یادداشت‌های سید عرفان (38)

          هوا ابری است. از آن ابرهای قرمز که دل پری دارند و کافیست بگویی: هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو 
تا ساعت ها بِبارَد و بِبارَد و بِبارَد. 
حدودای ساعت هفت بعدازظهر یک زمستان سرد
همه چیز آماده است برای قدم رنجه نمودن برف بر زمینِ میزبان
خیابانی در مرکز شهر 
مملو از نور و  هُرم گرمایی که سرما را از یاد می برد
 نسبتا شلوغ و پر رفت و آمد 
عشقی خفیف در جریان است
کافه ای با رنگ و لعاب مدرن
ترجیحا تاریک  نیست  و نور مناسبی دارد
میزی که مشرف به سمت پیاده رو بیرون از کافه است و لذت تماشا را دو چندان کرده است 
عاشق بوی قهوه ام اما به مزاجم سازگار نیست
قهوه :معشوقی با بوی خوش و موهای خرمایی رنگ اما بد خلق و مضطرب
به ناچار دمنوشی از شوق، دلبستگی، سرخوشی و کمی نبات
روبرویم احمد اخوت نشسته است
از خاطرات کتابی حرف می زند با عشقی سرشار 
با هم به همه جا سفر کردیم بدون تشریفات مفصل و پردردسر برای عزیمت به سفرهای دور و دراز خارجی. 
به کتابخانه شکسپیر و شرکا
به منزل ویرجینیا وولف به صرف کتاب و کتابخوانی 
  به حاشیه نویسی های غم انگیز آدم ها در کتاب ها
به خاطرات جامانده در بین کتاب ها 
به وعده و قرارهای  تنظیم شده ای که در لا به لای  صفحات کتاب ها دیر کردند و به سر قرار نرسیدند 
در همان کافه 
همان خیابان نسبتا شلوغ 
همان هوای ابری
برف هم شروع به باریدن کرد... 
احمد اخوت فوق العاده است. 
دوم دی چهارصد و سه



        

31

          زیباترین و با تامل ترین  قسمت  این شاهکار ادبی برای من همان ابتدای  داستان بود وقتی که همکاران آن اداره حین بحث کاری و پرونده های شکایات  و فلان و فلان خبر مرگ دوستشان را شنیدند. 
هرکس به نحوی احساسات ش رو ابراز کرد و به فاصله ی دقایقی کوتاه به بحث قبلی و  موضوع جانشینی همان دوست فوت شده در اداره  بازگشتند. 

مرگ این شخص برای زندگی دوستانش وقفه ای کوتاه در حد چند دقیقه به وجود آورد
برای همسر و فرزندانش این وقفه چند روزی بیشتر بود 
برای آشنایان شاید به اندازه شنیدن خبر و رویت اعلامیه مرگ
اما برای دنیا هیچ.... واقعا هیچ
تلخ است  اما حقیقت است ... مرگ من و امثال من تاثیری  در این جهان و این کره خاکی ندارد
مترو سر ساعت حرکت می‌کند
پرواز ها طبق برنامه انجام می شوند
ماشین پخش و توزیع لبنیات مثل هر روز محصولات را به
 فروشگاه ها می رساند
اخبار روز هر لحظه و هر ساعت منتشر می شوند
رستوران ها پر و خالی می‌شوند 
پرنده ها پرواز می کنند
مورچه ها همچنان به فکر زمستان و جمع آوری آذوقه هستند
گربه ها دنبال صید می گردند
باد، برگ درخت ها را به رقص  وادار میکند
همه و همه در جریان هستند
ایوان ایلیچ ها هم مرده اند.
ایوان ایلیچی که یادش رفته بود مرگ به سراغ اوهم خواهد آمد هر چه قدر هم که با شرافت و با برنامه زندگی کنی و هر چه قدر برای رنگ پارچه های مبل حساسیت به خرج بدی. 

 کک کسی  هم نمی‌گزد و زندگی در جریان است. 




        

26

          

آقای کارل چاپک  نویسنده این شاهکارررر به تمام معنای ادبی
قبل از جنگ جهانی دوم در سال 1936  وحتی قبل از این که شاهد قرن بیستم باشه این داستان رو خلق کرده (از این جهت عجیبه که پیش بینی های دقیقی داشته از قرن بیستم) 
داستان علمی تخیلی است (عجیب تر این که من ژانر علمی هیچ وقت دوست نداشتم) 
 اما حتی یک درصد هم نمیشه باور کرد که این داستان زاده ی تخیل ذهن نویسنده است....  اغراقی هم در کار نیست میتونید امتحان کنید و  چند صفحه ورق بزنید ( حین خوانش چند بار خواستم مستنداتی که ارائه داده رو چک کنم) 
مگه یک ذهن چه قدر میتونه پربار باشه چه قدر میتونه خلاق باشه 
 که انقدر همه چی دقیق و درست سرجاش قرار میگیره

بیش از 50 صفحه پانویس که همش مهمه و انگار کلی محقق و مورخ و شیمی دان و پزشک و  ... براشون سال ها وقت گذاشتن و به مقاله تبدیل کردن و منتشر کردند اما همشون رو نویسنده نوشته
کلی بریده روزنامه که همشون ساخته ی ذهن تمیز نویسنده است
اگر بخوام از داستان بگم اسپویل میشه و مزه اش میره 
فقط به همین بسنده می کنم که قراره تقابل  یک تمدن نوپا با تمدنی پیشرفته رو ببینیم
بزمجه ها در یک طرف
و نقش همیشگی و پر تکرار همه ی داستان ها :انسان ها

اسکار امسال رو به این کتاب درجه یک میدم
🙂
بیست و ششم و مهر  چهارصد و سه
        

6

29

47