بریده‌ای از کتاب قلعه مالویل اثر روبر مرل

مهران م

مهران م

دیروز

بریدۀ کتاب

صفحۀ 319

امانوئل: شما اگر تفنگهای موجود در قلعه را بین ساکنان لاروک توزیع کنید هیچ معلوم نیست که ایشان سر تفنگشان را رو به ما بگیرند. آرمان می ایستد و در حالی که از ترس و خشم سفید شده است میگوید:نمی‌دانم تو به چه دلیل به خودت اجازه می‌دهی که چنین حرفی بزنی؟ امانوئل میگوید: خوب پسر جان،به دور و بر خودت نگاه کن.اخر این دعوای شما کلی سرو صدا راه انداخته،ولی نگاه کن.خوب نگاه کن.هیچ کس در خیابان نیست.و وقتی سه نفر از بچه های ما یقه ی پالتوی تورا چسبیده بودند حتی یک نفر از لاروکیها به کمکت نیامد.

امانوئل: شما اگر تفنگهای موجود در قلعه را بین ساکنان لاروک توزیع کنید هیچ معلوم نیست که ایشان سر تفنگشان را رو به ما بگیرند. آرمان می ایستد و در حالی که از ترس و خشم سفید شده است میگوید:نمی‌دانم تو به چه دلیل به خودت اجازه می‌دهی که چنین حرفی بزنی؟ امانوئل میگوید: خوب پسر جان،به دور و بر خودت نگاه کن.اخر این دعوای شما کلی سرو صدا راه انداخته،ولی نگاه کن.خوب نگاه کن.هیچ کس در خیابان نیست.و وقتی سه نفر از بچه های ما یقه ی پالتوی تورا چسبیده بودند حتی یک نفر از لاروکیها به کمکت نیامد.

14

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.