عطیه عیاردولابی

عطیه عیاردولابی

بلاگر
@Atiehayyar

98 دنبال شده

198 دنبال کننده

            کاش هجده سالم بود و با اطلاعات الان تند تند فقط کتاب می‌خوندم.
          
atieh.ayyar
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                برای بار چندمه که اینجا برای کتابی اولین یادداشت رو می‌نویسم. نمی‌دونم چه اخلاقیه وسط این همه کتاب معروف و نیمه‌معروف که می‌تونم باهاش به تجربه مشترکی با بقیه برسم، میرم سراغ کتاب‌های ناشناس و مهجور!
اما این مسئله یه حُسنی داره اونم اینکه چون نفر اولم انگار حق آب و گل پیدا می‌کنم. سر فرصت هر چی دلم می‌خواد براش می‌نویسم.

و اما کتاب؛
فکر می‌کنم تو کتاب‌های تخفیف شگفت‌انگیز سی‌بوک پیداش کردم و خریدم. احتمالا با قیمتی خیلی کم و حیرت‌آور که گفتم این شندرغاز دیگه چیه بخوام بالا پایین کنم. میخرم می خونم یا خوشم میاد یا نه دیگه. البته طرح جلدش هم به نظرم جذاب بود.

"جیبی پر از بادام و ماه" داستان نازیلاست؛ از حدودا ۴ سالگی تا میانسالی. نازیلا شخصیت اصلیه ولی نویسنده خیلی دست خودش رو نبسته و گاهی از روایت بیرون و درونیات نازیلا یه گریزی هم به بیرون و درونیات اطرافیانش میزنه. کنار نازیلا، سلیم پدر مهربون، مهرانگيز مادر دانا و زبر و زرنگ و نوشین خواهرش رو می‌بینیم. همراهشون پیش مادربزرگش عزیز و یه عالمه خاله و دایی‌ش میریم و کم یا زیاد، از زندگی اونا هم خبردار میشیم.
سلیم و مهرانگیز آدم‌هایی به شدت اجتماعی و بجوش هستن و برای همین در طول داستان یه عالمه دوست خانوادگی پیدا می‌کنن و روابط اجتماعی گسترده‌ای دارن. این دوست‌ها تو بزنگاه‌های مختلف زندگی به دادشون می‌رسن یا همراهشون هستن.

زمان داستان از دهه ۳۰ شمسی شروع میشه و با تمرکز به زندگی خانوادگی تقوی‌ها (خانواده نازیلا) و البته اشاراتی محدود به رویدادهای اجتماعی و سیاسی دهه‌های بعد پیش میره. ما با نازیلا زندگی امن و آروم خانواده‌اش رو تجربه می‌کنیم. خانواده‌ای که نه پولدارن نه فقیر، نه سطح سواد پایینی دارن نه خیلی تحصیل‌کرده و دانشگاهی، نه طاغوتی و درباری هستن نه مذهبی آنچنانی؛ یه خونواده از هر لحاظ خیلی متوسط که زندگی‌شون رو می‌کنن و سعی در پیشرفت و بالا کشیدن اونم از راه درست دارن.

در خلال داستان خیلی گذرا به زلزله بویین‌زهرا، مرگ مشکوک تختی، جنگ ویتنام و مبارزین انقلاب و ساواک اشاره‌هایی میشه. نمی‌دونم از زرنگی نویسنده بوده یا ناچاری‌اش که بدون هیچ موضع‌گیری خاصی دوره‌ای از تاریخ ایران رو روایت کرده که هر کسی به این راحتی نمی‌تونه درباره‌ش خنثی بنویسه.
بعضی جاهای کتاب به تونل زمان منوتو هم تنه می‌زد و آدم هی می‌گفت آخی چقدر اون موقع‌ها خوب و خوش بودن، چیه الان همه‌اش بدبختی. اما وقتی این لایه رویی رو کنار می‌زدم می‌دیدم که اصل زندگی واقعا فرقی نداشت و نداره با همین روزا. تو این داستان هم مثل واقعیت همه دوران، جز یه گروه خاص بقیه باید خیلی دست به عصا خرج می‌کردن، هر چی می‌دویدن باز به یه سری خرج‌ها و آرزوها نمی‌رسیدن و اگه پدر نازیلا بهش ارث نمی‌رسید شاید تا آخر داستان صاحبخونه هم نمی‌شدن. کما اینکه خاله‌ها و دایی‌هاش هم بدون کمک‌های مالی‌ای مثل ارث یا دیه نتونستن خونه بخرن یا ازدواج کنن.

موقع خوندن کتاب یاد حرفی افتادم که چند سال پیش از یه خانم میانسال شنیدم. خانمی که دوران نوجوانی و اوایل جوانیش همزمان بود با شلوغی‌های انقلاب ۵۷ و می‌گفت ما از خیابون رد می‌شدیم و چندمتر اون‌طرف‌تر مردم داشتن شعار می‌دادن. برای ما دختران جوان طبقه متوسط اهمیتی نداشت چه خبره. ما درس خونده بودیم و داشتیم وارد بازار کار می‌شدیم و یه چشم‌انداز مشخصی رو پیش‌روی خودمون می‌دیدیم. تو این کتاب هم مهرانگیز و چندتا از خواهراش همین‌طوری بودن. با یه دیپلم معلم می‌شدن یا بعد یه کلاس ماشین‌نویسی سکرتر. و برای زنان برخاسته از خانواده‌های سنتی که دختر زود ازدواج می‌کرد و بچه‌دار می‌شد و تمام، این موقعیت‌ها خیلی جدید و متفاوت و جذاب بود. این پیشرفت‌های عیان و نسبتا راحت رشک‌برانگیز بود.

