یادداشت امیر امامی
1403/11/26
نمایشنامهای از مارتین مکدرنا، کمدی سیاهی است از امید و ناامیدی؛ آرزوهای بزرگی که بر باد میرود؛ امیدهایی که ناامید میشوند و باز جای خود را به امیدها و آرزوهای دیگری میدهند. آمریکا سرزمین موعودی است که همه دوست دارند به رویاهایشان در آنجا برسند اما وطن چیز دیگری است. بیلی چلاقه هم که به این آرزو میرسد، باز هیچ چیزی جای وطن را نمیگیرد. هلن (نمیدانم چرا مرا یاد هلن تروایی میاندازد) و عشق به او در آخرین لحظات امید را در بیلی چلاقه زنده میکند و جای همه ناکامیها را میگیرد؛ هرچند که مرگ همیشه در کمین است و در آخرین تصویر نمایش هم خود را با لکهای خون از گلوی بیلی نشان میدهد. ترجیعبند «ایرلند نباید همچینام جای بدی باشه» که فلانی و بهمانی خوش دارند اینجا بیایند، بارها در نمایش تکرار میشود و نشان میدهد که هرچند قفسهٔ خواروبارفروشی فقط از نخودفرنگی و کنسروش پر شده و خبری از آبنباتهای رنگارنگ آمریکایی نیست، باز برای ساکنان این جزیرهٔ [لابد] دورافتاده وطن است و دل کندن از آن راحت نیست. از این نظر حس مرا برانگیخت و با ساکنان آینیشمان لحظهلحظه را زندگی کردم. یکی از معماهای اصلی این نمایشنامه سرنوشت پدر و مادر بیلی است که چند بار گرهش گشوده میشود و باز میفهمیم که رودست خوردهایم و هیچ قطعیتی دربارهٔ آنها وجود ندارد؛ حتی وقتی در پردهٔ آخر، در گفتگوی میان دو عمه گره اصلی باز میشود باز هم من نتوانستم به آن اعتماد کنم. سه قصه یا شاید هم بیشتر درباره والدین بیلی نقل میشود که هنر مکدونا را در روایتگری نشان میدهد. این تودرتویی و فریبکاری راوی در سرنوشت بیلی در طول داستان هم جلوه دارد و اگرچه آن را لطیفهمانند میکند اما نقص پیرنگی لطیفه را ندارد و شخصیتها به دلایل موجهی دروغ میگویند و همین فریبکاری داستان را به پیش میبرد. جانی، خبرچین جزیره، که مدام اخبار را جابجا میکند، به نظرم نمایندهٔ نویسنده در نمایش است و این عدم قطعیت در داستان را با شایعاتی که پخش میکند موجهتر میکند و آیا جز این است که داستان، خود، شایعهای بیش نیست؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.