معرفی کتاب مو مو اثر میشائیل انده مترجم لئمان چالیشقان

مو مو

مو مو

میشائیل انده و 2 نفر دیگر
4.2
108 نفر |
51 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

14

خوانده‌ام

190

خواهم خواند

138

ناشر
بوتا
شابک
9786007952887
تعداد صفحات
248
تاریخ انتشار
1400/1/2

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        دزدها وقت شما را کش می روند!دخترکی به نام مو مو در  حاشیه ی شهری بزرگ در خرابه های یک آمفی تئاتر زندگی می کند.او فقط با چیزهایی که در گوشه و کنار شهر پیدا می کند روزگار می گذراند،اما استعدادی عجیب و غریب در شنیدن درد دل های آدم ها دارد.روزی سرو کله ی عالیجنابان خاکستری پیدا می شود.آن ها می خواهند وقت ارزشمند آدم ها را بدزدند و برای همین هر روز که می گذرد زندگی آدم ها یکنواخت تر و بی روح تر می شود.در این میان مو مو تنها کسی است که حاضر شده جلوی عالیجنابان سینه سپر  کند...میشائیل انده،فرزند ادگار انده نقاش سورئالیست،در مونیخ بزرگ شد،به مدرسه ی بازیگری رفت،بازیگر،نمایشنامه نویس و منتقد فیلم شد و بعد به نویسندگی روی آورد.مومو یکی از دوست داشتنی ترین رمان های اوست که برنده جایزه ی ادبیات نوجوان آلمان و جایزه ی ادبی نوجوانان اروپا شد.براساس این کتاب  چندین فیلم بر روی پرده رفته و بیش از هفت میلیون نسخه از آن منتشر شده است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به مو مو

نمایش همه
بای.

بای.

1403/12/10

بریدۀ کتاب

صفحۀ 53

مثلا می‌گفت: می‌دانی مومو، بعضی وقتها آدم می‌بیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر می‌کند که آن خیابان، وحشتناک دراز است و هیچ‌وقت جارو کشیدنش تمام نمی‌شود. آن وقت آدم با عجله شروع می‌کند به کار. هی تندتر و تندتر جارو می‌زند. ولی هر بار که سرش را بلند می‌کند می‌بیند مسیر جلوی رویش هیچ کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می‌آورد، ترس برش می‌دارد و آن‌قدر سرعتش را زیاد می‌کند که آخر سر از نفس می‌افتد و دیگر‌ نایی برایش باقی نمی‌ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ‌وقت نباید این‌طوری کار کند. آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند، متوجه هستی که؟‌ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی. به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو... این جوری که کار کنی از کارت لذت می‌بری، و این خیلی مهم است! آن‌وقت یکهویی می‌بینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای، بدون این‌که حواست باشد....

6

بریدۀ کتاب

صفحۀ 24

کاری که موموی کوچک بهتر از هر کسی بلد بود: گوش دادن به حرف دیگران بود. شاید بعضی از خوانندگان فکر کنند خب اینکه چیز مهمی نیست هر کسی میتواند گوش بدهد. ولی تصورشان اشتباه است چون گوش دادن واقعی فقط از تعداد کمی از آدمها بر می آید و مومو در گوش دادن راستی راستی بینظیر بود و کسی نمی توانست به گرد پایش برسد. مومو طوری با دقت گوش میداد که در ذهن آدمهای احمق و نادان یکهویی فکرهای زیرکانه ای جرقه میزد نه اینکه مومو چیزی گفته یا سؤالی کرده باشد و این طوری طرف را به فکر انداخته .باشد نه مومو فقط می‌نشست و سراپا گوش میشد با تمام وجودش گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو طوری گوش میداد که آدمهای دودل و ناامید یکهو دقیق میدانستند چه میخواهند و باید دنبال چه .باشند یا مثلاً خجالتی ها و ترسوها یکهویی احساس میکردند با شهامت و نترس شده اند یا مثلاً آدمهای غمگین و افسرده احساس خوشبختی و شادمانی میکردند.

