یادداشت Zoha EBI
دیروز
صدای پیانو آرام و لطیف بود، مثل رد انگشتان روی پوست، مثل وزش باد میان برگهای پاییز. دختر پشت پیانو نشسته بود، چشمانش بسته، انگار که هیچچیز دیگری در جهان مهم نبود جز آن نُتهایی که از میان انگشتانش جاری میشدند. پسر ایستاده بود، نگاهش روی صورت او ثابت مانده بود، چانهاش را کمی بالا گرفته بود تا بتواند تمامی آن احساسات را بخواند. "این آهنگ… مال کیست؟" دختر بدون باز کردن چشمانش لبخند زد، اما انگار خودش هم نمیدانست جواب واقعی این سؤال چیست. "از روزی که تو را دیدم، هیچ چیز را ننوشتم. اما این ملودی، خود به خود آمد." نفسهای پسر آرامتر شد، گامهایش بیصدا به سمت او نزدیکتر شد، بدون هیچ برنامهای، فقط به خاطر حسی که خودش را میان موسیقی جا داده بود. و بعد، بیاختیار، کنار او نشست. دستانش لرزیدند، قلبش آرامتر میزد، انگار که این لحظه را پیش از این بارها در رویاهایش دیده بود. "شهزادهی رؤیای من، شاید تویی…" کلمات آرام در میان موسیقی حل شدند، انگار که خود آهنگ آنها را میان نُتها جا داده بود. دختر انگشتانش را آرامتر روی کلیدها لغزاند، حالا دیگر نمینواخت—حالا احساس میکرد. پسر چشمهایش را بست، صورتش را آرام روی شانهی او گذاشت. و آنها میان موسیقی ناپدید شدند، میان لحظهای که دیگر هیچچیز نمیتوانست آن را از بین ببرد.
(0/1000)
مصطفی رفعت
دیروز
1