مهران م

مهران م

@mehranm

76 دنبال شده

82 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
مهران م

مهران م

1403/12/21

        نویسنده ایده ی جالبی داشت برای رسیدن به هدفی که دنبالش بود.ولی در مسیر رسیدن به این هدف از یک روش ساده استفاده می‌کرد.ولی قسمت های پایانی کتاب بسیار خوب پرداخته شده بود و حتما هدفمند بوده.در لابلای جملات کتاب هم یکسری جملات آورده شده که برای رسیدن به اون هدف نهایی لازم بوده.
مثلا در یکی از صفحات نوشته شده:

" لحظات خوش هم اگر به اندازه ی کافی مهلت داشته باشند می‌توانند به درد تبدیل شوند."

یا در جایی دیگه این مطلب بود:
"گاهی تنها راه یاد گرفتن زندگی کردنه."

و همچنین:
"اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده همیشه شکست میخوری.هدفت باید این باشه که خودت باشی،که مثل خودت رفتار کنی و به نظر برسی و فکر کنی،که حقیقی ترین نسخه ی خودت باشی.از خودت بودن استقبال کنی.تشویقش کنی.دوستش داشته باشی."

یا در جایی دیگه:
"دوگانگی وجودی آتشفشان ها این است که هم نماد نابودی و هم نماد زندگی اند.وقتی مواد مذابشان آرام بگیرد و سرد شود به شکل سنگ در می‌آید و در گذر زمان خرد و به خاکی غنی و حاصل خیز تبدیل می شود.#

 و درنهایت این قطعه ی درخشان:

""آسمان تاریک و تاریک تر میشود
سیاهی و کبودی در رقابتند
اما ستاره ها هنوز
برای تو میدرخشند""

و در پایان این جمله همیشه تو ذهنم حک شده که از یک دوست بزرگواری در اوج ناامیدی شنیده بودم:

《《《گنجشک ها بی خودی شلوغش نمی‌کنند.》》》
      

12

مهران م

مهران م

1403/12/2

        یکی از عجیب ترین کتاب‌هایی که شاید باید خوند همینه.همیشه به جاودانگی علاقه مند بودم.تو این داستان با جاودانگی بدن روبرو شدم.چیزی که هیچوقت برام جذابیتی نداشته.فوسکا میتونه همون خدا باشه.چرا که نه..ولی در تعریف خدا همیشه از قدرت و دانش مطلق صحبت شده،از کمال و عدم نیاز صحبت شده،محدود به زمان و مکان هم نیس.این چیزاییه که ما انسانها با عقل خودمون در مورد خدا فک میکنیم.شاید اینطور نباشه؟از طرف دیگه فوسکا در چندین جای کتاب در مورد ناتوانی خودش صحبت میکنه ولی تمام اطرافیانی که پی به فانی نبودنش میبرن اون رو یه قادر به خیلی از کارها میدونن و همه ازش درخواست کمک میکنن.آشنا نیس؟سیر تکرار و ملال  و تنهایی تاکید شده ی فوسکا هم میتونه ی دلیل دیگه ای باشه بر اینکه فوسکا همون خدایی ست که ما می‌شناسیم.تنها یک عامل باعث ایجاد شبهه میشه.خالق بودن.فوسکا خالق هیچ دنیایی نبوده.
تنهایی فوسکا ترسناکه.در تمام سال‌های زندگی فوسکا نگاهش به عشق و زندگی و مرگ تغییر خاصی نمیکنه ولی در هنگام حضور ماریان نگاه اون به جاودانگی  و زندگی و مرگ تغییر میکنه.عمر طولانی رو از زاویه ی دیگه میبینه.چه فایده اگه عمرت طولانی تر از عمر معشوقت باشه؟تنها به یاد او بودن تسکین بخشه؟هرگز...عمر جاودانه زمانی معنی پیدا میکنه که همزمان با حضور معشوق باشه.بقیه ش میشه گذشتن زمان.نمیشه بهش گفت عمر.
در پایان این دو  سوال تو ذهنم نقش بست:
اینهمه جنگ و کشتار و  درگیری و دعوا و بی اخلاقی در دنیا چه بر سر نگاه خدا به موجوداتش آورده؟این ما هستیم که در دنیا تنهاییم یا خدا؟

