فرنوش

فرنوش

@Jewelish

2 دنبال شده

13 دنبال کننده

            فارغ‌التحصیل رشته مترجمی انگلیسی
مدرس زبان انگلیسی
علاقمند به زبان‌های مختلف، کتاب، موسیقی و هنر
          
__jewelish.___
JewelishH
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
فرنوش

فرنوش

1403/10/17

        کتاب خیلی آرامش‌بخشی بود.
عاشق دایی کاپر بودم. عاشق خانواده‌هاشون و دوستیشون باهمدیگه بودم. منو خیلی جذب کرد چون یه چیزایی توش گفته می‌شد که من همیشه بهشون فکر می‌کردم ولی هیچ وقت تا عمقشون نرفته بودم که بخوام نتیجه‌گیری کنم. برای هر درسی که می‌داد، کلی مقدمه می‌داد که اوایل می‌گفتم اینا زیاده گوییه ولی وقتی به نتیجه‌گیریش می‌رسید می‌فهمیدم لازم بوده همشون. به نظرم کتابیه که برای نوجوون‌ها مخصوصا خیلی واجبه ولی خب منِ بزرگسال هم از خوندنش خیلی زیاد لذت بردم و طرز تفکرات قشنگ و جالبی بهم داد. هم درس‌هاش رو پیش می‌برد هم داستان رو و این دوتا چنان در کنار هم و درهم تنیده تعریف می‌شدن که آدم کیف می‌کرد.
کی فکرش رو می‌کرد این کتاب بخواد کاری کنه من از شخصیت ناپلئون خوشم بیاد؟ یه کاری کرد دلم بخواد توی دل سطحی‌ترین چیزهای زندگیم برم و توشون دنبال یه معنای عمیق‌تر بگردم.
صحنه برف بازیشون رو خیلی دوست داشتم و واقعا می‌تونستم خودم رو توی اون مدرسه ببینم که دارم از اون حجم از برف با دوستام لذت می‌برم و توصیفات بعدش از احساساتی که کاپر به‌خاطر ترس و عذاب وجدان تجربه کرد برام خیلی ملموس بود و نتیجه‌گیریش هم مخصوصا حرفای مادرش برام خیلی خیلی قشنگ بود. برای همین می‌گم مخصوصا نوجوون‌ها این کتابو بخونن چون به‌نظرم خیلی می‌تونه روی طرز تفکرشون از دنیا و تاثیرات ما روی زندگی دیگران و برعکس و تاثیرات تصمیماتمون روی اتفاقاتی که بعدتر برامون میوفته اثر بذاره. نثرش هم خیلی روان و شیوا بود. یهو به خودت میومدی می‌دیدی ۵۰ صفحه ازش رو خوندی و توی دنیای کاپر و داییش و تفکراتشون غرق شدی.
 اگه دنبال یه کتاب کوتاه که حال خوب کنه می‌گردین بخونینش بعید می‌دونم پشیمون بشین.
ممنونم از هایائو میازاکی بابت معرفیش.
      

26

فرنوش

فرنوش

1403/8/5

        نازنین، رمانکی که به صد صفحه هم نمی‌رسید ولی کلی حرف توی خودش داشت و نشون داد داستایوفسکی الکی داستایوفسکی نشده. این رمان ۹۵ صفحه‌ای داستان مردیه که فکر می‌کرد همه چیز فقط دور خودش می‌چرخه، تمام حق رو فقط به خودش می‌داد و توی تمام ماجراها فقط خودش رو قربانی می‌دید. داستان مردی که از ته دلش عاشق شد ولی عاشقی بلد نبود. داستان شوهری که می‌خواست اول عشقش رو 'تربیت' کنه بعد سفره دلش رو پیشش باز کنه. زنش کوچیک بود؛ درست. خودش هم خیلی ازش بزرگ‌تر بود و عقل رس‌تر بود؛ این هم درست. ولی توی عشق، توی زندگی زناشویی کسی تربیت نمی‌شه. یه زوج می‌شینن با هم حرف می‌زنن. خواسته‌هاشون رو به همدیگه می‌گن و سعی می‌کنن همدیگه رو 'درک' کنن نه اینکه سکوت کنن و بذارن یه سوراخ کوچیک تبدیل به یه پارگی عمیق بشه که هیچ جوره نشه دوختش. هر چیزی یه زمان طلایی داره که وقتی ازش بگذره دیگه درست کردن یا نکردنش، داشتن یا نداشتنش فایده‌ای نداره. درست مثل عشق این مرد که وقتی ابراز شد که دیگه هیچ فایده‌ای نداشت.
البته من تمام تقصیرها رو گردن مرده نمی‌اندازم زنه هم یه جاهایی می‌تونست متفاوت رفتار کنه ولی سن کمش حداقل برای من یه دلیل موجه برای حق دادن بهش بوده.
جالبی ماجرا اینه که داستان صد و خورده‌ای سال ازش گذشته ولی کاملا حال و هوای مدرن داره!
خوندنش خالی از لطف نیست. یه نمره‌ای هم که کم کردم چون دوست داشتم بیشتر درمورد زنش بدونم و سعی کنم بیشتر درکش کنم.
      

