معصومه طباطبائی

تاریخ عضویت:

آذر 1403

معصومه طباطبائی

@seyedeh251

12 دنبال شده

18 دنبال کننده

                دانشجومعلم زبان و ادبیات فارسی
متحیری در جست‌وجوی حقیقت.
              

یادداشت‌ها

        ما را کشتید خانم امیرزاده! اما آخرش خوش بود.

نیمه شبی بود که کتاب را دست گرفتم، چشم دوختم به صفحه گوشی، صفحات نمونه کتاب را خواندم و طاقت نیاوردم برای اینکه سفارش کتاب کاغذی را بدهم. نسخه الکترونیکی را تهیه کردم و شروع کردم به خواندن. دروغ چرا؟ چیزی فراتر از ترفندهای داستان نویسی من را با این کتاب همراه کرد. چیزی از جنس ترس‌ها و دغدغه‌هایم.
مستوره، همانی بود که من از خودم می‌خواستم، با سرگذشتی که کمی شبیه به سرگذشت مادر و پدرم است. دختری که دانشجوی ادبیات است و یک سر دارد و هزار سودا، همانی که می‌خواهم باشم، دختری که توی تشکل دانشجویی به سفر عشق می‌رود ولی غرورش را نمی‌بازد، همانی که مادرم بود و هست. تو گویی خاطرات مادرم را در نسخه‌ای دیگر می‌خوانم. نه طابق نعل به نعل که هیچ داستانی طابق نعل به نعل حقیقت زندگی نیست، کمااینکه امیریل نسخه مشابه بابای من نیست، من گویی ردی از بوی مادرم را در داستان مستوره استشمام می‌کردم. توی این بوم نقاشی، خطی آشنا از مادرم به چشمم می‌آمد.
چیزی توی وجودم اضطراب آینده را دارد. ترس از عقب ماندن و به کمال نرسیدن. قصه مستوره انگار از ترس‌های من آمده است. انگار دلم دهان باز کرده و مستوره و داستانش بیرون زده است. من با مستوره اشک می‌ریختم،‌می‌خندیدم، دخترانه ذوق می‌کردم و دلهره‌های مادرانه را به آغوش می‌کشیدم. معصومه، مستوره می‌شد و با اندوه کشتی می‌گرفت. معصومه مستوره می‌شد و لباسی گرم از دردها به تن می‌کرد. من چهل نفس، مثل نهنگ نفس تازه کرده‌ام.
داستان گیراست. خانم‌ها می‌فهمندش. لااقل آن دسته از دخترها و زن‌هایی که مثل من حیران در بین نسخه زن سنتی و فمنیسم حیران مانده‌اند، جای خواندن با این کتاب زندگی می‌کنند.
داستان کلیشه‌ای نیست، اما دنیای واقعی همیشه هم اینقدرها دراماتیک نیست. هرچند، نگاه ما آدم‌ها به زندگی رنگ می‌پاشد. انگار مستوره یاد می‌گیرد که عظمت در نگاهش باشد، نه در آنچه می‌بیند.
من، قطعا آدم قبل از خواندن این کتاب نیستم و اگر صادقانه بخواهم بگویم، فکر نکنم صد درصد هم متحول شده باشم، بعید است که از همین امروز یا فردا وقتی پنجره را باز می‌کنم لاجرم عطر گل اطلسی و عشق در مشامم بپیچد. داستان واقع‌نگر است و من هم آدم واقعی!
خوبی داستان این است که چارتکبیر زده بر کلیشه‌ها! "عشق خودش همه چیز را درست می‌کند" یا "پسری با ظاهری شبیه شهدا از راه می‌رسد و خواهر مومن انقلابی قلبش می‌افتد کف دستش و سپس هر دو بدون ذره‌ای کدورت به خوشبختی ابدی می‌رسند" مال قصه‌های فانتزی است و این کتاب حکایت زندگی است.
نمی‌دانم توی زندگی واقعی هم آدم اینقدر راحت می‌تواند باهمه کلیشه‌های توی مغزش و با همه زخم‌های روحش اینطور کنار بیاید و اصلاحشان کند یا نه، اما می‌دانم که آدمی با تلاش‌هایش زنده است.
داستان جوانه جدیدی از امید را در دلم رویاند. برای منی که مدتی هست دردی نوش جام امیدم.
و در آخر : امید است که یک روز این یادداشت بهتر شود.
      