25

پست‌های مرتبط به مو مو

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          خوب بالاخره اومدم تا درباره مومو حرف بزنم.
راستش اولین بار اسم کتاب را از خانم توکلی شنیدم یا درواقع دیدم. 
اولین چیزی که در ذهنم تداعی شد ، مومو شخصیت ترسناک واتس اپ بود 😱
واصلا جذب کتاب نشدم.
چندماهی گذشت تا اینکه تعریف کتاب رو بیشتر شنیدم 😍
آنقدر تعریف کردن تا به خوندنش مصمم شدم.

کتاب رو شروع کردم…
میشائیل انده قلم جذاب و محسور کننده ای داره و از همون ابتدا میون کلمات کتاب غرق شدم.

انگار که موضوع کتاب گمشده ی این روز های من بود…

*زمان*

و من کتاب را جرعه جرعه نوشیدم…
از همون صفحات اول تعریف مومو برام جالب بود…

*کاری که موموی کوچک بهتر از هر کسی بلد بود: گوش دادن به حرف دیگران بود. شاید بعضی از خوانندگان فکر کنند، خب اینکه چیز مهمی نیست، هر کسی می تواند گوش بدهد.
ولی تصورشان اشتباه است. چون گوش دادن واقعی فقط از تعداد کمی از آدم ها بر می آید. و مومو در گوش دادن راستی راستی بی نظیر بود و کسی نمی توانست به گرد پایش برسد.
مومو طوری با دقت گوش می داد که در ذهن آدم های احمق و نادان هم یکهویی فکرهای زیرکانهای جرقه می زد. نه اینکه مومو چیزی گفته یا سؤالی کرده باشد و این طوری طرف را به فکر انداخته باشد. نه. مومو فقط می نشست و سراپا گوش می شد، با تمام وجودش گوش می داد. در آن حال با چشم های درشت و سیاهش زل می زد به آدم. و آدم يكهو احساس می کرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است. فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده ...
مومو طوری گوش می داد که آدم های دودل و نا امید یکهو دقیق می دانستند چه می خواهند و باید دنبال چه باشند. یا مثلا خجالتیها و ترسوها یکهویی احساس می کردند با شهامت و نترس شده اند….*

بعد از این صفحات حس کردم چقدر با مومو فرق دارم و چقدر مومو شدن سخته 😅
روز بعد از شروع کتاب مهمان دوستی بودم که در شرایط سختی از زندگی قرار گرفته بود…
خیلی سعی کردم مومو باشم هرچند من کجا مومو کجا 😁
.
.
.
هرچی بیشتر با کتاب پیش میرفتم حس میکردم داستان مومو گمشده زندگی امروز همه ماست…
حتی شاید شهر ما هم اسیر دزدان زمان شده و ما بی خبریم...

حس کردم دزدان زمان چقدر به من نزدیک اند
حس کردم مدتهاست دلم برای خیلی کارها تنگ شده اما وقت ندارم وچرا وقت ندارم؟ 
نکند دزدان زمان با من هم قرارداد امضا کرده اند؟ 🤔😱

حالا مومو باید دوستانش را نجات دهد چون دزدان زمان شهر را تسخیر کرده اند...

پی نوشت۱؛ 
مومو رمان کتاب کودکه ولی قابلیت استفاده برای ۹تا ۹۹ سال داره😉
و من دوست دارم به خیلی ها بدم که بخونن .قشنگ میشه در کتاب غرق شد و باهاش خیال پردازی کرد و کنارش به مفاهیم عمیقش فکر کرد.
راستی مومو صوتی رو هم فیدیبو داره...
        