اما این وسط زبر و زرنگی مهرانگیز مادر نازیلا رو خیلی دوست داشتم. با خلق خوش شوهرداری و بچه داری می‌کرد، خیاطی و آرایشگری یاد گرفت، ادامه تحصیل داد و با دیپلم نونوارش هم سریع تو یه مدرسه شاغل شد. تا آخرش هم زندگی رو با همه سختیای مالی در کنار شوهرش مدیریت کرد. 
نازیلا و نوشین شاید در برابر دختر صاحبخونه‌شون از نظر مالی توان رقابت نداشتن اما با درایت این مادر و پدر عقده‌ای بار نیومدن. تو دوران نوجوانی‌شون ولنگار نشدن و خانواده و حریمش براشون از هر چیزی باارزش‌تر بود.

یه خبر خوب هم اینکه رمان فوق برای نوستالژی‌بازها، قدیمی‌دوست‌ها و عشق رسم و رسوم قدیمی کلی مطلب داره. 

در نهایت، تو این کتاب دنبال اتفاق خاصی نباشین. یه زندگینامه‌اس که نمی‌دونم واقعیه یا خیالی ولی نمی‌دونم چرا با توجه به شباهت اسم نویسنده و شخصیت اصلی، احساس می‌کنم خاطرات خودش و اطرافیانشه که تو یه روایت خطی تعریف کرده. شاید اگه از هنر داستان‌نویسی بهتر  و بیشتر بهره می‌برد، کتابی به جذابیت "چراغها را من خاموش می‌کنم" بانو زویا پیرزاد می‌خوندیم. پس اگه خواستین کتاب رو بخونین بدونین که قراره یه داستان ملایم و بدون هیجان خاصی رو دنبال کنین تا فقط وقتتون پر بشه یا شاید پرنده خیالتون رو کمی باهاش پر بدین و آرزو کنین یکی از اون بچه‌هایی باشین که تو باغ جویبار مادربزرگ نازیلا عشق می‌کرده.
        

29

                فکر کنم باید یه مدت از باشگاه کارآگاهان بهخوان جدا بشم. به لطف این باشگاه مدتیه کتاب‌های جنایی، معمایی و پلیسی پای ثابت گزینه‌های روی میزم بوده. از طرفی لذت‌بخشه؛ لذت کشف راز یه قتل یا بزه یا لذت هم‌سفری با پلیس/ کارآگاه داستان اصلا قابل توصیف نیست. اما از طرف دیگه انگار این زیاد لذت بردن باعث اتفاقی ناخوشایند در ذائقه‌ام شده. کتاب‌هایی از این دست دیگه برام هیجان‌انگیز نیستن. قابل پیش‌بینی یا بی‌مزه بهترین توصیفیه که براش دارم.

معمای آقای ریپلی اینجا در بهخوات و در خود کتاب خیلی ستوده شده است. همه تعریف می‌کنند اما من نمی‌دونم چرا این همه تحسین رو در این کتاب ندیدم. آیا به نسبت زمان نگارش کتاب خارق‌العاده‌ای بوده و به خاطر تکرار مکرر این سبک سوژه‌ها، تازگی و جذابیتش از بین رفته؟ یا واقعا تعاریف و تحسین‌ها بیش از حد بوده؟

منکر نمیشم که کتاب من رو یک شب تا صبح پای خودش نشوند تا حدود ۶۰ درصدش رو یکجا بخونم. اما این برای وقتی بود که حدود یک سوم از کتاب گذشته بود؛ یک سوم ابتدایی به شدت ملال‌آور و خسته‌کننده که اگر نبود بحث تموم کردنِ کتابِ پیشنهادیِ باشگاه، حتما رهاش می‌کردم. 

در نهایت می‌تونم بگم ریپلی بیشتر از هوشمندی، خیلی خوش‌شانس بود و همین. اون بحث‌های بررسی حس گناه و درگیری‌های درونی با وجدان و فلان هم به نظرم چندان قوی نبود. ریپلی یک قتل با قصد قبلی و یک قتل رو بنا به شرایط مرتکب شد و در تمان داستان حتی یکبار درباره حس گناه نخوندیم، حتی یکبار پشیمون نشد. تازه به قتل سوم و چهارم هم فکر کرد و فقط چون لزومی ندید مرتکب نشد. اون هربار در شرایط بحرانی می‌تونست درنهایت خونسردی نقشه بکشه تا قسر در بره که قطعا این خونسردی نشانی از عذاب وجدان نبود!

در مورد ترجمه هم اگرچه دوستان حسابی تعریفش رو کرده بودن اما خب باید بگم معمولی بود و می‌تونست خیلی خیلی بهتر باشه.
        

