معرفی کتاب چلاق آینیشمان اثر مارتین مک دونا مترجم مارال آتشی

چلاق آینیشمان

چلاق آینیشمان

مارتین مک دونا و 7 نفر دیگر
4.1
25 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

35

خواهم خواند

9

ناشر
نیلا
شابک
9789646900684
تعداد صفحات
72
تاریخ انتشار
1393/10/13

نسخه‌های دیگر

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        کتاب نمایشنامه چلاق آینیشمان اثری زیبا از نویسنده بریتانیایی مارتین مک دونا است که داستان آن در بزرگ ترین جزیره در خلیج گلوی ایرلند به نام آینیشمان اتفاق می افتد رابرت فلاهرتی فیلمساز برجسته آمریکایی و از پیشگامان سینمای مستند و انسان شناسی تصویری می خواهد در این جزیره فیلمبرداری کند و قصد دارد از مردمان جزیره به عنوان بازیگر استفاده کند.
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

15 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به چلاق آینیشمان

عروسک خانهپدر عروسی خون

رپرتوار شماره ۱ هامارتیا ( آشنایی با زبان درام )

45 کتاب

💫 بارها و بارها با این سوال رو به رو می شدم که نمایشنامه خوانی رو از کجا باید شروع کرد یا این که چطوری نمایشنامه بخونیم؟ یا حتی سوالی اساسی تر : ❓ چرا باید نمایشنامه خوند؟ 💥هر بار به دنبال این بودم که برای کسانی که خیلی با این سبک ادبی آشنا نیستند یک لیست درست کنم که وقتی کسی گفت میخوام نمایشنامه بخونم ، این لیست رو بهش بدم و بگم اینا رو بخون. اما این لیست باید یک سری ویژگی ها هم میداشت. ⚠️ اول اینکه لیست سختی نباید می بود . مثلا نباید ادیپ یا هملت رو بهش معرفی می کردم. چون وقتی کسی هنوز با نمایشنامه آشنا نیست ، ممکنه خوندن این آثار علیرغم شاهکار بودنشون باعث بشه که شخص درک درستی از این اثار نداشته باشه در نتیجه عطای نمایشنامه خوانی رو به لقاش ببخشه. 📍 دوم اینکه این لیست باید علیرغم ساده بودن یک نمای کلی از ژانرهای مختلف نمایشی رو هم در بر میگرفت که شخص علاوه بر خوندن نمایشنامه و علاقه مند شدن بهش ، بتونه یک دید کلی به ژانرهای نمایشی داشته باشه. 🙄 اما درست کردن این لیست هی عقب میفتاد و هربار که شخصی ازم میخواست که بهش نمایشنامه برای شروع معرفی کنم ، دوباره با خودم میگفتم که ای کاش درست کردن لیست رو پشت گوش نمینداختم. 🌸 پارسال بود که با افتتاح باشگاه 🎭 هامارتیا 🎭 ، این لیست هدفمند ساخته شد. در باشگاه نمایشنامه خوانی هامارتیا قرار بر این شد که کنار هم نمایشنامه بخونیم و درباره این آثار به گپ و گفت بشینیم. 🤔 اما همخوانی تنها کافی نبود و نیست. در هامارتیا ابتدا به این پرداختیم که چرا باید نمایشنامه خوند؟ فرق نمایشنامه با رمان و داستان کوتاه چیه. 💡 به این پاسخ رسیدیم که نمایشنامه یک گونه ادبی کاملا مستقله که سوای تئاتری که بعدا میشه از روش ساخت ، درباره ش قضاوت میشه. خیلی ها فکر می کنند که نمایشنامه رو باید فقط در اجرا دید و نباید خوند که این یک دیدگاه کاملا اشتباهه. نمایشنامه رو میشه مثل یک داستان خوند . تئاتری که از روی این نمایشنامه ساخته میشه یک اثر مستقل و جداست و سوای نمایشنامه باید درباره ش قضاوت کرد. 🎭 نمایشنامه یک اثر دراماتیک و عمل محوره. در نمایشنامه شما با گزارش اعمال کاراکترها طرفید. نمایشنامه نویس برعکس رمان و داستان نویس از توصیف بی بهره ست. در رمان شما به راحتی به افکار کاراکترها پی میبرید چون نویسنده میتونه راحت تمام درونیات و ذهنیات کاراکترها رو برای شما تشریح کنه اما در نمایشنامه این درونیات و ذهنیات باید از طریق گزارش اعمال کاراکترها به مخاطب رسونده بشه. در نتیجه نمایشنامه خواننده فعال تری نیاز داره. 