یادداشت سعید بیگی
1403/11/26
این نمایشنامه بسیار عالی و فوقالعاده بود و از خواندنش بهراستی لذت بردم. این پنجمین اثری است که پس از «مَرد بالشی» ، «ملکۀ زیبایی لینِین» ، «جُمجُمهای در کانه مارا» و «غرب غم زده» از «مارتین مکدونا» میخوانم. گرچه چهار اثر قبلی هم بد نبودند، اما این اثر، هم فضای متفاوتتری با آنها دارد و هم بسیار لذتبخشتر و خواندنیتر است؛ البته با وجود همان فضای تیره و تار و زبان خاص و ویژۀ «مارتین مکدونا» که در آثار قبلی وی نیز شاهدش بودیم و شاید این امضای «مکدونا» در آثارش باشد. داستان از فروشگاه دو خواهر سالخورده «کیت» و «آیلین» که حدود شانزده سال پیش، سرپرستی پسری چُلاق به نام «بیلی» را بر عهده گرفته و بزرگش کردهاند، آغاز میشود. پدر و مادر بیلی وقتی دیدند که مشکلات شدید جسمی دارد، قصد داشتند با بستن کیسهای پر از قُلوه سنگ به دستش، او را غرق کنند و خود نیز از آن جزیره بروند که در طوفان گرفتار و غرق شدند. مردی به نام «جانی پَتِن مایک» که خبرنگار و فضول منطقه است و خبرها را به دیگران میدهد و در ازای آن چیزی از آنها میگیرد؛ سَـرِ بِـزَنگاه سر میرسد و بچه را از دست آنان میگیرد و نجاتش میدهد. «بیلی» وقتی به گاوها میرسد، به آنها زُل میزند و ساعتها وقتش را چنین سپری میکند. او به دختری خشن و تندخو، اما زیبا به نام «هِلِن» دل بسته است و تا مدتها جرات و جسارتِ ابراز این عشق و علاقه را ندارد. وقتی از «هلن» و برادرش میشنود که برای دیدن گروه فیلمسازی آمریکایی میخواهند به آینیشمور بروند، نامهای مبنی بر سِل داشتن و نزدیکی مرگش در سه ماه آینده از زبان پزشک محلی جعل میکند و به «بانیبونی» صاحب قایقی که «هلن» و برادرش را خواهد برد، میدهد و «بانیبونی» دلش برای او میسوزد، چون سال قبل همسرش هم به مرض سِل از دنیا رفته است و او را با خود میبرد. هفتۀ بعد «بانیبونی»، «هلن» و برادرش را میآورد؛ اما از «بیلی» خبری نیست و همه فکر میکنند که او به آمریکا رفته و همان جا بر اثر بیماری سِل مُرده است. در این بین فیلمِ مُستَنَد ساخته شدۀ آمریکاییها در بارۀ شکار کوسه را به آنجا میآورند و نمایش میدهند و پس از اتمام فیلم، ناگهان «بیلی» از پشت پرده بیرون میپرد و میگوید که نتوانسته در آمریکا بماند و به خاطر علاقه به دوستان و هم محلیها بازگشته است. در صحنۀ پایانی «بیلی» از علاقهاش به «هلن» میگوید و از او درخواست میکند که با هم به پیادهروی بروند. اما «هلن» با همان خشونتی که برای مقابله با سوء استفادۀ دیگران از خودش در پیش گرفته، با او برخورد کرده و دلش را میشکند. پس از رفتن «هلن»، «بیلی» کیسهای را پر از قوطیهای نخود فرنگی میکند و با طنابی به دستش میبندد و در حالی که اشکش جاری است، قصد خودکشی دارد. در همین حین، در میزنند و «بیلی» در را باز میکند و «هلن» را میبیند که برگشته تا با «بیلی» قرار پیاده روی برای دو روز بعد را بگذارد، مشروط بر اینکه هیچ کسی آن دو را با هم نبیند تا به وِجهۀ او آسیبی نرسد. «بیلیِ عاشقِ مفلوک» میپذیرد و پس از رفتنِ «هلن»، کیسه و نخود فرنگیها را سر جایشان میگذارد و سرفهای میکند و دستش را جلوی دهانش میگیرد و متوجه میشود که خون همراه با سُرفه دستش را پر کرده است...! شاید «بیلی» بیچاره با این حال