15

                فَلَوْلا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ* وَأَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ٭ * وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلكِن لَّا تُبْصِرُونَ﴾
آن‌گاه که جان به گلوگاه برسد، در آن حالت شما نظاره می‌کنید و ما در آن هنگام به او از شما نزدیک‌تریم، اما شما [مأموران الهی را] نمی‌بینید.

مرگ به موازات زندگی کنار ماست و هر از گاهی هم با خبر رفتن يکی از عزیزان، دوستان، آشنایان یا حتی غریبه کامل مدتی ذهنمون درگیرش میشه. اما فکرکنم میشه ادعا کرد که همگی بدون استثنا در اون لحظه خوشحالیم که این اتفاق برای ما نیفتاد. شاید کمی زنهار ببینیم و مدتی درگیرش پرسش "از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود" بشیم و چند روزی هم سعی کنیم رویه زندگی‌مون رو تغییر بدیم اما در هر حال به تنظیمات کارخانه برمی‌گردیم؛ به نسيان، سرکشی، دنیاطلبی و ... .

تولستوی که بعید می‌دونم برای هیچ اهل کتابخوانی‌ای ناشناس باشه اما شاید خوب باشه به این نکته اشاره کنم که این نویسنده بزرگ هر چه به سالهای پایانی زندگیش نزدیک شد به جهان‌بینی مذهبی‌تری رسید به حدی که بعضی آرا و نظراتش این تصور رو ایجاد کرد که شاید در سال‌های آخر مسلمان شده بوده.
جهان‌بینی دین‌محور تولستوی در این کتاب هم عیانه. زندگی‌ای مطلوب رو به تصویر می‌کشه و ما پابه‌پای ایوان ایلیچ و همه بدو بدوهاش برای پیشرفت پیش میریم تا به اون لحظه که در سن ۴۵ سالگی متوجه میشه همه فرصتش تموم شده. تازه اون موقع است که در میانه درد متوجه میشه چه زندگی بیهوده‌ای داشته و برای هیچ دویده. نکته‌ای که توجهم رو جلب کرد فاصله‌ای بود که ما ابتدای داستان از ایوان ایلیچ داشتیم. ما از دید و زبان دوستانش با این مرگ مواجه میشیم و شاید به اندازه همون‌ها بی‌توجه و سرسری با این واقعه رفتار می کنیم. اما هر چه داستان جلو میره ما هم به شخصیت نزدیک‌تر میشیم تا جایی که از یه ناظر فعالیت‌ها و رفتارهای علنی اون به گفتگوهای درونی ذهنی‌اش با خودش هم راه پیدا می‌کنیم. اینجاست که احتمالا با جای‌گذاری خودمون به جای ایوان ایلیچ به این ورطه میفتیم که واقعا این همه بدو بدو، تلاش برای گرفتن مدرک تحصیلی، پیدا کردن شغل ثابت و پردرآمد، راه یافتن به مجامع بزرگان و مشاهیر، مال‌اندوزی و خلاصه هر کاری فقط در این زندگی به کارمون میاد، برای چیه؟


        

16

                اول از همه، ترجمه به شدت افتضاحی داشت که خوندن کتاب رو طاقت‌فرسا کرده بود. 
و اما بعد، خود داستان هم چندان قوی نبود. داستان کتاب در سال ۱۹۹۰ رخ میده اما نمی‌دونم زمان نگارشش هم برای همون سالهاست یا جدیدتره. چیزی که هست یه قتل جنایی و خوفناک اول کتاب داریم که پلیس‌های محلی و در راسشون کورت والاندر تلاش می‌کنن تا حقیقت رو کشف کنن. اما این وسط کلی توصیف، ماجرا و اشارات بیهوده و اضافی هست که فقط داستان رو بیخودی کشدار کرده بود. مثلا دلیل حضور و اشاره به اسب، پرورش‌دهنده اسب و تشبیهاتی بر اساس اسب چی بود؟ نویسنده خواسته یه نخ تسبیح درست کنه؟ 
خیلی از مواردی که داستان رو پیش می‌برد بر اساس یه اتفاق یا بهتر بگم دستِ یاری نویسنده بود. داستان خیلی جاها دیگه رمان نبود بلکه فقط یه دفتر خاطرات گزارش‌گونه بود تا زمان رو جلو ببره. به طور خنده‌داری هم مدعی بررسی جامعه‌شناختی از سوئد و معضلات اجتماعیش بود اما به هر کدوم از معضلات مدّ نظرش یه نوک زده و رهاش کرده بود. 

در کل به عنوان یه عاشق ادبیات جنایی و پلیسی، "قاتلان بدون چهره" کتابی نیست که بخوام به کسی توصیه کنم بخونه.

به قول یکی تو قسمت نظرات فیدیبو، تنها قسمت خوبش چهره جذابی بود که از یه ایرانی نشون داده بود.
        