38

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

به دنبال د
        به دنبال دکتر جکیل و آقای هاید به کتابخانه رفته بودم، اما نمی‌دانستم قرار است به جای آن دو، دست در دستِ مومو به خانه برگردم. گاهی فکر می‌کنم این کتابخانه است که تصمیم می‌گیرد هر بار سراغ چه کتابی روم.
مومو دختر ده-دوازده ساله‌ای‌ست که پدر و مادر ندارد. او از پرورشگاه فرار کرده است و می‌خواهد تنهای تنها زندگی کند. البته دوستان بسیار خوبی پیدا می‌کند. مردمانی فقیر اما سخاوتمند. دیری نمی‌گذرد که سر و کله مردان خاکستری‌پوش در شهر پیدا می‌شود. آن‌ها که همه را از تلف‌شدنِ وقت می‌ترسانند و با ورودشان به شهر، لذت زندگی‌کردن را نیز از آنان می‌گیرند. همه اسیرِ کار کردن‌های پیوسته و بی‌وقفه می‌شوند، به امید آنکه وقت‌شان را برای روز و روزگاری دیگر ذخیره کنند. کار، کار و کار.
اینجاست که استاد زمان تصمیم می‌گیرد با مومو ملاقات کند و او را به درک درستی از عظمت و شکوه زمان برساند و با کمک او، شهر را از شر مردان خاکستری‌پوش نجات دهد.
مومو داستانی‌ست نه فقط برای نوجوانان، بلکه برای تک تک ما. یا شاید بهتر باشد که بگوییم مومو داستانی است برای خودِ خودِ ما.
در سال ۱۹۸۶ هم بر اساس این رمان، فیلمی ساخته شده که تماشای آن خالی از لطف نیست.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

9

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

یک کتاب بز
        یک کتاب بزرگسال، و نه نوجوان.
کاملا قابل تعمق و تفکر، نه سرگرمی و تنوع.


در آغاز کتاب شما گمان‌میبرید با یک کتاب درباره اهمیت خوب و تمام کمال گوش دادن/ شنیده شدن مواجه هستید،
اما کمی‌که میگذرد می‌فهمید این تنها یک‌مقدمه بوده و اصل ماجرا بر سر زمان است! 
دویدن به دنبال زمان، ذخیره کردن زمان، صرفه جویی در زمان، انجام تمام کارها با عجله و بدون لذت صرفا برای رسیدن و تیک زدن کارهای بعدی، و در نهایت چه میماند؟
 بله خستگی ملالت انگیز همراه با نارضایتی، که حاصل نزیستن در لحظه و لذت نبردن است.
 کلی کار پیش برده ای اما نگاه که میکنی، میبینی هیچ‌کاری نکرده ای، چون کار و زمان را با قلبت نه لمس کرده ای و نه زیسته ای! با وجود تمام‌برنامه ریزی ها، عجله ها و صرفه جویی ها در نهایت وقت کم‌می آوری. گمان میبری درحال انجام کارهای بسیار مهم و مفید و مثمر ثمری هستی، اما غافل از اینکه از اهم کارها بازمانده‌ای یعنی وقت گذاشتن برای خودت ، روابطت، و آدمها مهم و دوست داشتنی زندگی ات!

چیزی که امروزه زیاد میبینیم و میشنویم: وقت ندارم، وقت نمیکنم، فرصت نمیکنم، سرم شلوغ است، دوست دارم اما نمیرسم، مشتاقم ببینمت اما برنامه هایم اجازه نمیدهد" است! 
انگار وقت نداشتن و مشغله زیاد، نوعی کلاس و مایه فخروفروشی شده است! هرچی busyتر ، گنگستر تر!

به سطر های سفید کتاب که نگاه کنی ،و از ظاهر ماجرا که زمان است بگذری به روابط و اهمیت ارتباطات در زندگی آدمیزاد میرسی!

آدمها حالشان خوب نبود چون برای هم وقت نداشتند، بهم ریخته بودند چون همبازی و هم صحبت نداشتند، گوش شنوا و گفتگو سالم نداشتند، دائما خسته و رنجور بودند چون فرصت نمیکردند کنار یک‌دیگر با آسوده خاطری بشینند و صرفا سکوت کنند، سکوتی به عمق بودن! 
روابط مهم است، چون جیجی وقتی دنبال شهرت و موفقیت ظاهری افتاد دیگر حالش خوب نبود، افسردگی گرفته بود.
بپوی پیر و جاروکش به بهای چه چیزی افتاده بود به جان کار ، که زمان ذخیره کند؟ به بهای آزاد کردن دوستش مومو ( چون بپو فکر میکرد مومو را خاکستری ها دزدیده اند) ،‌چرا؟ چون دوستی ها مهم اند!
در نهایت چه‌چیزی نجات دهنده بود؟ تلاش و ایثار مومو  برای نجات جهان.با چه پشتوانه و به کمک  چه کسانی؟ به کمک همین روابط و دوستی ها، با همراهی و راهنمایی لاک پشت پیر و استاد هورا! نجات دادن روابط با کمک روابط!
در اصل مومو روابط را نجات داد، روابطی که همگی در بند و بستر زمان اند.

