معرفی کتاب باغ آلبالو اثر آنتون چخوف مترجم پرویز شهدی

باغ آلبالو

باغ آلبالو

آنتون چخوف و 2 نفر دیگر
3.7
161 نفر |
38 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

14

خوانده‌ام

350

خواهم خواند

136

شابک
9786002532145
تعداد صفحات
116
تاریخ انتشار
1398/2/4

توضیحات

        
اطلاع دارید که باغ آلبالوتان به علت بدهی هایی که دارید، به زودی در معرض فروش گذاشته می شود. برای فروشش تاریخ بیست و دوم اوت تعیین شده اما هیچ نگران نباشید، دوست عزیز. راحت بخوابید. راه حلی برای این موضوع وجود دارد…آنتون چخوف (1904 – 1860) یکی از بزرگ ترین داستان کوتاه نویسان دنیاست که عمده آثارش در ایران منتشر شده است. او نمایشنامه هایی هم دارد که آمیزه ای از تراژدی و کمدی است و در ایران چندبار ترجمه شده و بارها به روی صحنه رفته اند.این نویسنده روس حدود چهارصد داستان کوتاه و شش نمایشنامه بلند نوشت. شهرت چخوف به عنوان نمایشنامه نویس به خاطر نمایشنامه هاى مرغ دریایی، دایی وانیا، سه خواهر و باغ آلبالوست. بیش از هفتاد فیلم براساس نمایشنامه ها و داستان هاى وى ساخته شده  است. شخصیت های اصلى نمایشنامه هاى او را بورژواهاى معمولى، ملاکان کوته فکر و آریستوکرات هاى کوچک تشکیل می دهند. آنها نمایانگر امیدهاى بربادرفته، فرصت هاى سوخته، تعلل و دل سپردن به قضا و قدر هستند. طنز تلخ مستتر در نمایشنامه های او از چنین مضامینی تشکیل شده و طی دهه های متمادی که از نگارش و اولین اجرای این نمایشنامه ها می گذرد، همچنان روزآمد و قابل تعمیم به موقعیت انسان امروز می نمایند.پرویز شهدی که پیشتر نیز آثاری را از نویسندگان روس – به ویژه رمان هایی از داستایفسکی – به فارسی برگردانده،  ترجمه ای تازه از نمایشنامه های آنتون چخوف به دست داده است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به باغ آلبالو

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

15 صفحه در روز

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          🟢کتاب باغ آلبالو اثری از آنتون چخوف،آخرین نمایشنامه او وبهترین اثر وی یکسال قبل از فوتش به رشته تحریر درآورده است. نمایشنامه‌ای به ظاهر ساده  وبدون پیچیدگی .چخوف با نوشتن این اثر ناامیدی و بیهودگی عمیقی از انسان‌ها را به معرض نمایش میگذارد.دراینجا شخصیت اصلی یا فرعی آنچنانی وجود ندارد همه در راستای هم ودرکنار یکدیگر نمایشنامه را تا به انتها به پیش می برند
روایت زندگی خانواده ای که تنها میراثشان باغ آلبالوی زیبایی است که به دلیل بدهی خانوادگی به حراج گذاشته میشود.کتاب پر از انسان‌های عادی. به دور از هر نوع قهرمان و یا اتفاق خیلی خاص وهیجانی  ما تنها شاهد زندگی افرادی هستیم که ناامیدانه تسلیم سرنوشتِ خویشند و نای مبارزه علیه آنچه که نمی‌خواهند یا برای آنچه می خواهند را ندارند حتی نای ابراز عشق!!!