9

                بی‌ارزش و بدون ستاره!
نمی‌دونم من زیادی سختگیر شدم یا این کتاب واقعا بی‌ارزش بود. هر چه هست اصلا دلم نمی‌خواد حتی یه ستاره بهش بدم. نه داستان خاصی داشت نه ترجمه قابل قبولی.
اول از ترجمه شروع می‌کنم. نادر قبله‌ای قبلا سه گانه همین تام راب‌اسمیت رو ترجمه کرده بوده پس فرض بر این بود که تو چهارمین ترجمه لحن و قلم نویسنده دستش بیاد. مخصوصا که ترجمه کتاب "کودک ۴۴" واقعا خوب بود و جداً جای تعجب داشت که برگردان چهارمین کتاب انقدر افتضاح بود. ادبیاتش شبیه ترجمه یه "آدم" از متن یه نویسنده معاصر نبود. گویی یا نویسنده قدیمی بود یا گوگل ترجمه کرده بود. پر از اشکالات ویرایشی دردناک و خراشنده مغز. از اونجا که به عنوان یه مترجم ادعام میشه، می‌تونم بگم در خلال این کتاب با درد و زجر به خودم پیچیدم تا تمومش کردم. 
و چرا این زجر رو تحمل کردم؟ چون دلم می‌خواست وقتی براش نقد می‌نویسم به اونچه می‌نویسم مسلط باشم و با ادله این کتاب رو رد کنم.

در مورد خود کتاب:
اگر سراغ یادداشتم درباره کتاب‌های "کودک ۴۴" و "محرمانه" برید می‌بینید که برای کتاب اول چقدر با ذوق نوشتم و ازش تعریف کردم و برای کتاب دوم ابراز تاسف کردم که ای کاش نویسنده اجازه می‌داد اون خاطره خوش باقی می‌ماند و شخصیت‌هاش رو به زور وارد داستان بیخود دیگه‌ای نمی‌کرد. همونجا یکی برام کامنت گذاشت که کتاب سومش از این هم افتضاح‌تره و من رو از اتلاف پول و وقت نجات داد.
حالا برای چهارمین نوشته اسمیت منم این لطف خواهرانه رو در حقتون می‌کنم. سراغش نرید. دنیا پر از کتاب‌های خوبه. این داستان بی‌سر و ته و الکی کش‌دار رو لازم نیست بخونید. ای کاش نویسنده اصرار نداشت با نوشته‌های ضعیف و بازاری، موفقیت اولیه (و شاید تصادفی‌اش؟) رو نابود کنه.

داستان مزرعه درباره پدر و مادر شخصیت اصلیه که به خاطر بی‌پولی و ناتوانی در ادامه زندگی در لندن به مزرعه‌ای دورافتاده در سوئد میرن. اما بعد شش ماه درهم‌شکسته و نابودشده برمی‌گردن. این برگشت همراه با افشاگری‌های والدین برای پسرشون و پسر برای والدینش میشه. مادر با حالی نزار و اسکیزوفرنی‌طور از آسایشگاهی در سوئد فرار می‌کنه و به لندن پیش پسر برمی‌گرده و در نهایت هم دوباره در لندن بستری میشه.
پسر در حالی که بین روایت‌های متفاوت پدر و مادر گیر کرده به دنبال حقیقت میره و حقیقتی تلخ‌تر از چیزی رو که تصور می‌کرده کشف می‌کنه. می‌فهمه که مادر در نوجوانی مورد تعرض پدر خودش قرار گرفته و باردار هم شده و اون بچه نامشروع رو به کسی سپردن.
مادر در ۱۶ سالگی از خانه فرار می‌کنه و در نهایت به لندن میرسه، با پدر شخصیت ازدواج می‌کنه و ظاهرا زندگی خوبی داشته. اما این اتفاق تلخ که یکبار تو نوجوونیش باعث فروپاشی روانیش شده بود، بعد برگشت مادر به سوئد دوباره و به صورتی دیگه بروز می‌کنه. 
داستان به ظاهر در پی یک موشکافی روانشناختیه از رویدادهایی که آدم‌ها در کودکی می‌گذرونن و تاثیرش بر زندگی بزرگسالی خودش و اطرافیانش. اما انقدر دخالت نویسنده رو تو جهت‌دهی به افکار و نظراتمون می‌‌بینیم که دیگه جایی برای تصمیم و برداشت خودت نمی‌مونه.
مثلا در چند جا مادر داستان می‌گه چون من زن بودم به حرفم گوش نکردن و این حرفها رو درباره جامعه روستایی سوئد می‌زنه. اصلا نویسنده تمام مدت اصرار داشت جامعه سوئد رو جامعه‌ای بدوی و عقب‌افتاده نشون بده و در برابرش لندن خود به خود منبع و منشأ تمدن می‌شد! بعید می‌دونم برای نوشتن این کتاب حتی مسافرتی هم به سوئد داشته تا حداقل ببینه درباره چی می‌نویسه.

یه نکته دیگه بود که خیلی آزارم داد: همجنس‌باز بودن شخصیت اصلی داستان و فرزند خانواده. طبیعتا به خاطر جوّ غالب این دوران، ما باید همگی به زور هم که شده به این‌ گرایش کثیف احترام بذاریم و تازه برای همه سال‌های سکوت و رازداری پسر براش دلسوزی هم بکنیم. از همون اولین لحظه که این ویژگی شخصیت رو شد با اکراه کتاب رو ادامه دادم.
اما بعد تموم شدن داستان و افشای تعرض پدری به دخترش، نکته دیگه‌ای به ذهنم رسید. از نظر ادیان، هر نوع رابطه جنسی به غیر از رابطه زن و شوهری که طبق آیینشون عقد کرده‌اند، مذموم و حرامه. در گذر قرن‌ها، قبح رابطه خارج از ازدواج زن و مرد از بین رفت. از بیست سال پیش قبح انواع همجنس‌بازی هم از بین رفت. حالا در این داستان ما دو رابطه جنسی حرام و قبیح رو داریم که یکیش رو نویسنده همچنان قبیح می‌دونه و یکی رو سند افتخار وشاید بهانه‌ای برای فروش کتابش.
این برخورد گزینشی با حرام‌ها از همه چیز این کتاب چندش‌تر بود.