چه خوب که روابط را قربانی مشغله های پوچ اما به ظاهر مهم نکنیم، و برای خودمان و روابط خانوادگی و دوستی خود، وقت بگذاریم!
(چقدر این جمله آخر کلیشه ای شد😂😂.)

هیچی دیگه، دنیا ارزشش رو نداره عزیزان، عمرتون رو تلف نکنید.
برنامه ریزی‌کنید ، اما خودتون رو درگیر زمان و ذخیره کردنش نکنید .‌سعی کنید در لحظه با همون لحظه ارتباط قلبی بگیرید، به همون کاری‌که دارید میکنید توجه کنید، و در لحظه فقط به یک کار فکر کنید. والسلام .
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          مومو، غریبه‌ای آشنا.
روزگاری که وقت ها در آن آلوده‌اند. 
با این که کتاب تمام شده هنوز نمیدانم چه حسی دارم، هم یک داستان کودکانه بود که می‌شد شب برای کودکی‌ خواند، هم داستانی بسیار عمیق و فلسفی. نگاهی حقیقی و بی پرده به امروز و واقعیت زندگی.
البته بی درنگ‌ نسخه‌ی  الکترونیک کتاب را خریدم، چندین جمله‌ی زیبا و ناب بود که میخواستم منتشرشان کنم، اما چون نسخه صوتی بود، برایم دشوار بود.
نسخه‌ی صوتی بسیار زیبا ، روان و شیرین بود، داستان به همین شکل، روان، شیرین و زیبا(در حال بدی کتاب را شنیدم، این سادگی و حلاوت باعث میشد ادامه بدهم و خسته نشوم).
با این وجود مانده ام  که آیا کتاب را عمیقا و از منتهای وجودم دوست دارم یا نه؟ آیا این کتاب یک کتاب معمولی‌ است یا یک شاهکار؟ داستان ساده اش را نقد کنم یا بستایم؟
روایت کتاب، روایت امروز ماست، تصویری بدون روتوش از جامعه‌ی بشری، تصویری شفاف از کسالت، افسرگی، بی‌حوصلگی مرگ‌آور، سقوط بشر تا اعماق تونل های سردی که وقت‌ها در حال مردن هستند.
بله وقت‌ها در حال مرگ‌ هستند، وقت‌های ما آلوده اند، ما همه مردانی هستیم خاکستری پوشیده، سرد چون شب‌های بی ابر زمستانی، با کلاه‌هایی شق‌و‌رق، دائما در تکاپو برای ربودن ته سیگارهایی که زنده‌ نگاهمان دارد، مرده‌ایم و از وقت‌های مرده‌ سر برآورده‌ایم، قلب‌هامان مرده، گلبرگی نمانده، مو‌مویی هست که نجاتمان دهد؟ خداوندگار عالم انتظار دارد بشر خودش به داد خودش برسد....ولی کار از کار گذشته....
بنشینیم شاید یک منجی هم برای یاری ما بیاید، شاید زنده شویم، شاید‌ روحی دوباره در ما دمیده شود.
من امید به آینده را در صفحات کتاب دیدم، حال خراب امروزمان را، امید به منجی و نجات یافتن، آخرین قدمی که خالق یک هستی برمیدارد تا ما را به سوی خودش بازگرداند اما هنوز نمی‌دانم چه احساسی به کتاب دارم، فقط میدانم امیدوارم و شاید همین کافی باشد....
        

