عطیه عیار

@Atiehayyar

66 دنبال شده

122 دنبال کننده

                      کاش هجده سالم بود و با اطلاعات الان تند تند فقط کتاب می‌خوندم.
                    
atieh.ayyar

یادداشت‌ها

نمایش همه
                میگم یه وقت بد نباشه اگه بگم  من این کتاب رو امسال (مهر ۱۴۰۲) و برای بار اول خوندم؟ کتابی که چاپ سال ۸۹ بوده، قبلش نشت نشا و ارمیا و بیوتن و خرده‌داستان‌های امیرخانی منتشر شده، من هم با قلمش آشنا بودم. اما با همه این اوصاف ۱۳ سال طول کشیده تا بخونم.

وقتی می‌خواستم بخونمش از خودم پرسیدم آیا با توجه به ماهیت مطالب کتاب، قرار نیست یه مطلب بیات و از دهن‌افتاده و حتی تاریخ‌مصرف گذشته بخونم؟

در هر حال، برای پاسخ به همین سوال هم باید شروعش می‌کردم. و باید بگم از خوندنش خوشحالم، به چند دلیل:

اول، دلم برای خوندن متن و نوشته‌ای از امیرخانی تنگ شده بود. ابراز عقیده و واژگان اختصاصی امیرخانی چیزی نیست که هر جایی و تو قلم هر کسی پیدا بشه. فارغ از درست یا غلط بودن نظر و حرفش، از جسارتش همیشه لذت می‌برم. جسارتی که متعهده و دور از ولنگاری یا اشاعه ناامیدی است. پنج ستاره‌ای هم که دادم در وهله اول به خاطر ادبیاتشه و بعد به خاطر موشکافی و تحلیل‌هاش.

دوم، کتاب تاریخ مصرف گذشته نبود. سال ۸۹ کتابی پیشرو و پیشگو بوده و الان دقیقا سر وقت اون‌ حرفها رسیده. شاید تنها قسمت بیات‌شده بخش‌هایی بود که درباره توسعه اینترنت در جهان گفته و هم الان همه دنیا کم و زیاد به همون‌ مرحله رسیدن. حتی بعضی کشورها ازش رد شدن.

سوم، بررسی‌ها، تحلیل‌ها، پیش‌بینی‌ها و مقایسه‌های امیرخانیِ جوان خیلی جذاب بود. زمان نگارش کتاب، مردی بوده اواخر دهه سی زندگی و این همه تسلط به اتفاقات و رویدادها و آمارها اون‌هم از جانب کسی که به عنوان رمان‌نویس و سفرنامه‌نویس شناخته شده، قابل تحسینه.
امیرخانیِ این‌ کتاب، مثل مگس روی زخم ننشسته. او نویسنده‌ی تراز مسلمان، انقلابی و متعهده که سعی کرده درد رو ببینه، درمان رو هم پیشنهاد بده. در ضمن در قسمت ارائه راهکار و درمان، از ماهیت ایرانی و اسلامی جامعه‌اش غافل نبوده و خواسته متناسب همه اون ویژگی‌ها راه‌حل ارائه بده. این‌که دردهای برشمرده درسته یا نه، درمان‌های پیشنهادی کاربردیه یا نه در این مرحله مهم نیست. دغدغه‌مندی نویسنده ورای همه اینها ارزشمنده. امیرخانی نه اهل دولت (سه‌لت!) بوده، نه در زمره قانونگذاران. ولی از منظر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی آسیب‌شناسی موجزی کرده و زمینه‌های مختلف رو به تفکیک بررسی کرده.

متاسفانه هنوز اکثر حرف‌هاش درسته. به انضمام اینکه در اون سال‌ها حجم تحریم‌ها به این شدتی که تو ده سال اخیر تجربه کردیم، نبوده. اگر از سال‌ها قبل، از دهه هفتاد که رهبری هشدار می‌داد به جدایی از اقتصاد تک‌محصولی تا اواخر دهه هشتاد که یه نویسنده اومده خطرات این معضل رو برشمرده، مسئولان سه‌لتی به فکر بودند، شاید بعد تحریم‌های همه‌جانبه و شدید دهه نود کمتر آسیب می‌دیدیم. اگه سیستم کارآفرینی تغییر می‌کرد، اگه سامانه دریافت مالیات خیلی زودتر از اینها قانونمند می‌شد و تلاش هایی که الان تازه شروع شده، اون موقع شروع شده بود، الان داشتیم ثمراتش رو می‌دیدیم.

من خیلی گشتم نقدهای حسابی درباره این کتاب بخونم. نقدی که بیاد بگه مثلا فلان قسمتش رو اشتباه گفته یا فلان تحلیلش نادرسته. ولی مطلب خاصی پیدا نکردم. پس در مورد درستی و نادرستی همه حرف‌هاش نظری ندارم. اما اونهایی که به تجربه یا با گذشت زمان دیدم و درک کردم، خیلی دردناک بود.