مسئله و دغدغه نهایی: چرا  کتاب‌های داستان و ناداستان و جستار با شخصیت همجنس‌باز انقدر تو بازار کتاب ایران زیاد شده؟ واقعا لازمه همه اینا ترجمه بشن و با مجوز ارشاد جمهوری اسلامی در دسترس عموم قرار بگیرن؟
        

3

                از این تیپ داستان‌ها خوشم میاد. داستان‌هایی با ایده اینکه اگه فلان اتفاق در تاریخ رخ می‌داد/نمی‌داد دنیا و گردش روزگار و زندگی ماها چی می‌شد. درسته که داستان تخیلی می‌خونیم ولی چون با رویدادهای تاریخی و اشخاص واقعی سر و کار داره، انگار آدم خیلی جدی‌تر به این مقوله فکر می‌کنه. شاید حتی این حس به آدم دست بده نویسنده به غیب دسترسی داره و بخونم ببینم چی می‌شد واقعا. برای همین فکر کنم رفتن سراغ هر موضوعی تحت این ایده خیلی شجاعت می‌خواد. چون در هر حال مجبوری تاریخ رو توی همه قسمت‌های داستانت لحاظ کنی.

با توجه به توضیحات پشت جلد کتاب، این داستان اولین داستان بلند نویسنده‌اش بوده و الحق به عنوان کار اول ایده و پرداختش خوب بوده. بخوایم خیلی ریز بشیم ایرادهایی هم میشه درآورد. مثلا لحن و اخلاقی که نویسنده برای شخصیت اصلی در نظر گرفته بود تو داستان یک‌دست نبود. اولش آروم و مودب و سر به زیر بود و یهو شد بددهن و وحشی. روند تبدیلش ملموس نبود.
یا مثلا فلش‌بک‌هایی که می‌زد گاهی معلوم نبود برای چیه. یا دقیقا شخصیت با طی چه مراحلی به جایی رسیده بود که به عنوان مستندساز اصلی جشن ۲۵۰۰ ساله کار می‌کرد و حتی می‌تونست یه صبحانه اختصاصی و دونفره با شاه بخوره؟

اما بهره‌گیری‌های رندانه‌ای از تاریخ داشت. از شایعاتی که همون زمان‌ها بوده تا وقایع و حقایق تاریخی مستند که شاید سالها بعد انقلاب و بعد انتشار خاطرات درباری‌ها علنی شد در گوشه گوشه داستان چپانده بود؛ مثل قرص‌های مخصوص و تقویتی شاه که در واقع قرص‌های درمان‌کننده سرطانش بود. 
یا اشاراتش به نوادگان قاجاری، گوگوش و قربانی، امام خمینی و این موارد خیلی جالب و به جا بود. 

اما با همه اینها من نفهمیدم آخرش نقش رضا قطبی نویسنده دقیقا چی بود؟ چرا اون کارها رو کرد و چرا پایان داستان اون طور رها بود؟ بعضی دوستان نوشته بودن پایان باز بود ولی من موافق نبودم.
        

21

                از اون کتابایی بود که بعد خوندن باید بذاری خوب تو ذهنت خیس بخوره، بعد هم ته‌نشین بشه.
داستان از جایی شروع میشه که بخش عمده اتفاق‌ها افتاده و شخصیت اصلی رو به "آخر خط" رسونده. این آخر خط هم عینی است و هم استعاری. آخر خطی که در نتیجه جنگ برای نادر صدیفی ترسیم شده و اون در عنفوان جوانی هیچ چاره‌ای نداره جز تحمل این شرایط.

هر توضیحی داستان رو خراب می‌کنه چون چینش حوادث تو داستان طوریه که تا اواخرش هنوز در حال کسب اطلاعات جدید و پیدا کردن قطعات پازلی تا کنار هم بذاری و عقبه نادر رو دربیاری. برای همین بیشتر از این بگم حیف میشه. 

اما تنها چیزی که تو طول کتاب برام باعث پادرهوایی می‌شد رویکرد ضدجنگ نویسنده بود. بایرامی تجربه مستقیم و سختی از جنگ داشته. حتی پایان جنگ تحمیلی هم براش تبدیل به نبرد مرگ و زندگی شد که تو کتاب "هفت روز آخر" می‌تونین بخونین. 
حالا برام سواله چرا نویسنده با این سابقه طوری نوشته انگار ایران اشتباه کرد جنگید؟ اگر نمی‌جنگید، اگر تاوان و قربانی نمی‌داد ایران و ایرانی باقی نمی‌موند. پس چرا ادبیات -به ظاهر- پایداری ما اگر شعاری نباشه، قطعا محکوم‌کننده "این" جنگه؟ 
روی "این" به معنی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران تاکید دارم چون قطعا و بی‌شک جنگ محکومه. اما دفاع چی؟ 
        

11

                موقع خوندن داستان و تا پیش از موازی‌کاری دو نیمه ویکنت، مدام این فکر از سرم می‌گذشت که چی می‌شد اگه نیمه خیر او از جنگ برمی‌گشت. بعد خودم جواب می دادم که اون وقت مردم اینهمه دردسر نداشتن و به خوبی زندگی می‌کردن، پس داستانی هم به وجود نمیومد.