1

        یکی از کتاب‌هایی که هرگز از آن دل نخواهم کند، یادگار گنبد دوار است. به برکت واحد درسی غنایی ۳ و داستان خسرو و شیرین با این کتاب مفید آشنا شدم و بارها خواندمش. نگاه دکتر ثروت، نگاهی جامع و موشکافانه است و در جای جای کتاب می‌توان این دقت نظر را دریافت.
کتاب در عین اختصار بسیار مفید و کاربردیست و مجموعا زبان شیوایی دارد. دیباچه اثر به زیبایی بر لزوم وجود داستان‌های عاشقانه تأکید می‌کند و فصل اول به اختصار تأثیر این اثر بزرگ حکیم نظامی بر ادبیات ایران و جهان را شرح می‌دهد.
در فصل دوم خلاصه گویایی از کل داستان را شاهدیم و فصل سوم کتاب، با دقتی قابل تحسین و البته بالاجمال چهار شخصیت اصلی در منظومه خسرو و شیرین را بررسی می‌کند و نکات جالبی درمورد این شخصیت‌ها بیان می‌دارد.
فصل چهارم به حاشیه پردازی‌های حکیم نظامی می‌پردازد و جهان بینی وی را در این منظومه شرح می‌دهد. و فصل پنجم انتقاداتی بر ساختار داستان و شخصیت‌پردازی‌ها وارد می‌کند.
مجموعا در کتاب شاهد یک تحلیل عالمانه از این منظومه ارزشمند هستیم. رفتار حرفه‌ای و دقیق دکتر ثروت در پذيرش نقد اشتباه خود در ابتدای فصل پنجم و بازبینی کتاب، حکایت از دقت نظر ایشان دارد.
نگاه جالب به روانشناسی زنان و شخصیت‌های زن داستان از دیگر نکات مثبت کتاب بود. این موشکافی و دقت نظر از سوی یک نویسنده مرد قابل تحسین است.
مجموعا به غیر از چند ایراد تایپی و بعضی از جملات غامض و طولانی، ایراد خاصی در این کتاب ندیدم. البته معتقدم بخش روانشناسی زنان که در فصل پنجم آمده، بهتر بود در فصل سوم و در خلال بررسی شخصیت‌ها آورده می‌شد. چرا که در واقع نه نقطه ضعف، بلکه نقطه قوت بزرگ نظامی گنجوی در این منظومه است.
امیدوارم که این دست کتاب‌های خوب بیشتر و بیشتر منتشر شوند.
      

0

        (امید است که این یادداشت یک روز کامل‌تر شود.)

