یادداشت‌های حنانه علی پور (29)

            نمی‌دونم از قلم داستایفسکیه یا همه ی آدمایی که زیر چرخ دنده های روزگار میفتن ، احساساتی میشن و همه ی وجودشون رو بروز میدن؟ انگار دلیلی وجود نداره تا خودشونو ، خود واقعیشونو بروز ندن.
به قول آلکسیوییچ :« ...خوب می دانم که این احساسات من، راه به جایی نخواهند برد ، و دل سوزاندن به حال خود فایده ای ندارد ، اما احساس میکنم بالاخره آدم باید یک جوری حق مطلب را در مورد خودش  ادا کند ...»
چه کسی تعیین می‌کنه یکی از اون یکی آدم تره و شریف تر؟ پول؟ شأن ؟ شانی که با پول و شانس و موقعیت ساختی ؟ 
«... می دانی چه چیزی مرا خرد می کند وارنکا ؟ پول نیست ، نگرانی های روزمره است . این پچ پچ های آدمها ، این لبخند هایشان ، این لطیفه هایشان .»
چه چیز باعث میشه ما به دنیا یه جور دیگه نگاه کنیم و اونا ( اونا ! حتی خودمونو از اونا جدا میکنیم ...) یه جور دیگه ؟ 
« ... آدم بیچاره همیشه مظنون است؛ به دنیای خداوند از زاویه ی دیگری نگاه می کند و پنهانی هر آدمی را که می بیند گز می کند ، با نگاه خیره مشوشی او را نگاه می کند ، و با دقت به هر کلمه ای که به گوشش می رسد گوش می دهد - آیا دارند درباره او حرف می زنند؟ آیا دارند می گویند به چیزی نمی ارزد، آیا فکر می کنند که این آدم چه احساساتی دارد و از این منظر و آن منظر به چه می ماند؟... » 
خلاصه که تک تک بندهاش تو وجودم رسوخ کرد.
          
                نویسنده خیلی روون داستان رو نوشته ولی انتظار داشتم در نهایت یه نتیجه ای ازش بگیرم که نشد 
هرچند نباید انتظار نتیجه گیری از این سبک داستان های روزمره نویسی رو داشت ولی اواخر  داستان انگاری یهویی همه چی به خوبی و خوشی تموم شد 
نکته مثبتش هم  خوشبختانه و طبیعتاً  با این سبک نویسنده ، همراهی کردن با شخصیت اول- تا اندازه ی خوبی- در طول نوشته اس. 
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.