      

6

مهران م

مهران م

1403/11/14

        مقدمه ی هیچ کتابی رو نمیخونم.چون‌نمیخوام جهت داده بشه به خوندنم.بنظرم هیچ لزومی نداره مقدمه برای هر کتابی.با موخره در هر کتابی خیلی مشکلی ندارم ولی نمیدونم چرا اکثر نویسنده ها یا مترجم ها یا ناشرین برای کتاب مقدمه می‌نويسن.یه کتاب نوشته شده.از صفحه‌ی اول تا صفحه ی آخر.اگه قراره با مقدمه ی کتاب توضیحی در مورد کتاب داده بشه خب خود نویسنده باید در متن کتاب می‌آورد.و اگه نویسنده فک میکنه که با مقدمه کتابش قابل فهم تر خواهد بود یا گره گشایی خواهد کرد خب پس در روایت کتاب دچار مشکل بوده.این نظر شخصی خودم بوده همیشه و هدفم از بیان این مطالب هم این بود که مطابق با سلیقه م کتاب مقدمه نداره.یه تقدیم کتاب داره و یه بند کوچیک که اصلا نمیدونم چیه.جالبتر اینکه موخره هم نداره.کل صفحات کتاب فقط خود ژرمینال بود.کتاب بسیار ساده و روان شروع میشه،ادامه پیدا میکنه،اوج و فرود داره و خیلی هم شتاب خوبی داره.هرگز خسته کننده نبود.هرگز از ریتم خودش خارج نشد.شخصیت ها هم تقریبا غریبه نبودن برام.نوع کنش و واکنش و سیر حوادث داستان جالب بود.در عین سادگی غافلگیری ها و لحظات ماندگاری برام داشت که حتما تو ذهنم میمونه.حتی تاریکی های توصیف شده و عجیب ،کشمکش های بین شخصیت ها و سهم خواهی ها راحت مطرح می‌شد ولی عمیق بفکر می‌انداخت منو.یکی از نکات جذاب برام نتیجه ی اعتصاب بود.در کتاب همسایه ها اثر احمد محمود هم نتیجه ی اعتصاب برام مهم بود .در هردو مورد نتیجه قابل باور بود و تاثیر گذار.
      

14

مهران م

مهران م

1403/10/23

        داستان منسجم و منظم شروع میشه.حوادث در لابلای داستان قرار داده میشه تا در موقع لزوم از هرکدومشون استفاده بشه و این برام جالب بود که نویسنده  حساب شده پیش میره، دقیقا مث نقش اول داستان.چهار تا مشکل رو برای خودش معرفی میکنه ولی در پایان داستان می‌فهمیم که این چهارتا در برابر مشکل پنجم که اولاف خودش هم نمیدونست مشکل حادی نبود.خودش نمیدونست و هرگز هم نمیتونه بفهمه که مشکل پنجم بوده که مسیر زندگی و کار و احساسش رو درگیر و دگرگون کرده بود.از تابستون امسال دنبال این بودم این کتاب رو بخونم و خوشبختانه نخوندم تا رسیدم به زمستون.و چه به موقع خوندم چون فضاسازی کتاب برام راحت تر قابل درک بود .

دست هایم را به هم فشردم ک سعی کردم برف پودری را جمع کنم.اما برف پودری جمع نمی‌شود.سفید وزیباست اما نمی‌شود چیز پایداری از آن در آورد.اول امید می‌دهد اما در نهایت هرچیزی که سعی کنی بسازی از بین می‌رود و بین انگشتانت فرو می‌ریزد. صفحه‌ی ۱۶۲

این پاراگراف خلاصه ای از کل کتاب بوده بدون هیچ نشانه ی بارزی که داستان لو بره.

      

9

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.