32

فرنوش

فرنوش

1403/8/1

        اوایل که شروعش کردم برام گیج کننده بود. انگار جملاتش سر و ته نداشتن. شاید هم من خیلی پرش افکار داشتم. داستان میاماس و باقی قلمروهای سرزمین نیمه بیداری اوایلش برام خیلی جالب بودن ولی بعد که دیدم بخش زیادی از داستان رو به خودشون اختصاص دادن یکم برام خسته کننده شد ولی هرچی بیشتر رفت جلو بیشتر فهمیدم شخصیت‌های میاماس در اصل همون شخصیت‌های آپارتمان بودن. شخصیت‌هایی که طبق معمولِ فردریک برات مجهولن و از بیشترشون خوشت نمیاد و با جلوتر رفتن داستان یکی یکی می‌شناسیشون و نمی‌تونی دوستشون نداشته باشی حتی یکی مثل بریت ماری رو...
و اسم‌هایی که برای هر قلمرو انتخاب شده بود... وای از معانیشون؛ ساده اما عمیق...
و همین جریان باعث می‌شه شاید بعدا یه بار دیگه بخونمش تا بیشتر به میاماس توجه کنم و ماجراهاش رو تطبیق بدم با داستان اصلی.
کتاب دقیقا مثل اوه بود که یه سری جملات توش تکرار می‌شدن و هر بار از دفعه قبل تاثیر بیشتری روت می‌ذاشتن. حرف‌های ساده‌ای که با فضاسازی داستان هر دفعه بیشتر روی دلت سنگینی می‌کردن.
ولی با وجود همه این‌ها بازم من دلم می‌خواست اگر داستان‌های میاماس کمتر نمی‌شدن حداقل اندازه همون‌ها شخصیت‌ها بیشتر و بیشتر باز می‌شدن. شاید اشتباه منه که هنوز هم دارم با اوه مقایسه‌اش می‌کنم اما من با تک تک جملات اوه زندگی کردم. حسشون کردم و وقتی تموم شد تا مدت‌ها، حتی هنوز هم، دلتنگی می‌کنم براش.
این کتاب اینطور نبود. باهاش خیلی جاها لبخند زدم و خیلی جاها مخصوصا آخرهاش گریه کردم ولی حس وابستگی خاصی بهش پیدا نکردم. جوری نبود که توی دلم حکش کنم و چند وقت یه بار با به یاد آوردن شخصیت‌هاش و داستان‌هاش لبخند بزنم. فقط می‌تونم ازش به عنوان کتاب شیرینی که خوندنش  لذت‌بخش  بوده و تو رو از دنیای واقعی به دنیای خیال  می‌بره یاد کنم.
این بشر من رو ناامید نکرده تا الان. بعید می‌دونم شما هم ناامید بشین از داستانش پس حتما بخونینش و از تخیلات بی‌انتهای فردریک لذت ببرین.
      

29

فرنوش

فرنوش

1403/6/2

        من این اواخر خیلی به مرگ فکر میکنم. به از دست دادن. آلیسا داشت یخ می‌زد و وقتی دلیلش رو فهمیدم کاملا درکش کردم. چند روز پیش خواب می‌دیدم مامانم مرده و توی اون خواب طولانی لعنتی من به تنها چیزی که فکر می‌کردم این بود که می‌خوام منم زودتر بمیرم چون واقعا نمی‌تونم دنیایی که مامانم توش نباشه رو تحمل کنم. در اصل نمی‌خوامش. به قول خودش پدر آلیسا توی قلبش زنده بود. می‌گفت آدم‌ها فقط وقتی می‌میرن که از یاد برن ولی این حرف‌ها با وجود قشنگ بودن روی من حداقل جواب نمی‌دن. اگه یه روز مامان و بابام نباشن دیگه نیستن. حالا من هر چه قدرم که ازشون یاد کنم و توی قلبم داشته باشمشون ولی اونا دیگه نیستن. نیستن که بغلشون کنم یا باهاشون حرف بزنم. که با هم چرت و پرت بگیم و بخندیم. یا حتی با هم دعوا کنیم و روی مخ همدیگه بریم. مرده، مرده است. شاید بچگانه باشه ولی من اینطوریم. این کتاب ملموس بود و افکار و زندگی آلیسا برای منِ بزرگ سال قابل درک بود ولی  راستش آروم کننده نبود. آخرش آلیسا دیگه نمی‌خواست بمیره تا بره پیش باباش ولی من اگه مامان بابام نباشن دلم نمی‌خواد یه لحظه دیگه هم بعدش وجود داشته باشم.
کلا کتاب‌های کودک و نوجوان یه سادگی قشنگی دارن و یهو وسطشون حرف‌های قشنگی می‌زنن و در کل حال و هوای خاصی دارن که دوست دارم گهگداری وارد دنیاشون بشم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