🔻مالک باغ،خانم رانوسکی، با وجود دلبستگی شدیدی که به باغ دارد هیچ نوع مقاومتی در برابر فروش باغ نشان نمی‌دهد، بلکه تنها از عاجز بودنش در مقابل فراموش کردن خاطرات گذشته رنج می‌برد. او نمی‌تواند با گذشته خاطرات خود وداع بگوید و این بزرگ‌ترین رنج اوست.باغ خاطرات شیرینی برای او دارد درکنار خاطره تلخ مرگ فرزندش تنها پسرش.
این خانواده نه شجاعت وجسارت روبرو شدن با آینده را دارند و نه توان فراموشی وپشت سر گذاشتنِ گذشته  را. جالب اینجاست که این افراد ناتوانی نیستند،وتنها افرادی ناامید ومنفل هستند . همانطور که رانوسکی تلاشی در جهت حفظ باغ نمی‌کند و همانطور که ما شاهد عشقی در داستان هستیم که به راحتی ابراز نمی‌شود و ممکن است هر لحظه از دست برود. همه تنها افرادی منفعل هستند  وبازیگران راکد یک نمایش‌اند. و هرکسی در چارچوب نقش خودش قدم بر می‌دارد، نه چیزی فراتر از آن.
زن اشراف‌زادهٔ روسی و خانواده‌ ورشکسته اش که به‌ علت قرض، مجبورن باغ آلبالوی خاطره‌انگیزشان  که در گرو بانک است را بفروشند ، و چون خانواده غیر از این عایداتی ندارد، قرار است در موعد معینی باغ و ملکشان حراج شود. درعین‌حال، این خانواده هیچ کاری برای نجات خود و جلوگیری از فروش باغ انجام نمی‌دهند، و در پایان، باغ آلبالو به یک دهقان‌زادهٔ تازه به ثروت رسیده فروخته می‌شود و خانوادهٔ رانوسکی باغ را ترک می‌کنند، درحالی‌که صدای تبری که درخت‌های باغ را قطع می‌کند شنیده می‌شود.
نگاه از بالا به پایین وی موجب شده است که در آستانه ورشکستگی، علی رغم نداشتن پول و ولخرجی‌ها معنای بی‌پولی و ورشکستگی را درک نکند. او حتی اساسی‌ترین و مهم‌ترین اتفاق‌های زندگی‌اش را نیز جدی نمی‌گیرد. او حتی از شرایطی مانند از دست دادن فرزندش  در ایجاد بهانه‌ای برای فرار از مشکلات و انداختن تقصیرها به دست تقدیر داشته است.
شخص ترومیفوف در نمایش نامه که دیالوگهای امیدوارکننده ای دارد و تنها نقطه امید خانواده برای آینده است.
🔻اوج نمایشنامه درپایان است، صدای تبر لوپاخین از دور به گوش می‌رسید. او در حیاط پشتی مشغول اندازه‌گیری درختان بود و برای آینده باغ نقشه می‌کشید. لوپاخین، پسر یک رعیت، حالا به تاجری موفق تبدیل شده بود و می‌خواست باغ را به ویلاهای تابستانی تبدیل کند. برای او، این باغ چیزی جز یک قطعه زمین با پتانسیل سودآوری نبود. اما برای لیوبوف، هر درخت آلبالو خاطره‌ای از گذشته را در خود حفظ کرده بود؛ خنده‌های کودکانه، عشق‌های جوانی، و روزهای خوشی که دیگر باز نمی‌گشتند. صدای تبر نزدیک‌تر می‌شد و او احساس می‌کرد با هر ضربه، بخشی از وجودش فرو می‌ریزد.»

🔻کتاب را قبلاً ازنشرقطره خوندم با ترجمه بانو سیمین دانشور.ترجمه خوب وروان ولی درقسمتهایی از جملاتی ازقبیل 
بوی حلوام بلند شده .... حلیم خودت رو هم بزن.....ازاین امامزاده مراد نخواهی گرفت و....استفاده شده بود که جایی در زبان روسی ندارند.اینبار به مدد باشگاه دوست داشتنی وکاردرست هامارتیا با ترجمه ناهید کاشی چی خواندم که خیلی ترجمه خوبی بود.

