فرنوش جعفرزاده

@Jewelish

2 دنبال شده

6 دنبال کننده

                      فارغ‌التحصیل رشته مترجمی انگلیسی
مدرس زبان انگلیسی
علاقمند به زبان‌های مختلف، موسیقی و هنر
                    
__jewelish.___
JewelishH

یادداشت‌ها

نمایش همه
                خیلی جالب بود خوشم اومد. قشنگ روند آلزایمر کیم بیونگ سو نشون داده شد. گیجیش، عصبانیت‌هاش، اینکه نمی‌تونست حرف بزنه، توهم‌هاش همشون کاملا ملموس بودن.
کتاب خیلی کنجکاوکننده‌ای داره ولی روندش یکم روتین و تا حدی کند بود. هیجانش باید بیشتر می‌بود. تا اواسطش که می‌خوندم می‌گفتم دمش گرم اینقدر تمیز داستان رو برده جلو که توی کمتر از ۲۰۰ صفحه جمع کردتش ولی دو سه چپتر آخر اینطوری بودم که پس چرا هیچ اتفاقی نمیوفته؟
چپتر آخرش... بوم! نمی‌تونم ایراد بگیرم که چرا یه چیزهایی واضح‌تر بیان نشد چون خود نقش اصلی اصلا نمی‌تونست درست به یاد بیاره و متوجه اطرافش درست نبود. اما در کل خیلی برام جالب بود و یه بخش اعظمش هم به خاطر کتابخوانی محشر هوتن شکیبا بود و اون زیرصدایی که از عوامل اصلی حس و حال دادن به داستان و تصویرسازیش توی ذهنت بود. برای من فضای داستان همیشه ابری با نم نم بارون و شب‌های خیلی تاریک بود. خدا قوت به مترجم و رادیو گوشه بابت همچین کار قوی و جذابی.
داستان جذابی داره، کوتاهه و توصیه شدیدمه که صوتیش رو گوش بدین.
        
                چیزهایی که ازش یاد می‌گیری اونقدر زیادن که نمی‌دونم به کدومشون اشاره کنم. تو هم همراه شخصیت‌ها رشد می‌کنی‌‌. هم طرز فکرت و هم احساساتت. تا یه جا از یه شخصیت‌هایی خوشت میاد و از یه عده‌اشون نه و بعدش به خودت میای و می‌بینی همه چی برعکس شده. کم کم درکشون می‌کنی، باهاشون آشنا می‌شی و با وجود عیب‌هاشون شروع به دوست‌داشتنشون می‌کنی. پم برای من روی مخ‌ترین بود ولی حتی اون رو هم آخرش تونستم درک کنم و تا حدی از رو مخ بودنش برام کم شد البته شخصیتش از اونا بود که احتمالا با هم کنار نیایم!
این کتاب خیلی واقعی بود و همین از نکات خیلی مثبتشه. شخصیت‌هاش با وجود مشکلاتی که دارن و واقعی بودنشون، جذابن و مهم‌تر از اون متفاوتند. هیچ شخصیت تکراری‌ای توی این کتاب دیده نمی‌شه و جالبیش اینه تو می‌تونی خودت رو لابه‌لای شخصیت‌ها ببینی‌. مطالبی که لابه‌لای دیالوگ‌های جلسات گفته می‌شه واقعا جذاب و تامل‌برانگیزن. این کتاب خیلی پیام داشت ولی شاید اصلی‌ترین پیامش باز کردن آغوشت روی آدم‌های زندگیته تا بتونی با کمکشون این زندگی ملالت‌بار رو هم بپذیری و هم درک کنی همه‌اش قرار نیست سختی و بدبختی باشه. آدم باید جوری زندگی کنه که دلش بخواد بعد از مرگ دوباره زندگی رو تجربه کنه و با وجود همه این‌ها آماده رها کردنشون و مردن باشه. چیزی که به‌نظرم گروه و مخصوصا پم درک نمی‌کرد این بود که حرف همه این فیلسوف‌ها و این‌ها در رابطه با رها کردن زندگی و متعلقات، صرفا وابسته نبودنه. از زندگی و داشته‌هات تا می‌تونی لذت ببر ولی بهشون وابسته نباش تا به موقعش بتونی راحت از دستشون بدی. بخوام درمورد این کتاب حرف بزتم تا صبح حرف دارم...
بخوام ازش ایراد هم بگیرم به‌نظرم بخش‌های زندگینامه شوپنهاور گاهی حوصله سر بر می‌شد اما لزومشون آخرش مشخص شد و دیگه اینکه
کمی اسپویل:
"جولیوس از مهم‌ترین شخصیت‌ها بود اما پرداختن به مرگش چهار پنج خط بود و در ضمن خیلیم یهویی و شوکه‌کننده بود. مخصوصا بعد از انفجار سطرهای قبلش."
در کل این کتاب جزو برترین کتاب‌هامه و خوندنش ۱۰۰٪ توصیه می‌شه.
        