42

Mohtasham

Mohtasham

1402/5/23

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          یادم است اولین باری که نام داستان مومو را شنیدم، در کلاس های مباحثه و گفتگو بود، مدیر آن دوره ی کلاس بخش کوچکی از کتاب را بلند در کلاس خواند و تحلیلش ماند برای جلسه ی بعد، تقریبا اکثر افراد حاضر در آن کلاس فارغ از هر سنی که بودند، این داستان را به خاطر کودکانه بودنش تحقیر کردند و لایق تحلیل و نقد ندانستند! اما خوب به یاد دارم همان روز کتاب را در راه خریدم و دو سه روزه تمامش کردم و هرگز طی مدتی که آن را میخواندم، نه تنها متوجه سن و سالم نبودم، بلکه متوجه هیچ چیز دیگری نبودم و همه ی وجودم معطوف به مومویی بود که هر کسی دلش میخواست یکی از آن را در زندگی داشته باشد. شنونده ای دانا، مهربان و دلسوز در دنیای مدرنی که همه ی ما در حال دست و پا زدن در درگیری های آن هستیم، موجود کمیابی ست. مومو فقط تفسیر شخصیت او و خوبی هایش نیست، بلکه می‌تواند جرقه ای برای ورود هر یک از خواننده های داستانش به مسیری باشد که منتهی به صلح و آرامش است:)
به عقیده ی من، غیر ممکن است این کتاب را بخوانید و وقتی تمام شد، احساس سبکی و ارامش نکنید!
        

25

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          بسم‌الله 
برای اولین تجربه از دنیای ژانر فانتزی سراغ مو مو رفتم. الان بعد از تمام کردنش قوی‌ترین حسی که در من ایجاد کرد، خستگی است. واقعا ذهنم از اینهمه تصور کردن، درد گرفت. حس آدمی را داشتم که دارم جنسی را می‌خرم که خیلی زیباست، اما خودم و بقیه می‌دانیم نسبت به کارایی‌اش نمی‌ارزد. کتاب برایم یک تور مسافرتی پر از زرق و برق بود که در آخر ما را به دیدن یک کلبه‌ی کاهگلی ساده می‌برد. حتی با احتساب مخاطب نوجوانش هم از سبک و سیاقش خوشم نیامد.
یک چیز دیگر راجع به این اولین ملاقاتم بنویسم و بروم سراغ کتاب. 
هر هنرمندی ما را درگیر داستان خودش می‌کند. وقت و انرژی و پول می‌دهیم و دیدگاه پدیدآورنده را می‌خریم. نقاش، چشم ما را درگیر می‌کند و نوازنده گوش ما؛ اما نویسنده است که مستقیما به اتاق فکر و اندیشه‌مان راهش می‌دهیم. 
حالا فانتزی خواندن _یعنی وارد شدن به یک دنیای دیگر که ساخته ذهن مولف است_ خیلی ریسک بزرگی است‌. اینکه بعد از راه دادنش به ساحت ذهنت، بگذاری کل چیدمان اتاق را هم عوض کند، دیواری را بریزد و جای نامربوطی تیغه‌ای بکشد. حالا اینهمه کارگری و عملگی نویسنده را می‌کنی که چه بشود؟ متاع دیدگاهش را روی میزی که دو پایه‌ی مقارنش را بریده و آنرا روی یخچالی که تویش کاکتوس چیده بگذارد و تقدیمت کند! 
وقتی کاغذ کادوی دیدگاه داستان باز شد، بعد از اینهمه خستگی برای تصور کردن فضای داستان و خفه کردن صدایی که بعد از هر صفحه هشدار می‌دهد «با عقل جور نمیاد آخه!»، دیگر رویت نمی‌شود به نویسنده بگویی: «فقط همین؟»

(این‌ها را راجع به مومو گفتم. باز هم فانتزی خواهم خواند و خبرتان خواهم کرد. امیدوارم برای بعدی با جمله‌ی «میخکوب‌کننده بود» نقد را شروع کنم.)