🔥خطاب به خانواده رانوسیکی:
همت بلند دار که مردان روزگار
با سرسپردگی همه جانها سپرده اند
جانها همه در پی ات عزم ارادتند
با سرسپردگی کمر همت ببسته اند

🔥بریده هایی زیبا از کتاب:
💫باید بپذیرم که سرنوشت خیلی نسبت به من بی‌رحم بوده است مثل قایق کوچکی هستم در دل توفانی عظیم
💫کسی چه می‌داند؟ اصلا مقصودتان چیست که آدم آخرش می‌میرد؟ 
شاید انسان صد حس داشته باشد که در موقع مرگ، فقط پنج حس آشنا و معروفش از بین برود و نود و پنج حس دیگرش زنده بماند...
💫هیچ کس نیست که با او دو کلمه حرف بزنم. تنها هستم. تنهای تنها، هیچ کس را ندارم. که هستم و چکاره‌ام؟ هیچ کس نمی‌داند. 
        

73

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          (این یادداشت کامل خواهد شد.)
ترجمه نمایشنامه بسیار روان و جذاب بود و خب، از خانم دانشور چیزی کمتر از این انتظار نمی‌رفت.
خود داستان، درعین طنز آمیز بودن، تلخی و گزندگی خاصی داشت و گاهی وجه تلخی داستان بر طنزش می‌چربید. (اقلا برای من اینطوری بود.)
نمایشنامه، قهرمان  به معنی یک شخصیت صد درصد دانا و درستکار نداشت و حتی عملگراترین و دوراندیش‌ترین شخصیت (لوپاخین) در رابطه عاطفی و عشقی که به واریا داشت اهمال‌کار بود و حتی در آخرین لحظه هم از معشوق خودش خواستگاری نکرد. شخصیت‌ها، همان‌هایی هستند که خیلی وقت‌ها توی زندگی می‌بینمیمشون و حتی گاهی خودمون هم چنین رفتارهایی از خودمون نشون می‌دیم. مثلا مادام رانوسکی دائما خودش رو بابت اسراف و بریز و بپاش‌هاش سرزنش می‌کنه ولی در نهایت به این باور رسیده که درست بشو نیست و می‌دونه که باز هم قراره پول‌هاش رو هدر بده. یا مثلا هیچ تلاش خاصی از طرف او و برادرش برای درست کردن اوضاع نمی‌بینیم. حتی مثلا جایی که گایف خبر می‌ده که شغلی پیدا کرده، مادام رانوسکی در واکنش به برادرش می‌گه "در شان شما نیست!" نمایی از آدم‌هایی که از همون اول منتظرن که یه شغل با درآمد فوق العاده نصیبشون بشه صرفا چون "شان" خودشون رو بالا می‌دونن.
انتهای پرده سوم برای من خیلی معنادار بود. جایی که لوپاخین می‌گه الان صاحب ملکی هست که پدرانش در اون نوکر بودن. نوعی گردش روزگار و گهی پشت به زین و گهی زین به پشت :)
یا مثلا فیرز شخصیتی هست که انگار "نوکر بودن" با تمام وجودش عجین شده و چیزی جز اون رو بلد نیست. همینه که وقتی قانون آزادی دهقانان هم اجرا می‌شه کماکان نوکره و وقتی اربابانش باغ رو می‌فروشند بازهم نوکره، در نهایت هم هر آنچه به او مربوط می‌شه پشت گوش انداخته می‌شه و همه می‌رن و او در اتاق قفل شده تنها می‌مونه. گویی با تغییر صاحبان سرمایه و قدرت، نوکرها هم تغییر می‌کنن و آدم‌های جدیدی با شکل جدیدی از خدمت‌گذاری ظهور و بروز پیدا می‌کنن.
فعلا همین :)
        

15

شراره

شراره

1403/1/16

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          وقتی این نمایشنامرو میخوندم خیلی به مادام رانوسکی حسودیم شد...برای آدمایی مثل من این میزان بی خیالی کار خیلی سختیه...درسته که یکجا نشستن و هیچکاری نکردن هم کار احمقانه‌ای هست اما لازمه بتونی وقتی اوضاع سخت میشه و تو تمام تلاشتو کردی و دیگه کاری از دست تو بر نمیاد آروم و بی خیال به ادامه زندگیت برسی...
البته شاید هم از شدت فشار و اضطراب صورت مسئله را پاک کرده و به این درجه از بی خیالی رسیده... 