اما بعد بازگشت خیر و تقابلش با نیمه شر مطلق خودش، متوجه شدم خیر مطلق هم می‌تونه حرص‌دربیار باشه. ما همه مصداق‌های شر و شیطانی بودن رو می‌دونیم. آزار و اذیت، فریبکاری، دروغگویی، دو به هم‌زنی، خرابکاری، دزدی و قتل مثال‌های بارز و پذیرفته‌شده‌ای در همه جوامع هستند. البته که خیلی از آدم‌ها با علم به شر بودن این کارها باز مرتکب اعمال خلاف و نادرست میشن. در نتیجه دیگران رو به زحمت میندازن و شاید خودشون هم تاوان بدن.

اما اگه قرار باشه آدم‌ها فقط خیر و خوب و فرشته‌گون باشن چی؟ آیا دنیا گلستان میشه؟ این اتوپیا یا آرمانشهری که همیشه در رویا و آرزوش هستیم چگونه خواهد بود؟

برای توضیح بیشتر باید بخشی از داستان رو بگم. مدتی بعد از برگشت نیمه‌ی خیر ویکنت و کارهای خوبی که می‌کنه، سربازهای قصرِ نیمه‌ی شر پیشش میرن و میگن حاضرن به نفع خیر علیه شر کودتا و قیام کنن. اما خیر زیر بار نمیره. اون به اقتضای خیر بودنش میگه این کار ناجوانمردانه‌اس و حاضر به همکاری با سربازها نمیشه. شر که این ماجرا رو می‌شنوه همه اون سربازها رو به خاطر خیانت می‌کشه.

شاید ما آدم‌های عادی که ترکیب خیر و شر هستیم از پیشنهاد سربازها کلی استقبال کنیم یا وقتی جواب منفی نیمه خیر رو بشنویم تو دلمون چندتا لیچار هم بارش کنیم. اما من دقیقا تو همین صحنه یاد مسلم بن عقیل افتادم؛ اونجا که تو پستوی خونه هانی بن عروه پنهان شده بود تا توی فرصت مناسب ابن زیاد رو بکشه. اما پشیمون شد چون ابن زیاد از این نقشه خبر نداشت و برای رزم اونجا نیومده بود. همه ما احتمالا هر سال با شنیدن این بخش تو روضه جناب مسلم، توی دلمون غرغری هم کرده باشیم که آخه مرد حساب برای شر مطلقی مثل ابن زیاد هم مردخدا میشی؟ و کلی توجیه و دلیل و حدیث میاریم که در برابر این دشمن میشه فلان رفتار رو کرد و قس علی‌هذا.

اما واقعیت اینه که همین رفتارهای مسلم‌بن عقیل یا حسین‌بن علی یا علی بن ابی‌طالب و ... بوده که اونها رو الگو کرده. هر چند که در مواجهه با عادات و رفتارهای دنیّ دنیوی حرص‌دربیار و شاید غیرعقلانی به نظر بیاد.

خلاصه کلام اینکه تا وقتی اکثریت آدم‌ها شر یا مخلوط خیر و شر باشن، خیر مطلق نه تنها موفق نمیشه که آزاردهنده و مزاحم اون مخلوط‌ها هم هست. برای همین سخته که همیشه راست بگیم، زبون تند نداشته باشیم، قضاوت نکنیم، تهمت نزنیم و ....

اینا تازه یکی از قسمت‌هایی بود که من سر این یه ذره کتاب صد صفحه‌ای فکرم درگیرش شد. اون قسمت‌های اولش درباره جنگ، لحن راوی، نقش هر کدوم از شخصیت‌ها، فرامتن تاریخی داستان و غیره بماند دیگه.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

10

باشگاه‌ها

باشگاه کارآگاهان

550 عضو

معمای آقای ریپلی (به ضمیمه مختصری درباره نویسنده ونوشته هایش)

دورۀ فعال

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

34

            عنوان کتاب و تصویر روی جلد کتاب این تصور را به وجود می‌آورد که کتابی با مایه طنز و نوجوانانه روبروی شماست اما با شروع کتاب با مردی مواجه می‌شوید که دارد تمام اتفاقات ناگوار زندگی‌اش را از همین اول کتاب روایت می‌کند. 
نگاه آندری نیکولایدیس در سراسر کتاب، سیاه، تلخ و پر از ناامیدی و یک‌جور نفرت از آدم‌هاست. 
هر چه که برخمان در کتاب «آدمی، یک تاریخ نویدبخش» به زور در مغزمان فرو کرده بود که ذات بشر نیک است، نیکولایدیس در کتاب پسر، اصرار داشت که چکیده نهاد آدمی، شرور و خبیث است و این زندگی بی‌ارزش. 
دلیلِ آوردن این همه تاریکی و تنفر از آدم‌ها در داستانِ این نویسنده بوسنیایی، برای من مشخص نشد و اینکه چرا به یک‌باره در اواخر داستان، جرقه‌های امید در ذهنش روشن شد؛ و چرا هر ماجرایی که به شرارت انسان برمی‌گشت در یک گشت شبانه‌ی او در شهر برایش اتفاق افتاد. 
ناگفته‌ نماند نکات فنی نویسندگی قوی‌ای در داستان وجود داشت که با ترجمه خوب محمد‌رضا فرزاد برجسته‌تر شدند. 
          