همه می‌گویند رمان مومو راجع به زمان است. اما من می‌گویم راجع به کار است؛ کاری که به زمان معنا می‌دهد. وگرنه خود مومو هم وقتی «کار» داشت، هم عجله می‌کرد، هم توسط لاک‌پشت، وقت تلف کردنش تقبیح می‌شد و هم پی زمان بیشتر می‌گشت. کارهایی که اگر مردم دیگر انجام می‌دادند، قبیح بود و نفرین‌شان محسوب می‌شد. 
از تمثیل گل ساعتی و مرگ خوشم آمد. گرچه تئوری‌های استادخان خیلی با موازین اعتقادیم میزان نبود. 
حس می‌کردم مردان خاکستری باید برای حیات حریص‌تر باشند اما خب همان تسلیم در قرعه‌کشی نابودی زوج و فردی،  تصویر و تمثیل بهتری می‌داد از تقدس منفعت گروه در دنیای سرمایه‌داری.
        

0

sin_alef

sin_alef

1404/1/24

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          دزدها وقت شما را کش می‌روند! موجوداتی خاکستری که بعد از آنکه از شما تعهد گرفتند که زمانتان را برایشان پس انداز کنید، دیگر حتی یادتان هم نمیاد که چه شکلی بوده اند.
دخترکی به نام مومو در حاشیه‌ی شهری بزرگ در خرابه‌های یک آمفی تئاتر زندگی می‌کند. او فقط با چیزهایی که در گوشه و کنار شهر پیدا می‌کند، روزگار می‌گذراند اما استعدادی عجیب و غریب در شنیدن درددل‌های آدم‌ها دارد.

روزی سر و کله‌ی عالیجنابان خاکستری پیدا می‌شود. آن‌ها می‌خواهند وقت ارزشمند آدم‌ها را بدزدند و برای همین هر روز که می‌گذرد آدم‌ها یکنواخت‌تر و بی‌روح‌تر می‌شوند. در این میان مومو تنها کسی است که حاضر شده جلوی عالیجنابان سینه سپر کند…

میشائیل انده، فرزند ادگار انده نقاش سورئالیست، در مونیخ بزرگ شد، به مدرسه‌ی بازیگری رفت، بازیگر، نمایشنامه‌نویس و منتقد فیلم شد و بعد به نویسندگی روی آورد.
 «مومو» یکی از  رمان‌های اوست که برنده‌ی جایزه‌ی ادبیات نوجوان آلمان و جایزه‌ی ادبی نوجوانان اروپا شد. براساس این کتاب چندین فیلم به روی پرده رفته و بیش از هفت میلیون نسخه از آن منتشر شده است


پ.ن: شاید عالیجنابان خاکستری روزی سراغ ماهم آمده باشند که سبک زندگیمان این طور تغییر کرده، شاید «مومو» ی غصه ی ما، خودمون باید باشیم.


        

1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          
یک رمان نوجوان فوق‌العاده که برای بزرگ‌ترها هم کلی حرف و پیام دارد. داستان دخترکی معصوم به نام *مومو* که داستان زندگی‌اش از همان ابتدا جذبت می‌کند و البته در لایه‌های زیرین داستان باید پیام‌های نویسنده را پیدا و کشف کنی و به نمادها توجه داشته باشی. 
مو‌مو کیست؟
عالی‌جنابان خاکستری کیستند؟ 
استاد هورا نماینده‌ی چه کسی است؟

*باید همان‌طور که داستان را با ترجمه‌ی عالی و روان کتایون سلطانی می‌خوانی و ازش لذت می‌بری، روی تلنگرهایی که به ذهنت می‌خورد مکث کنی و فکر کنی. و این فکر کردن خیلی مهمّ است. هرلحظه‌ی کتاب تو را یاد چیزی می‌اندازد از زندگی خودت و آدم‌های اطرافت و همه‌ی بشریت و همه‌ی انسان‌ها....*

تاکید اصلی کتاب روی *زمان* است، اهمیت زمان، این گوهر ارزشمند، که دراختیار انسان قرار گرفته تا ازش استفاده کند برای رسیدن به اهدافش. این هدف‌ها مهم‌ و متنوع‌اند و واقعا فرق دارد که کدام هدف را انتخاب کنی و زمانت را صرف چه چیزی کنی، بعضی چیزها هستند که بیخودی بهشان اهمیت می دهی اما در اصل تو را از زندگی واقعی دور می‌کند و زمان گران‌بهایت را ازت می‌دزدد. از آن‌جایی که انسان‌ها ممکن است به اشتباه فکر کنند استفاده‌‌ی درست از وقت یعنی بیشتر و بیشتر کار کردن و از آدم‌های دور و بر غافل شدن، میشائیل انده با خلق داستانی فانتزی هنرمندانه و چیره‌دستانه به خواننده‌اش می‌گوید که حتی کار ساده‌ای مثل نشستن کنار خانواده‌ و وقت گذراندن با عزیزانت هم بهره بردن از زمان به بهترین شکل است. 