چند جمله از کتاب: 

واضح است که اگر بخواهیم در حال زندگی را شروع کنیم باید قبل از هر چیز گذشته را جبران کنیم و آن را ببوسیم و کنار بگذاریم و جبران گذشته فقط با رنج امکان دارد. با رنج و زحمت مدام و وحشتناک میسر است.

چه حقیقتی؟ تو میدانی که حقیقت کجاست و کجا نیست، اما من مثل اینکه کور شده باشم ،هیچ چیز را نمیبینم. تو تمام مشکلات مهم را با جرات حل میکنی.اما به من بگو پسر عزیز،آیا این امر از آن جهت نیست که تو جوانی؟ که هنوز وقت نداشته‌ای که حتی با یکی از این مشکلات دست و پنجه نرم کنی؟تو با جرات و به جلو نگاه میکنی. آیا این بران جهت نیست که تو نه جلویت را می‌بینی و نه منتظر چیز وحشتناکی هستی و زندگی هنوز از چشمان جوان تو پنهان است؟



        

8

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          اول اینکه من نسخه‌ی ترجمه‌ی پرویز شهدی را خواندم اما در اینجا پیدا نکردم البته بعد دیدم بوده و من ندیدم. 
داستان درمورد خانواده‌ی آریستوکرات روسی است که فقط بدهی دارند و مجبورند زمین‌های‌شان را بفروشند. احساس می‌کنم بدهی خانواده‌های روس در قرن‌های نوزده و بیست خیلی شایع بوده و در کتاب آنا کارنینا هم همه همیشه بدهکار بودند.
چخوف این نمایشنامه را در آخرین سال عمرش و با علم به نزدیک بودن مرگش نوشته. از دید خودش این نمایشنامه کمدی است اما در اجراهای متعدد آن را تراژدی دانسته‌اند.
لوپاخین در این‌ نمایشنامه یکی از شخصیت‌هاست که پدر بزرگ و پدرش سرف بوده‌اند و حالا خودش به قدری پولدار شده که در نهایت باغ را می‌خرد. جایگاه تازه‌اش برای خودش هم کمی عجیب است و مدام به خودش یادآوری می‌کند از کجا به کجا رسیده. 
مادر خانواده هم با اینکه خاطرات تلخ و شیرین زیادی از این خانه دارد در نهایت از فروشش خوشحال می‌شود و انگار باری از روی دوشش برداشته شده. در نقدی خواندم انگار درخت‌ها روی شانه‌ی اهالی خانه سنگینی می‌کردند و قطع کردن‌شان نماد دورانی تازه و سبکبارانه است.
درمورد ترجمه نظری ندارم چون با نسخه‌های دیگر مطابقت ندادم فقط غلط‌های املایی اعصابم را خرد می‌کرد.  تقریبا در تمام کتاب‌هایی که نسخه‌ی الکترونیک‌شان را خوانده‌ام غلط املایی دیده‌ام و نمی‌دانم این اشکال به پخش‌کننده برمی‌گردد یا ناشر. اما امیدوارم ایراد هر کدام که است زودتر درست شود.
        

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          باغ آلبالو نمایشنامه‌ای از چخوف در چهار پرده است که اگرچه ظاهرا بیانگر هیچ رخداد مهمی نیست اما در واقع تصویری از جامعه روسیه نزدیک به انقلاب را می توان در آن دید. 

این اثر سال 1903 نوشته شد، این تاریخ معنادار است؛ از این جنبه که دوسال قبل از آن زمانی است که نیکلای دوم به سلطنت مشروطه تن می دهد (1905)، سه سال قبل از آنکه قانون اساسی امپراتوری روسیه تصویب شود (1906)، و 14 سال قبل از آنکه انقلاب‌های  1917 رخ دهد. 