فصل "کدام استقلال و کدام پرسپولیس" رو خیلی دوست داشتم.
فصل "افق" رو از این جهت که به تفاوت ماهوی انسان ایرانی با چینی، هندی، مالزیایی و آمریکایی پرداخته بود، می‌پسندیدم. این نوع بررسی متاسفانه همیشه مغفوله. امیرخانی تو کتاب "نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ" هم این نوع بررسی رو ادامه داده بود.
و البته فصل "زمین مسطح، گرد و مشبک" همون فصل پیشگوی جذابش بود که الان محقق شده. و ما هنوز اندر خم زمین گردیم. شاید در آستانه ورود به مشبک. 


        

8 نفر پسندیدند.

2 نفر نظر دادند.
                شبح میکونوس حاصل مصاحبه و گفتگوی کاظم دارابیه که ماجرای دستگیریش در آلمان رو تعریف می‌کنه.
اوایل دهه نود میلادی در رستوران میکونوس در آلمان چند تفر از سران کرد حزب دموکرات ترور میشن. (درباره حزب دموکرات می‌تونید یکی از پستهام با عنوان "قاضی‌محمد در کریسکان" مراجعه کنید.)
یکی دو ماه بعد ترور میکونوس، دارابی رو دستگیر می‌کنن. محاکمه‌ای سه ساله رو از سر می‌گذرونه و ۱۵ سال هم حبس می‌کشه.
در این حدود ۵۰۰ صفحه شرح ماوقع رو از زاویه دید و بنا به روایت کاظم دارابی می‌خونیم. خوب بود توضیح و شرحی از واقعه اول کتاب داده می‌شد. ماجرا و روایت خیلی ناگهانی شروع میشه و پیش‌فرض نویسنده بر اینه که همه می‌دونن درباره چی صحبت میشه برای همین اشارات نسبتا مختصره.

صداقت دارابی تو تعریف خاطراتش قابل تحسینه. خیلی از موارد رو می‌تونست نگه یا طور دیگه بگه ولی بدون توجه به اینکه چه تصویری ازش ساخته میشه همه شیطنت‌ها، ماجراجویی‌ها، عصبانیت‌ها، بدرفتاری‌ها و البته انسان‌مداری‌هاش رو تعریف می‌کنه.
چیزی که از شخصیت این آدم درمیاد، پسری باهوش، پرجنب و جوش، خلاق و شایه به تعبیر امروزی‌ها بیش‌فعال بوده.
به خاطر نترس بودنش راحت دست ریسک میزده و از موقعیت‌های جدید یا حتی خطرناک نمی‌ترسیده. ارتباطات زیادی هم داشته. همین ویژگی‌هاش باعث میشه به عنوان یه متهم و مظنون خوش‌دست و مناسب گیر دادگاه آلمان بیفته. 

مراحل دادگاهش خیلی آزاردهنده بود و اینکه هرچی تلاش کرد تا بی‌گناهی خودش رو ثابت کنه موفق نشد. تمام مدت کتاب برای من خواننده سوال بود دولت ایران کجای این پرونده بود. با توجه به اینکه تو اون سال‌ها پرونده میکونوس بهانه‌ای یرای تخریب ایران بود، چرا حاکمیت هیچ دفاعی از خودش نداشت یا نماینده‌ای نفرستاده بود به دادگاه یا حتی چرا کاظم دارابی رو انقدر تنها گذاشته بود. دارابی  تمام هزینه‌های دفاع و وکیل رو خودش داد و یک‌انه به عنوان نماینده ایران محکوم شد. آیا به دلایل سیاسی اجازه صحبت از این مسائل تو کتاب نبوده؟
        

7 نفر پسندیدند.

                یه کتاب کوچیک هشتاد صفحه‌ای که قاعدتا یک الی دو ساعته باید تموم بشه. ولی نشد! حداقل من نتونستم سریع تمومش کنم. چرا؟
فکر کنم اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم کتابش مثل باتلاقه. همین‌طوری که داری می‌خونی یهو به خودت میای می‌بینی غرق افکارت شدی. در نتیجه باید مثلا دو صفحه بری عقب و از اونجا که آخرین بار حواست پرت شده رو دوباره بخونی.

تمام این هشتاد صفحه واگویه‌های یه دختر نوجوان ژاپن دهه ۴۰ میلادیه. دختری که به شدت احساس تنهایی می‌کنه، خواسته‌ها و امیالش امکان بروز ندارن و باید به خاطر خوشامد دیگران ظاهرسازی‌ها و تعارف‌های زیادی داشته باشه. این دورویی اجباری دختر رو عذاب میده و فکر می‌کنه دختر بدیه. 

