یادداشت معصومه طباطبائی
18 ساعت پیش
(امید است که این یادداشت یک روز کاملتر شود.) آنچه که در این نمایشنامه برای من عجیب و درعین حال جالب بود، فضاسازی چخوف بود. پرده سوم و دعوای دایی وانیا و الکساندر، یک شورش به تمام معنا از سمت دایی وانیا بود علیه هرآنچه که باعث شده سالیانی دراز به جای کوشیدن در رشد خود، صرفا وسیلهای برای موفقیت دیگری باشد. گویا خشمی که سالیان دراز باعث سوختن جانش شده بود چندان شعلهور شده بود که دیگران را نیز میسوزاند. از سوی دیگر شاهد الکساندر هستیم، استادیست که عملا به جای تولید کردن علم و ارائه نظریه، مصرف کننده تنبل درجه چندم علم است. کسی که در اثر رفتار خودخواهانه و شخصیت سست عنصر تنبلش از منشأ الهام به علت نفرت بدل گشته است. طنز تلخ داستان اینجاست که چنین شخص رقت انگیزی در پرده چهارم با نصیحتی پدرانه، همگان را به کار زیاد! دعوت میکند. عملا با رفتن او، همه به آرامشی نسبی میرسند. آستروف، ژان، سوفیا و تل یگین،. آدمهایی هستند که هیچ حس خوشبختیای ندارند. کار میکنند که زنده بمانند. آنچه که سوفیا در انتهای پرده چهارم بر زبان می آورد گویای زندگی و شخصیت اوست. دختری مهربان و نه چندان زیبا و ملیح که زندگی میکند به امید اینکه روزی بمیرد. گویا هیچ چیز جز خدمت به دیگران، آن هم نه خدمتی که برآمده از یک معنای والا باشد بلکه خدمتی از سر ناچاری، در زندگی او وجود ندارد... . عصبیت، ناامیدی، حس پوچی و یاس و بیثمری، پررنگترین چیزهاییست که میتوان دید. گویا چخوف در زمانه خود چیزی جز اینها نمیبیند. وفادارها در نهایت در وفاداری خود خیری نمیبینند و آرمانگرایان و روشن دلان در نهایت به پوچی و یاس میرسند. گویا در جامعه آن روز ثمره خاصی از اخلاقمداری نصیب نمیشد... . امیدوارم یک روز با دید پختهتری برای این کتاب یادداشت بنویسم. به قول علما : بعون الله تعالی ... :)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.