🎧 ما در هامارتیا ابتدا در یک جلسه آنلاین به بررسی فرم و محتوا پرداختیم و نمای کلی ای درباره فرم در آثار هنری ارائه دادیم. سپس با خوندن هر نمایشنامه به گپ و گفت نشستیم. درباره درام و آنتاگونیست و پروتاگونیست و نقاط عطف و اوج و... صحبت کردیم. در باشگاه در کنار آثاری که خوندیم سعی کردیم با فیلم ها و نقاشی هایی که در تاریخ هنر ماندگار بودن به پرورش حس اعضای باشگاه بپردازیم. کسانی که در باشگاه هامارتیا عضو شدند امروز قطعا آشنایی ای حتی کوتاه درباره فرم ، اثر هنری ، حس ، ناخوداگاه هنری و... رو پیدا کردند و امروز در مواجهه با یک اثر هنری منفعل نخواهند بود. 💫 هدف ما در رپرتوار اول ( کلمه فرانسوی که معنای اون برنامه یا لیسته ، تماشاخانه های بزرگ در سراسر جهان ، ابتدای هر سال یک لیستی از آثار نمایشی ای که اون سال قراره در اون تماشاخانه به اجرا بره ، منتشر می کنند که به این برنامه رپرتوار گفته میشه ) این بود که اعضا نمایشنامه خوانی رو شروع کنند و با زبان درام و نمایشنامه آشنا بشند و از رپرتوار دوم بریم سراغ تراژدی های یونان و مرحله به مرحله با تاریخ نمایش جلو بیایم و در کنار خوندن نمایشنامه ها و تحلیل سیر درام در تاریخ از فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ تئاتر هم حرف بزنیم. 💠💠 در باشگاه هامارتیا قراره بیش از 1500 اثر نمایشی در قالب 20 و اندی رپرتوار همخوانی بشه. نمیدونم چقدر طول بکشه اما تا جایی که بتونیم پیش خواهیم رفت. تمام اثار نمایشی ایرانی و خارجی در باشگاه هامارتیا برنامه ریزی شده. 🧑‍🏫 در رپرتوار اول برای آشنایی با زبان درام 40 اثر نمایشی رو خوندیم ( در هنگام نوشتن این لیست اثر 38 رو در حال همخوانی هستیم ) و یک دید کلی درباره نمایشنامه ها به دست آوردیم ، در این همخوانی آثار ۲ درام نویس رو به صورت کامل همخوانی کردیم . 🤩 مارتین مک دونا و آنتون چخوف ( سیر هامارتیا باعث شد که نظرها درباره چخوف عوض بشه ، کسانی که ابتدا با چخوف ارتباط نمی گرفتند ، وقتی با هامارتیا همراه شدند، چخوف تبدیل به یکی از نویسندگان مورد علاقه شون شد ) بلاخره ابتدا باید بدونیم نمایشنامه چیه و زبان درام چه زبانیه و بعد که شناختیمش بریم به دنبال این که چطوری به وجود اومد و چه سیری رو طی کرد. این رپرتوار برای شروع نمایشنامه خوانی در باشگاه هامارتیا خونده شده. در انتهای هر رپرتوار لیست همخوانی اون رپرتوار منتشر خواهد شد. 💥 لازم به ذکره که ما در هامارتیا علاوه بر نمایشنامه هایی که میخونیم، بعضی از آثار نمایشی رو برای مطالعه بیشتر با هشتگ #متمم قرار می دیم ، این آثار یا اقتباسی از آثاری هستند که در حال خوندن اونها هستیم یا آثار کم اهمیت تری هستند که گذاشته میشن تا هرکسی اگر دوست داشت اونها رو بخونه ، خوندن این آثار در دوره همخوانی گروه نیست و فقط و صرفا برای مطالعه بیشتره . در این لیست شما بعد از اثر شماره ۴۰ می تونید متمم ها رو هم ببینید و اگر دوست داشتید اونها رو هم مطالعه کنید. اگر شما هم به ادبیات دراماتیک علاقه دارید ، خانواده بزرگ 305 نفره 🎭 هامارتیا 🎭 ( در روز ایجاد لیست ) با آغوش باز پذیرای شماست تا با ما در این مسیر جذاب همراه باشید :