واقعا باید به دازای دست مریزاد گفت که یه روز کامل یه دختر نوجوون رو یه نفس با من‌راوی و واگویه و بدون دیالوگ خاصی پیش برده و از طرفی حرفهاش هم بدجور درسته. واقعا اگه یه روز همت کنیم و همه واگویه‌ها و احساس‌ها و نظراتمون رو بنویسیم چه حرف‌ها و حتی نظراتی فلسفی ارائه خواهیم داد!؟

دوست دارم درباره اوسامو دازای هم چیزکی بنویسم. من چند سال پیش یه انیمه می‌دیدم به اسم "سگ‌های ولگرد بانگو". خیلی انیمه خاصیه با پیام‌های فلسفی. شخصیت اصلی این مجموعه مرد جوونیه به نام "دازای" که دائم می‌خواد خودکشی کنه اما هیج‌وقت موفق نمیشه. اولین صحنه آشنایی ما با دازای زمانیه که تو رودخونه داشته غرق می‌شده و یکی دیگه از شخصیت‌های انیمه نجاتش میده.

یه بار با یکی از دوستان داشتیم درباره این انیمه حرف می‌زدیم. برای درک بهتر شخصیت دازای تو گوگل گشته بود ببینه تو فرهنگ ژاپن چه معنی و مفهومی داره. تو جستجوها به همین اوسامو دازای نویسنده معروف ژاپنی رسیده بود. دازای نویسنده از دبیرستان چندین اقدام به خودکشی ناموفق داشته تا بالاخره تو ۳۸ سالگی همراه با معشوقه‌اش خودش رو تو رودخونه غرق می‌کنه و این بار به آرزوش می‌رسه.

دازای انیمه انگار در ادامه دازای نویسنده‌اس و از همون رودخونه‌ای که پریده تا بمیره، نجات داده میشه. اگرچه خودکشی از هر لحاظ مذمومه، اما این قدردانی و بزرگ‌داشت نویسنده‌هاشون برای من خیلی جالب بود. البته این نکته رو هم باید در نظر داشت که خودکشی تو فرهنگ ژاپن عمل ناپسندی نیست.
        

35 نفر پسندیدند.

                ری بردبری با کتاب جذاب فارنهایت ۴۵۱ شناخته شده‌اس. متاسفانه من هنوز کتابش رو نخوندم. در ایام شباب دوست داشتم به زبان اصلی بخونم و به خاطر امروز و فردا کردن‌های بیهوده، هیچ‌وقت این مراد حاصل نشد. فلذا هنوز از همون فیلمش که تو نوجوونی دیدم فراتر نرفتم. برای همین هیچ تصوری از نثر بردبری نداشتم. اما تصورم از زبانش، متن روان‌تر و ساده‌تری بود. 
اگر فرض بگیریم که مترجم محترم خواسته لحن نویسنده رو حفظ کنه، باید بگم لحن سرد و سخت و بی‌رحمی داره. واژه‌ها و نحوه چینش اونها کنار هم مثل ضرباتی پشت هم به مغز خواننده می‌کوبه. بردبری تو این مجموعه داستان، از چیزهایی به شدت ساده، معصوم و حتی بی‌اهمیت یک جانی یا عامل جنایت ساخته. این نمایش جنایت به حدی موفقیت‌آمیزه که بعد خوندن داستان‌ها، قطعا به اطراف و اطرافیانت طور دیگری نگاه می‌کنی؛ شاید همراه با ترس و احتیاط!

همه داستان‌ها البته انقدر جذابیت نداره. اما خوندن داستان‌های علمی تخیلی از سال‌هایی خیلی دور لطف خودش رو داره.
        

24 نفر پسندیدند.

                صادقانه بگم خیلی خواستم با دید منفی کتاب رو بخونم و دائم ازش ایراد بگیرم ولی هر چی رفت جلو بیشتر ازش خوشم اومد.

البته که کتاب بی‌نقصی نیست. پر از پیام‌های گلدرشت و بیانیه‌خوانیه. مثلا خیلی مستقیم چندبار این سوال رو مطرح می‌کنه که چرا ایران از بعد انقلاب تا امروز هنوز در برابر ابرقدرت‌ها کوتاه نیومده و تونسته برجا بمونه. یا مثلا بعید می‌دونم یه داعشی یا طالبانی خودش رو "سلفی تکفیری" بنامه. کاری که منصور، شخصیت اصلی می‌کنه.

اما از این مرحله و سطح رویی داستان که بگذریم، خیلی خوب نیروی اعتقاد مذهبی و باور به هدفی بزرگ رو مطرح کرده. حداقل من خودم کمابیش این مطالبی رو که می‌گفت حس کردم و از "باور" داشتن بهره‌ها بردم. از شهدا هم خیرهای بزرگی بهم رسیده. 

