یادداشت حنانه علی پور
1404/4/5
روسمرسهولم ( اسب سفید ) نمایشنامه ای به نسبت کوتاه و با شخصیت های محدوده که در چهار پرده روایت میشه. در پرده ی اول و دوم به نظر میاد که با نمایشنامه ای سیاسی- اجتماعی رو به رو هستیم ؛ مردی که قصد داره به گروه های آزادی خواه بپیونده و ازشون حمایت کنه. روسمر -شخصیت مرد اصلی- در یک گذار به سر میبره. گذاری که هم در نقش اجتماعیش دیده میشه و هم در روابط شخصیش. کشیشی که عقاید قبلیش رو کنار میذاره و به قبول منش آزادی در همهی ابعاد زندگیش رو میاره. در پرده اول در همراهی با روسمر ، ربکا رو میبینیم؛ و برامون سوال میشه بعد از مرگ همسر روسمر ،چه جایگاهی در زندگیش داره. روسمر و ربکا ،هردو؛ منش آزادی در زندگی فردیرو پذیرفتن.حتی حاضرن این عقیده رو در سیاست در حال تغییر شهرشون نشون بدن.ولی وقتی شایعه هایی ایجاد میشه؛ تحملش رو دارن که پای «عقیده آزادی » تو زندگی اجتماعیشون واستن؟ میتونن عشق به همدیگرو تو این فضا باور کنن؟ پیدا کردن انگیزه ربکا برای کارهایی که میکنه و تحولاتی که درونش رخ میده هم سخته هم آسون.چی میشه زنی مثل اون - کسی که قدرتش رو داره تا روسمر رو به دست بیاره- کنار میکشه؟ روسمر و ربکا به بن بستی رسیدن که هرچقدر در باورهاشون میگردن راه حلی براش پیدا نمیکنن.شکی که در باور ، و تردیدی که در عشقشون به وجود میاد اجازه نمیده بتونن از این آزادی لذت ببرن و از طرفی نمیتونن از این عشق دست بکشن. پرده ی آخر محل درگیری هرکدوم از شخصیت ها با خودشونه، یا باید بپذیرن راهی که برای خودشون ساختن اونی نیست که فکر میکردن یا یک راه عجیب تر رو انتخاب کنن! تصمیمی که روسمر در انتها میگیره نشون میده که نمیتونه این شک رو دووم بیاره ، پس ترجیح میده یک لحظه ایمان رو با کل زندگیش عوض کنه. اینه بهای فهمیدن حقیقت برای یه ایدئالیست !
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.