95

یادداشت‌ها

          ⚪این اثر مک دونا اولین اثر از سه‌گانه‌ی جزایر آران است که شامل چلاق آینیشمان،ستوان آینیشمور و بانشی‌های اینیشیرین (به صورت فیلمنامه )می باشد.
جالب است بدانید که نمایشنامه‌ی بانشی‌های اینیشیرین هرگز به صورت نمایشنامه منتشر نشد. چرا که مک‌دونا باور داشت این اثرش، نمایشنامه‌ی خوبی از آب در نیامده است.چلاقآینیشمان اولین نمایشنامه این سه‌گانه با۹صحنه است،روایت از  یتیم معلولی‌ست که با دو خانم مسن که آنهارا عمه خطاب می‌کند زندگی می کند. از مطالبی که این دو روز مطالعه کردم گویا مک‌دونا همیشه این اضطراب را داشته است که این اثر تا آن حد که لایقش است مورد توجه قرار نگیرد و به دلیل بزرگ‌شدن نویسنده‌اش در لندن، نمایشنامه‌ای ایرلندی محسوب نشود. با این وجود، این نمایشنامه یک اثر خواندنی شده است که از بین چندین اثری که خواندیم از همه جذابتر بوده است وبه نسبت نمایشنامه های قبلی خشم وبی رحمی کمتری را شاهد هستیم.همانطور که از عنوانش پیداست، داستان‌های نمایشنامه‌های آن در جزایر آران رخ می‌دهد.اگر علاقه‌مند به تئاتر پست مدرن، دوستدار ساختارشکنی هستید،به نمایشنامه های خاص تاحدود زیادی سیاه و تابوشکن با چاشنی وحشت علاقه‌مند هستید مک دونا قطعا شما رو راضی می کند.
🔻در این نمایشنامه  ۹ کاراکتر حضور دارند.که در شروع نمایشنامه آنها با سن وظاهرشون به خواننده معرفی می‌شوند. کاراکتر‌هایی که هرکدام ویژگی و خصوصیات وشرارتهای مخصوص به خود را دارند ومسبب منحصر به فرد  شدن آنها شده.کاراکترهایی که راحت همدیگر را تحقیر میکنند،تمسخر لق لقه زبانشان است وباکی ندارند معلولیت جسمی یاظاهری افراد رور ریشخند کنند حتی باعلم به اینکه اون فرد خود انتخاب نکرده معلول باشه، زیبا نباشه یا حتی عمرطولانی داشته باشه  افرادی که همیشه در نمایشنامه های مک دونا کم نیستند،یکی از شخصیتهای جالب نمایشنامه جانی است که با انتشار خبرهای خصوصی افراد کسب درآمد میکند درابتدا بسیار برایم شخصیتی منزجر بود ولی در صحنه پایانی دید خواننده کامل به او عوض می شود،ودیگری  دختر ۱۷ساله ای را بینشون می بینیم که از فحاشی ابایی ندارد.درعین بددهنی وخشونت سربزنگاه بهترین تصمیم را می گیرد.
کاراکتر محوری این داستان شخصیت «بیلی چلاقه» است که به طریقی خود را به جزیره آینیشمور می‌رساند و بدین ترتیب نبود بیلی و رفتنش به جزیره آینیشمور، خود داستان‌هایی را پیش می‌آورد. در این نمایش نامه ما با موضوع قضاوت مواجه می‌شویم که این موضوع علاوه بر شخصیت ها، تماشاگران را نیز درگیر خود می‌کند. هر شخصیت داستان و شناسنامه‌ی مخصوص به خود را دارد و این قرار گرفتن آن‌ها کنار یکدیگر است که مخاطب را متوجه لحن همیشگی ومتفاوت مک دونا  میکند.
🔻نقطه عطف داستان بیلی کلاون، پسرکی یتیم و معلول  زمانی شروع میشه که وقتی یک گروه فیلم برداری هالیوودی به جزیره همسایه می آید، بیلی آن را فرصتی برای تغییر زندگی خود می بیند.بابی بونی،بیلی و هلن را به جزیره همسایه که فلاهرتی آنجاست می برد و چند روز بعد هلن و برادرش، بدون بیلی به آینیشمان برمی گردند. بابی بونی قایقران به عمه های بیلی که وظیفه سرپرستی او را برعهده دارند اطلاع می دهد که بیلی از طرف گروه فیلمبرداری برای تست فیلمی درباره پسری فلج به آمریکا برده شده است. او نامه بیلی را به آنها می دهد که در آن بیلی ادعا می کند اگر برای عمه ها نامه نمی نویسد فقط به این دلیل است که خوشحال است و سخت کار می کند. مدتی می گذرد و دیگر خبری از بیلی نمی شود و عمه های او فکر می کنند که بیلی مرده است اما نمایش فیلمی در کلیسای جزیره آینیشمان پایان دیگری را برای نمایشنامه و سرگذشت بیلی رقم می زند.
🔻چند نکته جالب در مطالعه این نمایشنامه به ذهنم‌رسید:
✔️طرز بیان زمان رویداد نمایشنامه توسط جانی ومادرش با خبری از روزنامه که به قدرت رسیدن هیتلر  اشاره می‌کنند بدون بردن نام او تنها با تمسخر سبیل او
✔️در نمایشنامه هایی که تا به اکنون از مک دونا خوانده ایم  چندین بار از مهاجرت صحبت شده از علاقه خیلی از شهروندان ایرلندی به آمریکا از اینکه آنجا را مدینه فاضله خود می‌دانند.
✔️ کتاب را با ترجمه شادی فرزین که مترجم ناآشنایی بود خواندیم ولی نتیجه کار مطلوب بود واینبار مترجم  آزادی عمل بیشتری داشته است در برگردان اثر مک دونا به فارسی