این کتاب برای هر کسی که بخواد سوالاتش تو حوزه شبهات شیعه و سنی رفع بشه، خوبه. اما شاید مورد استفاده این کتاب بیشتر از همه برای کسایی باشه که خودشون رو مذهبی یا انقلابی یا ارزشی می‌دونن. به نظرم این افراد گاهی لازمه با خودشون چرایی منتسب بودنشون به این صفت‌ها رو مرور کنن تا سر بزنگاه کم نیارن و نبُرن.

و قسمت تلخ و دردناک ماجرا برای من این بود که مردی (ملتی) زخم‌خورده و همدرد و هم‌کیش با ما به جای اینکه کنارمون باشن مقابلمون هستن. یا شاید ما مقابلشون هستیم. در هر حال، ما و ملت افغانستان و عراق و حتی ترکیه و پاکستان به جای اینکه کنار هم و با هم با عاملین ظلم و عقب‌موندگیمون مبارزه‌ کنیم، مدام در حال مقابله با خودمون هستیم اون هم به بهانه دین و مذهب و نژاد!

و در پایان منم مرورم رو مثل کتاب با این جمله شهید آوینی تموم می‌کنم:
هر که می‌خواهد ما را بشناسد، داستان کربلا را بخواند. 

۲۹ صفر ۱۴۴۵
۲۴ شهریور ۱۴۰۲


        

11 نفر پسندیدند.

                اولین باری که از اسماعیل کاداره کتابی خوندم (یا بهتره بگم شنیدم اون هم با صدای بی‌نظیر بهرام ابراهیمی) فکر کردم قراره کتابی از یه نویسنده ترک بخونم. ولی در کمال تعجب دیدم که ایشون کوچک‌ترین ربطی به ترکیه نداره. 

کاداره اهل آلبانی است. تازه در دوره تسلط تفکر کمونیسم اون‌ هم از نوع خیلی خاص و تقریبا بدون تغییرش در این کشور زندگی می‌کرده و همه سختی‌های این مکتب پیچیده و سختگیرانه رو با گوشت و استخوان درک کرده. 

نام مسلمان‌طور خود کاداره و شخصیت‌هایی که در کتاب‌هاش از اونها نام می‌بره، ترغیبم کرد درباره آلبانی بیشتر بخونم و شناختم از این کشور رو به چیزی بیشتر از کمپی برای منافقین آواره‌ی سکنا گزیده در  تیرانا ارتقا بدم. آلبانی کوچک‌ترین کشور منطقه بالکان اروپاست. تاریخی بس قدیمی داره و اقوام باستان در اون زندگی می‌کردن. یکی از مهم‌ترین اون اقوام ایلیری‌ها نام دارن که شاخه‌ای از اقوام هند و اروپایی بودن. در دوران طلایی عثمانی، حاکمین ترک و مسلمان این سلسله، آلبانی رو فتح و به سرزمین‌هاشون ملحق می‌کنن. این تسلط و الحاق طولانی بوده تا زمانی که فردی به نام اسکندربیگ علیه سلطان وقت عثمانی قیام می‌کنه و طی جنگ و قیامی ۲۵ ساله آلبانی رو از حکومت اونها خارج می‌کنه. باز هم یه اسم عربی‌طور و مسلمان‌طور دیگه! 

اسکندربیگ یه آلبانیایی بوده که از بچگی تو دربار عثمانی‌ها بزرگ میشه و به مقام سرداری می‌رسه. اما به جای وفاداری به عثمانی، به ملیت و خاستگاهش وفادار بوده و در اولین فرصت دنبال آزادی کشورش میره. جالبه که این قیام و خروج اسکندربیگ هم از طرف مسلمان‌های آلبانی و هم جمعیت اندک مسیحیانش حمایت میشه. در واقع نکته جالب ماجرا همین جاست که بعد کلی دست به دست شدن آلبانی بین حکام و سلسله‌های مختلف، روحیه ملی‌گرایی اونها به همه گرایش‌های دیگه غالب بوده. و همین توافق فرادینی ملت آلبانی باعث میشه سال ۱۹۶۸، اسکندربیگ قهرمان ملی آلبانی معرفی بشه. و جالب‌تر اینکه این سال ۶۸ دقیقا در دوران سلطه تفکر کمونیسم-لنینیسم بوده! 

بعد از استقلال آلبانی از عثمانی، دوره‌ای مسلمان‌ها و مسیحی‌ها حساب خودشون رو از هم جدا می‌کنن. مسلمان‌ها به رهبری احمد بیگ زوقو (یا به قول خودشون سلطان زوگ) در شمال و نزدیک کوزوو بودن و مسیحی‌ها جنوب و با سیستم غربی کار رو پیش می‌بردن. کم‌کم اون مسلمون‌های شمال میرن تو کوزوو و تا جنگ جهانی دوم همون‌جا می‌مونن.

