یادداشت‌های آناهیتا (36)

          مسلماً وقتی عنوان «غنچه‌ها را بچین، بچه‌ها را به گلوله ببند» را می‌شنویم، انتظار یک تراژدی تلخ و تکان‌دهنده داریم. رمان از همان سطرهای نخست ما را وارد جهانی می‌کند که میان مرگ و زندگی، گرسنگی و خشونت، امید و ناامیدی در نوسان است. برخلاف بسیاری از داستان‌های نوجوان‌محور، این اثر بی‌پرده با تباهی و خشونت روبه‌رو می‌شود و خواننده را ناچار می‌کند با واقعیت‌هایی مواجه شود که معمولاً از آن‌ها فرار می‌کنیم.
فضاسازی رمان بسیار واقع‌گرایانه و زنده است؛ توصیف شرایط کودکان رهاشده، چنان ملموس است که خواننده خود را در دل ماجرا حس می‌کند. در عین تلخی و خشونت، لحظه‌هایی از امید، وفاداری و همدلی هم سر برمی‌آورند که ارزششان چند برابر می‌شود و بار احساسی داستان را تقویت می‌کند.
با این حال، ریتم یکنواخت و خفه‌کننده‌ی روایت ـ پر از رویدادهای تلخ و خشونت‌آمیز ـ گاهی باعث می‌شود داستان کند پیش برود و تغییر چشمگیری در شخصیت‌ها یا مسیر ماجرا دیده نشود. اما همین یکنواختی، درواقع بازتاب بی‌رحمی و خفقان آن جهان است.
در نهایت، «غنچه‌ها را بچین» بیش از هر چیز بر واکنش‌های انسانی تمرکز دارد: ترس، خشم، وفاداری و حسرت. کودکان در این جهان مجبورند نقش بزرگسالان را بازی کنند و انسانیت را در دل ویرانی حفظ کنند. شاید این حجم از تلخی برای برخی غیرقابل‌تحمل باشد، اما همین شدت و صراحت است که ارزش اثر را به‌عنوان روایتی اصیل و تکان‌دهنده تثبیت می‌کند.
«غنچه» در این رمان نمادی از کودکانی است که پیش از شکوفایی، بی‌رحمانه چیده می‌شوند. 🥀💔
        

40

          «ای دختر جوان، باز هم خودت را در آب بیفکن تا من یک بار دیگر فرصت کنم که هردومان را نجات دهم.»
دردِ پنهان در همین جمله کوتاه، شالوده یکی از تأمل‌برانگیزترین کتاب‌هایی است که تا به حال خوانده‌ام. عذابی که پشت این کلمات نهفته است، چیزی را در عمق وجود راوی می‌شکند. او با جمله «شیرجه‌های نرفته، گاهی کوفتگی‌های عمیقی بر جای می‌گذارند» آغاز سقوط تدریجی خود را روایت می‌کند.
در یکی از میکده‌های آمستردام، مردی از زندگی‌اش و گام‌به‌گام فرو رفتن در ورطه سقوط سخن می‌گوید. وقتی اعترافات ژان باتیست کلمانس به پایان می‌رسد، درمی‌یابیم که «قاضی تائب» در واقع خود ماییم؛ داستان، داستانِ ماست، و وقت آن رسیده که اعتراف خودمان را آغاز کنیم. ناچاریم همانند کلمانس، خود را نه در آنچه وانمود می‌کنیم، که در نفی آن تعریف کنیم. سقوط ما را وامی‌دارد به درون خود برگردیم و بپرسیم: کجای مرز اخلاق ایستاده‌ایم؟
آیا این گناه کلمانس است یا گناه بشریت؟ من معتقدم هر انسانی در وجود کلمانس، بخشی از خود را بازمی‌شناسد. ما، به‌نوعی، برای هر خطایی که در جهان رخ می‌دهد مسئولیم. و «سقوط» یعنی انکار این مسئولیت، کنار کشیدن از جهان، و سرگرم شدن به ساختن تصویری خوشایند از خود و هستی.
وقتی کتاب را بستم، دانستم که باید بارها و بارها به آن بازگردم. سقوط کتابی است که نیازمند حوصله و فرصت است؛ وگرنه پیام کامو به‌تمامی دریافت نمی‌شود. جملات مسحورکننده او جایی در اعماق روحم را لمس کرد…
        

