امیر امامی

امیر امامی

@emami59

18 دنبال شده

20 دنبال کننده

یادداشت‌ها

امیر امامی

امیر امامی

3 روز پیش

        ترجمهٔ پری صابری و شاملو را همزمان خواندم و اجرایی دانشجویی و ضعیف از آن را هم در یوتیوب دیدم. یرما حدیث اسارت زن در جامعه‌ای کوچک، سنتی و مردسالار است که جای گوسفند در آغل و زن در خانه است؛ ویکتور، معشوق دوران نوجوانی یرما، در جای دیگری مقام مرد را در پشت گاوآهن تصویر می‌کند.
«یرما» ظاهراً یعنی بایر و ویران و نابارور؛ این نام که در آغاز به زن داستان داده شده، در پایان جای خود را در شوهر یرما، یعنی خوآن، می‌یابد. زن داستان نیست که مطابقتی با طبیعت ندارد؛ مردِ سالار داستان از آغاز زن‌ستیزانه یرما را خانه‌نشین می‌کند و با سرشت طبیعی او می‌ستیزد و در پایان داستان، پیرزن کافر فاش می‌کند که آنکه با طبیعت نیست و نازاست مرد است و سزاوار مجازات؛ و یرما در واکنشی تراژیک خود را به نیستی می‌کشاند.
شاعرانگی در تمام نمایشنامهٔ لورکا موج می‌زند و در اثر او به نظر می‌رسد که نشانه‌های بسیاری از فرهنگ عمومی و زندگی روستایی مردم زمانهٔ او وجود داشته باشد اما در ترجمه‌ها نمود نیافته است. 
بخشهایی از نمایش شعر است و ظاهراً متل؛ شاملو آزادانه این شعر و متل‌ها را ترجمه کرده و هرچند زیباست اما روح اصلی اثر نیست بلکه روحی جدید در این کالبد است.  شعرهای متن ترجمهٔ صابری هم ظاهراً به ترجمهٔ یدالله رویایی است که اگر فرضا دقیق باشد، دو نکته دارد؛ یکی اینکه رویایی ظاهراً چیزی از وزن شعر نمی‌داند و دیگر اینکه گیج‌کننده و آزاردهنده است. شاید به همین دلیل است که شعرها از آن اجرای ضعیف مدرسهٔ بازیگری حذف شده بود. 
اگر اجرای دیگری از آن سراغ دارید که دردسترس است، لطفا مرا از آن مطلع کنید.
      

17

امیر امامی

امیر امامی

5 روز پیش

        کتاب جستاری است درباره سعادت که در قالب گفتگوی شخصیت‌ها شکل گرفته است. شاهزاده حبشه، راسلاس، به همراه پیر فرزانه، ایلماک، و خواهرش و ندیمهٔ خواهرش (که این دو از میانه‌های داستان شخصیتی سخن‌گو می‌یابند) از قرنطینهٔ شاهزادگی یا حبسی کامروایانه می‌گریزند و در جستجوی خوشبختی راهی قاهره می‌شوند. در این میان مانند گفتارهای یونانی و به شیوهٔ سایر آثار کلاسیسیزم با نظر به یونان باستان، گفتگوها پیش‌برندهٔ بحثهای فلسفی دربارهٔ معنای زندگی و سعادت است. « خرد » و تکیه بر آن هم با توجه به همان تبعیت از دوران کلاسیسیزم نقش ویژه‌ای در گفتگوها دارد. 
درواقع، راسلاس، در آرمانشهری برساخته، دچار ملال می‌شود و در جستجوی خود به ایلماک می‌رسد و با فرار از این آرمانشهر ملال، به یافتن سعادت روی می‌آورد. با جوانان هم‌نشین می‌شود و آنان را در سبکساری می‌یابد؛ به آموزگار اخلاقی می‌رسد که روز بعد در سوگ دختر خود هرآنچه سفارش می‌کرد کنار می‌نهد و زندگی چوپانان را پر از حسادت و نادانی درمی‌یابد؛ ثروت را در بیم قدرتمندان می‌بیند و زاهدی کرانه‌جسته را زیارت می‌کند که از ریاضت خود ناشاد و ملول است؛ فیلسوفی که راز سعادت را در هماهنگی با طبیعت می‌داند، نمی‌تواند اندیشهٔ خود را به‌خوبی تبیین کند و به همین ترتیب داستان با پایانی نسبتاً باز به انجام  می‌رسد و به نظر می‌رسد نگاه مذهبی جانسون در تعریفات زاهدانهٔ پایانی کتاب از سعادت موثر است. 
باری، این فرهنگ‌نویس انگلیسی در این (به‌گفتهٔ مترجم) یگانه اثر داستانی خود، با دایرهٔ واژگانی وسیع و توانایی در استدلال می‌تواند خواننده را تا پایان همراه خود سازد، به‌شرطی که خواننده از احتجاجات یونانی‌مآبانه و فیلسوف‌شکل دربارهٔ سعادت خسته نشود و به بحث علاقه داشته باشد. 
جانبداری پایانی کتاب از زندگی زاهدانه سبب آن شد که امتیاز کمتری بدان دهم وگرنه ترجمهٔ مترجم (مهبد ایرانی‌طلب) بسیار خوب و دقیق و همراه با تلاش در برگردان ظریف مفاهیم به نظر می‌رسد.
      