🔥🔥حتماً ایرلند جای خوبیه که مدیر هامارتیا تصمیم گرفتن از یه نویسنده ایرلندی‌تبار این همه نمایشنامه بذارن برای همخوانی توی گروه
و ما باهم بخونیم ولذت ببریم.
        

65

          نمایشنامه‌ای از مارتین مک‌درنا، کمدی سیاهی است از امید و ناامیدی؛ آرزوهای بزرگی که بر باد می‌رود؛ امیدهایی که ناامید می‌شوند و باز جای خود را به امیدها و آرزوهای دیگری می‌دهند.
آمریکا سرزمین موعودی است که همه دوست دارند به رویاهایشان در آنجا برسند اما وطن چیز دیگری است. بیلی چلاقه هم که به این آرزو می‌رسد، باز هیچ چیزی جای وطن را نمی‌گیرد. هلن (نمی‌دانم چرا مرا یاد هلن تروایی می‌اندازد) و عشق به او در آخرین لحظات امید را در بیلی چلاقه زنده می‌کند و جای همه ناکامی‌ها را می‌گیرد؛ هرچند که مرگ همیشه در کمین است و در آخرین تصویر نمایش هم خود را با لکه‌ای خون از گلوی بیلی نشان می‌دهد. 
ترجیع‌بند «ایرلند نباید همچینام جای بدی باشه» که فلانی و بهمانی خوش دارند اینجا بیایند، بارها در نمایش تکرار می‌شود و نشان می‌دهد که هرچند قفسهٔ خواروبارفروشی فقط از نخودفرنگی و کنسروش پر شده و خبری از آب‌نبات‌های رنگارنگ آمریکایی نیست، باز برای ساکنان این جزیرهٔ [لابد] دورافتاده وطن است و دل کندن از آن راحت نیست. از این نظر حس مرا برانگیخت و با ساکنان آینیشمان لحظه‌لحظه را زندگی کردم.
یکی از معماهای اصلی این نمایشنامه سرنوشت پدر و مادر بیلی است که چند بار گرهش گشوده می‌شود و باز می‌فهمیم که رودست خورده‌ایم و هیچ قطعیتی دربارهٔ آنها وجود ندارد؛ حتی وقتی در پردهٔ آخر، در گفتگوی میان دو عمه گره اصلی باز می‌شود باز هم من نتوانستم به آن اعتماد کنم. سه قصه یا شاید هم بیشتر درباره والدین بیلی نقل می‌شود که هنر مک‌دونا را در روایت‌گری نشان می‌دهد. این تودرتویی و فریبکاری راوی در سرنوشت بیلی در طول داستان هم جلوه دارد و اگرچه آن را لطیفه‌مانند می‌کند اما نقص پیرنگی لطیفه را ندارد و شخصیت‌ها به دلایل موجهی دروغ می‌گویند و همین فریبکاری داستان را به پیش می‌برد. 
جانی، خبرچین جزیره، که مدام اخبار را جابجا می‌کند، به نظرم نمایندهٔ نویسنده در نمایش است و این عدم قطعیت در داستان را با شایعاتی که پخش می‌کند موجه‌تر می‌کند و آیا جز این است که داستان، خود، شایعه‌ای بیش نیست؟


        