36

                در سپاه امام حسین چند نفر شهید شدند ولی جنگی نکردند. این‌ها سپر بودند. مثل پروانه می‌گشتند دور امام که اگر تیری آمد خودشان را سپر کنند تا تیر به امام نخورد.
خدایا؛ ما رو شبیه سعید بن عبدالله حنفی و عمرو بن قرظه، سپر بلای مهدی فاطمه قرار بده..
        

8

28

            .

دهه 60 میلادی برای دو کشور عراق و ایران بسیار مهم است. یکی از مهمترین مفاهیم سیاسی دنیای مدرن در آن زمان، در این دو کشور به گوش می‌رسد؛ انقلاب یا همان ثوره. از یک طرف امام خمینی (ره) قرار دارد و انقلابی علیه حکومت پهلوی، و در طرف دیگر گروه‌های سیاسی-نظامی که مهمترین‌شان حزب بعث است. یکی به پیروزی انقلاب اسلامی در ایران منجر می‌شود تا امام خمینی (ره) به قدرت برسد، و دیگری آهسته‌آهسته در اختیار حزب بعث قرار می‌گیرد تا در نهایت صدام بر بالاترین نقطه هرم قدرت قرار بگیرد. علاوه بر هم‌زمانی، دو کشور واقعاً بر مسیر حرکت آینده یکدیگر اثرگذاراند. آیا می‌شود کشور عراق را از انقلاب اسلامی حذف کرد؟ خیر. در نهضت امام، نجف پایگاه مهم گسترش ایده و شبکه او برای انقلاب در ایران است. در دیگری، نجف مورد سرکوب حزب بعثی قرار می گیرد که میانه‌ای با شیعیان ندارد و از قدرت علما می‌ترسد. می‌توان گفت تاریخ دو کشور در نجف به هم گره می‌خورد و روابط دو ملت «جغرافیا» پیدا می‌کند. نجف برای یکی محل شکل‌گیری آگاهی و اراده تاریخی جهت تغییری بنیادین در زندگی انسان جدید (حداقل در سطح امت اسلامی) است، و برای آن دیگری مکان تلاقی نیروهای خشن و کوری است که هیچ هدفی جز حفظ حیات خود ندارند. برای یکی مکان تولد یک ذهنیت و اراده و ایمان جدید است، و برای دیگری مکان تنازع بقا. اولی شروع تاریخی جدید است و دومی نتیجه بر هم خوردن تعادل سیاسی منطقه پس از جنگ جهانی دوم ذیل استعمار انگلستان. برای یک ملت کهن، تاریخی جدید شروع می‌شود و برای آن که به عنوان مدرنِ ملت عمری به اندازه فاصله بین دو جنگ جهانی دارد، تاریخ تمام می‌شود. نجف مکانی میان این دو تاریخ است، و البته که تنها این نیست و شأنی فراتر نیز دارد. نجف شهری دینی است با یکی از اسطوره‌ای‌ترین موقعیت‌های ممکن در جهان.

اسطوره‌ها در نجف با زندگی مردم پیوند دارند و اصلاً به اعتقاد شیعیان، همین حالا زنده‌اند و اراده می‌کنند و اثر می‌بخشند. چنین شهری تاریخ را از منظر اسطوره می‌بیند، روایت می‌کند و حتی می‌سازد. در این میانه، تاریخی‌ترین و اسطوره‌ای‌ترین نقطه نجف وادی‌السلام است. وادی‌السلام تنها بزرگ‌ترین قبرستان دنیا نیست، بلکه مکانِ زیست اسطوره است. برای همین به نقطه استراتژیکِ روایت رمان محمدرضا شرفی خبوشان بدل شده است. رمان «روایت دلخواه پسری شبیه سمیر» توانسته با ایستادن بر این قبرستان، هم تاریخ دو کشور را روایت کند، هم شروع و پایان دو تاریخ را به اسم انقلاب و ثوره به ما نمایش دهد، و هم به تقابل اساسی آگاهی و خشونت در دنیای جدید، نگاهی از بطن اسطوره‌های پیشااسلامی و شیعی بیندازد. این نگاه می‌تواند جهانی یک‌پارچه و هم‌گون بسازد که نه تنها در دنیای جدید هضم نمی‌شود، بلکه تقابل اختیار انسانی و بقای حیوانی را وارد جهانی کاملاً متفاوت از گفتمان تجدد می‌کند. در عین حال که هیچ کدام از روایت‌های مدرن و پست‌مدرن را نمی‌پذیرد، تمام دوگانه‌های آرمان‌خواهانه‌ی دنیای جدید را به نمایش می‌گذارد و تلاش برای حرکت در مسیر آرمان‌شهر ایرانی را مقابل پایان ویران‌شهر بزرگی چون عراقِ حزب بعث قرار می‌دهد. انجام این کارِ به ظاهر متناقض، به واسطه تمرکز بر نجف و ایستادن نویسنده بر بالای وادی‌السلام ممکن شده است. او قصه‌ای پیدا کرده که می‌تواند مخاطب را با همه این ابعاد به ظاهر متناقض آشنا کند و در عین حال در هیچ قالب روایی خاصی محدود نشود.