خراب، تا دو روز دیگر که روز قرار پیادهروی و گفتگو با «هلن» است تاب نیاوَرَد و این آرزو را با خود به گور ببرد و شاید... . این مسئله یعنی عشق یک انسان که از نظر جسمی دچار مشکل است، به یک انسان سالم، برای بیشتر اهالی آن جزیره و شاید بسیاری از ما، غیر قابل قبول یا غیر قابل تصور باشد. اما واقعیت این است که در پسِ این چهره و اندام ظاهری، روح و روانی نهفته است که نه بیمار و نه معلول و نه به قول «مکدونا» چُلاق است و آن انسان، هم عشق را میفهمد و هم دوست دارد به دیگران عشق بورزد و دیگران هم به او عشق بورزند. آری؛ این موهبت الهی به تمام انسانها داده شده است و تنها کسانی که مشکل روحی و روانی یا عصبی دارند، ممکن است در این موضوع کمی دیریاب یا کمدَرک باشند. وگرنه نوع انسان این موهبت الهی را در وجود خود دارد و نمونۀ این مطلب را در داستان «معشوق او» از «ماکسیم گورکی» در مجموعه داستانهای کوتاه نویسندگان روس، به نام «دماغ» خواندیم و دیدیم که یک زن تنها و غریب و بی پناه به نام «ترزا»، برای آرامش خودش از دانشجویی میخواهد که به معشوق خیالی او و متقابلا از طرف معشوق خیالی او به خودِ زن، نامه بنویسد تا او هم احساس کند که معشوقی دارد و به این نیاز و خواستۀ درونیش پاسخ لازم را بدهد. به هر صورت این نمایشنامه، از عشق یک نوجوان به نوجوان دیگر سخن میگوید و اینکه جامعۀ اطرافیان وی، به هیچ روی به او اجازه عشقورزی و ابراز علاقه به معشوقی که او را دوست میدارد نمیدهد؛ وگرنه دلیلی نداشت که «هلن» درخواست «بیلی» را به سختی و با شرایط خاص بپذیرد. داستان این نمایش هم مانند دیگر آثار «مکدونا» فضای غمناک و تیرهای داشت که با رنگ و بوی عشق، کمی جذابتر، زیباتر و قابلتحملتر شده بود و با وجود بخشهای دردناک و غمانگیزش، همچنان خواندنی و در یاد ماندنی خواهد ماند. این اثر «مکدونا» برای من ملایمتر، روانتر و کمی روشنتر و به نظرم بهترین اثرِ او در بین آثاری که از او خواندهام بود، هر چند بسیاری از خوانندگانِ آثارِ او، «مرد بالشی» یا اثری دیگر را بهترین اثر او بدانند. و اما سخن پایانی در بارۀ این اثر؛ تقریبا تمام افرادی که در نمایشنامه حضور دارند، اعتماد به نفس ندارند و وقتی می شنوند که مثلا یک فرانسوی به ایرلند آمده، میگویند؛ حتما ایرلند جای خوبی است که یک فرانسوی به آنجا آمده است. در طول نمایشنامه جملاتی از این قبیل بارها تکرار میشود تا این ایراد بزرگ و خودباختگی و شیفتۀ آمریکا و غرب بودن، در افکار و گفتار اهالی ایرلند را به خوبی نشان بدهد. چه بسا انگلیسیها برای شکست دادن مردم ایرلند؛ در ایجاد این تصورات ذهنی نادرست و شکل دادنش، نقشی پُررنگ داشته باشند. شاید «مکدونا» میخواهد بگوید؛ ما چیزهای بسیار ارزشمندتری داریم که خوب، عالی و فوقالعاده بودن کشور، مردم و وطنمان را ثابت کند و دیگر نیازی به این بهانههای بیارزش نیست. «مارتین مکدونا» آفرین بر تو و بر قلمت! با خلق این اثر مانا و زیبا و اشکآور و قابل تأمّل! و چه نکتۀ زیبایی را «آقای خطیب» در پیشانی یادداشتشان بر این کتاب نوشتهاند و من به عنوان «حُسنِ خِتام» عینا نقل میکنم: «... حتما «ایـرلنــد» جای خوبیه که نویسندهای مثل «مکدونا» اونجا نمایشنامه مینویسه...!»
(0/1000)
🎭 محمد رضا خطیب 🎬
1403/11/26
2