1

امیر امامی

امیر امامی

6 روز پیش

4

امیر امامی

امیر امامی

7 روز پیش

        ترجمهٔ آبتین گلکار واقعا ستودنی است. او خود گفته که این اثر را که در اصل موزون بوده، بدون وزن ترجمه کرده است ولی در نمایشنامهٔ پایانی (ضیافت به روزگار طاعون) توانایی  ترجمهٔ موزون را هم از خود نشان داده است.
جستار پایانی کتاب که تفسیری بر همین نمایش نامه پایانی است، هم خواندنی است و توصیه می‌کنم اگر کسی این اثر را خواند، آن را ناخوانده رها نکند.
آنچه من بیشتر پسندیدم، دو نمایشنامه «مهمان سنگی» و «ضیافت...» بود. 
آنچه را که مهیب می‌یابم لذت‌بخش هم تلقی می‌کنم و تصویر حضور مجسمهٔ سنگی شوهر مقتول زن بیوه که به دست دون ژوان کشته شده و مواجههٔ او با دون‌ژوانی که با آن زن خلوت گزیده هولناک و به گمانم زیباست.
تصویر گاری طاعون‌زدگان در ضیافت و آنچه زن نمایش از تصویر مرگ بر زبان می‌آورد نیز به همین ترتیب ترساننده و خیره کننده است.
سرود رییس ضیافت در مواجهه با طاعون و ستایش آن هماوردجویی‌ای زیباست که مرا با یاد دوران قرنطینه انداخت  و تمام هراس‌های وجودی آن زمان را در خاطرم زنده کرد ؛ هرچند که بسیار در مواجهه با آن پدیده ترسیده و درخودفرورفته بودم.
باری، ظاهراً خود پوشکین هم این اثر (چهار تراژدی) را در دوران وبا سروده است و خود در ملکی دورافتاده ماه عسلش را با همسرش می‌گذرانده است و مترجم آنگونه که اشاره کرده است از وبا با تعبیر طاعون یاد می‌کرده. زهر تنهایی و یأس در وجودش سرایت کرده بوده و این مجموعه که شاهکاری کلاسیک از ادبیات روسیه است، حاصل این تجربه اگزیستانسیالیستی است.

