عطیه عیاردولابی

تاریخ عضویت:

بهمن 1400

عطیه عیاردولابی

بلاگر
@Atiehayyar

140 دنبال شده

307 دنبال کننده

                کاش هجده سالم بود و با اطلاعات الان تند تند فقط کتاب می‌خوندم.
              
atieh.ayyar

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بی‌ارزش ❌❌❌❌❌❌
اگر می‌خواین درباره مادری بدونین و خودتون مادر نیستین به اولین مادر نزدیکتون مراجعه کنید و ازش بخواین براتون از همه ابعاد مادری و احساساتی که یادشه یا در حال تجربه‌اس بگه. به نظرم فرقی هم نمی‌کنه اون مادر یه تازه‌مادر باشه یا یه مادربزرگ. درهرحال کلی حرف و تجربه واقعی بدون بازی با کلمات بی‌ربط و بیخودی گنده دارن تا براتون تعریف کنن.

مادر بودن سخته؟ خیلی خیلی خیلی خیلی و میلیاردها بار خیلی. از اون لحظه که نطفه درون بدن زن بسته میشه سخته تا آخرش و شاید حتی بعد فوت مادر. چه بسیار مادرها که بعد از مرگ هم نگران فرزند می‌مونن و این رو به گواه خواب‌ها و رویاهای صادقه یا وصیت‌نامه‌های برجامونده از اونها می‌شنویم و می‌یینیم.

اما آیا باید از این مقوله سخت چیزی دهشتناک بسازیم؟ هرگز.
لزومی نداره بارداری و بچه‌داری رو با زندان، کار اجباری، دیکتاتوری، کمونیسم، اسرار مگوی انجمن‌‌های سری و حتی فمینیسم (در معنای منفی اون) عجین کنیم تا بخوایم بگیم چه اتفاق خاص و متفاوتیه.
ای کاش همه آدم‌ها، اعم از زن و مرد، عوام و مسئول، مذهبی و غیرمذهبی، سنتی و متجدد مادرها رو به حال خودشون بذارن و به خاطر تقابل با همدیگه انقدر برای دخترها و زن‌ها (که بالقوه مادرهای آینده هستن) خط مشی و باید و نباید ترسیم نکنن.

به خود خدای خالق انسان قسم که هر زنی بای‌دیفالت و طبق فطرتش می‌دونه یا می‌فهمه مادری با همه ویژگی‌هاش چیه و باید براش چه‌کار کرد.

اگر هم تمایل دارید کتابی بخونید تا سردربیارید این کتاب پر از حس منفی، سرگشتگی و بیچارگی شخص نویسنده، خودخواهی‌هاش و مادی‌گرایی بیش از حدش و تبختر غیرقابل تحملش رو نخونید.
اگر این متن نه تنها دلتون رو نزد بلکه کنجکاوتون کرد بخونیدش، عواقبش و وقت و هزینه تلف‌شده‌اش پای خودتون.

      

7

        از نظر داستانی و فنی اگه بخوایم نظر بدیم شاید داستان خیلی حرفه‌ای و سطح بالایی نباشه. گره‌های پیچیده نداره و حتی آخر داستان مشخصه.
اما از بعد انسانی کتاب خوبی بود و فکر می‌کنم  امتیاز نسبتا خوبش برای همینه که ما رو درگیر جنبه‌های عاطفی و انسانی زندگی می‌کنه. همه ما مستقیم و غیر مستقیم با پدیده‌هایی مثل سوگ، افسردگی، تنهایی، مشکل برقراری ارتباط، طردشدگی و ... درگیریم. حالا این موارد رو داریم تو یه کتاب درباره کتاب‌ها می‌خونیم.
درونمایه اصلی داستان هم همینه: خودت رو به کتاب‌ها بسپار و تحربیات دیگران رو بخون. هم از تنهایی درمیای و هم راهکاری مناسب خودت پیدا می‌کنی.
من تحول شخصیت موکش رو خیلی دوست داشتم. البته شاید تو زندگی واقعی بیشتر از اینها طول بکشه که همچین آدمی انقدر تغییر بکنه ولی باز هم قشنگ بود. 
به نظرم شخصیت اصلی کتاب هم ننا بود که تونسته بود حتی بعد از رفتنش هم اثرگذار باشه.
حالا به نظرتون (اگه کتاب رو خوندین) تو رمان‌های ایرانی چه فهرستی میشه پیشنهاد کرد که کتاب‌هاش بتونه تاثیرگذار باشه و به درد یه جمعی بخوره؟
خودم این چند روز درگیرش بودم. فکر کنم یه روزی همچین فهرستی درست کنم و به هر کی که نیاز به کمک داره بدم.