شخصیت‌های نمایشنامه باغ آلبالو را می توان دربستر چنین جامعه پرتلاطمی نگریست و آنها را نماینده گروه های گوناگون جامعه روسیه آن زمان دانست:

گروه اول ملاکان، اشراف و ثروتمندان هستند. در این نمایشنامه خانم رانوسکی که دو دختر و یک برادر (گایف) دارد نماینده این گروه است. آنها ناگزیرند ملک با ارزش خود یعنی باغ آلبالو را به خاطر بدهی بفروشند اما نکته جالب این است که آنها هیچ تلاشی برای نگه داشتن خانه و جستن راهی برای تغییر وضعیت نمی‌کنند. آنها مدام یاد گذشته می‌کنند. گذشته برایشان رویایی و عزیز است اما این رویا از دست رفته است.خانم رانوسکی با اینکه پولی ندارد اما همچنان منش پول خرج کردن خود را تغییر نمی‌دهد. تجربه های ناموفق ازدواج و غرق شدن پسر کوچکش هم مزید بر علت است و کاملا حالت منفعل و بی کنشی به او داده. آنها اگرچه هنوز خادمانی دارند اما زندگی شان کاملا فروپاشیده، بی انگیزه و دستخوش جریان حوادث است.

گروه دوم  طبقه زیردستان، دهقانان سابق و خدمتکاران هستند. در این نمایشنامه 3 شخصیت را می توان در این جایگاه دید. فیرز نوکری 87 ساله است که حتی با وجود آنکه قانون آزادی دهقانان در سال 1861 تصویب شد او همچنان به خانواده ای که پیش خدمت آنها بود وفادار ماند. بیشتر دیالوگهای فیرز بیانگر این وفاداری بی چون و چرا  و نهادینه شدن نظام ارباب رعیتی درون قلب اوست. دونیاشا و یاشا نیز خدمتکاران جوانی هستند که اگرچه از نظر شغلی خدمتکارند و از نظر طبقه اقتصادی پایین تر محسوب می شوند اما از نظر سبک زندگی و از نظر روانی آنها را نمی توان چندان در جایگاه خدمتکار تلقی کرد. آنها دنبال زندگی خودشان هستند.

گروه سوم طبقه بورژوازی تازه به ثروت رسیده است. نماینده این گروه در نمایشنامه لوپاخین است. او به قول خودش از خانواده ای دهاتی است. خانواده ای که حتی اجدادش را در آشپزخانه باغ آلبالو راه نمی دادند. پواخین می گوید از صبح تا شب دنبال کارهای تجاری است .و واقعا هم به نظر می رسد که تنها فردی که اهمیت موضوع فروش باغ و سر رسیدن زمان را درک کرده اوست. او در نمایشنامه در رسیدن به هدفش موفق است اما لوپاخین عشق را نمی شناسد. نمی تواند یک جمله عاشقانه بگوید. انفعال و به دست تقدیر سپردن ازدواجش بخشی از وجود اوست. او از خواندن کتاب (ابتدای نمایشنامه) خسته می شود و نماینده گروهی است که فقط به دنبال سود است و هیچ هدفی به جز آن ندارد. 