      

7

        به نظرم این اثر سویفت فراکتاب است. کتابی است دربارهٔ کتابها و نویسندگان. همانطور که از نام آن برمی‌آید، سویفت نبردی خیالی میان نامداران کهن و عصر خود تصویر کرده که در آن معاصرانش در قالبی مضحک و ناکارآمد و در خیالی واهی در همسری با نویسندگان کهن (که اکنون همچون خدایان در آسمان ادب می‌درخشند) تلاش بر شکست آنان دارند و از همه بدتر و مضحکتر ریچارد بنتلی و وارن هستند که در هجویهٔ پایان کتاب شکست سختی از کلاسیک‌ها می‌خورند. 
متن مربوط به جدال همیشگی «نو» و «کهن» است و سویفت سرسختانه مدافع قدما است. آنچه در گذر سالیان خیلی به چشم می‌آید آن است که آن نومایگان همعصر سویفت که این چنین آنان را به سخره گرفته است، اکنون خود جزو قدما و «کلاسیک»ها هستند و این تناقض به گمانم همیشه باقی است؛ آنچه داور واقعی در این میان است، «زمان» است و «فراموش ناشدن». چه بسیار نویسندگان و هنرمندان کهن که اکنون از آنها ( حتی اگر آثارشان در دسترس باشد) فقط نامی در یادها باقی مانده و کسی آنها را نمی‌خواند. این داور بسیار بی‌رحم است ولی داوری او بی‌گمان از هر نوع قضاوت دیگر پذیرفتنی‌تر است. 

طنز زبان سویفت قوی و گزنده است و تصویرهایی که می‌دهد، تلاش برای بازسازی حماسه‌های کهن است. کاش مترجمی توانا این اثر را به فارسی برمی‌گرداند تا هم ظرایف زبانی را به دقت بیشتر ترجمه می‌کرد و هم توضیح دقیقی برای ارجاعات و اشارات و تلمیحات می‌نوشت. ترجمهٔ کنونی بسیار بد و نادقیق و توضیحات نارساست.
خوشبختانه امروزه اینترنت یاریگر خوبی است و من در میانه هرجا که می‌ماندم از آن کمک می‌گرفتم. 

نکات دیگری را هنگام گزارشم از فرایند خواندن، در اینجا نوشتم؛ اکنون دو نکتهٔ دیگر را هم به آنها می‌افزایم:
۱. دشمنی با منتقدان ظاهراً همیشگی است و جالب اینکه هومر الههٔ انتقاد را می‌کشد.
۲. در هنگامهٔ نبرد به طرزی جالب و بدیع از اصطلاحات مربوط به افتادگی متن در خلال نوشته استفاده می‌کند که گویا خود این افتادگی حاصل آسیب اوراق از این نبرد میان کلاسیک‌ها و مدرنها است.
توضیح بیشتر آنکه در هنگام تصحیح نسخه‌های خطی مصححان از عبارات لاتین برای توصیف نسخهٔ خطی خود و وضعیتی که دارد، استفاده می‌کنند. ( مثلا در افتادگی‌های متن و اوراق نسخه را نشان می‌دهند)؛ سویفت هم از عبارات لاتین مخصوص مصححان استفاده کرده و اینطور وانمود کرده که دارد نسخه‌ای را عرضه و تصحیح می‌کند که برخی جاها، اوراق آسیب دیده‌اند و البته این آسیب حاصل نبرد این کتابها است. 

نکته مهم آخر برای کسانی که علاقمند به خواندن درست این کتاب هستند: 
متن انگلیسی ساده‌شدهٔ این کتاب در این آدرس موجود است و می‌توان از آن برای فهم زیبایی‌ها و ظرافت‌های این متن استفاده کرد: 

https://www.amblesideonline.org/battle-paraphrase


      