نظر خیلی شخصی من اینه که صدر این فهرست قرآنه. حیف که ما این گنج رو گذاشتیم تو صندوق سر طاقچه و برای راهکار  میریم دنبال چیزای دیگه. در برابر کسایی که گارد دارن یا مخالفن هم نمیشه قرآن رو مطرح کرد. پس باز باید بریم سراغ رمان‌ها.

شاید یه روز برگشتم همین‌جا و فهرستم رو نوشتم.
      

26

        راستش می‌خوام در مورد این کتاب کاملا شخصی و مبتنی بر سلیقه خودم نظر بدم و از جنبه فنی و کارشناسی خیلی درگیرش نشم. شاید چون از نظر افکار شخصی خیلی درگیر این کتاب شدم و چالش‌هایی هم باهاش داشتم. 
سید محسن روحانی تو دهه ۹۰ شمسی با فامیلی شبیه رییس‌جمهور وقت تصمیم می‌گیره برای ادامه تحصیل بره آمریکا. اواخر کتاب متوجه میشیم برای راضی کردن پدرش گفته بوده برمی‌گرده ولی خودش هم مطمئن نبوده از این حرف. کما اینکه ظاهرا در آمریکا موندگار شده. تو نت گشتم درباره‌اش. هم به فارسی و هم انگلیسی. عجیبه که اطلاعات به روزی ازش پیدا نکردم که بدونم الان در چه حاله. اکثر خبرها و اطلاعات مربوط به همون سالهای انتشار این کتاب بود و بعد دوباره سکوت. اگر هنوز خارجه که امیدوارم موفق باشه و اگر برگشته خوشحالم و امیدوارم موفق‌تر و درخشان‌تر باشه.

محسن روحانی پسریه از خانواده‌ای مذهبی و احتمالا شرایط مالی مناسب. اونچه از فعالیت‌ها، تحصیل و تفریحات دوران نوجوانی و جوانیش نوشته چیزهایی نبود که یه خانواده متوسط بتونه داشته باشه. تو این کتاب بارها نوشته عادت ندارم گلگی‌ها و سختی‌هام رو بگم و ظاهرا این عادت نسبتا خوب تو روایت‌هاش و مرور خاطراتش از گذشته هم نمود داشته؛ چون به جز یه مورد از دوران دبیرستانش، بقیه چیزهایی که میگه این ذهنیت رو می‌رسونه که جوانی خوبی داشته و بدون خروج از حدود مذهبی، جوانی کرده و لذت بوده. 
نمی‌دونم تربیت و محیط خانواده‌اش بوده با محیط آموزشی یا هر دو که از اون پسری با هدف معین ساخته بود. هدفی اوایل جوانی برای خودش تعیین کرده بوده و با اینکه امیدی نداشته اما ده سال بعد موبه‌مو بهش رسیده بوده. یکی از چالش‌های من در مواجهه با این کتاب همین بود. من به هیچ‌کدوم از اهدافی که در نوجوانی و اوان جوانی در نظر داشتم نرسیدم. به بعضی‌هاش حتی نزدیک هم نشدم. عوامل مختلفی هم در این موضوع دخیل بودند و نمیشه تقصیر رو فقط گردن یک نفر یا یک وضعیت خاص انداخت. البته هیچ‌وقت درجا نزدم و سراغ نقشه‌ها و اهداف بعدی رفتم. بعضی از اونها هم محقق شد اما انگار جای خالی اون اهداف اولیه‌ی محقق‌نشده هنوز باقی مونده و همین حس شکست یا حداقل حس لذت نبردن کامل از وضعیت فعلی رو برام به ارمغان آورده.