                کتاب خیلی جالبی بود. به نظرم تمام خرافاتی‌ها مخصوصا مذهبیاشون باید بخوننش... اگه از دید مفهومی و فلسفی و ایناش بخوام بگم بسیار عالی بود. البته فهم حرف‌های اسپینوزا توی کتاب‌هاش خیلی سخت بود رسما سی بار باید می‌خوندی و تهش بازم باید حدس می‌زدی چی می‌گه بعد ادامه داستان و توضیحات رو می‌خوندی و می‌فهمیدی. به شدت با یه سری عقایدش موافقم ولی با یه سری عقاید دیگه‌اش مخالفم. شخصیت سازیش نمی‌دونم تا چه حد واقعی بود ولی هر چی بود آدم قوی‌ای بود. گاهی روی مخ می‌رفت رفتارش ولی در کل آدم دوستداشتنی‌ای بود که خودش بودن و در سختی رو به دروغ و پذیرفته شدن ترجیح داد. من خودم نمی‌دونم توی شرایطش بودم چه تصمیمی می‌گرفتم... به نظرم بیشتر یه آدم دروغگو می‌شدم که از امکاناتی که در اختیارم می‌ذاشتن استفاده می‌کردم و می‌گفتم گور بابای همشون!
در مورد آلفرد باید بگم که جزو نفرت انگیزترین آدمای تاریخ به حساب میارمش😐 چه قدر نامنعطف، چه قدر یه دنده و احمق! واقعا شخصیت مزخرفی داشت کثافت😐
داستان با اینکه قشنگ بود ولی عنصر جذابیت یا چطور بگم کشش رو نداشت و برای همین هم خوندنش برام طول کشید. (البته من از این نویسنده توقع درمان شوپنهاور دارم همیشه، برای همین با اون همش مقایسه می‌کردم.) به نظرم آخرشم یکم تند پیش رفت انگار زد رو سرعت ۴
جدا امیدوارم آرزوی اسپینوزا در مورد دین براورده شه، باورهای خرافی ریشه‌کن بشن و یه وحدت واحد همراه با عقل و شعور توی دنیا به وجود بیاد.
        
                اولش که شروع کردم نمی‌دونم چرا حالت مقایسه داشتم با رمان‌ها و داستان‌های چینی. برام یه حالتی بود که خب اینا احتمالا توی داستان‌های دیگه هم گفته شدن بهتر از این ولی بعدش (شما بگو همون اوایلش) یه چیزی شد که من اینطوری شدم: 😳 بله؟ جانم؟ چطور شد؟! و همین به مرور شد جاذبه اصلی این داستان. یه ماجروجویی معمایی با یه عاشقانه قیلی ویلی سافت که به‌خاطرش نمی‌تونستم نیشم رو جمع کنم👈😁 خیلی ازش لذت بردم و تنها ایرادی که می‌تونم ازش بگیرم اینه که توی عمق ماجرا نمی‌رفت به‌نظرم. البته شایدم به‌خاطر اینه که به داستان‌های طومار و طولانی عادت کردم ولی حتی اگه همه‌اش نه، به بعضی شخصیت‌ها و ماجراها باید بیشتر می‌پرداخت و بیشتر توی عمقشون می‌رفت مثل کرین یا الهه ماه و خاطره یا اون ببر و مرغ ماهیخوار و روباه و اینا و می‌دونی مینا انگار همه کار می‌کرد و هیچ کار نمی‌کرد و این به خاطر همین بیشتر تو عمق ماجراها نرفتن بود (البته خوب بودا)
وای از وسطاش تقریبا یه حدس مالیخولیایی زدم که هیچ دلیلی براش نداشتم و وقتی آخراش دیدم حدسم درسته از ذوق و هیجان دوست داشتم جیغ بزنم. یه حدس دیگه هم زدم که اونم درست بود کلی حال کردم با خودم 😎
        