16

        تجربه خواندن دوباره این نمایشنامه برای من هنوز هم لذت‌بخش بود. نکته اینجاست که علی‌رغم لطیفه‌گونه بودن این داستان لو رفتن پایان آن کل نمایشنامه و داستان آن را بی‌معنی نمی‌کند.
ماجرا سوءتفاهمی است که در پایان نمایشنامه‌ برطرف می‌شود و از این نظر ما را به یاد چخوف می‌اندازد. غم و اندوه و اضطرابی که لورا و مادرش تحمل می‌کنند و دنبال کسی هستند که در نبود تام از نظر اقتصادی (بعنوان شوهر لورا) آنها را حمایت کند به جایی می‌کشد که از یکی از دوستان تام دعوت کنند که به خانه بیاید تا لورا با او آشنا شود. غافل از اینکه هر مرد جوانی الزاما نمی‌تواند در رابطه قرار گیرد. 
مادر از فرط عشق به بچه‌های خود عیب آنها را نمی‌بیند و به همین دلیل از دنیای واقعی دور است؛ پسر، یعنی تام، در آرزوی بیرون آمدن از انبار و سفر کردن به ناکجاآباد در رؤیا به سر می‌برد و دختر، یعنی لورا، هم در نقص مادرزادی که ظاهراً آنقدرها هم جدی نیست به عقدهٔ حقارت گرفتار شده و از واقعیت وجودی خود دور شده است. 
حضور جیم ظاهراً به آنها کمک میکند که از دنیای درون خودشان شاید کمی بیرون بیایند و واقعیت پیرامونی را بهتر درک کنند و همین پایان نمایشنامه‌ای غمناک است. 
گمان می‌کنم «باغ وحش شیشه‌ای» که لورا جمع می‌کند، استعاره از شخصیتهای خود نمایشنامه باشد؛ در واقع اینجا (صحنه نمایش/ زندگی) جایی است که حيوانات عجیب (اشخاص داستان) را در خود زندانی کرده است و تام هم نمایشگر آنها است. اسب تکشاخی که شاخش شکسته میشود هم استعاره از خود لوراست که گونه‌ای دیگر است و حس می‌کند جامعه او را نمی‌پذیرد ولی در رویارویی با جیم ترسش از نقصش می‌ریزد و مانند دیگران می‌شود. 

نکته آخر: مثلاً کتاب ویرایش شده ولی اصلا ویرایشی در کار نیست و غلط‌های ریز و درشت بسیار آزارنده هستند. متاسفم.


      

12

        کمدی سیاهی در هجو تروریسم. ریخت و پاش این کمدی دست و پاهای مُثله‌شده‌ای است که روی صحنه این طرف و آن طرف می‌ریزد. اینجا جایی است که جان گربه‌ها  از جان آدمها ارزشمندتر تلقی می‌شود. نویسنده نمایش را به پوسی  (پیشی) تقدیم کرده و در پایان هم  آنقدر گربه اهمیت دارد که در میان جنازه‌ها، نمایش‌نامه‌نویس دو گفتگوی متفاوت را برای پایان‌بندی پیشنهاد می‌کند؛ بسته به اینکه گربه‌ای که روی صحنه است، کورن‌فلکس دوست داشته باشد یا نداشته باشد.
مک‌دونا داستان‌گوی بسیار قابلی است. هر چیزی که یاد می‌کند پیشینه‌ای دارد یا پسینه‌ای که به کار روایت می‌آید. دو نمایشنامه از او خوانده‌ام و هر دو را با توانایی بسیار به انجام رسانده است. در چلاق آینیشمان وطن‌پرستی یکی از اصلی‌ترین دغدغه‌های این نویسندهٔ ایرلندی است و اینجا تلاشهای خشونت‌آمیز جدایی‌طلبان ایرلندی را مسخره می‌کند. طنز و کشتار فضایی گروتسک در داستان خلق می‌کند که نمی‌دانی بخندی یا بترسی! 
ممنونم از گروه هامارتیا که خواندن این نمایشنامه را پیشنهاد کرد.
      