9

          وقتی نام «پرفروش‌ترین اثر ادبی تاریخ ژاپن» را می‌شنویم، ناخودآگاه انتظار مواجهه با روایتی خارق‌العاده و فراموش‌نشدنی را داریم. کوکورو نیز در ابتدا چنین نویدی می‌دهد؛ شروعی آرام و نسبتاً جذاب که بستر شکل‌گیری رابطه‌ای مرموز میان یک دانشجوی جوان و مردی میانسال را فراهم می‌کند. اما اولین پرسش مبهم در ذهن خواننده شکل می‌گیرد: چرا این جوان، بی‌آنکه شناختی واقعی از سنسی داشته باشد، شیفته‌ی او می‌شود؟
همین سؤال خواننده را به ادامه‌ی داستان وامی‌دارد. با این حال، دو فصل اول با روایتی کش‌دار و حوصله‌سربر و جزئیاتی که چندان در پیشبرد طرح داستان نقشی ندارند، به کندی پیش می‌رود. دیدارهای راوی با همسر سنسی، که انتظار می‌رود در نقطه‌ای از داستان به گره‌گشایی بینجامد، عملاً تأثیر چندانی بر روایت نمی‌گذارد. با وجود این، استفاده‌ی مکرر از فلش‌بک و فلش‌فوروارد، لایه‌ای رازآلود ایجاد می‌کند که همچون وعده‌ای نانوشته، خواننده را تا پایان همراه نگه می‌دارد.
از مهم‌ترین نقاط قوت کوکورو، بافت تاریخی آن است. رمان در گذار ژاپن از سنت به مدرنیته و در بحبوحه‌ی تغییرات فرهنگی و اجتماعی گسترده روایت می‌شود. این بستر تاریخی نه‌تنها فضای داستان را غنی‌تر می‌کند، بلکه امکان نمادپردازی‌های خوبی را نیز فراهم می‌آورد. نمونه‌ی برجسته‌ی آن، شخصیت پدر راوی است که به‌خوبی نماینده‌ی نسل و ارزش‌های رو به افول دوران «میجی» است.
با این حال، همچنان بر این باورم که این بستر تاریخی ظرفیتی فراخور خلق داستانی بسیار درخشان‌تر داشت که نویسنده نتوانست به‌خوبی از عهده‌ی آن برآید.
داستان همچنین فضاسازی و لحنی دارد که به خوبی اندوه و انزوا را منتقل می‌کند و حس گفتگوی صمیمانه و اعترافگونه‌ی یک دوست را به خواننده می‌دهد.
با این وجود، شخصیت‌پردازی ــ به‌ویژه درباره‌ی دو شخصیت اصلی ــ محدود و تا حدی ناکام می‌ماند. هر دو بیش از اندازه منفعل‌اند و کنش‌هایشان برای خواننده‌ی امروز چندان قابل‌درک نیست. این خلأ باعث می‌شود بار احساسی روایت به‌خوبی شکوفا نشود.
علاوه بر فصل اول و دوم، نویسنده در فصل سوم نیز به روده‌درازی‌های فاقد اهمیت ادامه می‌دهد و جایی که می‌توانست با یک چرخش یا تعلیق هیجان‌انگیز، فضای داستان را زنده‌تر کند، ناکام می‌ماند و همچنان با ریتمی کند داستان را به پایان می‌رساند. تنها دلیلی که توانستم کتاب را ادامه دهم و به پایان برسانم، ترجمه درخشان آقای ذاکری بود.
شاید اگر نام «پرفروش‌ترین رمان تاریخ ژاپن» را یدک نمی‌کشید، انتظاراتمان کمتر و تجربه خواندنش رضایت‌بخش‌تر بود.
        