                سمفونی مردگان، سمفونی آدم‌هایی که قبل از اینکه بمیرن، مردن. سمفونی آدم‌هایی که قربانی جهل بقیه شدن. آدم نمی‌دونه از کی خرده بگیره. اورهان رو جابر اینطوری کرد، جابرم پدرش اینطوری کرده بود، پدرشم پدرش اینطوری کرده بود و الی به قبل. ریشه این جهل احمقانه از کجا میاد؟ این ریشه‌ای که آتیش زده به تیشه نسل‌های بعد و بعد و بعدش و وقتی یکی هم می‌خواد بالاخره این رشته رو پاره کنه، بازم زورش نمی‌رسه و خودش نابود می‌شه. جهل یه آدم چند نفر رو می‌تونه نابود کنه؟ بدیش اینه هنوزم که هنوزه آدم‌هایی مثل جابر و اورهان و ایاز کم نیستن که آیدین‌ها و آیداها رو نابود کنن داغ رویاها و آرزوهاشون رو بذارن به دلشون. توی کتاب‌های دینی و اینا می‌خوندیم که محمد و عیسی و موسی و همشون می‌گفتن به راه پدرانتان نروید. همه گرفتنش به دین و ایمان ولی این خودش یه جهل دیگه بود. منظورشون این بود راه غلط نفر قبلیت رو تو تکرار نکن. زنجیره جهل و اشتباه رو بشکن تا دنیا جای بهتری بشه، تا آدم‌ها راحت‌تر به آرزوهاشون برسن و خوشحال باشن. تا زندگی‌ها نشه مثل آیدین و آیدا و حتی اورهان! به این می‌گن آزادی که هنوزم که هنوزه بین مردم اونقدرا زیاد نیست‌. هر چی می‌کشیم از تعصبات مسخره است...
کتاب خیلی تلخیه. بیش از حد تلخ جوری که مزه تلخیش رو تا مغز استخوان توی وجودت حس می‌کنی. مثل یه سری تلخی‌های شیرین نیست که دوسش داشته باشی. دوست داری زودتر تموم شه، از حافظه‌ات پاک شه و این حس بد از درونت شسته شه. من که دلم می‌خواست بشینم گریه کنم یه جاهاییش.
یه سری ابهام باقی گذاشت مثلا چرا آیدا مرد؟ چرا سورملینا مرد؟ چرا آیدین وقتی بالاخره تلاش‌هاش جواب داد، جا زد و شد همون آدمی که همه عمرش سعی کرد ازش فرار کنه؟
داستان انسجام نداشت. بعضی‌ها اینو گذاشتن پای هنر نویسندگی ولی برای من آزاردهنده بود که از یه پلات می‌پرید به یه پلات دیگه. قشنگ گیجم می‌کرد.
ولی یه سری جمله‌ها و دیالوگ‌ها چند وقت یه بار یه جای خاص تکرار می‌شد که قلب آدم رو می‌لرزوند.
راستش توصیه نمی‌کنم. آدم مگه مرض داره اینطوری خودشو زجر بده؟ من همیشه عقیده داشتم هر داستانی بالاخره یه چیزی داره که به آدم اضافه کنه ولی این کتاب جز حال بدی هیچی برای آدم نداره.
        
