یادداشت فاطمه‌سادات نبوی ثالث

مسخ و درباره مسخ
        مسخ رو خوندم. سر کلاس‌های کسالت‌بار بهداشت که این کسالت قطعا شرف داره به بیمارستان و کشیک وایستادن! ولی شروعش برمی‌گرده به آخرین کشیک‌های شب طب اورژانس:) وقتی نیمه شب به بعد، توی اورژانس مرغ پر نمی‌زد و فقط باید زمان رو می‌گذروندم تا تموم بشه. 

خیلی خوب بود. ناباکوف می‌گه برای فهم بهتر یک اثر هنری باید یک فاصله‌ای رو باهاش حفظ کرد. من خیلی نمی‌فهمم اینو. وقتی می‌خوندمش دلم کباب می‌شد برای گرگور. که هرچی می‌گذشت رقیق‌بودن و فداکاریش بیش‌تر دلم رو ریش می‌کرد. خانواده‌ش زالوهایی بودن که شیره‌ی جانش رو می‌مکیدن. مسخ‌شده‌های واقعی بودن. امان از خواهرش. اولش منم گول خوردم. کافکا اینقدر خوب ذهنیت مثبت گرگور نسبت به خونواده‌ش رو شکل داده‌بود که واقعا تا آخر که خواهرش ضربه‌ی نهایی رو زد من هنوز به انسانیت و مهربونیش باور داشتم. لعنت بهش! شرح ریش‌شدگی دلم برای گرگور و طفلکی‌بودنش یکم سخته. اینقدر گرگور در نقش فداکار ایثارگر فرو رفته‌بود که همون اول صبح که تبدیل شده‌بود باز به فکر این بود که اگه نرم سرکار خانواده‌م چه‌طور سر کنن! بخت‌برگشته... قسمت دیگه‌ای از داستان که رقیقم کرد صحنه‌ی ویولون زدن خواهر نامردش بود. اینکه گرگور داشت فکر می‌کرد اگه این اتفاق نمی‌افتاد می‌خواست خواهرش رو به کالج موسیقی بفرسته. و خب صحنه‌ی آخر داستان یه جوری بود برام. احساس کردم این بار خواهرش قراره طعمه‌ای بشه برای پدر و مادرش تا شیره‌ی جانش رو بکشن و ازش استفاده کنن! برداشت من این بود. نمی‌دونم درسته یا نه. 
و در نهایت الان که دارم فکر می‌کنم، شاید گرگور هم علاوه بر خونواده‌ش به نحوی مسخ‌ شده‌بود. مسخ شده بود که نمی‌دید چه ظلمی بهش روا شده. و فرو رفته بود در نقش اشتباهش.

چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳ داستان رو تموم کردم و یک‌شنبه ۸ مهر هم قسمت درباره‌ی مسخ که از نابوکف بود.
      
170

9

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.