادگی ما موقع رفتن به سمت یک کتاب اهمیت زیادی داره. اینکه از قبل تحقیق کنیم و بدونیم که هر کتابی نیاز به چه دیدگاه و ذهنیتی داره. ویدیوی دیروز مهسا رو که در مورد این بود که آیا ادبیات صرفا برای لذت بردن هست یا نه رو دقیقا بعد از تموم کردن این کتاب دیدم و فهمیدم مسیری که من طی خوندنش طی کردم دقیقا رسیدن به این نقطه بود که هرچیزی که می‌خونیم لزوما و حتما قرار نیست لذت صرف باشه. 
اساسا یالوم یک داستان نویس نیست، بلکه سعی می‌کنه مفاهیم فلسفی و روان درمانی رو با زبان قصه به عموم مردم انتقال بده. این نگاه خیلی مهمه که به این کتاب نگاه داستانی نداشته باشیم و انتظار دیدن مهارت‌های روایتگری رو نداشته باشیم.
در مورد خود محتوای کتاب باید بگم که در نهایت با رضایت زیاد و غم ناشی از تموم شدن این کتاب رو به انتها رسوندم. در سه فصل آخر داستان واقعا به اوج خودش رسید و مفاهیم فلسفی قالب در نظریه‌های نیچه رو بیان کرد. من از این خیلی لذت بردم که برخلاف تصورم، نیچه یک فیلسوف "آری به زندگی" بوده. فیلسوفی که مستقیم به صورت عملی به جنبه‌های زندگی میپرداخته و صرفا مفاهیم انتزاعی رو پرورش نمی‌داده. این رو می‌دونم که در اوایل حرفه‌ی خودش دنباله‌روی فلسفه‌ی شوپنهاور بوده که افسرده‌تر و بدعنق‌تر از این فیلسوف نمی‌شناسم و دقیقا برعکس نیچه یک فیلسوف "نه به زندگی" بوده و بعدها نیچه کم کم از فلسفه‌‌ی شوپنهاور فاصله میگیره و رویکرد ذهنی خودش رو 
میسازه.

میتونم در مورد دویست هایلایتی که از این کتاب داشتم صحبت کنم اما شاید بعداً هرازگاهی بهشون برگردم و در موردشون حرف بزنم. قسمت ناراحت کننده برای من اینه که بروئر و نیچه هیچ‌گاه در زندگی باهم آشنا نشدند و رنج‌های نیچه هم هیچوقت التیام پیدا نکردند و گفتگوی بین این دو نفر در طول داستان به زیبایی به بلوغ میرسه و رشد می‌کنه و جلو می‌ره و درنهایت داستان با انجام خواب مغناطیسی توسط بروئر برای خودش روبرو میشیم که باعث شد بتونه زندگی‌ای رو که هیچوقت نداشته تجربه کنه و احساس و فکر خودش رو در اون بسنجه. گاهی اوقات فکر میکنم چقدر خوب میشد که چنین امکانی برای همه‌ی ما بود.
در نهایت طبق مطالعات من بهتره که یالوم رو از نیچه گریست شروع نکنیم. بلکه برای آشنایی بهتر با روند فلسفی و ذهنی یالوم ابتدا باید مسئله اسپینوزا و بعد درمان شوپنهاور رو خوند و بعد از اون وقتی نیچه گریست رو، تا به دیدگاه بهتری رسید.
خوشحالم که این کتاب رو خوندم، کتابی که فکر نمی‌کردم بخونم و تمومش کنم اما تاثیر زیادی روی بینش و روند مطالعه‌م داشت.
احتمالا امسال دوتا کتابی که گفتم از یالوم رو بخونم و بعد ببینم به دیدگاهی که میخواستم از این نویسنده برسم رسیدم یا نه و آیا کافیه یا لازمه سایر کتاب‌هاش رو هم بخونم. فعلا ذهنم خستست، خوندن کتابی با بن‌مایه فلسفی شبیه ورزشی میمونه که آدم رو خسته می‌کنه. شاید دوماه دیگه باز برگردم بهش.
      