3

        نمایشنامه‌ای از مارتین مک‌درنا، کمدی سیاهی است از امید و ناامیدی؛ آرزوهای بزرگی که بر باد می‌رود؛ امیدهایی که ناامید می‌شوند و باز جای خود را به امیدها و آرزوهای دیگری می‌دهند.
آمریکا سرزمین موعودی است که همه دوست دارند به رویاهایشان در آنجا برسند اما وطن چیز دیگری است. بیلی چلاقه هم که به این آرزو می‌رسد، باز هیچ چیزی جای وطن را نمی‌گیرد. هلن (نمی‌دانم چرا مرا یاد هلن تروایی می‌اندازد) و عشق به او در آخرین لحظات امید را در بیلی چلاقه زنده می‌کند و جای همه ناکامی‌ها را می‌گیرد؛ هرچند که مرگ همیشه در کمین است و در آخرین تصویر نمایش هم خود را با لکه‌ای خون از گلوی بیلی نشان می‌دهد. 
ترجیع‌بند «ایرلند نباید همچینام جای بدی باشه» که فلانی و بهمانی خوش دارند اینجا بیایند، بارها در نمایش تکرار می‌شود و نشان می‌دهد که هرچند قفسهٔ خواروبارفروشی فقط از نخودفرنگی و کنسروش پر شده و خبری از آب‌نبات‌های رنگارنگ آمریکایی نیست، باز برای ساکنان این جزیرهٔ [لابد] دورافتاده وطن است و دل کندن از آن راحت نیست. از این نظر حس مرا برانگیخت و با ساکنان آینیشمان لحظه‌لحظه را زندگی کردم.
یکی از معماهای اصلی این نمایشنامه سرنوشت پدر و مادر بیلی است که چند بار گرهش گشوده می‌شود و باز می‌فهمیم که رودست خورده‌ایم و هیچ قطعیتی دربارهٔ آنها وجود ندارد؛ حتی وقتی در پردهٔ آخر، در گفتگوی میان دو عمه گره اصلی باز می‌شود باز هم من نتوانستم به آن اعتماد کنم. سه قصه یا شاید هم بیشتر درباره والدین بیلی نقل می‌شود که هنر مک‌دونا را در روایت‌گری نشان می‌دهد. این تودرتویی و فریبکاری راوی در سرنوشت بیلی در طول داستان هم جلوه دارد و اگرچه آن را لطیفه‌مانند می‌کند اما نقص پیرنگی لطیفه را ندارد و شخصیت‌ها به دلایل موجهی دروغ می‌گویند و همین فریبکاری داستان را به پیش می‌برد. 
جانی، خبرچین جزیره، که مدام اخبار را جابجا می‌کند، به نظرم نمایندهٔ نویسنده در نمایش است و این عدم قطعیت در داستان را با شایعاتی که پخش می‌کند موجه‌تر می‌کند و آیا جز این است که داستان، خود، شایعه‌ای بیش نیست؟


      