24

        چهارمین نمایشنامه‌ای ‌که با هامارتیا خواندم.
ماجراهای جاری در نمایشنامه ریتم خوبی دارن و شما رو با خودشون همراه می‌کنن. هرچند فضای داستان چندان شیرین و شاد نیست و تلخه، اما طنزی که در نمایشنامه جاریست باعث می‌شه بشه تحملش کرد.
آدم‌های داستان صفر و صد نیستند. حتی هلن شر و بددهن هم گاهی مهر و محبتی به خرج می‌ده و طوری نیست که ازش بی‌زار بشیم. بیلی هرچند جسم ناتوانی داره، مهربان و باهوشه. عمه‌ها هرچند غرغرو و زودرنج، دلسوزن. بابی با تمام خشونتش، عطوفت به خرج می‌ده و جانی، هرچند خاله زنک و حرّافه، اما حاضر نیست بیلی رو بابت اتفاقی که در کودکی براش افتاده سرخورده کنه و جانش رو نجات داده. هلن هم با تمام شرارت‌هاش، گاهی خیری به دیگران می‌رسونه. آدم‌ها، خصائص و ویژگی‌هایی دارند که می‌شه در مردم عامی کوچه و خیابان دید. مامی دائم الخمر، مایل به آزار دیدن بیلی و عمه‌ها نیست. اما با این حال انگار جامعه‌ای رو می‌بینیم که اخلاق‌مداری خیلی وقت‌ها چندان هم الزامی نیست. در واقع ما شاهد مدینه فاضله‌ای نیستیم که در اون همه چیز سر جای درست خودشه. کمدی سیاهی می‌بینیم از آدم‌هایی که هرچند شاید خیلی هم اخلاق‌مدار و بانزاکت نیستند، اما نفرت برانگیز هم نیستند و می‌شه دوستشون داشت.
شخصیت اصلی، من رو با خودش خیلی همراه کرد. بیلی نوجوان باهوش و مهربانی‌ست که اگرچه خیلی وقت‌ها ترجیح می‌ده گاوها رو ببینه و کتاب‌های عتیقه بخونه به جای اینکه با آدم‌هایی که دائما ضعف جسمانیش رو به رخش می‌کشن هم‌سخن بشه، اما برای همین آدم‌ها شفقت به خرج می‌ده ولی با این حال، دروغ هم می‌گه. گویی همه آدم‌هایی رو به تصویر می‌کشه که ذات خوبی دارن اما به خاطر جوی که آزارشون می‌ده به این نتیجه می‌رسند که ظاهرا مجبورا یک سری کارهایی رو انجام بدن که حتی توی نظام ارزشی خودشون هم نکوهیده‌ست. بیلی عمیقا قبول داره که تنها آدم معیوب جزیره نیست : "این‌جا کلی آدم هستن که مث من چلاقن. فقط عیبه تو ظاهرشون نیست. "
متن نمایشنامه البته پر از الفاظ رکیک هست. اتفاقا بیشتر این الفاظ توسط هلن به کار می‌ره. دختر زیبایی که خیلی جاها خودش هم به این نتیجه می‌رسه که زیادی خشنه، ولی انگار این خشونت برای او که یه آدم بی‌کس و کاره و جز برادر کوچکش گویا کسی رو نداره یه مکانیسم دفاعیه. :
بیلی : هلن، مجبوری این قدر خشن باشی؟
هلن : بعله که مجبورم انقدر خشن باشم، اگه قرار باشه گول نخورم باید همین‌قدر باشم.
یا 
بیلی : خب نمی‌شه یه ذره از خشونتت کم کنی؟ نمی‌شه دختر مهربونی باشی؟
هلن : معلومه که می‌تونم، حق با توئه. اون وقت از فردا به سیخ می‌کشنم.
در واقع این میزان عصبیت انگار نوعی واکنش به زندگی سخت و تنش درون زندگی افراده. برای مثال حتی جایی که عمه‌ها در ابتدا از سر لج و عصبانیت برای بیلی آرزوی مرگ می‌کنن، اما باز هم نمی‌تونن آن همه اضطراب و غمی که برای بیلی متحمل می‌شن رو کتمان کنن. یه چیزی شبیه کاراکتر مادر ایرانی که معمولا خانم مریم امیرجلالی بازی می‌کنن. در عین پرخاشگری و عصبی بودن به خاطر تحمل میزان زیادی از اضطراب و رنج، مهربان و دلسوز و همیشه نگران.
ترجمه البته ترجمه روانی هست و تلاش شده تا جایی که ممکنه عبارات و اصطلاحات برای مخاطب فارسی زبان قابل فهم باشه که شایسته تقدیره.
پایان داستان هم در اوج ناراحتی، برای مخاطب روزنه امیدی ایجاد می‌کنه و باعث می‌شه یه نفس راحتی بکشیم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

bita

bita

1403/10/13

          یادداشتی بر نمایشنامه چلاق اینیشمان 

مارتین مک دونا رو حتما می‌شناسید.
نمایشنامه نویس،فیلم نامه نویس و کارگردان اینگلیسی-ایرلندی.
اگر اهل نمایشنامه خوندن باشید مرد بالشی معروف ترین اثر مک دوناست،همچنین مراسم قطع دست در اسپوکن هم از مک دونا ترجمه شده.
اما حتی اگر اصلا اهل تئاتر و نمایشنامه نیستید مک دونا در سینما هم آدم شناخته شده ایه.

