یادداشت Zoha EBI
1403/9/16
4.2
4
همان روزی که این کتاب را خواندم، تصمیم گرفته بودم از عالم بچگی بیرون بیایم و بشوم همان انسان بالغی که دیگران می خواهند. اتفاقا چند وقتی هم بود که خیلی کمتر کتاب میخواندم. گفتم بگذار بروم توی کتابخانه یک کتاب انتخاب کنم، این کتاب خیلی چشمم را گرفت. به امانت گرفتمش و شروع کردم به خواندن. اوایل کتاب بود که تصمیم گرفتم دیگر نخوانمش چون داشت مرا می برد به آن قدیم ها. به زمانی که در حیاط خانه مادربزرگ با پسر خاله و پسردایی بازی می کردیم بی آنکه نگران امتحان زیست فردا باشیم. من می شدم شاهزاده خانم، پسردایی ام می شد شاه، پسر خاله ام می شد شهزاده و دختر خاله ام می شد ملکه. اداره می کردیم کشور اب نبات ها را. از آن رویا ها بیرون آمدن غیرممکن بود برا ما. چادری می انداختیم روی دوشمان و با کاغذ تاجی می ساختیم . روز ها با همان پارچه و کاغذ خوش بودیم. حالا رسیده ام به جایی که یادآوری آن روز ها درد دارد. حالا اگر فرصتی باشد باز هم شیطنت میکنیم، اما دیگر نه در قالب رویا. کتاب را که خواندم با خودم فکر کردم : " بزرگ شدن و بالغ بودن به این نیست که رویا نداشته باشی، آن موقع میشوی یک بالغ با کابوس. کسی که رویا اش را فراموش کند دیگر انسان نیست." خیلی تغییر کردم، خیلی. پی نوشت: رویای تان را فراموش نکنید که با واقعیت ها روبرو شدن خیلی دردناک است. خیلی...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.