24

        بالاخره به پایان رسید. این کتاب را رمانی فلسفی دانسته‌اند و جزو صد اثری است که اگر اشتباه نکنم، فیگارو فهرست کرده است. هنگام خواندن، تأثرات آنی خودم را یادداشت کردم. گمان می‌کنم بهتر است که نکته‌به‌نکته چیزهایی را که به نظرم می‌رسد، بنویسم:
۱. زبان ترجمه: سیروس ذکاء را در شمار مترجمان زبردست آورده‌اند اما نمی‌دانم زبان رمان و ساختمان، خودش، پیچیده بوده یا این اثر بد ترجمه شده است. شکایت از بدی ترجمه، بیشتر به بخشهای آغازین برمی‌گردد که شخصیتها با همدیگر گفتگوهایی انتزاعی (پرهیز دارم که بگویم «فلسفی») می‌کردند و همزمان راوی نیز ذهن و زاویهٔ دید آنها را توصیف می‌کرد. در جاهایی هم که ضربآهنگ روایت شتاب می‌گرفت، طبعا زبان ترجمه اذیت نمی‌کرد.
۲. شگرد روایت: دانای محدود ذهن و زبان شخصیت‌ها را روایت می‌کند و نویسنده با دقت در جزئیات، میان گفتگوها و ذهنیت شخصیت‌ها تعادلی برقرار کرده که پس از مدتی خواننده با آن خو می‌گیرد و لذت می‌برد اما بحثهای انتزاعی و فلسفه‌ورزی، به‌ویژه آنکه نویسنده همدلی (سمپاتی) بیش‌ازحدی به کمونیستها نشان می‌دهد، آن را غیرقابل‌قبول می‌کند. 
۳. عنوان فیلسوفانهٔ رمان پاسخ مشخصی دارد: «مرگ». در خلال خواندن، بخشهای رمان را به تنهایی، مبارزه و عمل انقلابی، مرگ و امید تقسیم کردم. داستان با توصیف بسیار زیبای یک ترور همراه با خشونت تلخ آن آغاز می‌شود اما تروریستِ داستان تنها و معذب است و زمانی عملش معنی پیدا می‌کند که در خدمت مبارزه و آرمانهای حزب باشد.  شخصیت‌ها هرکدام آرمانی را نمایندگی می‌کنند و پیروز میدان شهیدان راه آزادی(!) (شما بخوانید کمونیسم) هستند. آنها از جاهای مختلف دنیا در شانگهای گرد آمده‌اند تا در دیالکتیکی ماده‌انگارانه با هم گفتگو کنند و سرانجام راوی داستان دست آنانی را که آرمانهای حزبی را مقدم می‌دانند، به پیروزی برافرازد و سرمایه‌داری را شکست‌خورده و مضحک از میدان بتاراند. راستش، من این دید را ( شاید به اقتضای زمانه‌ام) نپسندیدم و مرا بسیار آزرد و خسته کرد. اما توصیف و گره‌افکنی‌های زیبای نویسنده، بهرحال، آن را جذاب و خواندنی می‌کند که در نکتهٔ بعدی آن را به‌انتقاد توصیف می‌کنم. 
۴. ادبیات متعهد: (هشدار! خطر لو رفتن داستان؛ هرچند که خیلی جدی نیست)
در فصل سوم، کم‌کم داشت از بی‌قیدی و پناه بردن کلاپیک به قمار و عیاشی، (در حالی که با کیو قرار ملاقات داشت ولی بی‌خیالانه همه‌ چیز را به «سرنوشت» سپرده بود) خوشم می‌آمد که همه چیز به سرعت تکان خورد... هملریش و کشتار وحشیانهٔ خانواده‌اش، اگرچه به زیبایی تصویر شده، به نظرم بیشتر مظلوم‌نمایی حزبی نویسنده است. 
احساس آزادی هملریش از قید تعلق خانواده و اینکه می‌تواند حالا او هم از سر عشق کشتار و ترور کند، زیبایی چندش‌انگیزی دارد که فقط به درد تحریکات حزبی می‌خورد و مظلومیت دروغین حزب مورد علاقهٔ نویسنده را در نظرم می‌آورَد؛ بله آقای مالرو، ما دیگر فریب شما را نمی‌خوریم.

با خودم فکر می‌کنم که چقدر خوانش شخصیت داستانی رفیق کاتو (این روس کمونیست که قهرمانانه(!) سیانور خود را به هم‌بندی‌های خود انفاق می‌کند و شکنجهٔ ملی‌گراها را به جان می‌خرد، با آن توصیف زیبای مالرو از احوال درونی این «قهرمانانِ» سرنوشت بشر و تمام ترسها و امیدهای آنان) چقدر در سایر جنبش‌های آزادی‌بخش ملل ستم‌دیدهٔ(!) شرقی که در بند زندگی حقارت‌بارِ (!) سرمایه‌داری و چرخهای بی‌شرافتِ آن گرفتار بوده‌اند و «حیثیت» را جستجو می‌کرده‌اند، الهام‌بخش بوده است.
مثلاً رفیق پل‌پت، این قهرمان راه آزادی(!)، که از ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۳ در فرانسه، در رشتهٔ فنی تحصیل کرد، اگر این رمان قهرمانانه را خوانده باشد (و اصلا بعید نیست که رفقای هم‌حزبی او این رمان درخشان را که نویسنده‌اش در همان زمان نامزد نوبل و در اوج شهرت حزبی و جهانی بود، به او خواناننده باشند)، چقدر احتمال دارد که در قهرمانی‌های خود در زمان به دست گرفتن حکومت، از آن الهام گرفته باشد؟ انتقامی که از مردم بی‌گناه گرفته شد و این خلق قهرمانْ مرگِ خیالی «کاتوها» را به خلاقانه‌ترین شکلی خونخواهی کردند و مردم را از مقام بهیمی به «مقام انسانیتِ» (همان حیثیتی که چندین بار در سرنوشت بشر به آن اشاره شد) خود رساندند آنهم با کشتاری تاریخی که موی بر اندام می‌خیزانَد. آری، «ادبیات متعهد» اینگونه معنویت را می‌سازد.