چلاق اینیشمان یکی از متفاوت ترین کار های مک دوناست‌.
توش خبری از خون و خونریزی و خشونت های همیشگی مک دونا نیست و فضای روشن تری داره.
هرچند پایان تلخ و شیرین نمایشنامه اجازه نمیده خیلی هم از فضای کمدی سیاه مک دونا دور بشیم.

چیزی که نظر منو خیلی جلب کرد کارکتر های جالب این نمایشنامه بود.

هیچ کدوم از کارکترهای نمایشنامه بی نقص نیستند و واقعی به نظر میان و دوست داشتنی هستند و با توجه به تعداد کارکتر ها خوب پرداخته شدن و عمق مناسبی دارند.

مثلا بیلی شخصیت اصلی نمایشنامه که به خاطر نقص فیزیکی مادرزادیش همیشه از بالا به پایین بهش نگاه شده و مسخره شده ادم فهمیده و باهوشیه.
یا بیبی بابی با اینکه زمخت به نظر میرسه ولی تنها کسیه که به بیلی به چشم یک انسان نگاه میکنه.
و جانی پتین مایک هم با اینکه خیلی فضوله ولی دل مهربونی داره و سعی میکنه درواقع از بیلی محافظت کنه.

چلاق اینیشمان به قهرمانش که همیشه ضعیف نگه داشته شده‌ اجازه‌ میده امید داشته باشه و حتی رویاشو که رهایی از این فضای خسته کننده و مسمومه تجربه کنه. 
و حتی اجازه میده که قهرمانش تو ارتباط با آدما پیشرفت کنه و صمیمی تر بشه.
اما درست لحظه شادی به ما یادآوری میکنه که نه، این قهرمان محکوم به مرگه.

و من پایان بندی این نمایشنامه رو خیلی دوست داشتم
و خوندنش رو پیشنهاد میکنم.
        

3

        این نمایش‌نامه بسیار عالی و فوق‌العاده بود و از خواندنش به‌راستی لذت بردم. این پنجمین اثری است که پس از «مَرد بالشی» ، «ملکۀ زیبایی لی‌نِین» ، «جُمجُمه‌ای در کانه مارا» و «غرب غم زده» از «مارتین مک‌دونا» می‌خوانم.

گرچه چهار اثر قبلی هم بد نبودند، اما این اثر، هم فضای متفاوت‌تری با آنها دارد و هم بسیار لذت‌بخش‌تر و خواندنی‌تر است؛ البته با وجود همان فضای تیره و تار و زبان خاص و ویژۀ «مارتین مک‌دونا» که در آثار قبلی وی نیز شاهدش بودیم و شاید این امضای «مک‌دونا» در آثارش باشد.


داستان از فروشگاه دو خواهر سالخورده «کیت» و «آیلین» که حدود شانزده سال پیش، سرپرستی پسری چُلاق به نام «بیلی» را بر عهده گرفته و بزرگش کرده‌اند، آغاز می‌شود.

پدر و مادر بیلی وقتی دیدند که مشکلات شدید جسمی دارد، قصد داشتند با بستن کیسه‌ای پر از قُلوه سنگ به دستش، او را غرق کنند و خود نیز از آن جزیره بروند که در طوفان گرفتار و غرق شدند.

مردی به نام «جانی پَتِن مایک» که خبرنگار و فضول منطقه است و خبرها را به دیگران می‌دهد و در ازای آن چیزی از آنها می‌گیرد؛ سَـرِ بِـزَنگاه سر می‌رسد و بچه را از دست آنان می‌گیرد و نجاتش می‌دهد. 
«بیلی» وقتی به گاوها می‌رسد، به آنها زُل می‌زند و ساعت‌ها وقتش را چنین سپری می‌کند.
او به دختری خشن و تندخو، اما زیبا به نام «هِلِن» دل بسته است و تا مدت‌ها جرات و جسارتِ ابراز این عشق و علاقه را ندارد.

وقتی از «هلن» و برادرش می‌شنود که برای دیدن گروه فیلم‌سازی آمریکایی می‌خواهند به آینیشمور بروند، نامه‌ای مبنی بر سِل داشتن و نزدیکی مرگش در سه ماه آینده از زبان پزشک محلی جعل می‌کند و به «بانی‌بونی» صاحب قایقی که «هلن» و برادرش را خواهد برد، می‌دهد و «بانی‌بونی» دلش برای او می‌سوزد، چون سال قبل همسرش هم به مرض سِل از دنیا رفته است و او را با خود می‌برد.

هفتۀ بعد «بانی‌بونی»، «هلن» و برادرش را می‌آورد؛ اما از «بیلی» خبری نیست و همه فکر می‌کنند که او به آمریکا رفته و همان جا بر اثر بیماری سِل مُرده است. 