آنچه که در این نمایشنامه برای من عجیب و درعین حال جالب بود، فضاسازی چخوف بود.
پرده سوم و دعوای دایی وانیا و الکساندر، یک شورش به تمام معنا از سمت دایی وانیا بود علیه هرآنچه که باعث شده سالیانی دراز به جای کوشیدن در رشد خود، صرفا وسیله‌ای برای موفقیت دیگری باشد. گویا خشمی که سالیان دراز باعث سوختن جانش شده بود چندان شعله‌ور شده بود که دیگران را نیز می‌سوزاند.
از سوی دیگر شاهد الکساندر هستیم، استادیست که عملا به جای تولید کردن علم و ارائه نظریه، مصرف کننده تنبل درجه چندم علم است. کسی که در اثر رفتار خودخواهانه و شخصیت سست عنصر تنبلش از منشأ الهام به علت نفرت بدل گشته است. طنز تلخ داستان اینجاست که چنین شخص رقت انگیزی در پرده چهارم با نصیحتی پدرانه، همگان را به کار زیاد! دعوت می‌کند. عملا با رفتن او، همه به آرامشی نسبی می‌رسند.
آستروف، ژان، سوفیا و تل یگین،. آدم‌هایی هستند که هیچ حس خوشبختی‌ای ندارند. کار می‌کنند که زنده بمانند. آنچه که سوفیا در انتهای پرده چهارم بر زبان می آورد گویای زندگی و شخصیت اوست. دختری مهربان و نه چندان زیبا و ملیح که زندگی می‌کند به امید اینکه روزی بمیرد. گویا هیچ چیز جز خدمت به دیگران، آن هم نه خدمتی که برآمده از یک معنای والا باشد بلکه خدمتی از سر ناچاری، در زندگی او وجود ندارد... .
عصبیت، ناامیدی، حس پوچی و یاس و بی‌ثمری، پررنگ‌ترین چیزهاییست که می‌توان دید. گویا چخوف در زمانه خود چیزی جز این‌ها نمی‌بیند. وفادارها در نهایت در وفاداری خود خیری نمی‌بینند و آرمان‌گرایان و روشن دلان در نهایت به پوچی و یاس می‌رسند. گویا در جامعه آن روز ثمره خاصی از اخلاق‌مداری نصیب نمی‌شد... .

امیدوارم یک روز با دید پخته‌تری برای این کتاب یادداشت بنویسم. به قول علما : بعون الله تعالی ... :) 
      