*خیلی روی عالی‌جنابان خاکستری فکر کردم، همه‌اش از خودم می‌پرسیدم اینها که مدام نقشه می‌کشند که زمان آدم‌ها را بدزدند کی یا چی هستند؟ هرکس می‌تواند دور و بر خودش به وجود عالی‌جنابان خاکستری پی ببرد؟ کدام تفکر و کدام روش زندگی ما را تسلیم این خبیث‌ها می‌کند؟ و به نظرم رسید هر چیزی که ما را از ارزش زمان و حقیقت زندگی غافل کند می‌تواند عالی‌جناب خاکستری باشد.*

ترجمه‌ی کتایون سلطانی آن‌قدر خوب است که دلم می‌خواهد چندین و چند بار کتاب را بخوانم و جملات و کلمات کتاب را در ذهنم تکرار کنم، ضمن آن‌که احساس می‌کنم داستان پیام‌هایی بسیار فراتر از آن‌چیزهایی دارد که من درک کرده‌ام و نیاز دارم دوباره مرورشان کنم.

        

22

Zoha EBI

Zoha EBI

1403/10/3

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          خیلی ها فکر میکنند که زمان چیزی است مثل طلا و همین خیلی ها بیشتر از 99 درصد هستند. و خب شاید بگویید که راست می گویند دیگر! شاید این یادداشتم سبکی شبیه بی احترامی و تند حرف زدن داشته باشد، پیشاپیش عذرخواهم.
1. اگر فکر میکنید با برنامه ریزی های طلایی و حجم کار های زیاد میتوانید روزمرگی خودتان را برای خودتان شیرین کنید، به این نکته توجه داشته باشید که کار هر خر ( نه ببخشید الاغ :| ) نیست خرمن کوفتن! گاو نر می خواهد و ، مرد کهن! مومو مرد کهنی بود از گاو نر خودش که ویژگی خوب گوش دادن و زمانش بود به خوبی استفاده کرد و خرمن خودش را عالی کوفت. شاید برایتان لازم باشد بدانید باید از گاو نرتان چگونه استفاده کنید(چون همه حداقل یکی دارید، چه پنهان و چه آشکار) و بدانید که هر مرد کهنی در ابتدا جوانی برنا و بی تجربه بوده!
2. سوالی می پرسم تا جمله ای را که در ابتدا گفتم نقض کنم. شما از طلاهایتان چگونه استفاده میکنید؟ خب منطقا یا به خودتان می آویزید یا میگذاریدش در یک کمد دور از دید عموم و سه بار قفلش می کنید! چهار بار؟ چه بهتر! بسیار خوب، حالا ای مدعیانی که می گویید زمان مثل طلاست، زمانتان را چطور؟ انقدر خوب استفاده اش می کنید؟ بهش توجه می کنید؟ نگهش میدارید؟ ازش لذت میبرید؟ تا کی می خواهید کلیشه هایی را استفاده کنید که "خودتان " هم نمیتوانید درست بهش عمل کنید؟؟؟؟
3. مرگ حق همه ماست. دیر یا زود. به سراغمان می آید و در لحظه ای همه چیز تمام می شود. قطعا هم که همه تان عزیزانی دارید که برایتان مهمند، انشالله که سالیان سال با هم باشید. اما به شرطی که از این سالیان سال سود ببرید و باز هم استفاده از "زمانتان" .
امیدوارم مفید بوده باشم، یاوران همیشه مومن!
نکته: گردنم سر نوشتن این متن خیلی درد گرفت، نکته ای هست عرض کنید خواهشا.
        

42