محسن روحانی از همون دوران دانشجویی در ایران برای ارائه نقاله و شرکت در کنفرانس‌های متفاوت بین‌المللی سفر می‌کرده. با سفر به خارج و کلا زندگی به تنهایی غریبه نبوده. پیام ضمنی این قضیه باز برمی‌گرده به مادر و پدری که پسری رو طوری تربیت کردن که به جای اتلاف وقت و پول برای خوشگذرانی مدام، برای رشد و پیشرفت هزینه می‌کرده و از پس این سبک زندگی هم برمیومده، پس اگرچه دوری از فرزند سخت بوده بند پاش نشدن و اجازه دادن تجربه کنه. چالش بعدی من همین بود. من ۳ سال از محسن بزرگترم. هم‌نسل هستیم ولی هم به دلایل مالی و هم شرایط اجتماعی خانواده و البته جنسیتم محرومیت‌ها و محدودیت‌های شدیدی رو متحمل شدم. شاید خنده‌دار باشه ولی حداقل تو دور و اطرافیان ما من اولین دختری بودم که رفتم دانشگاه و اواخر دهه هشتاد اينترنت جمع و جوری داشتم. بعدها به گوشم رسید که مادران دختردار فامیل خوششون نمیومد دخترهاشون با من بچرخن مبادا به خاطر دانشگاه رفتن و اینترنت داشتن دخترهاشون رو از راه به در کنم. جالبه که من به ظاهر مترقی و متفاوت از خاندان، از محدودیت‌ها خسته بودم و برای من تنها راه آزادی از اون شرایط، ازدواج بود. :)  و کیست که نداند برای یه خانم ایرانی اون هم دهه شصتی ازدواج قطعا آزادی نداره!
چالش دیگه‌ای که تو همین مورد برام پیش اومد این بود که آیا من می‌تونم بچه‌هام رو طوری تربیت کنم که انقدر قاطع بدونن چی می‌خوان، براش تلاش کنن، سختی بکشن، سفر برن و از اون مهم‌تر آیا من طاقت دارم اونها رو به وقتش رها کنم تا بتونن پرواز کنن؟ چه مادرهایی که حتی طاقت ازدواج بچه‌هاشون رو هم ندارن و پیرپسر و پیردخترهایی در کنار خودشون نگه میدارن که هیچ لذتی از زندگی نمی‌برن.

محسن روحانی به حسب تجربه‌های قبلی یا  تجربه‌های جدیدش تو آمریکا تونست انواع تفکر، ملیت و نژاد و مذهب رو ببینه و تجریه زیسته‌ای غنی داشته باشه. برای من که این حجم تفاوت و تکثر رو هیچ وقت نداشتم و دائم درگیر مرور افکارم هستم و سعی می‌کنم از دریچه اینستاگرام و گفتگو با آدم‌های مختلف تیزی‌ها و تعصب‌هاش رو بگیرم، این ویژگی زندگی راوی کتاب خیلی جذاب بود. به شخصه هیچ‌وقت طالب مهاجرت نبودم. گشتن و دیدن و تجربه کردن رو دوست دارم اما بنه‌کن‌ کردن از ایران رو، نه! برای همین دیدن آمریکا از زاویه دید محسنی که سعی می‌کنه منصف باشه و همه‌جا صادقانه خوبی‌ها رو بگه و گله و بدی از مبدا و مقصد رو وسط نذاره، تجربه متفاوتی بود. محسنی که برای درس رفته و با بورس خوب تونسته هم درس بخونه، هم خونه زندگی قابل قبولی داشته باشه و هم درآمدی مکفی.
مواردی بود که احساس می‌کردم محسن روحانی در مواجهه با تفاوت‌های فرهنگی غربی واداده بود و نوع برخوردش و کوتاهی زبونش در برابر خارجی‌ها آزارم می‌داد. مثلا اون روایتی که استادش به خاطر ادب شرقی و ایرانی محسن در برابر بزرگتر به نوعی توبیخش کرده بود و برداشت من این بود محسن هم خوشش اومده یا اون روایتی که یکی از همکلاسی‌هاش بارها و بارها مردم خاورمیانه رو با لفظ جهان‌سومی، تنبل، بی‌عار، وقت تلف‌کن مورد عتاب قرار داده و فقط از موضع بالا برخورد کرده و محسن هم موافقش بود. 