46

        چهارمین نمایشنامه‌ای ‌که با هامارتیا خواندم.
ماجراهای جاری در نمایشنامه ریتم خوبی دارن و شما رو با خودشون همراه می‌کنن. هرچند فضای داستان چندان شیرین و شاد نیست و تلخه، اما طنزی که در نمایشنامه جاریست باعث می‌شه بشه تحملش کرد.
آدم‌های داستان صفر و صد نیستند. حتی هلن شر و بددهن هم گاهی مهر و محبتی به خرج می‌ده و طوری نیست که ازش بی‌زار بشیم. بیلی هرچند جسم ناتوانی داره، مهربان و باهوشه. عمه‌ها هرچند غرغرو و زودرنج، دلسوزن. بابی با تمام خشونتش، عطوفت به خرج می‌ده و جانی، هرچند خاله زنک و حرّافه، اما حاضر نیست بیلی رو بابت اتفاقی که در کودکی براش افتاده سرخورده کنه و جانش رو نجات داده. هلن هم با تمام شرارت‌هاش، گاهی خیری به دیگران می‌رسونه. آدم‌ها، خصائص و ویژگی‌هایی دارند که می‌شه در مردم عامی کوچه و خیابان دید. مامی دائم الخمر، مایل به آزار دیدن بیلی و عمه‌ها نیست. اما با این حال انگار جامعه‌ای رو می‌بینیم که اخلاق‌مداری خیلی وقت‌ها چندان هم الزامی نیست. در واقع ما شاهد مدینه فاضله‌ای نیستیم که در اون همه چیز سر جای درست خودشه. کمدی سیاهی می‌بینیم از آدم‌هایی که هرچند شاید خیلی هم اخلاق‌مدار و بانزاکت نیستند، اما نفرت برانگیز هم نیستند و می‌شه دوستشون داشت.
شخصیت اصلی، من رو با خودش خیلی همراه کرد. بیلی نوجوان باهوش و مهربانی‌ست که اگرچه خیلی وقت‌ها ترجیح می‌ده گاوها رو ببینه و کتاب‌های عتیقه بخونه به جای اینکه با آدم‌هایی که دائما ضعف جسمانیش رو به رخش می‌کشن هم‌سخن بشه، اما برای همین آدم‌ها شفقت به خرج می‌ده ولی با این حال، دروغ هم می‌گه. گویی همه آدم‌هایی رو به تصویر می‌کشه که ذات خوبی دارن اما به خاطر جوی که آزارشون می‌ده به این نتیجه می‌رسند که ظاهرا مجبورا یک سری کارهایی رو انجام بدن که حتی توی نظام ارزشی خودشون هم نکوهیده‌ست. بیلی عمیقا قبول داره که تنها آدم معیوب جزیره نیست : "این‌جا کلی آدم هستن که مث من چلاقن. فقط عیبه تو ظاهرشون نیست. "
متن نمایشنامه البته پر از الفاظ رکیک هست. اتفاقا بیشتر این الفاظ توسط هلن به کار می‌ره. دختر زیبایی که خیلی جاها خودش هم به این نتیجه می‌رسه که زیادی خشنه، ولی انگار این خشونت برای او که یه آدم بی‌کس و کاره و جز برادر کوچکش گویا کسی رو نداره یه مکانیسم دفاعیه. :
بیلی : هلن، مجبوری این قدر خشن باشی؟
هلن : بعله که مجبورم انقدر خشن باشم، اگه قرار باشه گول نخورم باید همین‌قدر باشم.
یا 
بیلی : خب نمی‌شه یه ذره از خشونتت کم کنی؟ نمی‌شه دختر مهربونی باشی؟
هلن : معلومه که می‌تونم، حق با توئه. اون وقت از فردا به سیخ می‌کشنم.
در واقع این میزان عصبیت انگار نوعی واکنش به زندگی سخت و تنش درون زندگی افراده. برای مثال حتی جایی که عمه‌ها در ابتدا از سر لج و عصبانیت برای بیلی آرزوی مرگ می‌کنن، اما باز هم نمی‌تونن آن همه اضطراب و غمی که برای بیلی متحمل می‌شن رو کتمان کنن. یه چیزی شبیه کاراکتر مادر ایرانی که معمولا خانم مریم امیرجلالی بازی می‌کنن. در عین پرخاشگری و عصبی بودن به خاطر تحمل میزان زیادی از اضطراب و رنج، مهربان و دلسوز و همیشه نگران.
ترجمه البته ترجمه روانی هست و تلاش شده تا جایی که ممکنه عبارات و اصطلاحات برای مخاطب فارسی زبان قابل فهم باشه که شایسته تقدیره.
پایان داستان هم در اوج ناراحتی، برای مخاطب روزنه امیدی ایجاد می‌کنه و باعث می‌شه یه نفس راحتی بکشیم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