تو جنگ جهانی دوم، آلبانی محلی برای تبعید یهودی‌های اروپا بوده. اما جالبه که آلبانیایی‌ها برعکس بقیه اروپا از جمله لهستان، نه تنها با یهودی‌ها مشکلی نداشتن، بلکه حتی وقتی توسط آلمان‌ها اشغال شدن، اونها رو به اشغالگرها تحویل ندادن! این سبک برخورد خونسردانه و بدون تبعیض آلبانیایی‌ها با پیروان ادیان برام جالب بود واقعا. کلا انگار علی‌السویه بوده براشون. همین الان هم آلبانی جمعیت حدودا ۶۰ درصد مسلمان و نزدیک ۳۰ درصد انواع مذاهب مسیحیت رو داره. اما خیلی رو دینشون تاکید خاصی ندارن و اعمال و شئونات ویژه‌ای رو رعایت نمی‌کنن.

سال ۱۹۴۹ که انور خوجه (یه اسم عربی/ترکی‌طور دیگه!) میاد راس کار و رهبر آلبانی میشه، حکومت به تبعیت از شوروی، کمونیست بوده. اما خوجه کاسه داغ‌تر از آش بود. اون دورانی که خود شوروی یه کم از مواضعش کوتاه میاد، جناب خوجه میگه مرحوم غلط کرده، ما به احترامش کمونیست دوآتیشه می‌مونیم. منتها از لج شوروی میره هم‌پیاله مائوئیست‌های چینی میشه. بعد مائوئیستا یه کم شل می‌کنن و میگن بابا باید با دنیا ارتباط داشت. این میشه که خوجه میگه اصلا برین گم‌ شین، مگه خودم اینجوریم. و این‌طوری میشه که خالص‌ترین حالت مکتب کمونیسم-لنینیسم رو با اصرار حفظ می‌کنه. برای همین به طرفدارای خوجه، خوجه‌ئیست می‌گفتن. تو همین دوران بود که جناب خوجه میگه ما حاضریم علف بخوریم ولی از این مکتب خالص کوتاه نیایم. خب البته طبیعیه که چرت گفته چون همه می‌دونیم از ۱۹۸۹ دیگه کمونیسم و خوجه‌ئیسم و هیچ ایسم دوران جنگ سردی تو آلبانی نیست. جناب خوجه یه عمر طولانی کرد و ۴۰ سالی هم با اقتدار بالا سر مردم بود و حسابی شیره آلبانی رو کشید. یکی از دستاوردهاش هم سنگرهای بتنی بود که بعدا خودتون بخونین.

همه این مقدمه رو خوندین؟ دمتون گرم! طولانی بود ولی باید بگم تک‌تک اسامی و همچنین تاریخی که گفتم برای درک مطالب این کتاب مهم بود. مخصوصا اگه شما هم مثل من ته اطلاعاتتون درباره آلبانی همون کمپ منافقین بوده. 

کاداره تو این کتاب از جوانی شاغل در تلویزیون آلبانی میگه که معشوقش سوزانا اون رو به خاطر ترفیع شغلی پدرش ترک کرده. شخصیت داستان از این شکست عشقی بهم ریخته و از اون بدتر، بدون اینکه ربطی به هیچ شخص و گروهی داشته باشه، برای شرکت تو مراسم رژه روز کارگر دعوتنامه‌ای دریافت کرده؛ دعوتنامه‌ای برای حضور در جایگاه ویژه! این حضور با دعوتنامه اگرچه برای طرفداران خوجه و حزبش یه امتیازه، اما پسر دائم با خودش درگیره که کجا و کِی، چه کسی رو فروخته که لایق این پاداش شده.

کتاب در حد فاصل چند ساعته رفت و برگشت پسر به جشن، کلی اتفاقات رو مرور می‌کنه. پسر با موشکافی، آلبانی تحت حکومت قائد رو کالبدشکافی می‌کنه، موقعیت خودش رو با اساطیر تطبیق میده تا از چرایی رفتن سوزانا سر دربیاره و بعد همه این فکرها و واگویه‌ها به نتایج جدیدی می‌رسه. 

واگویه‌ها و خودخوری‌های پسر خیلی جذابه. البته گاهی طولانی میشه و گاهی غیرقابل درک چون لازمه از اون بافت فرهنگی و تاریخی بدونیم. تعداد صفحات کتاب زیاد نیست و تو یه نشست سه ساعته میشه خوند. اما برای من دو روز طول کشید چون بعضی جاها خیلی به فکر می‌رفتم، دائم نظرات شخصیت رو با موقعیت و نظرات خودم تطبیق می‌دادم و واکاوی می‌کردم. برام کتابی چالشی بود و خب چی بهتر از این میشه از یه کتاب دریافت کرد؟
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

21 نفر پسندیدند.

2 نفر نظر دادند.
                داستان‌های تخیلی که زیرمجموعه‌ای از ژانر گمانه‌زن هستن، همیشه جذابن. با یک موضوع خاص میشه هزاران داستان نوشت و هنوز جا برای هزاران داستان دیگه هم هست. و چون دنیای اون داستان مخلوق نویسنده‌اس، میشه ویژگی‌های خودش رو براش تعریف کنه و نگران چراها و اما و اگر‌های منطقی رایج نباشه. خواننده باید خودش رو با منطق اون داستان و اون دنیا تطبیق بده.