محسن روحانی هم در مقدمه و هم در بخش‌هایی از کتاب بارها تاکید می‌کنه که مهاجرت یه انتخابه و کسی نباید بابت این انخاب دیگری رو مواخذه کنه. حتی جایی بعد از مکالمه‌ای با دوستی که بهش گفته بود غربزده، افکارش رو بلند بلند برای خودش و برای مای خواننده نوشته و از برآشفتگیش بابت این لقب گفته و حجت رو به همه تمام کرده.


متنم طولانی شد. اگر خوندین. ممنون. 
نکته آخر هم نثر کتاب بود که به نظرم خیلی خوب نوشته و حکایت از باسوادی و اهل تفکر بودن نویسنده داره.
      

29

        هشدار - حاوی لو رفتن داستان از همین خط اول
⚠️⚠️⚠️⚠️
هنوز هم فرصت داری نخونی 😄😄
بعدا شاکی نشی بیای بگی آی داستان رو لو دادیا!
.
.
.
.
چند سال پیش فیلمی سینمایی دیدم درباره دختری که به شدت بیمار بود و مادرش با فداکاری تمام همه عمر و جوونیش رو صرف نگهداری از اون کرده بود. اما طی اتفاقی دختر میفهمه که هیچ‌وقت بیمار نبوده و همه این مشکلاتی رو که داره تحمل می‌کنه مادرش به عمد براش ایجاد کرده تا اون و حتی سیستم درمانی رو فریب بده. دلیل این کارش هم این بوده که با این مراقبت دائمی از دخترش تحت توجه همه اعم از همسایه و همشهری و رسانه‌ها بوده و این توجه رو دوست داشته پس دخترش رو قربانی کرده بوده. وقتی دختر می‌فهمه سعی می‌کنه از این شرایط بیرون بیاد ولی مادر به قیمت جون دخترش حاضر بوده هر کاری بکنه اما نذاره واقعیت برملا بشه. اوج هیجان این فیلم هم تلاش دختر برای زنده موندن و فرار از دست مادرشه در حالی که بدنی ضعیف و ناتوان داره و کسی هم خبر نداره مادرش چه آدم وحشتناکیه.

بعدها فهمیدم این فیلم از ماجرایی واقعی الهام گرفته؛ مادری به نام دی‌دی نزدیک ۲۰ سال به دخترش جیپسی، همسر سابق و همه اطرافیان درباره سلامت دخترش دروغ گفته بوده. اون دختر رو از کودکی تو شرایطی نگه داشته بوده که بدنش ضعیف بشه و ضعیف بمونه طوری که حتی نتونه راه بره. وقتی جیپسی متوجه میشه هیچ‌وقت بیمار نبوده و این ناتوانی تو حرکت هم به خاطر حرکت نداشتن و ضعف معمولی عضلاته و وقتی باورش میشه مادرش همه این سالها چه خیانتی بهش کرده بوده، مادر رو می‌کشه و در فیسبوک به این قتل و دلیلش اعتراف می‌کنه. گویا دی‌دی برای اینکه بتونه از خیریه‌های مختلف پول بگیره چنین بلایی سر دخترش آورده بوده. 