        (این یادداشت کامل خواهد شد.)
ترجمه نمایشنامه بسیار روان و جذاب بود و خب، از خانم دانشور چیزی کمتر از این انتظار نمی‌رفت.
خود داستان، درعین طنز آمیز بودن، تلخی و گزندگی خاصی داشت و گاهی وجه تلخی داستان بر طنزش می‌چربید. (اقلا برای من اینطوری بود.)
نمایشنامه، قهرمان  به معنی یک شخصیت صد درصد دانا و درستکار نداشت و حتی عملگراترین و دوراندیش‌ترین شخصیت (لوپاخین) در رابطه عاطفی و عشقی که به واریا داشت اهمال‌کار بود و حتی در آخرین لحظه هم از معشوق خودش خواستگاری نکرد. شخصیت‌ها، همان‌هایی هستند که خیلی وقت‌ها توی زندگی می‌بینمیمشون و حتی گاهی خودمون هم چنین رفتارهایی از خودمون نشون می‌دیم. مثلا مادام رانوسکی دائما خودش رو بابت اسراف و بریز و بپاش‌هاش سرزنش می‌کنه ولی در نهایت به این باور رسیده که درست بشو نیست و می‌دونه که باز هم قراره پول‌هاش رو هدر بده. یا مثلا هیچ تلاش خاصی از طرف او و برادرش برای درست کردن اوضاع نمی‌بینیم. حتی مثلا جایی که گایف خبر می‌ده که شغلی پیدا کرده، مادام رانوسکی در واکنش به برادرش می‌گه "در شان شما نیست!" نمایی از آدم‌هایی که از همون اول منتظرن که یه شغل با درآمد فوق العاده نصیبشون بشه صرفا چون "شان" خودشون رو بالا می‌دونن.
انتهای پرده سوم برای من خیلی معنادار بود. جایی که لوپاخین می‌گه الان صاحب ملکی هست که پدرانش در اون نوکر بودن. نوعی گردش روزگار و گهی پشت به زین و گهی زین به پشت :)
یا مثلا فیرز شخصیتی هست که انگار "نوکر بودن" با تمام وجودش عجین شده و چیزی جز اون رو بلد نیست. همینه که وقتی قانون آزادی دهقانان هم اجرا می‌شه کماکان نوکره و وقتی اربابانش باغ رو می‌فروشند بازهم نوکره، در نهایت هم هر آنچه به او مربوط می‌شه پشت گوش انداخته می‌شه و همه می‌رن و او در اتاق قفل شده تنها می‌مونه. گویی با تغییر صاحبان سرمایه و قدرت، نوکرها هم تغییر می‌کنن و آدم‌های جدیدی با شکل جدیدی از خدمت‌گذاری ظهور و بروز پیدا می‌کنن.
فعلا همین :)
      

15

        اگر بگم که صد درصد دوستش داشتم سخن به گزافی گفتم. نگاه کلی به رزمندگان توی داستان نگاه معمول و جاری در روایت جمهوری اسلامی از دفاع مقدس نیست. از طرفی به خوبی تونسته نگاه یک آدم تحصیل‌کرده فرنگ رفته رو بیان کنه. شخصیت پردازی خوب بود و بعضی از توصیفات گاهی کش‌دار می‌شد. (این نظر من هست و ممکنه اشتباه باشه.) داستان گاهی شبیه یک بیانیه اجتماعی _ سیاسی می‌شد ولی این بیانیه چون در قالب افکار روای بود نه در قالب گفت‌وگوها اندکی شبیه شعار هم می‌شد. شخصیت‌ها در واقع قالب و کلیشه‌ای از آدم‌ها بودن. ابوغالب آن دسته از آدم‌هایی بود که برای رسیدن به امیالشون به هر چیزی دست می‌اندازن، منصور فرجام شبیه آدم‌هایی بود که افسرده‌اند و درعین حال دنبال معنای زندگی، آدم‌هایی که از بیرون بسیار موفق‌اند اما از درون خالی شدن و شکستن. جلال آریان شاید نمونه تمام عیار یک استاد دانشگاه غرب‌گرا باشه که تعلقاتی به فرهنگ خودش هم داره و پايبند به یک سری اصول اخلاقی و الی آخر. اما چهره‌ای که نویسنده از رزمنده‌ها و جانبازها و انقلابی‌ها ساخته و توصیفاتی که بعضا از اتفاقاتی که رنگ وبوی مذهب دارن می‌کنه (مثل اذان و نوحه) توصیفات چندان لطیفی نیستن. ادریس با آب گندیده و جلبک گرفته وضو می‌گیره، مانتوهای اسلامی سیاه و مچاله‌اند، و اکثر چیزهایی که رنگ و بوی نظام اسلامی و اسلام داره در پس خودش یک دلخوری و تنش داره. البته من منکر فضای بعضا خیلی تند و رادیکال دهه شصت و اوایل انقلاب نیستم، خاصیت انقلاب همین زیر و رو شدن‌ها و تندرفتن‌هاست. اما مرحوم فصیح یک جاهایی دیگه به قولی زیادی پیازداغش رو زیاد کرده.
خلاصه که کتاب بدی نیست. اما زاویه دیدش به خیلی چیزها چندان روشن و سفید نیست.
      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

1

1

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.