سفر در زمان، چگونگی امکان این سفر و تبعاتش برای شخصیت(ها) یکی از همین موضوعات خیالی و بی‌انتهاست. کتاب دیوار ۱۳۵۸ با همین موضوع، به سفری از امروز به سال ۵۸ شمسی پرداخته. امیرحسین معلم زبان و جوانی کاملا معمولیه. تو کلاس زبانش بحثی سیاسی مربوط به سال های اول انقلاب پیش میاد و اشاره‌ای به ترور شهید رجایی و انفجار ساختمون پاستور میشه. این بحث و آرزوهایی که خودش داشته در گوشه‌ای از ذهنش می‌مونه تا این‌که خیلی اتفاقی راهی برای برگشت به گذشته پیدا می‌کنه. این راه از بین یه دیوار تو کوچه پسکوچه‌های محدوده خیابان انقلاب تهران می‌گذره.

 امیرحسین بعد بازگشت به گذشته سعی می‌کنه خودش رو با شرایط اونجا تطبیق بده. برای زندگی، همرنگ دوران شدن و کسب درآمد تلاش می‌کنه و در نهایت عاشق میشه. اما این وسط یه هدف اصلی داشته و اون جلوگیری از حادثه ۸ شهریور ۶۰ هست. 

داستان ریتم و پیشروی خوبی داره. خواننده رو برای اتفاق‌ها مجاب می‌کنه. نویسنده استفاده خوبی از ساختمون پلاسکوی معروف کرده و به نظرم با این راهکار، داستان از نظر مکانی نه فقط برای تهرانی‌ها که برای همه ایرانی‌ها ملموس میشه. و در صحنه تلاش برای نجات رییس جمهور رجایی هم با هیجان بالایی همراه شخصیت میشیم و ... 

دیوار ۱۳۵۸ کتاب خوبیه. برخلاف خیلی از کتاب‌های ایرانی، سیاه نیست. امید و آرزو داره. تکلیفش با خودش روشنه و داستانی سرراست تعریف می‌کنه. تک‌بعدی نیست. ارزش خوندن و وقت گذاشتن داره. 

و به نظرم پایان هوشمندانه‌ای هم داره.

        

21 نفر پسندیدند.

1 نفر نظر داد.
                من با ذهنیت رمان و متنی داستانی سراغ کتاب رفتم. ولی رمان نبود. داستانی هم نبود. زندگینامه‌ای بود که تا حدی از فنون روایت هم در اون استفاده شده بود که از یک متن دایره المعارفی صِرف خارج شده باشه.

این کتاب، طبیعتا نه فضاسازی خاصی داشت و نه تعلیقی. و اصلا نمی‌دونم چه‌قدر از این زندگینامه واقعیه و چقدر به بهانه داستان‌گویی با چاشنی خیال همراه شده. مثلا شخصیت ابراهیم واقعا وجود داشته یا بهانه نویسنده بوده برای مطرح کردن شبهه‌های اوایل قرن سیزده شمسی.

سبک زندگی زاهدانه و شوق شیخ مرتضی انصاری برای تحصیل علم دین رو می‌تونستم در خلال کتاب درک کنم. ولی به عنوان یه زن، زاویه دید مردسالارانه کتاب اذیتم می‌کرد. مادر فقط گریان و ضعیف، همسر هم یه موجودی که حالا این لابه‌لا بود دیگه.
یعنی باور کنم مردی با این همه کمالات انقدر راحت از زیر بار مسئولیت مالی و عاطفی که نسبت به همسرش داره شانه خالی می‌کنه؟ این سوال واقعا در طول این کتاب برای من مطرح شد! شیخ مرتضی اندکی بعد ازدواج، به سفر آفاق میره و سه سال بعد برمی‌گرده. دقیقا همین کتاب فرصت این بوده تا ریزه‌کاری‌هایی این چنین رو توضیح بده و چهره امثال شیخ مرتضی رو روشن‌تر کنه. 

از بیانیه گویی‌ها هم بگذریم بهتره. یامین‌پور تو کتاب ارتدادش هم یه پاراگراف درمیون بیانیه می‌گفت. این‌که داستان هم نبود.
        

18 نفر پسندیدند.

                خوندن فاکنر همیشه برای من یه کار سخت بود. تو ذهنم خیلی بزرگ و غول میومد انقدر که غیرقابل دسترسیه. از طرفی با ادبیات کلاسیک آمریکا هم نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم. برای همین نمی‌تونم بگم از خوندن این‌ کتاب خیلی لذت بردم. بیشتر خوندم تا مسیر ورود به جهان فاکنر برام باز بشه. 