43

          خواندن روایت اعتراف‌گونه‌ی نویسنده‌ای که ۶ بار خودکشی کرده و احتمالا بعد از نوشتن همین سطور به زندگی خود پایان داده است، عجیب، مرموز و متفاوت است.
این داستان قرار نیست پر از جملات قصار‌ و مفهوم‌های پیچیده‌ی فلسفی باشد؛
اعترافات بی پرده یک بازنده است که فقط باید به آن گوش فرادهیم، آدمی که یک عمر با نقاب زندگی کرده و با خودش هم بیگانه شده و حالا دارد با صداقت و بی‌پرده از سقوطش می‌گوید.
یوزوی صاف و صادق از آئوموری در تقابل با زندگی مدرن توکیو،  رذالت و منفعت طلبی مردمانش را برنتابید و زیر بار فشار این زندگی نامأنوس تکه تکه شد و به ناچار خود را از جامعه حذف کرد. یوزو گناهکار نبود، بی‌پناه بود. کسی که فقط به دنبال محبت و راه نجات بود، اما هرچه بیشتر دست دراز کرد، بیشتر به قعر کشیده شد.
و شاید یکی از مهم‌ترین چیزهایی که از کتاب یاد گرفتم این بود که چقدر نیاز داریم هوای یکدیگر را بیشتر داشته باشیم. پشت صورتک خنده‌ی آدم‌ها، دردشان را ببینیم؛ آدم‌هایی که زیر پوسته‌ی افسردگیشان در جنگ‌هایی که در درون خویش دارند یکسره می‌بازند و گاهی یک توجه کوچک می‌تواند نجات‌بخش باشد.
زوال بشری برای من یک تلنگر بود برای دقت بیشتر به آدم‌هایی که در کنار ما بی‌صدا دارند محو می‌شوند…
و راستش، چه چیزی می‌توانست زوال بشری را به این اندازه واقعی و دردناک تصویر کند، جز قلم کسی که خودش از زخمِ این زندگی به کلمات پناه آورده بود؟💔
        

8

          با کتابی روبه‌رو هستیم که تمام عناصرش نمادین و استعاری‌اند؛ جایی برای شخصیت‌پردازی کلاسیک باقی نمانده، چراکه نویسنده با زبانی سرشار از استعاره و نماد، فلسفه‌ی درونی شخصیت‌ها را به خواننده منتقل می‌کند. بی‌پروا آزادی را به سخره می‌گیرد و پوچی زندگی و سرگشتگی انسان مدرن را به تصویر می‌کشد.
شن را می‌توان به‌مثابه یکی از شخصیت‌های اصلی داستان در نظر گرفت؛ که در سکوتش هم ویرانگر است و هم زاینده؛ می‌فرساید و زندگی می‌بخشد و هر آن‌چه را که لمس می‌کند، فاسد می‌سازد؛ از چوب و پلاستیک گرفته … تا اخلاقیات.
در دل روایت، با پرسشی مواجهیم که من نیز بارها و بارها در زندگی‌ام از خود به‌نوعی دیگر پرسیده‌ام:
«زندگی می‌کنیم تا شن جمع کنیم، یا شن جمع می‌کنیم تا بتوانیم زندگی کنیم؟»
در حقیقت، پاسخ چیست؟
آیا ما کار می‌کنیم که زندگی کنیم، یا زندگی می‌کنیم که کار کنیم؟
شاید گاهی، به‌جای دست‌وپا زدنِ بیهوده برای یافتن معنای زندگی، باید لحظه‌ای بایستیم، نفس بکشیم، و آن را همان‌گونه که هست بپذیریم.
شاید معنای اصیل زندگی ما، در پسِ همین پذیرش نهفته باشد…
همان‌طور که در نقطه‌ی اوج داستان می‌بینیم: مرد سرانجام از گودال رها می‌شود، اما آزادی نه‌تنها گره‌ای از وجودش نمی‌گشاید، بلکه او را سردرگم‌تر از همیشه رها می‌کند. و درست زمانی که دوباره به گودال بازگردانده می‌شود، درمی‌یابیم مشکل او آزادی نبوده… بلکه «نبود معنا» بوده است.
مادامی که در دل گودال، معنای زندگی خود را بازمی‌یابد، با وجود امکان فرار، ماندن را انتخاب می‌کند.
در یک کلام، او دیگر در پی «فرار» از زندگی نیست؛ بلکه در جست‌وجوی «حضور آگاهانه» در آن است، حتی اگر آن زندگی در اعماق یک گودال باشد.
و در نهایت باید گفت: زندگی همین است…
تکرار… شب و روز… گاهی بی‌معنایی…
اما تا زمانی که بتوانی در دل همین تکرار، معنایی بیابی، آن‌جا «آزادیِ واقعی» است.
        

21

8