یادداشت Zoha EBI
1404/3/9
مگی کنار قفسهی کتابها ایستاده بود، انگشتش روی جلدی کهنه سر میخورد. حس زبری کاغذ، رد گرد زمان روی صفحات، بوی قدیمیای که با هر ورق زدن در هوا پراکنده میشد—همهی اینها بخشی از دنیای گذشته بود. مو پشت سرش ایستاده بود، بیصدا. او چیزی نمیگفت، اما مگی میدانست که نگاهش را حس میکند، آن سنگینی آرامی که فقط پدرها دارند وقتی میدانند چیزی در ذهن دخترشان جریان دارد. مگی یک صفحه را باز کرد، اما نخواند. فقط دستش را روی خطوط گذاشت. «فکر میکنی هنوز هم زندهان؟» مو نفسی کشید، آنقدر آهسته که انگار میخواست این لحظه را نگه دارد. بعد، آرام گفت: «داستانها؟» مگی سرش را تکان داد، بدون اینکه به او نگاه کند. «نه، اونهایی که بینشون زندگی کردیم.» سکوتی کوتاه بینشان افتاد. صدای باران از پشت پنجرهی نیمهباز میآمد، و لحظهای، انگار که هیچچیز تغییر نکرده بود. بعد، مو جلو آمد. کنار مگی ایستاد، اما چیزی نگفت. فقط دستش را روی کتاب گذاشت، روی همان صفحهای که مگی لمس کرده بود. «زندگی کردن توی قصهها سخت بود.» صدایش کمی گرفته بود. «ولی هیچوقت کاملاً از بین نمیرن.» مگی لبخند زد، اما تلخ. «حتی اگه کتاب رو ببندیم؟» مو به پنجره نگاه کرد. قطرههای باران آرام روی شیشه سر میخوردند، مثل خاطراتی که هیچوقت کاملاً محو نمیشدند. «بعضی داستانها توی ما زنده میمونن، حتی بعد از اینکه آخرین صفحهشون ورق بخوره.» مگی شانهاش را کمی به سمت پدرش متمایل کرد، انگار که این لحظه را ثبت کند، نگه دارد. بعد، آرام گفت: «پس این یکی هنوز تموم نشده.» و مو خندید. آنقدر آهسته که انگار نمیخواست لحظه بشکند. «نه، فکر میکنم هیچوقت تموم نمیشه.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.