مسخ
در حال خواندن
21
خواندهام
712
خواهم خواند
163
توضیحات
یک روز صبح وقتی گرگور سامسا نفس نفس زنان از یک خواب آشفته پرید ناگهان متوجه شد که تبدیل به یک حشره موذی غول پیکر شده است. او به پشت سفت و سخت و زره مانندش افتاده بود و وقتی سرش را کمی بالا آورد شکم گنبدی مانند و قهوه ای رنگش را دید که با رگه های قوسی شکل سفت و محکمی تقسیم بندی شده است. پتو آنقدر بالا رفته بود که به سختی روی شکمش بند بود و نزدیک بود سر بخورد و بیفتد و پاهای بیشمارش که در مقایسه با سایر اندامهایش به صورت رقت آمیزی بسیار نازک بودند جلوی چشم هایش از روی بیچارگی تکان می خوردند. پیش خودش گفت: یعنی چه بلایی سرم اومده؟