کتاب فوق رو تو فیدی‌پلاس خوندم؛ طبق قاعده‌ی هر چی کتاب تو فیدی‌پلاس/ طاقچه بی‌نهایت هست رو بردار به کتابخونه‌ات اضافه کن. 😁 
البته این که برای نشر نون بود هم بی‌تاثیر نبود. معمولا کتاب‌های ترجمه‌ای این نشر قابل قبول هستن. این کتاب ماجراهای به اندازه، علت و معلول‌هایی کمابیش معمولی، شخصیت‌پردازی کمی تا قسمتی قابل قبول (می‌تونست بهتر باشه) و توصیف‌های عاطفی و احساسی بجا داره. همچنین مقدار خوب و جذابی عشق نوجوانانه داشت که در حین خوندن حس خلسه و آخی نازی و وای دلم خواست خوبی رو برای خواننده به ارمغان میاره.  (احتمالا با سانسور زیادی هم همراه بوده؛ از همین‌جا به مترجم بابت تلاش برای رسوندن منظور بدون ترجمه کامل خسته نباشید میگم.)

اما در کل داستانی قوی نبود. نویسنده خیلی نخواسته بود خودش و خواننده رو درگیر گره‌ها بکنه. مشکلات خیلی راحت‌تر از چیزی که انتظار داشتم حل می‌شد و مشکل بعد شروع می‌شد. شبیه این سریال‌های ترکی یا کره‌ای دویست قسمتی که هر دو سه قسمت یه چالش و ماجرا میندازن وسط که اون لحظه میگی وای خدا یعنی چی میشه و خیلی آبکی و راحت هم رفع میشه اتفاقا. راستش از یه رمان آمریکایی توقعم بالاتر بود. انگار خانم نویسنده با وجود اون چیزی که از دی‌دی و جیپسی شنیده بود، خواسته بود از تلخی ماجرا بکاهه و یه "همه‌چیز درست میشه" رو حقنه کنه به خواننده و خیلی صورتی‌وار شعار بده که همه ظلم‌ها و ستم‌کِشی‌ها ناشی از عشقه؛ عشق هم توجیه و هم توضیح و هم همه‌چیزه پس بیاین با هم دوست باشیم بابا، دنیا دو روزه.

ولی کلی ایراد میشه از داستان گرفت. مثلا چطور میشه یه دختر ۱۸ ساله با کارت خرید کنه و بره سفر به یه جای دور و مادری که اون قدر شدید چشمش به دختره‌اس نفهمه و بعد هم که فهمید یه روز طول بکشه تا بتونه ردیابیش کنه؟ 

ایراد دیگه‌اش هم وجود یه شخصیت همجنس‌باز بود که باز با هنر مترجم از تیزی ماجرا کم شده بود.

توضیحاتم زیاد شد. نکته آخرم هم سر ترجمه‌اس. اگرچه تلاش مترجم برای انتقال هر چه بهتر داستان و مفاهیم مثبت هجده ستودنی بود اما درکل ترجمه خوبی نبود. ضعیف نبود اما فوق‌العاده هم نبود. جاهایی خطاهای فاحش تو ترجمه‌ی اصطلاحات هم داشت و به نظرم این اصلا توجیه‌پذیر نیست.

بخونید یا نه؟
نمیگم نخونید. در هر حال کتابی بود که دوست داشتم ادامه بدم تا تموم بشه. شاید من زیادی سخت‌گیرانه این ایرادها رو ازش درآوردم ولی دنبال یه داستان شاهکار و متفاوت هم نباشید. نویسنده یه سوژه بکر و نادر رو خیلی دم‌دستی دراماتیک کرده و داستان عمیق نشده.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