                شاید بگین رمان و نوجوانان و اینا دیگه به سن آدم نخوره هر چی نباشه قلم ساده‌ای داره ولی راستش این کتاب خیلی به دل من نشست… اولش که شروعش کردم تا چپترهای سه و چهار خیلی چیزی نداره ولی هر چی بیشتر جلو رفت هیجان انگیزتر و قشنگ‌تر شد. واقعا یه جاهایی روحم باهاش پرواز کرد. خیلی بهم پیوسته و قشنگ بود. ریتمش رو اصلا از دست نداد. نمی‌تونم بگم سرشار از دیالوگ‌های پرمعنی و فلان بود، نه. در اصل پیامش رو بیشتر می‌خواست با خود روند داستان برسونه و کاملا هم موفق بود. البته دیالوگ‌های قشنگم کم نداشتاااا. طی خوندنش همش لبخند روی لبم بود از بس شیرین بود این کتاب و یه جورهایی حس می‌کردم اتفاقاتش رو… موقع خوندنش به این فکر می‌کردم که من بچه بودم هر روز یک عالمه کار مختلف انجام می‌دادم. به معنای واقعی کلمه مختلف… مدرسه می‌رفتم، مشق می‌نوشتم، درس می‌خوندم، بازی می‌کردم، کارتون می‌دیدم، کاردستی درست میکردم، نقاشی می‌کشیدم، گلدوزی، پولک دوزی و از این کارها می‌کردم، استراحتمم می‌کردم و و و… همه این کارها رو می‌کردم و هیچ وقتم اینجوری نبودم که وااای دارم وقت کم میارم… دقیقا برعکس الانم که کارهایی که می‌کنم خیلی محدودتر شدن و با این که کمتر شدن من همش می‌گم وقت ندارم با این که حتی سریع‌تر هم کارهام رو می‌کنم!
حرف این کتاب هم دقیقا همین بود. این که از زمانی که دارم، با لذت استفاده کنم نه این که سعی کنم با عجله کاری بدتر همه چی رو به کام خودم تلخ کنم چون جدا هر چی بیشتر عجله کنی وقتت زودتر تموم می‌شه و دیگه هیچ کاری نمی‌تونه خوشحات کنه، از همه چی زده می‌شی و بدخلق و بی‌حوصله می‌شی…
هم موضوعش خوب بود، هم روند داستان، هم شخصیت پردازی‌هاش هم پیامش همه چیش عالی بود👌😍
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

            خیلی جالب بود خوشم اومد. قشنگ روند آلزایمر کیم بیونگ سو نشون داده شد. گیجیش، عصبانیت‌هاش، اینکه نمی‌تونست حرف بزنه، توهم‌هاش همشون کاملا ملموس بودن.
کتاب خیلی کنجکاوکننده‌ای داره ولی روندش یکم روتین و تا حدی کند بود. هیجانش باید بیشتر می‌بود. تا اواسطش که می‌خوندم می‌گفتم دمش گرم اینقدر تمیز داستان رو برده جلو که توی کمتر از ۲۰۰ صفحه جمع کردتش ولی دو سه چپتر آخر اینطوری بودم که پس چرا هیچ اتفاقی نمیوفته؟
چپتر آخرش... بوم! نمی‌تونم ایراد بگیرم که چرا یه چیزهایی واضح‌تر بیان نشد چون خود نقش اصلی اصلا نمی‌تونست درست به یاد بیاره و متوجه اطرافش درست نبود. اما در کل خیلی برام جالب بود و یه بخش اعظمش هم به خاطر کتابخوانی محشر هوتن شکیبا بود و اون زیرصدایی که از عوامل اصلی حس و حال دادن به داستان و تصویرسازیش توی ذهنت بود. برای من فضای داستان همیشه ابری با نم نم بارون و شب‌های خیلی تاریک بود. خدا قوت به مترجم و رادیو گوشه بابت همچین کار قوی و جذابی.
داستان جذابی داره، کوتاهه و توصیه شدیدمه که صوتیش رو گوش بدین.