ترجمه مرحوم دریابندری بزرگ هم خودش داستان جالبیه. ترجمه‌ای که برای هفتاد سال قبله و ته‌لهجه جنوبی از توش حس میشه و انگار لحن اصیل و جونداری به یه داستان عمیقا آمریکایی داده. شما تصور کن وسط ترجمه به داستان انگلیسی یکی به یکی دیگه میگه "آقاجان" یا میگه "تک گرمای روز افتاد". واقعا هر کسی جز دریابندری این‌طوری ترجمه کنه، خواننده پس میزنه کار رو.

اما داستان "یک گل سرخ برای امیلی" از جنبه دیگه‌ای برای من ارزشمند بود. این قطعه رو سر کلاس ادبیات انگلیسی با استادی به شدت جدی و سختگیر خوندم. تحلیلش کرد برامون و کلی از ریزه‌کاری‌ها گفت. داستان رو برامون زنده کرد انقدر که تونستم مثل یه فیلم تصورش کنم. من هنوز اون صحنه خشک شدن دوست پسر امیلی با اون لبخند ماسیده رو تو ذهنم دارم.
        

19 نفر پسندیدند.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

بریده کتاب

نمایش همه

پست‌ها

نمایش همه
قاضی محمد در کریسکان

دهه ۲۰، دهه مبارزه دولت مرکزی با جعفر پیشه‌وری در آذربایجان و قاضی محمد در مهاباد بود. این دو نفر که بودند؟

13 نفر پسندیدند.

4 نفر نظر دادند.
هم‌قدم با امام رضا

۱۲۰۰ سال پیش امام رضا به اجبار مامون به ایران آمد. از مسیری که ایشان طی کردند چه می‌دانیم؟

13 نفر پسندیدند.

7 نفر نظر دادند.

فعالیت‌ها

عطیه عیار پسندید.

دیگه واقعا خسته شدم از خوندنش. حالم داره بهم میخوره از این همه توصیف ریز به ریز قتل و جنایت و تجاوز و صحنه‌های بی عفتی و ... واقعا لازم بود این چیزا ؟ یا استعمال مکرر بعضی کلمه‌های چرک؟ یه آدم درست تو این داستان پیدا نشد که خوب حرف بزنه

9 نفر پسندیدند.

5 نفر نظر دادند.
عطیه عیار پسندید.

22 نفر پسندیدند.

عطیه عیار پسندید.
            «نه می‌بخشیم، نه فراموش می‌کنیم.»
جمله نقلیه از مونیکا ارتل، دختر بزرگ خانوادهٔ ارتل. کتاب در مورد یه خانواده‌ست که پدرشون فیلمبردار چن‌تا مستند خیلی مهم و معروف در مورد نازیای زوال‌ناپذیره. نویسنده معتقده که کتاب مستند نیست ولی مترجم در مورد تطابق بخش عظیمی ازش با واقعیت صحبت کرده. خانوادهه بعد شکست آلمان تو ج‌ج۲ به بولیوی مهاجرت می‌کنن. سه تا دختر دارن: مونیکا، هایدی و تریکسی. هانس ارتل (پدر خانواده) اول داستان تصمیم می‌گیره برای ساختن یه مستند بره شهر باستانی اینکاها رو ببینه. و در ادامه این روحیهٔ ماجراجو و ناسازگارو فقط توی مونیکا می‌بینیم. دختری که با آرمانای چه‌گوارا همراه می‌شه.
کتاب غمناکیه و من فصل راینهاردو بیشتر از همه‌ش پسندیدم. در کل هیجان جاری تو زندگیشونو دوس داشتم. لکن قلم نویسنده  رو دوس نداشتم؛ دید نویسنده رو این‌طور دریافت می‌کردم که چریکا رو آرزومند یا حتی احمق می‌دونه. و به‌نظرم پردازش بیان احساسات کرکترا سطحیه. ترجمه هم روانه.
(من قبل خوندن اسم پدر و دختر بزرگه رو سرچ کردم و یه مصاحبه هم از مترجم -آقای ناصرنصیر- در مورد روند انتخاب كتاب و برگردوندنش از اسپانیایی خوندم. حین خوندن‌م در مورد اینکاها و ماچوپیچو. و ماچوپیچو ۱۰/۱۰=)))
          

22 نفر پسندیدند.

            میگم یه وقت بد نباشه اگه بگم  من این کتاب رو امسال (مهر ۱۴۰۲) و برای بار اول خوندم؟ کتابی که چاپ سال ۸۹ بوده، قبلش نشت نشا و ارمیا و بیوتن و خرده‌داستان‌های امیرخانی منتشر شده، من هم با قلمش آشنا بودم. اما با همه این اوصاف ۱۳ سال طول کشیده تا بخونم.