        تو ایام عید تو گردونه شانس طاقچه کتاب رو برنده شدن و کلا کتابهای آگاتا کریستی و سر آرتور کانون دویل در هر شرایطی برای من هدیه‌ای دوست‌داشتنی هستند!
اما راستش از این کتای لذتی رو که باید نبردم. انگار پختگی متن‌ها و داستان‌های دیگه کریستی به خصوص داستان‌های پوآروی عزیز رو نداشت. تو گویی راوی به زور در متن چپانده شده بود. تاکیدهای بیش از حد سوفیا و به دنبالش چارلز برای مرموز نشون دادن خانواده لئونیدیز هم تو ذوق می‌زد.
از نظر ترجمه باید بگم ترجمه خوب و روانی داشت هر چند ایرادهای ویراستاری متعددی تو کار دیده می‌شد. ولی به نظرم لحن مترجم برای کتابی از انگلستان دهه ۴۰ و ۵۰ میلادی زیادی امروزی بود. حتی جاهایی دیگه زیادی فارسی بود. مثلا حایی ژوزفین ۱۲ ساله میگه تا بعدا همه بفهمن من چقدر خفن بودم. البته که تو بحث ترجمه، به جز اصول نظری، سلیقه شخصی و اقتضای زمانه هم خیلی تاثیرگذاره و شاید مترجم خواسته زبان داستان رو به این دوران نزدیک‌تر کنه اما من نپسندیدم. به نظرم اصالت لحن اصلی و اقتضای کلامی و زمانی داستان از بین رفته بود.
      

31

        واقعا این کتاب یادداشت‌های یه زن معمولی تو سال‌های ج‌ج۲ بوده؟
این زن یه نویسنده فوق العاده بوده که شاید بعد از جنگ هم کتاب نوشته و به نام خودش چاپ کرده اما این سه دفتر رو هیچ‌وقت لو نداده.
من کتاب رو صوتی گوش دادم با صدای خانم پروین دشتی.
نمی‌دونم متنش هم همین‌قدر جذابه یا خانم دشتی با اون خوانش بی‌نظیر و کاملا حرفه‌ای جذابش کرده اما انقدری خوب بود همه چیز که من فراری از کتاب صوتی برای پیدا کردن فرصتی جهت ادامه شنیدن کتاب لحظه‌شماری می‌کردم. پابه‌پای زن غصه خوردم، خودم رو منقبض کردم، گرسنگی کشیدم، تحقیر شدم، از خودم بدم اومد، به خودم حق دادم و ...
چه عادت خوبی داشته که حتی تو چنین شرایطی همه چیز رو می‌نوشته. به قول خودش جایی اواخر کتاب، همسایه‌اش بعد جنگ دائم کابوس می‌دیده اما زن هیچ‌وقت کابوس اون روزها و شبها رو نمی‌دیده شتید چون همه رو همون موقع رو کاغذ آورده بوده. راست میگه. نوشتن مداوم فارغ از اینکه برای علاقه‌مندان به نویسندگی یه فرضه، تو تخلیه ذهن هم خیلی موثره. 

کاش منم دوباره شروع کنم و البته بدون خود‌سانسوری یا اصرار به خاص‌نویسی بنویسم.
      