در این بین فیلمِ مُستَنَد ساخته شدۀ آمریکایی‌ها در بارۀ شکار کوسه را به آنجا می‌آورند و نمایش می‌دهند و پس از اتمام فیلم، ناگهان «بیلی» از پشت پرده بیرون می‌پرد و می‌گوید که نتوانسته در آمریکا بماند و به خاطر علاقه به دوستان و هم محلی‌ها بازگشته است.

در صحنۀ پایانی «بیلی» از علاقه‌اش به «هلن» می‌گوید و از او درخواست می‌کند که با هم به پیاده‌روی بروند. اما «هلن» با همان خشونتی که برای مقابله با سوء استفادۀ دیگران از خودش در پیش گرفته، با او برخورد کرده و دلش را می‌شکند.

پس از رفتن «هلن»، «بیلی» کیسه‌ای را پر از قوطی‌های نخود فرنگی می‌کند و با طنابی به دستش می‌بندد و در حالی که اشکش جاری است، قصد خودکشی دارد.

در همین حین، در می‌زنند و «بیلی» در را باز می‌کند و «هلن» را می‌بیند که برگشته تا با «بیلی» قرار پیاده روی برای دو روز بعد را بگذارد، مشروط بر اینکه هیچ کسی آن دو را با هم نبیند تا به وِجهۀ او آسیبی نرسد.

«بیلیِ عاشقِ مفلوک» می‌پذیرد و پس از رفتنِ «هلن»، کیسه و نخود فرنگی‌ها را سر جایشان می‌گذارد و سرفه‌ای می‌کند و دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و متوجه می‌شود که خون همراه با سُرفه دستش را پر کرده است...!

شاید «بیلی» بیچاره با این حال خراب، تا دو روز دیگر که روز قرار پیاده‌روی و گفتگو با «هلن» است تاب نیاوَرَد و این آرزو را با خود به گور ببرد و شاید... .

این مسئله یعنی عشق یک انسان که از نظر جسمی دچار مشکل است، به یک انسان سالم، برای بیشتر اهالی آن جزیره و شاید بسیاری از ما، غیر قابل قبول یا غیر قابل تصور باشد.

اما واقعیت این است که در پسِ این چهره و اندام ظاهری، روح و روانی نهفته است که نه بیمار و نه معلول و نه به قول «مک‌دونا» چُلاق است و آن انسان، هم عشق را می‌فهمد و هم دوست دارد به دیگران عشق بورزد و دیگران هم به او عشق بورزند.

آری؛ این موهبت الهی به تمام انسان‌ها داده شده است و تنها کسانی که مشکل روحی و روانی یا عصبی دارند، ممکن است در این موضوع کمی دیریاب یا کم‌دَرک باشند.

وگرنه نوع انسان این موهبت الهی را در وجود خود دارد و نمونۀ این مطلب را در داستان «معشوق او» از «ماکسیم گورکی» در مجموعه داستان‌های کوتاه نویسندگان روس، به نام «دماغ» خواندیم و دیدیم که یک زن تنها و غریب و بی پناه به نام «ترزا»، برای آرامش خودش از دانشجویی می‌خواهد که به معشوق خیالی او و متقابلا از طرف معشوق خیالی او به خودِ زن، نامه بنویسد تا او هم احساس کند که معشوقی دارد و به این نیاز و خواستۀ درونیش پاسخ لازم را بدهد.

به هر صورت این نمایش‌نامه، از عشق یک نوجوان به نوجوان دیگر سخن می‌گوید و اینکه جامعۀ اطرافیان وی، به هیچ روی به او اجازه عشق‌ورزی و ابراز علاقه به معشوقی که او را دوست می‌دارد نمی‌دهد؛ وگرنه دلیلی نداشت که «هلن» درخواست «بیلی» را به سختی و با شرایط خاص بپذیرد.

داستان این نمایش هم مانند دیگر آثار «مک‌دونا» فضای غمناک و تیره‌ای داشت که با رنگ و بوی عشق، کمی جذاب‌تر، زیباتر و قابل‌تحمل‌تر شده بود و با وجود بخش‌های دردناک و غم‌انگیزش، هم‌چنان خواندنی و در یاد ماندنی خواهد ماند.

این اثر «مک‌دونا» برای من ملایم‌تر، روان‌تر و کمی روشن‌تر و به نظرم بهترین اثرِ او در بین آثاری که از او خوانده‌ام بود، هر چند بسیاری از خوانندگانِ آثارِ او، «مرد بالشی» یا اثری دیگر را بهترین اثر او بدانند.