گروه چهارم گروهی هستند که نمی توان آن ها را در هیچ کدام از گروه های قبلی قرار داد. از نظر تئوریک حرفهای نو و فکرهای نو دارند، خوب نقد می کنند و امیدوارند. من تروفیموف دانشجو را جزو این دسته قرار می دهم. تروفیموف فرزند یک داروساز است. تنها دانشجو و فرد تحصیلکرده اجتماع کوچک نمایشنامه است، اگرچه مدتهاست که در مقطع لیسانس مانده.  او درباره فروش باغ واقع بین است. به پول اهمیت نمی دهد اگرچه پول چندانی هم ندارد و پول مختصری از طریق ترجمه به دست می آورد.
او به بهبود وضعیت جامعه امیدوار است و این امید نه فقط برای آینده خودش که برای دیگرانی است که ممکن است بعدها بیایند.
او می گوید: «اگر ما هم به آن روز نرسیم! دیگران که از آن برخوردار خواهند شد».
 در واقع او قدرت همدلی دارد. قدرت فرا رفتن از طبقه اجتماعی و اقتصادی خودش را دارد. چیزی که می تواند موجب پیشرفت واقعی هر جامعه ای شود. 
تروفیموف منادی انقلابی است که جامعه روسیه پیش رو دارد و تغییر وضعیتی که به زودی رخ می دهد.
او جایی می گوید: «روز سعادت نزدیک تر و نزدیک تر می شود . من حتی صدای پایش را می شنوم». 
می توان نگاه تروفیموف را نه فقط درباره انقلاب 1917 که راجع به همه تغییرات پیش روی جامعه روسیه در قرن بیستم دانست. 
چخوف انگار از زبان تروفیموف این پیش بینی را مطرح می کند و امیدوار به بهبود وضعیت جامعه روسیه است.
        

39

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          این نمایش‌نامه هم خواندنی و جالب بود، هم فوق العاده! و گرچه در سه نشست خواندمش، اما خسته کننده نبود.

و اما داستان نمایش، همان‌طور که از اسمش معلوم است؛ به سرنوشت یک «باغ آلبالو» که تنها دارایی یک خانوادۀ روس، همراه با مِلکی موروثی است، برمی‌گردد.

رفتارهای آدم‌های نمایش، به نظرم عادی و معمولی است و ما افراد زیادی را شاهدیم که در زندگی خود، بارها اشتباهاتی از این وحشتناک‌تر را مرتکب شده و هستی خود را از دست می‌دهند و چه بسا برای اطرافیان خود هم دردسر درست می‌کنند.

چخوف قلمی زیبا دارد و طوری گفتار و رفتار و اندیشه‌ها و تصورات ذهنی و خیال‌بافی‌های شخصیت‌های نمایش را توصیف می‌کند که خواننده تا مدت‌ها پس از خواندن نمایش، آنها را به یاد دارد و فراموش نمی‌کند.

«باغ آلبالو»، هویت و شخصیت آدم‌ها است که از گذشته با خود دارند و البته خودشان در شکل‌گیری آن نقش چندانی نداشته‌اند.

حال که بنا بر جبر زمان و شرایط، باید تغییراتی هر چند اندک را در هویت‌شان ایجاد کنند، می‌ترسند و در برابر این تغییر مقاومت می‌کنند و نمی‌خواهند خود در این تغییر و دور انداختن هویت پیشین که به گذشتۀ خانوادگی‌شان وابسته است، نقشی فعال داشته باشند؛ شاید احساس گناه و عذاب وجدان دارند و از روح گذشتگان خود شرمنده‌اند که نتوانسته‌اند آن دارایی را حفظ کنند.

و آن قدر به این نقش کوچک منفعلانه که تنها با نشستن و نظاره کردن همراه است، ادامه می‌دهند که آن هویت و نشانه‌هایش از دست می‌رود و آنگاه که دیگر کاری از دست‌شان ساخته نیست؛ در پی یافتن شرایط بهتر و ساختن هویتی تازه، در جستجوی راهکاری مفید برمی‌آیند.

و این عذاب وجدان و وابستگی به گذشته و هویتِ قبلی تا جایی است که از خریدار باغ خواهش می‌کنند که قطع درختان را تا رفتن آنها به تاخیر بیندازند تا شاهد این فاجعه نباشند، زیرا در نهانیِ اندیشۀ خود؛ خویش را مقصر می‌دانند، اما با تمام وجود تلاش می‌کنند، کسی این نکته را به رویشان نیاورد.

به هر حال، کسی که خودش در نوشتن و شکل‌دادنِ سرنوشت نامطلوب خویش نقش دارد و تقصیرکار است؛ نمی‌تواند دیگری را متهم و سرزنش نماید.

به قول معروف: «خودکرده را تدبیر نیست!»
        

37