14

        تجربه شخصی میگه وقتی اول یه کتابی خیلی ازش تعریف و تمجید میارن قطعا خوشم نخواهد آمد. خب راستش تا حدود ۵۰ صفحه اول هم خوشم نیومد. ولی خب مرض "کتابی رو که شروع کردم حتما باید تموم کنم" در من درمان نشده و دیگه اصراری هم برای درمانش ندارم. 
فلذا کتاب رو به کندی و با فاصله و تنها از روی تکلیف و وظیفه ادامه دادم. اما در ادامه از اون کثافت اولیه فاصله گرفت و به شرایط بهتری رسید.
بذارید راحت‌تر بگم. گلنن یه دختر با اعتماد به نفس پایین بود. خودش چیزی نمیگه ولی احتمالا پدر و مادرش به سیاق خیلی از والدین نسل‌های قبلی تعریف هدف درستی برای بچه‌هاشون نداشتن و تاوانش رو گلنن پرداخت. تو کودکی و نوجوانی دچار مشکل خودن هراسی بود و حتی به خاطرش همون دوران مدتی تو آسایشگاه بستری میشه و چون اونجا نیاز به ظاهرسازی نداشته خیلی راضی بوده. بعد مرخص شدنش دوباره مجبور میشه نقاب مطلوب جامعه رو بزنه یا به قول خودش نماینده‌ای از خودش رو به جای خود واقعیش نشون بده تا طبق انتظار جامعه از یه دختر رفتار کنه. بعد از رفتن به کالج این تظاهر برای جلب توجه پسرها بوده و طبق گفته خودش مثل هرزه‌ها زندگی می‌کرده. جالبه که بر اساس معیارهای جامعه خودش، تو خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بوده و اهل کلیسا بودند و می‌دونسته کاراش اشتباهه. ولی تو یه دوره درگیر اعتیاد به الکل، سکس و مصرف هر از گاه کوکایین بوده و نمی‌تونسته از بین این اعتیادها و عذاب وجدان خودش رو نجات بده. اما در نهایت همون مذهب و عقبه دینی به دادش میرسه و حس آرامشی که از مریم مقدس به عنوان مادر می‌گرفته به دادش می‌رسه تا یه جا تصمیم بگیره در زندگیش تغییر ایجاد کنه.
گلنن برای زندگیش خیلی تلاش می‌کنه. با سبک زندگیش و عقایدش نمی‌تونم احساس همراهی داشته باشم. مثلا از زندگی کثیف دوران دانشجوییش که بگذریم، بعدها و در آستانه چهل سالگی و زمانی که دنبال یه کلیسای متفاوت بوده که با روحیه‌اش و افکارش جور باشه، کلیسایی رو پیدا می‌کنه که پرچم رنگین‌کمانی سر درش می‌زده و این برای گلنن نشونه خوبی بوده!!!! 
اما با احساسات و تلاش‌هاش به عنوان یه انسان و به خصوص به عنوان یه زن خیلی آشنا بودم. نمی‌خوام وارد بحث‌های افراطی فمینیستی بشم. اما انگار فرقی نمی‌کنه اهل کجا و از کدوم خاستگاه فرهنگی، اجتماعی، مذهبی باشی. در هر حال، صرف زن بودن باید خیلی تاوان بدی. مگر اینکه خیلی رو خودت کار کنی تا بفهمی خودت از خودت چه توقعی داری، چه هدفی داری، اگه مذهبی هستی بیفتی دنبال اینکه بفهمی خدا ازت چی می‌خواد و تو چه وظیفه‌ای داری و رشدت و کمالت در چیه. اون وقته که دیگه درگیر تعصب‌ها، افراطی‌گری‌ها با هر عنوان و ایسم آخرش نمیشی. هر چند که حالا به خاطر تفاوت و تفکر جدیدت دور بعدی مبارزاتت شروع میشه ولی خب حداقل این مبارزه انتخابته نه چیزی که بهت القا شده.

کتاب ترجمه خوبی داره ولی زیاده و پرگویی داره. یه جاهایی خیلی وعظ‌مانند شده که خب از زنی که کشیش شده چیز عجیبی نیست. اون قسمت‌ها رو بذارین کنار، تجربه‌های شخصی و روند تغییر تفکر گلنن و مسیری که برای بهبودی روح و جسم خودش در پیش می‌گیره، خوندنیه.
      

8

        شاید اگه کتاب هر کسی دیگه بود بهش ۴ یا ۴.۵ می‌دادم ولی صادقانه بگم برای آقای شرفی خبوشان نمی‌تونم این کار رو بکنم. 
کتاب با نثری به شدت سنگین و قاجاری نوشته شده به طوری که لازمه یا حدس بزنید معنی کلمات رو و یا حتی به لغتنامه‌ای فارسی مراجعه کنید تا متوجه بشید چی میگه.
(البته ما یه حضرت سلطان تو اینستا داشتیم که ترک اون ناگرام کردن و الان اینجا به صورت ناشناس فعالیت می‌نمایند. فکر کنم فقط ایشون بدون لغتنامه همه کتاب رو بفهمن 😄).