فرنوش

فرنوش

1403/3/19

        خیلی جالب بود خوشم اومد. قشنگ روند آلزایمر کیم بیونگ سو نشون داده شد. گیجیش، عصبانیت‌هاش، اینکه نمی‌تونست حرف بزنه، توهم‌هاش همشون کاملا ملموس بودن.
کتاب خیلی کنجکاوکننده‌ای داره ولی روندش یکم روتین و تا حدی کند بود. هیجانش باید بیشتر می‌بود. تا اواسطش که می‌خوندم می‌گفتم دمش گرم اینقدر تمیز داستان رو برده جلو که توی کمتر از ۲۰۰ صفحه جمع کردتش ولی دو سه چپتر آخر اینطوری بودم که پس چرا هیچ اتفاقی نمیوفته؟
چپتر آخرش... بوم! نمی‌تونم ایراد بگیرم که چرا یه چیزهایی واضح‌تر بیان نشد چون خود نقش اصلی اصلا نمی‌تونست درست به یاد بیاره و متوجه اطرافش درست نبود. اما در کل خیلی برام جالب بود و یه بخش اعظمش هم به خاطر کتابخوانی محشر هوتن شکیبا بود و اون زیرصدایی که از عوامل اصلی حس و حال دادن به داستان و تصویرسازیش توی ذهنت بود. برای من فضای داستان همیشه ابری با نم نم بارون و شب‌های خیلی تاریک بود. خدا قوت به مترجم و رادیو گوشه بابت همچین کار قوی و جذابی.
داستان جذابی داره، کوتاهه و توصیه شدیدمه که صوتیش رو گوش بدین.
      

18

فرنوش

فرنوش

1403/3/16

        چیزهایی که ازش یاد می‌گیری اونقدر زیادن که نمی‌دونم به کدومشون اشاره کنم. تو هم همراه شخصیت‌ها رشد می‌کنی‌‌. هم طرز فکرت و هم احساساتت. تا یه جا از یه شخصیت‌هایی خوشت میاد و از یه عده‌اشون نه و بعدش به خودت میای و می‌بینی همه چی برعکس شده. کم کم درکشون می‌کنی، باهاشون آشنا می‌شی و با وجود عیب‌هاشون شروع به دوست‌داشتنشون می‌کنی. پم برای من روی مخ‌ترین بود ولی حتی اون رو هم آخرش تونستم درک کنم و تا حدی از رو مخ بودنش برام کم شد البته شخصیتش از اونا بود که احتمالا با هم کنار نیایم!
این کتاب خیلی واقعی بود و همین از نکات خیلی مثبتشه. شخصیت‌هاش با وجود مشکلاتی که دارن و واقعی بودنشون، جذابن و مهم‌تر از اون متفاوتند. هیچ شخصیت تکراری‌ای توی این کتاب دیده نمی‌شه و جالبیش اینه تو می‌تونی خودت رو لابه‌لای شخصیت‌ها ببینی‌. مطالبی که لابه‌لای دیالوگ‌های جلسات گفته می‌شه واقعا جذاب و تامل‌برانگیزن. این کتاب خیلی پیام داشت ولی شاید اصلی‌ترین پیامش باز کردن آغوشت روی آدم‌های زندگیته تا بتونی با کمکشون این زندگی ملالت‌بار رو هم بپذیری و هم درک کنی همه‌اش قرار نیست سختی و بدبختی باشه. آدم باید جوری زندگی کنه که دلش بخواد بعد از مرگ دوباره زندگی رو تجربه کنه و با وجود همه این‌ها آماده رها کردنشون و مردن باشه. چیزی که به‌نظرم گروه و مخصوصا پم درک نمی‌کرد این بود که حرف همه این فیلسوف‌ها و این‌ها در رابطه با رها کردن زندگی و متعلقات، صرفا وابسته نبودنه. از زندگی و داشته‌هات تا می‌تونی لذت ببر ولی بهشون وابسته نباش تا به موقعش بتونی راحت از دستشون بدی. بخوام درمورد این کتاب حرف بزتم تا صبح حرف دارم...
بخوام ازش ایراد هم بگیرم به‌نظرم بخش‌های زندگینامه شوپنهاور گاهی حوصله سر بر می‌شد اما لزومشون آخرش مشخص شد و دیگه اینکه
کمی اسپویل:
"جولیوس از مهم‌ترین شخصیت‌ها بود اما پرداختن به مرگش چهار پنج خط بود و در ضمن خیلیم یهویی و شوکه‌کننده بود. مخصوصا بعد از انفجار سطرهای قبلش."
در کل این کتاب جزو برترین کتاب‌هامه و خوندنش ۱۰۰٪ توصیه می‌شه.
      