رمان درباره نتیجه جنگ ایران و عراق حرفی نمی‌زند. پیروزی ظاهری این جنگ اهمیتی برایش ندارد. همان طور که خودش می‌گوید، مهم پیروزی‌هاست که رمان به وضوح طرف پیروز را به نمایش می‌گذارد. پیروزی با اراده و آگاهی است نه خشونت، با حرکت ملی است نه دسته‌ای و حزبی، با مجاهدت و تلاش پیگیرانه است نه نان‌به‌نرخ‌روزخوری، با ملتی است ایستاده بر پای خود نه تکیه کردن به دیگری که هیچ نتیجه‌ای جز زوال و نابودی ندارد. در پی نزاع و درگیری پیاپی است که همه داشته‌ها از بین می روند، به خصوص انبانِ پر تاریخ و اسطوره ملت. کمترین میزان از روایت به درگیری دو طرف جنگ هشت ساله اختصاص دارد و سرنوشت آدم‌ها برای داستان مهم است. آن درگیری زمانی به نفع این طرف بوده و زمانی به نفع آن طرف، هر چند در نهایت می‌توان یک ملت را به عنوان پیروز معرفی کرد، اما پیروزی مطلق مربوط به ملتی است که اسطوره و تاریخ در او متحد است، نه آنکه تاریخش در نزاع با اسطوره‌هایش (با دخالت قدرت خارجی) ساخته شده. پیروزی مال ملتی است که خون را تا جای ممکن حفظ می‌کند، نه آنکه قدرت سیاسی‌اش به دست کسانی باشد که از ریختن خون سیری نداشته باشند. پیروزی از آن کسی است که گفتگو می‌کند، و جنگ را هم تا مرزهای دفاع مشروع می‌داند، نه آن که مخالف را از صحنه روزگار محو می‌کند، و اولین راهبردش برای به دست آوردن هدف، راه انداختن جنگ است. پیروزی از آن صبر و مقاومت است، نه پرخاش‌جویی و باری‌به‌هرجهتی.

همه این ها با حضرت امام ممکن شده است. درست است که انقلاب ایران عصاره فضائل شیعی و اسطوره‌های ملی ما بود، اما همه این فضائل در دوره رضاخان تا حد نهایت تضعیف شده بودند و ما بر لبه پرتگاه عدم قرار داشتیم. آن که جانی به این شمایل‌ها بخشید، آن که روحی در این اساطیر و مفاهیم دمید، آن که احکام را زنده کرد و آیین را رفعت بخشید، کسی نبود جز روح الله الموسوی الخمینی (قدس سره). این رمان نیامده تا به نفع امام شعار بدهد، آمده به ما نشان بدهد که هرچه داریم از آقاروح‌الله تبعید شده به نجف داریم. او تحقق اتحادِ اسطوره و تاریخ بود در مهدِ تاریخی‌اسطوره‌ای تشیع.
          

2

            بسمه تعالی
بعد مدت‌ها می‌خواهم کتابی معرفی کنم. اسمش و طرح جلدش گویای همه چیز است. فقط آنکه بدانید ارواحی که در وادی‌السلام حضور دارند از اقصی نقاط جهان با زمانی‌هایی دور و نزدیک دور پسری جمع شده‌اند که سمیر پسر سعیدالسّوادی نیست ولی شبیه اوست. روایت‌ها همان است که پسری شبیه سمیر خواسته؛ در مورد سید.
برشی از کتاب:
فقط شنیدن روایت نیست که آدم را بزرگ می‌کند؛ گفتن روایت هم آدم را بزرگ می‌کند.
وقتی شروع کردم به گفتن دیدم روایت من برای ساکنان این جا عجیب است چون به عمرشان نشنیده بودند که پسری روی پرزهای تازه درآمده صورتش تیغ بکشد تا موهای صورتش زبر شود و زودتر صاحب محاسن شود و با همان تیغ دست ببرد توی شناسنامه‌اش و عدد نه جلوی چهار تاریخ تولدش را جوری بتراشد که بشود شش و همه این کارها را به خاطر این انجام بدهد که عکس کسی را که خیلی دوستش دارد بدوزد روی جیب سمت چپ پیراهنش و دلی پیدا کند مثل شیر، زیر سوت خمپاره‌ها راه برود مابین مین‌ها سینه‌خیز جلو برود، ترکش تنش را سوراخ کند و آخ نگوید و تا جایی که جان دارد برود جلو. برای هر کس که روایتم را می‌گفتم از قبل تر شروع می‌کردم، از همان جایی که به خودم گفته بودم: تو مرد شده‌ای باید بروی جایی که مردها می‌روند
          

4

11

1

3

15