همین خانه‌نویسی باعث میشه کتاب برای هر کسی نباشه و یه رمان‌خوان حرفه‌ای ازش لذت ببره. برای نیمه‌حرفه‌ای‌ها هم می‌تونه چالش خوبی باشه تا از سطح دانش و مهارت زبانی‌شون مطلع بشن.
داستان از نظر زمانی خطی نیست. اصل ماجرا مربوط به سال و ماجرای به توپ بستن مجلس به دست لیاخوف و با اذن محمدعلی شاه قاجاره. اما بین روزهای پس و پیش واقعه و حتی گاهی و کمی به سال‌های قبل رفت و آمد داره تا شخصیت‌های مختلف رو ببینیم و بشناسیم.
میرزا شخصیت اصلی کتاب، آدمی عجیب و از نظر من نادوست‌داشتنیه که در عین حال عقاید قابل تامل و بعضا به حقی داره. نمی‌دونم واقعا یه آدم قاجاری تو اون دوران که از کودکی به فراخور محیط زندگی با انواع کتاب‌های نفیس و فاخر حشر و نشر داشته و واقعا باسواد بوده آیا واقعا همچین عقیده و دید جامعی داشته با شرفی خبوشان حرف خودش و شناخت خودش از ایرانی رو از زبان میرزا بیان کرده. مع‌الاسف ایرانی امروز با ایرانی دوره محمدعلی شاه فرق چندانی نداشته. (کلا الان چند وقته من فکرم درگیر این موضوعه که یکی از واداده‌ترین جماعت تاریخ بشریت ما ایرانی‌ها هستیم؛ چه از نظر فرهنگی، چه اقتصادی، چه اجتماعی و چه سیاسی. و چطور ممکنه با وجود این حد از وادادگی و یلخی بودگی هنوز در میان مرزی مشخص و با زبانی که هنوز میشه اسمش رو فارسی گذاشت  و با فرهنگی که هنوز میشه بهش گفت ایرانی، برقرار و ماندگاریم. بعد این‌ کتاب نه تنها جوابی پیدا نکردم که سردرگم‌تر شدم.)

شاید تنها چیزی که کمی من رو تو خوندن این کتاب سست می‌کرد و کار رو برام طولانی کرد، توصیف‌ها و پرگویی‌های بیش از حد و صحنه‌های طولانی کتاب بود. مثلا جایی از کتاب لسان‌الدوله، کتابدار سلطنتی برای اینکه دزدی‌هاش رو نشه همه کتاب‌ها و نسخی که از کتابخانه در طول کارش دزدیده بود در حوض زیرزمین خانه‌اش ریخت و روی حوض رو پوشوند تا نسق‌چی‌ها چیزی پیدا نکنن. میرزا که دزدکی وارد عمارت شده بود و این صحنه رو دیده بود نزدیک سه چهار صفحه روضه خوند از رنگ‌ها و شخصیت‌ها و آدم‌ها و پرندگان و چرندگان توی کتاب که در آب از بین می‌رفتند. این ویژگی (نمی‌دونم بهش میشه گفت ایراد یا نه) تو کتاب "روایت دلخواه پسری شبیه سمیر" هم بود. توصیف‌ها و تعریف‌های طولانی از و درباره آدم‌ها و اتفاقاتی که شاید حذفشون به داستان لطمه‌ای نمی‌زد ولی بود و به شخصه خیلی دوستشون داشتم. 
با دوستی در این باره صحبت می‌کردم و می‌گفت این خصوصیت نوشته‌های خبوشان در کارهاش به مرور کمتر و آثارش پخته‌تر شده و از این پرگویی‌ها دست کشیده. می‌گفت اوج کارهاش "کارخونه اسلحه‌سازی داوود داله" است که فعلا آخرین کتابش هم هست.

بی‌کتای رو توصیه می‌کنم. نثر خاص، اطلاعات تاریخی خوب، اطلاعات ادبی استثنایی و داستانی گیرا یکجا جمع شده و جایزه جلال هم گرفته؛ اون‌ هم زمانی که جایزه جلال هنوز معتبر بود و باری به هر جهت توزیع نمی‌شد. 
      

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.