یادداشت فرنوش
دیروز
تا حالا رمانی که با نامهنگاری شرح داده بشه نخونده بودم. خیلی برام جالب بود. نثر داستایوفسکی خیلی روانه. به خودت میای میبینی کلی از داستان رو خوندی و زمان از دستت در رفته. عواطف و افکار رو خیلی خوب شرح میده این نویسنده و توی این کتاب کاملا بدبختی دوتا شخصیت اصلی و حتی فرعیها رو حس میکردی. باهاشون خجالت میکشیدی، غصه میخوردی، مبهوت میشدی، شاد میشدی، حرصت در میومد و خیلی احساسات و افکار دیگه. این کتاب مستقیم میره توی دل زندگی فقرا و به این اشاره میکنه که بابا جان ما هم آدمیم. ما هم غرور و شرافت داریم، چی ما کمتر از فلان اشرافزاده است؟ مگه ما هم کار نمیکنیم؟ البته اینم نشون داد که حتی اگه پولدار هم باشی باز هم مشکلاتی برای خودت داری که شبها بخوای خوابشون رو ببینی. نشون داد فقر چه قدر میتونه روح آدمی رو از بین ببره و بخش بزرگیش هم بهخاطر رفتار بقیه نسبت به فقراست که تحقیر و مسخرهاشون میکنن و در نهایت کار به جایی میرسه که مجبور به گرفتن یه سری تصمیماتی میشن که دلشون نمیخواد و از چاله به چاه میوفتن... دوستش داشتم و برام جالب بود. خیلی هم طولانی نبود و خیلی چیز اضافهای نداشت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.