و اما سخن پایانی در بارۀ این اثر؛ تقریبا تمام افرادی که در نمایش‌نامه حضور دارند، اعتماد به نفس ندارند و وقتی می شنوند که مثلا یک فرانسوی به ایرلند آمده، می‌گویند؛ حتما ایرلند جای خوبی است که یک فرانسوی به آنجا آمده است. 

در طول نمایش‌نامه جملاتی از این قبیل بارها تکرار می‌شود تا این ایراد بزرگ و خودباختگی و شیفتۀ آمریکا و غرب بودن، در افکار و گفتار اهالی ایرلند را به خوبی نشان بدهد.

چه بسا انگلیسی‌ها برای شکست دادن مردم ایرلند؛ در ایجاد این تصورات ذهنی نادرست و شکل دادنش، نقشی پُررنگ داشته باشند. 

شاید «مک‌دونا» می‌خواهد بگوید؛ ما چیزهای بسیار ارزشمندتری داریم که خوب، عالی و فوق‌العاده بودن کشور، مردم و وطنمان را ثابت کند و دیگر نیازی به این بهانه‌های بی‌ارزش نیست.

«مارتین مک‌دونا» آفرین بر تو و بر قلمت! با خلق این اثر مانا و زیبا و اشک‌آور و قابل تأمّل!

و چه نکتۀ زیبایی را «آقای خطیب» در پیشانی یادداشت‌شان بر این کتاب نوشته‌اند و من به عنوان «حُسنِ خِتام» عینا نقل می‌کنم: 

«... حتما «ایـرلنــد» جای خوبیه که نویسنده‌ای مثل «مک‌دونا» اونجا نمایش‌نامه می‌نویسه...!»
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

15

حتما ایرلن
          حتما ایرلند جای خوبیه که نویسنده ای مثل مک دونا اونجا نمایشنامه می نویسه ...!

مارتین مک دونا ، همونطوری که برای اهالی تئاتر نامی آشناست ، برای اهالی هامارتیا هم دیگه آشنا شده و خودش تبدیل به یکی از بچه های هامارتیا شده. 

این پنجمین اثر از این نویسنده ایرلندیه که در هامارتیا داریم می خونیم و از خوندنش هم اصلا پشیمون نیستیم. 

باز هم برگشتیم به ایرلند ، چند مایل اونطرف تر از کانه مارا در لی نین ، گذرمون اینبار به جزیره ای به نام آینیشمان افتاده که اهالی اون همدیگه رو میشناسن و ما هم قراره باهاشون آشنا بشیم...

وقتی وارد این جزیره بشیم می بینیم که یک مغازه بقالی کوچیک اونجا وجود داره که دو پیرزن اون رو اداره می‌کنن به همراه به اصطلاح برادر زاده شون " بیلی چلاقه " که همون چلاقِ آینیشمانه...

از داستان چیزی رو لو نمیدم تا برید بخونید. 

فرق یک اثر هنری درجه یک با سایر آثار به اصطلاح هنری همینجا مشخص میشه. جایی که بیلی تبدیل به مسئله ما میشه. نگرانش میشیم ، دنبالش می کنیم و براش دل می سوزونیم. 

ما به همه چلاق های کوفتیِ جهان ( وام گرفته از خود مک دونا ) کاری نداریم. ما بیلی برامون مهمه ... 
بیلی ای که دوست نداره بهش بگن چلاق اما حتی نویسنده هم اونو چلاق صدا میزنه ... 

این اثر مک دونا ، برعکس سه گانه لی نین و نمایشنامه مرد بالشی ، اصلا و ابدا خونین و وحشیانه نیست اما تا دلتون بخواد غمناکه... 

علیرغم این که نمایشنامه پر از دیالوگ ها و تیکه های ناب و طنزه که میتونه شما رو به قهقهه بندازه ، اما غم سرتاسر وجودشو گرفته. 

شخصیت پردازی نمایش عالی و درجه یکه و کاراکترها باورپذیرند... همه این انسان های به ظاهر خشن و بد دهن و بی رحم ، ته دلشون از مهربونی هم بی بهره نیستند.

صحنه آخر نمایشنامه ، بی نظیره... علاوه بر این که سه بار به‌ مخاطب شوک میده و بی نهایت غمگینش می کنه ولی با آخرین کلمات نمایشنامه لبخندی تلخ رو به لبان مخاطب می نشونه و این خودِ خودِ هنره...

ترجمه اثر هم ترجمه خوب و روون و ساده ایه ولی همچنان مشکل انتقال فحش ها وجود داره... کاش راهی براش پیدا بشه ...

چلاق آینیشمان رو مثل سایر آثار مک دونا دوست داشتم و توصیه می کنم حتما بخونید... 

        

45