وقتی می‌خواستم بخونمش از خودم پرسیدم آیا با توجه به ماهیت مطالب کتاب، قرار نیست یه مطلب بیات و از دهن‌افتاده و حتی تاریخ‌مصرف گذشته بخونم؟

در هر حال، برای پاسخ به همین سوال هم باید شروعش می‌کردم. و باید بگم از خوندنش خوشحالم، به چند دلیل:

اول، دلم برای خوندن متن و نوشته‌ای از امیرخانی تنگ شده بود. ابراز عقیده و واژگان اختصاصی امیرخانی چیزی نیست که هر جایی و تو قلم هر کسی پیدا بشه. فارغ از درست یا غلط بودن نظر و حرفش، از جسارتش همیشه لذت می‌برم. جسارتی که متعهده و دور از ولنگاری یا اشاعه ناامیدی است. پنج ستاره‌ای هم که دادم در وهله اول به خاطر ادبیاتشه و بعد به خاطر موشکافی و تحلیل‌هاش.

دوم، کتاب تاریخ مصرف گذشته نبود. سال ۸۹ کتابی پیشرو و پیشگو بوده و الان دقیقا سر وقت اون‌ حرفها رسیده. شاید تنها قسمت بیات‌شده بخش‌هایی بود که درباره توسعه اینترنت در جهان گفته و هم الان همه دنیا کم و زیاد به همون‌ مرحله رسیدن. حتی بعضی کشورها ازش رد شدن.

سوم، بررسی‌ها، تحلیل‌ها، پیش‌بینی‌ها و مقایسه‌های امیرخانیِ جوان خیلی جذاب بود. زمان نگارش کتاب، مردی بوده اواخر دهه سی زندگی و این همه تسلط به اتفاقات و رویدادها و آمارها اون‌هم از جانب کسی که به عنوان رمان‌نویس و سفرنامه‌نویس شناخته شده، قابل تحسینه.
امیرخانیِ این‌ کتاب، مثل مگس روی زخم ننشسته. او نویسنده‌ی تراز مسلمان، انقلابی و متعهده که سعی کرده درد رو ببینه، درمان رو هم پیشنهاد بده. در ضمن در قسمت ارائه راهکار و درمان، از ماهیت ایرانی و اسلامی جامعه‌اش غافل نبوده و خواسته متناسب همه اون ویژگی‌ها راه‌حل ارائه بده. این‌که دردهای برشمرده درسته یا نه، درمان‌های پیشنهادی کاربردیه یا نه در این مرحله مهم نیست. دغدغه‌مندی نویسنده ورای همه اینها ارزشمنده. امیرخانی نه اهل دولت (سه‌لت!) بوده، نه در زمره قانونگذاران. ولی از منظر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی آسیب‌شناسی موجزی کرده و زمینه‌های مختلف رو به تفکیک بررسی کرده.

متاسفانه هنوز اکثر حرف‌هاش درسته. به انضمام اینکه در اون سال‌ها حجم تحریم‌ها به این شدتی که تو ده سال اخیر تجربه کردیم، نبوده. اگر از سال‌ها قبل، از دهه هفتاد که رهبری هشدار می‌داد به جدایی از اقتصاد تک‌محصولی تا اواخر دهه هشتاد که یه نویسنده اومده خطرات این معضل رو برشمرده، مسئولان سه‌لتی به فکر بودند، شاید بعد تحریم‌های همه‌جانبه و شدید دهه نود کمتر آسیب می‌دیدیم. اگه سیستم کارآفرینی تغییر می‌کرد، اگه سامانه دریافت مالیات خیلی زودتر از اینها قانونمند می‌شد و تلاش هایی که الان تازه شروع شده، اون موقع شروع شده بود، الان داشتیم ثمراتش رو می‌دیدیم.

من خیلی گشتم نقدهای حسابی درباره این کتاب بخونم. نقدی که بیاد بگه مثلا فلان قسمتش رو اشتباه گفته یا فلان تحلیلش نادرسته. ولی مطلب خاصی پیدا نکردم. پس در مورد درستی و نادرستی همه حرف‌هاش نظری ندارم. اما اونهایی که به تجربه یا با گذشت زمان دیدم و درک کردم، خیلی دردناک بود.

فصل "کدام استقلال و کدام پرسپولیس" رو خیلی دوست داشتم.
فصل "افق" رو از این جهت که به تفاوت ماهوی انسان ایرانی با چینی، هندی، مالزیایی و آمریکایی پرداخته بود، می‌پسندیدم. این نوع بررسی متاسفانه همیشه مغفوله. امیرخانی تو کتاب "نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ" هم این نوع بررسی رو ادامه داده بود.
و البته فصل "زمین مسطح، گرد و مشبک" همون فصل پیشگوی جذابش بود که الان محقق شده. و ما هنوز اندر خم زمین گردیم. شاید در آستانه ورود به مشبک. 


          

8 نفر پسندیدند.

2 نفر نظر دادند.