48

        یک کتاب با حال و هوای خیلی زمستونی رو در یک روز بهاری شروع کردم و همون شب به پایان رسوندم. مدت‌ها میشد که کتابی باعث نشده بود یک‌سره بشینم پاش و خط داستان رو تا زمانی که نتیجه معلوم بشه دنبال کنم. از همین ابتدا هم باید بگم وقتی به صفحه‌ی پایانی رسیدم کمی سرخورده شدم؛ صفحه آخر شبیه به این بود که دیگه نویسنده یکجایی از نوشتن خسته شده و تصمیم گرفته که سریع برای داستان نتیجه‌گیری کنه و منظور رو به خواننده برسونه که البته رسونده اما من فکر میکنم کلر کیگن، نویسنده‌ی کتاب مهارت بسیار بالایی در توصیف محیط و زندگی شخصیت‌هاش داره و حتی میتونست این کتاب رو به یک کتاب خوب پونصد صفحه‌ای تبدیل کنه که پایان کاملتر و رضایت‌بخش‌تری داشته باشه. به هرحال من این‌هارو میگم چون هیچوقت طرفدار پایان باز نبوده‌ام. 
یک قسمتی از کتاب همون اوایل هست که آیلین و بچه‌ها درحال پختن کیک کریسمس هستند و جزئیات نحوه‌ی پختن اون کیک وقتی بیان میشد من واقعا لذت می‌بردم. 
با دیدن فیلم این کتاب اطلاعات بیشتری نصیبتون نمیشه چون حفظ امانت‌داری کردند و مو به مو از روی کتاب فیلم ساخته شده، بیل فرلانگ ذغال فروش شهر کوچکی در ایرلند، روزی وقتی بار ذغال صومعه‌ی شبان نیکو رو میبره متوجه میشه که در رختشوی‌خانه‌های مگدالن که در همون صومعه هستند، از دخترهایی که به اصطلاح دچار فساد شدند و خانواده‌هاشون اونجا رهاشون کردند کار سخت و زیادی میکشند و بچه‌های حرام‌زاده‌ی این مادرهارو ازشون جدا میکنند و به خانواده‌ی دیگه‌ای میدند، اغلب این دخترها کم سن هستند و در یک صحنه یکیشون از بیل میخواد که اونو به نزدیک رودخونه ببره تا بتونه خودکشی کنه. بیل که خودش فرزند نامشروع بوده و خودش و مادرش تحت حمایت خانم ویلسون بودند، دچار این دوراهی میشه که چشمش رو به روی این حقیقت ببنده و سعی کنه زندگی خوب و شغلی که یا سختی بدست آورده رو حفظ کنه یا با کلیسا و صومعه روبرو بشه و زندگی اون دخترها رو حفظ کنه اما در عوض زندگی خودش تحت تاثیر قرار بگیره. این کتاب به راحتی در یک نشست خونده میشه و پایان فوق‌العاده و عجیبی نداره اما فکر میکنم ارزش خوندن داشته باشه.
      