۵. با کمک هوش مصنوعی، بر اساس توصیف‌های مالرو، تصویر برخی شخصیتها را ساختم که فقط یکی از آنها، یعنی سرمایه‌دار فرانسوی (فرال)، در اینجا قابل درج است.

۶. مالرو هیچگاه عضو حزب کمونیست نبوده است ولی این اثر بسیار مورد توجه کمونیستهای زمانه او قرار گرفته و منبع الهام آنها شده است. 
والسلام 

      

2

        کتابخانه نیمه‌شب
رمانی انگیزشی دربارهٔ تجربهٔ ناب زیستن است که دربرابر مرگ معنی پیدا می‌کند. احساس می‌کنم که نویسنده بسیار نظر به روانشناسی اگزیستانسیالیستی یالومی دارد و موجود بودن(وجود داشتن) اصلی‌ترین چیزی است که در این داستان بر آن تاکید شده است.
استعارهٔ آتشفشان در پایان رمان دقیقا همین مفهوم و نظرگاه را موکّد می‌کند. اشاره‌های دیگری هم هست که در پایان داستان رمزگشایی می‌شوند.
اصل داستان تفسیر این حرف است که مکرراً یادآوری می‌شود: «لازم نیست زندگی رو درک کنی؛ فقط باید اون رو زندگی کنی».
نورا سید خودکشی می‌کند و در بزرخ مرگ و زندگی تمام احتمالات ممکن را در قالب زندگی‌های موازی تجربه می‌کند. «حسرت» بخشی از زندگی ماست که باید بر آن غلبه کرد و باید آن را کنار گذاشت. میل اساسی به زندگی و حیات اصلی‌ترین چیزی است که ما را از مردن بازمی‌دارد.
از نظر هنری، این رمان را برجسته و خاص نمی‌بینم ولی بهرحال کشش روایت‌های متنوع و موازی (در قالب برشهایی از زندگی‌های متنوع و محتمل یک شخصیت اصلی و شخصیتهای فرعی دیگر که به شکلهای متفاوتی بروز پیدا می‌کنند) آن را جذاب می‌کند؛ صریحتر آنکه شخصیتهایی ثابت در طول داستان لباسهای گوناگونی به تن می‌کنند و صحنه‌های مختلفی به این وسیله خلق می‌شود؛ راز جذابیت اثر شاید در همین است. «اثر پروانه‌ای» هم در خلق روایت‌های موازی به جذابیت و هیجان‌انگیزی آن می‌افزاید؛ با این حال، ایراد اصلی به منطق روایت این داستان، به نظرم، امکانات بی‌نهایتی است که در خلق این‌ جهان داستانی تودرتو از آن استفاده شده ولی بدون پاسخ منطقی به این ایراد، پایان داستان بسته شده است. نمی‌دانم چقدر در توضیح این ایراد موفق بودم ولی نکته آن است که پیچشی شناختی در معرفت امر بی‌نهایت وجود دارد که داستان در همان پیچ متوقف شده است و شاید دیگری را در این امر اعتقادی دگر باشد.
      

21

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.