فکر میکنم مرگ آور ترین لحظه برای انسان همان است که فکر میکند به هدف خود رسیده است درحالی که حتی به خاطر نمی آورد هدفش چیست. آن لحظه خودت با دستان خودت کودکی را در خاک می کنی که حتی فرصت پرورشش را نداشته ای.
هدف ها متغیرند و زیبا. سختند و دلهره آور. در وهله اول همانند جادوگری، افسونت می کنند. از "اکنون" دورت میکنند و با افکار شیرین در مورد آینده، اکنون و آینده ات را تلخ میکنند. باید بلد باشی با اهدافت چگونه برخورد کنی. برنامه ریزی، تلاش، افکار منظم و ... همه برای همین است تا به هدفت برسی و در روح جهان غرق شوی. اما فقط یک هدف است که در همه حالات شیرین است،
عشق.
نمیتوانم در مورد عشق متنی بنویسم، دستانم سست میشود و ذهنم پراکنده. عشق واژه ی بزرگی است. تعریف ناپذیر است. به عسل میماند. میخوری،میخوری،میخوری و سیر نمیشوی. غرق، شاید. غرقش هم شیرین است. راستش کتاب را که میخواندم، چون مال مادرم بود، برگه ای از درونش بیرون افتاد مال حدود 15 سال پیش. شاید بهتر باشد این یادداشت را هم با این متن به پایان ببریم:
و شاهین عشق،
چه پرندگان کوچکی را
که اسیر خود نمیکند
و در اسارت شیرین
از هر پرنده، شاهین می سازد
که بر فراسوی جهان اش
بنشیند و از فراز قله
همه چیز را ببیند
عشق چه کار ها که نمی کند
و عشق
و پرواز
و عشق
و عشق
و ...