یادداشت‌های الهام قنبری (19)

الهام قنبری

الهام قنبری

6 روز پیش

          این کتاب با دیدگاهی بدبینانه و تحقیرآمیز به زنان نگاه کرده و آن‌ها رو موجوداتی ضعیف، سطحی و فاقد عقلانیت و هنر و ذوق  میدونه.البته که این نگرش ریشه در تجربیات شخصی (ارتباط او با مادرش و البته ارتباط بد پدر و مادرش و مشاهده اسیب هایی که پدرش از جانب مادرش تحمل کرده) و فضای فکری دوران اون داره که مملو از کلیشه‌های جنسیتی بوده.
تحقیقات روانشناسی نشان داده‌اند تفاوت‌های جنسیتی بیشتر ناشی از عوامل فرهنگی و اجتماعی هستند تا تفاوت‌های بیولوژیکی ذاتی.اما کماکان فرهنگ ها، دیدگاهها و حتی قوانین مخالف دانش و مطابق جزم اندیشی و جنسیت زدی شوپنهاور زیاده. 
مطالعه این کتاب می‌توانه برای درک فضای فکری دوران شوپنهاور و درک شخصیت فردی او و حتی درک تاثیر ارتباط پسر با مادر و تاثیر این ارتباط با دیدگاهش در مورد زنان مفید باشه، اما هرگز نمیشه به عنوان سند و مدرک  علمی مورد تایید و تقلید باشه. 

اما بخش اخر و یک عبارت درخشان :
فریدریش شیللر واگویه : « بدون زنان کسی در آغاز زندگی یاریمان نمی‌کرد ،در میانه زندگی شادمان نمی‌ساخت و در پایان تسلای خاطر نمی‌دادمان»

        

26

الهام قنبری

الهام قنبری

7 روز پیش

          به عنوان یک روانشناس ،  این کتاب می‌توانه دیدگاه‌های مفیدی در مورد دینامیک روابط عاطفی و نحوه جذب شریک زندگی ارائه بده، اما نباید به عنوان یک راهنمای قطعی و مطلق در نظر گرفته بشه. نکات و راهکارهای مطرح شده  کتاب، در خیلی از موارد مبتنی بر اصول روانشناختی معتبره که به درک نیازهای روانی مردان و زنان کمک میکنه. اما، مهمه کن مخاطب با دیدی انتقادی و آگاهانه به این نکات توجه کنه و آن‌ها را با توجه به تفاوت‌های فردی، فرهنگی و شرایط خاص رابطه‌شان تطبیق بده..
به طور کلی، اصول اساسی جذب که بر پایه احترام متقابل، شناخت نیازهای طرف مقابل، و صداقت استوار هست، در این کتاب نیز به چشم می‌خورند. اما برخی از نکات ممکن است بر اساس کلیشه‌های جنسیتی باشه و نیازمند بازبینی و تعدیل هسنن. استفاده هوشمندانه و ظریف از این راهکارها، همراه با درک عمیق از خودمون و پارتنرمون، می‌تواند به بهبود کیفیت روابط کمک کند، اما نباید صرفا تقلید کرد. به عبارت دیگر این کتاب می‌تونه به عنوان یک منبع الهام‌بخش و راهنما در نظر گرفته بشه،مخصوصا برای زنان بیش از هم مطیع و مهر طلب که دایما درگیر روابط با مردان زن ستیز و زورگو میشن،اما موفقیت در روابط نیازمند رویکردها و راه حل های  فردی‌تره .مثلا درک اینکه چرا مهر طلبی میکنیم،یا بی احترامی رو تاب میاریم..

        

5

        همیشه دنبال این بودم که چطور می‌تونیم در لحظه حال زندگی کنیم و چطور از گذشته رها بشیم. این کتاب نکات خیلی خوبی در این زمینه داره، مخصوصاً وقتی درباره “بودن در لحظه اکنون” یا مفهوم “تندیس غم” صحبت می‌کنه. تندیس غم به اون بخش از وجود ما اشاره داره که به دردهای گذشته چسبیده و حتی هویتش رو بر اساس اون‌ها ساخته. خیلی جالبه که چطور می‌تونیم از این الگوها عبور کنیم!

من به خصوص از بخش‌های هشتم و نهم کتاب خیلی لذت بردم. انگار نویسنده داشت درباره‌ی طرحواره‌ها و فرافکنی‌های ما صحبت می‌کرد؛ اینکه چطور روابطی رو در زندگی انتخاب می‌کنیم که یادآور تجربه‌های دردناک اولیه‌مون با والدینمون هستن. این بخش‌ها خیلی عمیق و تأمل‌برانگیز بود.