1

فرنوش

فرنوش

1403/3/16

        کتاب خیلی جالبی بود. به نظرم تمام خرافاتی‌ها مخصوصا مذهبیاشون باید بخوننش... اگه از دید مفهومی و فلسفی و ایناش بخوام بگم بسیار عالی بود. البته فهم حرف‌های اسپینوزا توی کتاب‌هاش خیلی سخت بود رسما سی بار باید می‌خوندی و تهش بازم باید حدس می‌زدی چی می‌گه بعد ادامه داستان و توضیحات رو می‌خوندی و می‌فهمیدی. به شدت با یه سری عقایدش موافقم ولی با یه سری عقاید دیگه‌اش مخالفم. شخصیت سازیش نمی‌دونم تا چه حد واقعی بود ولی هر چی بود آدم قوی‌ای بود. گاهی روی مخ می‌رفت رفتارش ولی در کل آدم دوستداشتنی‌ای بود که خودش بودن و در سختی رو به دروغ و پذیرفته شدن ترجیح داد. من خودم نمی‌دونم توی شرایطش بودم چه تصمیمی می‌گرفتم... به نظرم بیشتر یه آدم دروغگو می‌شدم که از امکاناتی که در اختیارم می‌ذاشتن استفاده می‌کردم و می‌گفتم گور بابای همشون!
در مورد آلفرد باید بگم که جزو نفرت انگیزترین آدمای تاریخ به حساب میارمش😐 چه قدر نامنعطف، چه قدر یه دنده و احمق! واقعا شخصیت مزخرفی داشت کثافت😐
داستان با اینکه قشنگ بود ولی عنصر جذابیت یا چطور بگم کشش رو نداشت و برای همین هم خوندنش برام طول کشید. (البته من از این نویسنده توقع درمان شوپنهاور دارم همیشه، برای همین با اون همش مقایسه می‌کردم.) به نظرم آخرشم یکم تند پیش رفت انگار زد رو سرعت ۴
جدا امیدوارم آرزوی اسپینوزا در مورد دین براورده شه، باورهای خرافی ریشه‌کن بشن و یه وحدت واحد همراه با عقل و شعور توی دنیا به وجود بیاد.
      

2

فرنوش

فرنوش

1403/3/16

        اولش که شروع کردم نمی‌دونم چرا حالت مقایسه داشتم با رمان‌ها و داستان‌های چینی. برام یه حالتی بود که خب اینا احتمالا توی داستان‌های دیگه هم گفته شدن بهتر از این ولی بعدش (شما بگو همون اوایلش) یه چیزی شد که من اینطوری شدم: 😳 بله؟ جانم؟ چطور شد؟! و همین به مرور شد جاذبه اصلی این داستان. یه ماجروجویی معمایی با یه عاشقانه قیلی ویلی سافت که به‌خاطرش نمی‌تونستم نیشم رو جمع کنم👈😁 خیلی ازش لذت بردم و تنها ایرادی که می‌تونم ازش بگیرم اینه که توی عمق ماجرا نمی‌رفت به‌نظرم. البته شایدم به‌خاطر اینه که به داستان‌های طومار و طولانی عادت کردم ولی حتی اگه همه‌اش نه، به بعضی شخصیت‌ها و ماجراها باید بیشتر می‌پرداخت و بیشتر توی عمقشون می‌رفت مثل کرین یا الهه ماه و خاطره یا اون ببر و مرغ ماهیخوار و روباه و اینا و می‌دونی مینا انگار همه کار می‌کرد و هیچ کار نمی‌کرد و این به خاطر همین بیشتر تو عمق ماجراها نرفتن بود (البته خوب بودا)
وای از وسطاش تقریبا یه حدس مالیخولیایی زدم که هیچ دلیلی براش نداشتم و وقتی آخراش دیدم حدسم درسته از ذوق و هیجان دوست داشتم جیغ بزنم. یه حدس دیگه هم زدم که اونم درست بود کلی حال کردم با خودم 😎
      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

4