معرفی کتاب باغ آلبالو اثر آنتون چخوف مترجم ناهید کاشی چی

باغ آلبالو

باغ آلبالو

آنتون چخوف و 1 نفر دیگر
3.7
114 نفر |
30 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

247

خواهم خواند

89

شابک
9789649652443
تعداد صفحات
78
تاریخ انتشار
1399/6/24

توضیحات

        
کاری به ملک اربابی آمده بودیم.او مست بود.لیوبف آندره یونا آن طور که حالا یادم می آید،زن جوان و بسیار لاغری بود.مرا به دستشویی اتاق بچه ها آورد و گفت:«گریه نکن دهاتی کوچولو تا وقتی بخواهی ازدواج کنی خوب میشود...»

      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

15 صفحه در روز

یادداشت‌ها

          اولین تجربه و خوانش من از آثار چخوف است که خیلی اتفاقی و بدون قصد قبلی سراغ ش رفتم. 
اول از همه باید بگن کتابی که من خواندم چاپ ششم و صد و دوازده صفحه بود .
دوم اینکه خیلی برام خاص نبود اونطور که بقیه ازش میگن .
داستانی از یک اتفاق در برهه ی زمانی خاص در یک خانواده که روی اطرافیان شون هم تاثیرگذار بود و زندگی همه ی شخصیت ها رو عوض می‌کرد. 
خانواده ای که به خاطر حادثه ای در گذشته ، دیار خودشون رو ترک کرده و حالا برگشته،بودند تا کاشانه ی پر خاطره ی خود رو از دست بدهند و برگردند. 
مادر خانواده ولخرج بود یا زیادی دست و دلباز که باعث ورشکستگی و از دست دادن املاک شان شده بود . 
خوب درک داستان برام سخت بود اما قلم روان و قابل فهمی داشت، شخصیت سازی در حد آشنایی کامل با شخصیت ها بود و رابطه ی بین افراد رو به  خوبی بیان شده بود .
درامی بود که خواسته بود با کمی کمدی خنثی ش کنه، و هرز گاهی  گوشه و کنایه های سیاسی کوچکی رو هم در خلال مکالمه ها_توسط یک دانشجوی فارغ التحصیل نشده_ آورده بود . 
بیان آزادی از قید تجمل  و مادی گرایی از زبان همین شخصیت انجام گرفته بود .
اما باز هم نمایشنامه ای نبود که بخواد مورد علاقه م باشه ، خواندش برام جذاب بود برای اینکه با چخوف آشنا بشم و شاید باز هم ازش بخوانم تا طرفدارانش رو درک کنم .

        