اما از طرف دیگه، باید صادق باشم و بگم که گاهی اوقات،  احساس کردم مطالب خیلی گنگ و پیچیده بیان شدن. انگار نویسنده برای بیان یه مفهوم ساده، راه‌های خیلی طولانی و پر پیچ و خمی رو رفته بود که هم برای خودش و هم برای منِ خواننده خسته‌کننده می‌شد. 😵‍💫

با تمام این‌ها، نباید فراموش کنیم که هر کسی برداشت متفاوتی از کتاب‌ها داره و شاید برای شما، “نیروی حال” تجربه‌ای ۵ ستاره باشه! با این حال، اگر دنبال منابع کاربردی‌تر و روان‌تری در این زمینه‌ها هستید، کتاب‌های دیگه‌ای هم وجود دارن که می‌تونن راهنمای خوبی باشن.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        اولش که کتاب رو دیدم فکر کردم جز کتاب‌های مثبت‌اندیشیه، کتاب هایی که نمیخونم. 
ولی خوب چون پائولو  رو دوست داشتم، کتابش رو خریدم، بعد فهمیدم که یک رمانه.
داستانی در مورد یک دختر برزیلی با رویای زندگی کردن، تجربه کردن  و نترسیدن و مسیری که اون رو تا سوئیس در خیابان رودوبرنه که پر از دیسکوهای معروفه و روسپیگری برد. 
داستانی از فراز و نشیب‌ها، شهامت و جنون یک دختر... 
 امیدها، آرزوها، درس‌ها، کشف‌ها ، عشق ، درد، لذت... 

خب همخوانی با دانسته های من به عنوان یک روانشناس نداشت، چون تحلیل من حداقل، در مورد مسیری که یک  زن یا مرد وارد روسپیگری میشه، باورها، احساسات، ترس ها، وابستگی و دلبستگی ها، ...متفاوته.احساسی که در شروع، در مسیر و در پایان وجودی خودشون  دارن متفاوته... 
اما جملات خوبی داشت. هرچند با ممیزی بخش های زیادی از داستان حذف شده اما مناسب همه نیست , 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

          با توجه به اونچه در زندگی من پیش اومد، انگار مقدر بود روانشناس بشم، من حتی رمان ها رو هم با دید تحلیلی، درک کردن انسان ها، دیدن بازتاب کودکی شون در رفتار و احساس و افکار بزرگسالی شون و... میگذرونم. من عاشق مسیرم هستم. 
من برای همیشه نادان و جستجوگر باقی میمونم. 
همیشه شاگردم و وقتی موضوعی برای یادگیری داشته باشی، استادش پیدا میشه. 
بار چندم مطالعه این کتاب بود!؟ نمیدونم. 
جز کتابهایی هست که من دوره گروهی اش رو برگزار میکنم اما هر بار، با گزارش مراجعین، سوالاتشون، مرور مطالب، نکته جدیدی پیدا میکنم. 

همونطور که سو هاضمه من برای کسی مشکلی نداره، تجربه احساسی من هم برای دیگران مشکلی ایجاد نمیکنه. 
تجربه کردم احساسات با انجام عمل یا تصمیم متفاوته. 

دیگران هم مثل ما، این احساسات مثبت و منفی رو تجربه میکنن. 
همه در موقعیت هایی احساسات متناقض دارن و این طبیعیه. 

به خودتون مجوز بدید احساساتتون رو معتبر بدونید و اگاه باشید هر احساسی با هر حجم و قدرت و شدتی، بالاخره تموم میشه!!! 
        

2

        بار چندم بود که خوندمش، اما دوستی (صدف خلیفی)در پایان کتاب تحلیلی از کتاب گذاشت که به رسم امانت تمام و کمال خود متن رو میذارم! 
👇👇👇👇👇
سلام دوستان عزیزم
چون احتمال میدم طبق ترجمه ای که خوانش کردیم سو برداشت از پایان کتاب رخ بده، براتون نظر خودم و توضیحی طبق اصل کتاب و ترجمه ی نشر چشمه مینویسم. 
متن اصلی پایان کتاب:او دستش رو باز کرد/گشود. 
ترجمه:او خودش را رها کرد. 
چقدر فرق در مفهوم و تصویری هست که این دو ایجاد میکنند؟ بار معنایی و احساسی کلمات چقدر متفاوتن؟
*طبق متن اصلی کتاب به زبان فرانسوی*، آلن در پایان زنده موند و نویسنده صرفا رِند و زیرکانه پایان کتاب رو نوشته تا چند تا برداشت ایجاد بشه و این آخرین و اصلی ترین شوخی ای بود که توی این کتاب با ما کرد، چرا؟ چون خودکشی و البته مرگ دقیقا به همین صورته، لحظه ای، و غافلگیرکننده؛ مثل مشت محکمی که نمیدونیم از کجا خوردیم!
 همینقدر ناگهانی مرگ و زندگی که از نظرمون دو مقوله ی جدا و متضادن در واقع در هم تنیده شدن. 
و همچنین میخواست ما رو با این رو در رو کنه که با وجود شناختی که از آلن داریم، و اتفاقات و رویدادهای داستان، آیا ما باز هم از هر رویدادی در زندگی بدترین برداشت رو میکنیم یا میتونیم جور دیگه ای به ماجرا نگاه کنیم؟ 
نویسنده در اون لحظه با آلن خواست این حس رو به ما که خواننده ی این کتاب بودیم منتقل کنه و برای انتخاب پایان بندی کتاب دست ما رو باز بذاره و البته همراهش یه چالش برای ما ایجاد کنه که ذهنی که به صورت پیش فرض همیشه بدترین نتیجه رو تصور میکنه رو کمی قلقلک بده و ما رو به سمت بررسی گزینه های دیگه برای پایان بندی تشویق کنه. 