38

74

        این کتاب مدت زیادی با من بود، چون خیلی آروم و پیوسته خوندمش، شبیه آروم جویدن و بلعیدن غذا. طبق چیزهایی که قبل از شروع کتاب خوندم، این کتاب الهام گرفته از صدسال تنهایی گابریل گارسیا مارکز هست. اما نظر من رو بخواهید صدسال تنهایی کجا و این کتاب کجا، نحوه‌ی بیان حوادث و پرداختن به شخصیت‌ها حتی میزان رئالیسم جادویی این کتاب در برابر صدسال تنهایی حرفی برای گفتن نداشت. اما اگه با عینک مقایسه نبینیم میتونم بگم که کتاب جالب و دارای ارزش خوندنی بود. داستان با خانواده دل‌واله شروع میشه و با وجود پربچه بودن این خانواده ما فقط قراره داستان دخترهای این خانواده رو به صورت نسل در نسل بخونیم. داستان رزا خوشگله، کلارا، بلانکا و آلبا. در طول کتاب با بخشی از زندگی هرکدوم از این‌ها همراه میشیم و از زمان کودکی تا مرگ شخصیت‌هارو می‌خونیم. اگه کتاب رو به چهار بخش تقسیم کنیم، بخش آخر کتاب کاملا سیاسی میشه و از حالت داستان عادی و تا حدی عجیب یک خانواده خارج میشه. انگار که یهو کتاب جدیدی برداشته باشیم و شروع به خواندن کرده باشیم که خب از این لحاظ من این کتاب رو دوست نداشتم. چون انگار خیلی ناگهانی داستان تغییر رویه داد. یه سری شخصیت‌هایی بودند که اسم نداشتند و فقط با شغلشون نام برده شدند مثل رییس جمهور و شاعر که احساس میکنم اینکه من متوجه راز این شخصیت‌ها نشدم بخاطر تاریخی بودن این شخصیت‌ها و عدم اطلاع من از تاریخ کشور شیلی هست. برخلاف نظر خیلی‌ها من استبان تروئبا و جوری که شخصیتش در طول داستان تکمیل شد رو دوست داشتم. حتی میتونم بگم شخصیت موردعلاقم در طول کتاب بود چون انگار بیشتر از همه حضور و تأثیر داشت. در کتاب خیلی میخواست تاکید کنه که حضور کلارا در عمارت چقدر مهم بوده و تاثیر داشته اما حقیقت اینه که در اوایل داستان بارها گفته میشه که کلارا در دنیای خودش بود و اصلا توجهی به خونه نداشت و من این تضاد رو برای مقدس کردن یک شخصیت دوست نداشتم. باید بگم کتاب عالی شروع میشه . به میزان زیادی اعجاب انگیز و جالب اما رفته رفته انگار از میزان جادویی بودنش به شدت کاسته میشه و بیشتر ما وارد دنیای واقعی میشیم که احتمال زیاد قصد عمدی نویسنده بوده. در هر صورت پیشنهاد من اینه که این کتاب رو بخونید و لذت ببرید.
      

46

        اولین مواجهه‌ی من با کتاب آدمخواران در پی علاقه برای خواندن کتاب لاشه‌ی لطیف آمد که دوست خوبی از این چنل پیشنهاد داد که اگر به دنبال ورژن طولانی‌تر و ناراحت کننده‌تری از آدمخواران هستی میتوانی آن کتاب را هم بخوانی. من هم که یک نیروی محرک درونی، همیشه سوقم میدهد به هرکتابی که در دلش رنج و غم و خشم زیادی نهفته است. ژان تولی از معدود نویسندگانیست که کتاب‌هایش را بدون هیچ زحمتی می‌خوانم و همیشه از ایده‌هایی که در ذهن این نویسنده جرقه میزند و دست به قلم میشود، لذت میبرم. من احساس میکنم ژان تولی به خوبی قسمت ناراحت‌کننده و تلخ این جهان را میبیند و بازگو میکند و مانعی نمیبیند که اوقات مخاطبش را تلخ کند، چون به هرحال زندگی همین است! داستان آدمخواران یا Eat him if you like  داستان واقعی سرگذشت آلن دومونی، جوان متعلق به قرن نوزدهم فرانسه است که در روستایی در جنوب غربی فرانسه زیست میکرد و از خرده‌مالکان آنجا بود. طبق روایت‌ها مردی بوده که به همه کمک می‌کرده و با وجود ثروتمند بودن تصمیم میگیره قرعه‌ی خوب یک انسان فقیر رو نخره و با قرعه‌ای که به نام خودش افتاده به جنگ در مقابل پروسی‌ها برود. گاهی اوقات فکر میکنم اگر آلن پایش به جنگ می‌رسید و در آنجا میمرد چقدر خوشحال‌تر بود! حالا شاید از خودتان بپرسید پس اگر در جنگ نکرد و داستان، داستان جنگ نیست پس چگونه مرده؟ که بدین صورت من شمارا به خواندن این کتاب در یک نشست دعوت میکنم. فقط هشدار میدهم که خواندن این کتاب چیزی را در درون آدم به حرکت وامیدارد و بسیار می‌رنجاند. شاید در بین پاراگراف‌ها نیاز به تنفس داشته باشید تا بروید آبی بخورید یا هوایی استشمام کنید و بعد دوباره ادامه دهید.
      

46

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.