22

          (این یادداشت کامل خواهد شد.)
ترجمه نمایشنامه بسیار روان و جذاب بود و خب، از خانم دانشور چیزی کمتر از این انتظار نمی‌رفت.
خود داستان، درعین طنز آمیز بودن، تلخی و گزندگی خاصی داشت و گاهی وجه تلخی داستان بر طنزش می‌چربید. (اقلا برای من اینطوری بود.)
نمایشنامه، قهرمان  به معنی یک شخصیت صد درصد دانا و درستکار نداشت و حتی عملگراترین و دوراندیش‌ترین شخصیت (لوپاخین) در رابطه عاطفی و عشقی که به واریا داشت اهمال‌کار بود و حتی در آخرین لحظه هم از معشوق خودش خواستگاری نکرد. شخصیت‌ها، همان‌هایی هستند که خیلی وقت‌ها توی زندگی می‌بینمیمشون و حتی گاهی خودمون هم چنین رفتارهایی از خودمون نشون می‌دیم. مثلا مادام رانوسکی دائما خودش رو بابت اسراف و بریز و بپاش‌هاش سرزنش می‌کنه ولی در نهایت به این باور رسیده که درست بشو نیست و می‌دونه که باز هم قراره پول‌هاش رو هدر بده. یا مثلا هیچ تلاش خاصی از طرف او و برادرش برای درست کردن اوضاع نمی‌بینیم. حتی مثلا جایی که گایف خبر می‌ده که شغلی پیدا کرده، مادام رانوسکی در واکنش به برادرش می‌گه "در شان شما نیست!" نمایی از آدم‌هایی که از همون اول منتظرن که یه شغل با درآمد فوق العاده نصیبشون بشه صرفا چون "شان" خودشون رو بالا می‌دونن.
انتهای پرده سوم برای من خیلی معنادار بود. جایی که لوپاخین می‌گه الان صاحب ملکی هست که پدرانش در اون نوکر بودن. نوعی گردش روزگار و گهی پشت به زین و گهی زین به پشت :)
یا مثلا فیرز شخصیتی هست که انگار "نوکر بودن" با تمام وجودش عجین شده و چیزی جز اون رو بلد نیست. همینه که وقتی قانون آزادی دهقانان هم اجرا می‌شه کماکان نوکره و وقتی اربابانش باغ رو می‌فروشند بازهم نوکره، در نهایت هم هر آنچه به او مربوط می‌شه پشت گوش انداخته می‌شه و همه می‌رن و او در اتاق قفل شده تنها می‌مونه. گویی با تغییر صاحبان سرمایه و قدرت، نوکرها هم تغییر می‌کنن و آدم‌های جدیدی با شکل جدیدی از خدمت‌گذاری ظهور و بروز پیدا می‌کنن.
فعلا همین :)
        

9

شراره

شراره

1403/1/16

          وقتی این نمایشنامرو میخوندم خیلی به مادام رانوسکی حسودیم شد...برای آدمایی مثل من این میزان بی خیالی کار خیلی سختیه...درسته که یکجا نشستن و هیچکاری نکردن هم کار احمقانه‌ای هست اما لازمه بتونی وقتی اوضاع سخت میشه و تو تمام تلاشتو کردی و دیگه کاری از دست تو بر نمیاد آروم و بی خیال به ادامه زندگیت برسی...
البته شاید هم از شدت فشار و اضطراب صورت مسئله را پاک کرده و به این درجه از بی خیالی رسیده... 

چند جمله از کتاب: 

واضح است که اگر بخواهیم در حال زندگی را شروع کنیم باید قبل از هر چیز گذشته را جبران کنیم و آن را ببوسیم و کنار بگذاریم و جبران گذشته فقط با رنج امکان دارد. با رنج و زحمت مدام و وحشتناک میسر است.

چه حقیقتی؟ تو میدانی که حقیقت کجاست و کجا نیست، اما من مثل اینکه کور شده باشم ،هیچ چیز را نمیبینم. تو تمام مشکلات مهم را با جرات حل میکنی.اما به من بگو پسر عزیز،آیا این امر از آن جهت نیست که تو جوانی؟ که هنوز وقت نداشته‌ای که حتی با یکی از این مشکلات دست و پنجه نرم کنی؟تو با جرات و به جلو نگاه میکنی. آیا این بران جهت نیست که تو نه جلویت را می‌بینی و نه منتظر چیز وحشتناکی هستی و زندگی هنوز از چشمان جوان تو پنهان است؟



        

6

          باغ آلبالو نمایشنامه‌ای از چخوف در چهار پرده است که اگرچه ظاهرا بیانگر هیچ رخداد مهمی نیست اما در واقع تصویری از جامعه روسیه نزدیک به انقلاب را می توان در آن دید. 

این اثر سال 1903 نوشته شد، این تاریخ معنادار است؛ از این جنبه که دوسال قبل از آن زمانی است که نیکلای دوم به سلطنت مشروطه تن می دهد (1905)، سه سال قبل از آنکه قانون اساسی امپراتوری روسیه تصویب شود (1906)، و 14 سال قبل از آنکه انقلاب‌های  1917 رخ دهد. 