**به نظر من احتمالا سطحی ترین برداشت* از پایان کتاب اینه که آلن خودش رو کشت چون هدفش رو به سرانجام رسونده بود و دیگه رسالتی نداشت. که البته با توجه به ترجمه ی نادرست این برداشت به صورت  ناخودآگاه اولین و تنها چیزی هست که صورت میگیره. 
اما این کار الن کل مفهوم کتاب و کل شخصیت پردازی  خودش رو زیر سوال میبره و تناقض بزرگی ایجاد میکنه که کتاب رو از کتابی درباره ی امید و معنای زندگی بودن، صرفا به کتابی با مفهوم یاس و ناامیدی میبره.
نمیشه با خودکشی به خانواده و جامعه ای که همگی شدیدا suicidal و دارای تمایلات خودکشی حتی تا لحظاتی قبل از پایان کتاب هستن درس و شور و شوق زندگی داد!
بلکه با این کارش همه رو به انجام این کار سوق میده و احتمالا سکانس بعدی بیرون پریدن ونسان از پنجره، فرو رفتن شمشیر توی سینه ی میشیما، خوردن سم توسط لوکریس و ترکیدن سر مرلین میشه. 
از نظر من طبق داستانی که خوندیم، آلن رسالتی نداشت،قدیس و فرستاده ای برای ایجاد تغییر نبود و هیچ قدرت ویژه ای هم نداشت، حداقل از نوزادی تا حدود یازده سالگی که ما همراهش بودیم فقط یه کودک بود که در اثر اشتباه و استفاده خانواده از کاندوم سوراخ به وجود اومد، متولد شد و از بدو تولد به صورت ژنتیکی این ویژگی رو داشت که احساسات و هیجانات منفی رو خیلی کمتر از دیگران حس می‌کرد (توی جامعه ی داستان، الن یه فرد غیر طبیعی از بدو تولد بود نه کسی که از زمانی این هدف رو آغاز میکنه که تغییری ایجاد کنه یعنی خوش بینیش ذاتی بود نه اکتسابی. ) 
لحظه ی آخر هم دستش رو به سمت ونسان، یا مامانش باز میکنه که به آغوش اون ها بره، چون هدفی که بهش رسید، این بود که خانواده ای که همیشه طردش میکردن بالاخره با آغوش باز پذیرفتنش. 
یادآوری میکنم که الن دو تا دست داره و اون یکی با اینکه آسیب دیده به نظر میرسه احتمالا باز هم میتونه تا حدودی حرکتش بده این ما هستیم که تصور رو گذاشتیم که دیگه دستش تکون نمیخوره اصلا! و جز این آلن توی کل داستان به ما نشون داد هر رویداد وحشتناکی ،میتونه پایان متفاوتی داشته باشه
مثل وقتی که شکلات سمی که اون دختر کوچولو از مغازه خرید رو خورد 
یا وقتی که به مرلین سم تزریق کردن ولی بعد فهمیدیم گلوکز بوده 
یا وقتی که جای سم گاز خنده آور به دولت مردها داد!
و همچنین کتاب این رو هم مطرح کرد که خیلی از چیزهای خوب و مثبت هم از طرف دیگه میتونن کاملا مفهوم دیگه ای رو منتقل کنند، 
مثل قاب عکس های سیب روی دیوار مغازه که با زیباییشون مشتری ها رو سرگرم می‌کردند، اما همشون با وجود اینکه سیب نماد زندگی و سلامتیه،در واقع تصویری از آخرین لحظات یک انسان بودند. 
به نظر من مشکل اصلی از ترجمه بود که واقعا نادرست کلمات انتخاب شدند و مترجم دقت نکرده که چقدر مفهوم جمله ی اصلی و ترجمه ی اون میتونند متفاوت باشند.
مفهوم پایان بندی اصلی همونی هست که توی انیمیشن دیده شد و انیمیشن چند سال بعد ساخته و ارائه شده که از بین چند برداشت احتمالی از پایان کتاب، پایان اصلی رو روشن کنه
پس بدونید آلن، امیدی هست که همیشه و هر لحظه، حتی در تاریک ترین لحظات زندگی در گوشه ای از وجود ما میدرخشه و امید حتی اگه از دید مخفی بشه، هرگز نمیمیره و خاموش شدنی نیست چرا؟ چون ذاتا نامیراست. 
توی این تاریکی مطلقی که این روزها زندگیش میکنیم از این پرتو کوچک قلب خودم برای شما و عزیزانتون هر کجای ایران یا جهان که هستید آرامش، عشق و نور میفرستم 🌻✨
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

18