شخصیت‌های نمایشنامه باغ آلبالو را می توان دربستر چنین جامعه پرتلاطمی نگریست و آنها را نماینده گروه های گوناگون جامعه روسیه آن زمان دانست:

گروه اول ملاکان، اشراف و ثروتمندان هستند. در این نمایشنامه خانم رانوسکی که دو دختر و یک برادر (گایف) دارد نماینده این گروه است. آنها ناگزیرند ملک با ارزش خود یعنی باغ آلبالو را به خاطر بدهی بفروشند اما نکته جالب این است که آنها هیچ تلاشی برای نگه داشتن خانه و جستن راهی برای تغییر وضعیت نمی‌کنند. آنها مدام یاد گذشته می‌کنند. گذشته برایشان رویایی و عزیز است اما این رویا از دست رفته است.خانم رانوسکی با اینکه پولی ندارد اما همچنان منش پول خرج کردن خود را تغییر نمی‌دهد. تجربه های ناموفق ازدواج و غرق شدن پسر کوچکش هم مزید بر علت است و کاملا حالت منفعل و بی کنشی به او داده. آنها اگرچه هنوز خادمانی دارند اما زندگی شان کاملا فروپاشیده، بی انگیزه و دستخوش جریان حوادث است.

گروه دوم  طبقه زیردستان، دهقانان سابق و خدمتکاران هستند. در این نمایشنامه 3 شخصیت را می توان در این جایگاه دید. فیرز نوکری 87 ساله است که حتی با وجود آنکه قانون آزادی دهقانان در سال 1861 تصویب شد او همچنان به خانواده ای که پیش خدمت آنها بود وفادار ماند. بیشتر دیالوگهای فیرز بیانگر این وفاداری بی چون و چرا  و نهادینه شدن نظام ارباب رعیتی درون قلب اوست. دونیاشا و یاشا نیز خدمتکاران جوانی هستند که اگرچه از نظر شغلی خدمتکارند و از نظر طبقه اقتصادی پایین تر محسوب می شوند اما از نظر سبک زندگی و از نظر روانی آنها را نمی توان چندان در جایگاه خدمتکار تلقی کرد. آنها دنبال زندگی خودشان هستند.

گروه سوم طبقه بورژوازی تازه به ثروت رسیده است. نماینده این گروه در نمایشنامه لوپاخین است. او به قول خودش از خانواده ای دهاتی است. خانواده ای که حتی اجدادش را در آشپزخانه باغ آلبالو راه نمی دادند. پواخین می گوید از صبح تا شب دنبال کارهای تجاری است .و واقعا هم به نظر می رسد که تنها فردی که اهمیت موضوع فروش باغ و سر رسیدن زمان را درک کرده اوست. او در نمایشنامه در رسیدن به هدفش موفق است اما لوپاخین عشق را نمی شناسد. نمی تواند یک جمله عاشقانه بگوید. انفعال و به دست تقدیر سپردن ازدواجش بخشی از وجود اوست. او از خواندن کتاب (ابتدای نمایشنامه) خسته می شود و نماینده گروهی است که فقط به دنبال سود است و هیچ هدفی به جز آن ندارد. 

گروه چهارم گروهی هستند که نمی توان آن ها را در هیچ کدام از گروه های قبلی قرار داد. از نظر تئوریک حرفهای نو و فکرهای نو دارند، خوب نقد می کنند و امیدوارند. من تروفیموف دانشجو را جزو این دسته قرار می دهم. تروفیموف فرزند یک داروساز است. تنها دانشجو و فرد تحصیلکرده اجتماع کوچک نمایشنامه است، اگرچه مدتهاست که در مقطع لیسانس مانده.  او درباره فروش باغ واقع بین است. به پول اهمیت نمی دهد اگرچه پول چندانی هم ندارد و پول مختصری از طریق ترجمه به دست می آورد.
او به بهبود وضعیت جامعه امیدوار است و این امید نه فقط برای آینده خودش که برای دیگرانی است که ممکن است بعدها بیایند.
او می گوید: «اگر ما هم به آن روز نرسیم! دیگران که از آن برخوردار خواهند شد».
 در واقع او قدرت همدلی دارد. قدرت فرا رفتن از طبقه اجتماعی و اقتصادی خودش را دارد. چیزی که می تواند موجب پیشرفت واقعی هر جامعه ای شود. 
تروفیموف منادی انقلابی است که جامعه روسیه پیش رو دارد و تغییر وضعیتی که به زودی رخ می دهد.
او جایی می گوید: «روز سعادت نزدیک تر و نزدیک تر می شود . من حتی صدای پایش را می شنوم». 
می توان نگاه تروفیموف را نه فقط درباره انقلاب 1917 که راجع به همه تغییرات پیش روی جامعه روسیه در قرن بیستم دانست. 
چخوف انگار از زبان تروفیموف این پیش بینی را مطرح می کند و امیدوار به بهبود وضعیت جامعه روسیه است.
        

33

          این نمایش‌نامه هم خواندنی و جالب بود، هم فوق العاده! و گرچه در سه نشست خواندمش، اما خسته کننده نبود.

و اما داستان نمایش، همان‌طور که از اسمش معلوم است؛ به سرنوشت یک «باغ آلبالو» که تنها دارایی یک خانوادۀ روس، همراه با مِلکی موروثی است، برمی‌گردد.

رفتارهای آدم‌های نمایش، به نظرم عادی و معمولی است و ما افراد زیادی را شاهدیم که در زندگی خود، بارها اشتباهاتی از این وحشتناک‌تر را مرتکب شده و هستی خود را از دست می‌دهند و چه بسا برای اطرافیان خود هم دردسر درست می‌کنند.

چخوف قلمی زیبا دارد و طوری گفتار و رفتار و اندیشه‌ها و تصورات ذهنی و خیال‌بافی‌های شخصیت‌های نمایش را توصیف می‌کند که خواننده تا مدت‌ها پس از خواندن نمایش، آنها را به یاد دارد و فراموش نمی‌کند.

«باغ آلبالو»، هویت و شخصیت آدم‌ها است که از گذشته با خود دارند و البته خودشان در شکل‌گیری آن نقش چندانی نداشته‌اند.

حال که بنا بر جبر زمان و شرایط، باید تغییراتی هر چند اندک را در هویت‌شان ایجاد کنند، می‌ترسند و در برابر این تغییر مقاومت می‌کنند و نمی‌خواهند خود در این تغییر و دور انداختن هویت پیشین که به گذشتۀ خانوادگی‌شان وابسته است، نقشی فعال داشته باشند؛ شاید احساس گناه و عذاب وجدان دارند و از روح گذشتگان خود شرمنده‌اند که نتوانسته‌اند آن دارایی را حفظ کنند.

و آن قدر به این نقش کوچک منفعلانه که تنها با نشستن و نظاره کردن همراه است، ادامه می‌دهند که آن هویت و نشانه‌هایش از دست می‌رود و آنگاه که دیگر کاری از دست‌شان ساخته نیست؛ در پی یافتن شرایط بهتر و ساختن هویتی تازه، در جستجوی راهکاری مفید برمی‌آیند.

و این عذاب وجدان و وابستگی به گذشته و هویتِ قبلی تا جایی است که از خریدار باغ خواهش می‌کنند که قطع درختان را تا رفتن آنها به تاخیر بیندازند تا شاهد این فاجعه نباشند، زیرا در نهانیِ اندیشۀ خود؛ خویش را مقصر می‌دانند، اما با تمام وجود تلاش می‌کنند، کسی این نکته را به رویشان نیاورد.

به هر حال، کسی که خودش در نوشتن و شکل‌دادنِ سرنوشت نامطلوب خویش نقش دارد و تقصیرکار است؛ نمی‌تواند دیگری را متهم و سرزنش نماید.

به قول معروف: «خودکرده را تدبیر نیست!»
        

36