یادداشت‌های مینا (42)

مینا

مینا

دیروز

          این داستان بخشی از کتاب دوبلینی‌هاست (Dubliners) که به صورت جداگونه هم چاپ شده. و با اینکه مثل باقی کارای جویس (مثلاً اولیس و چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی، که هنوز نخوندمشون) کاملاً از سبک جریان سیال ذهن پیروی نمی‌کنه، ولی بخش‌هایی از داستان مخصوصاً افکار و احساسات نقش اصلی داستان یعنی گِیبْری‌یل کانْروی تو همین سبک نوشته شده و با این حال کتاب بسیار راحت‌خوانه و ابداً سختی خوندن کتابای سبک جریان سیال ذهن رو نداره.

*هشدار اسپویل*
کتاب داستان خاصی نداره. مردی میانسال با نام گِیبْری‌یل و خانمش گرتا برای مهمونی سال نو به خونه‌ی خاله‌های گِیبْری‌یل میرن و کل داستان تو همون چند ساعت مهمونی می‌گذره. اتفاق خاصی نمیفته ولی ابداً خسته کننده نیست.  از تم‌هایی که تو کتاب پررنگن یکی تفاوت نسل قدیم و نسل جدید ایرلندی‌های اون زمانه، و همین میشه دست‌مایه‌ی افکار گِیبْری‌یل و اینکه دائماً تفاوت دیدگاه خودش با نسل جدید رو احساس کنه؛ مثلا در برخورد با دختر خدمتکار خونه لی‌لی، یا در جدل کلامیش با دوشیزه آیورز که گِیبْری‌یل رو با سوال و جواب‌هاش به نقطه‌ای می‌رسونه که با تندی بگه: «راستش را بخواهید، حالم از کشور خودم بهم می‌خورد، حالم بهم می‌خورد!» و دوشیزه آیورز با گفتن اینکه گِیبْری‌یل «انگلیسی‌پرست»ه، اون رو تمسخر و یا متهم می‌کنه.

درون‌مایه‌ی دیگه‌ی کتاب مرگه. جایی هست در آخر داستان که گِیبْری‌یل با خودش میگه «همه‌شان یکی یکی شبح می‌شوند» و به پیری خاله‌هاش، خودش و زنش فکر می‌کنه و اینکه همگی روزی «عالم ملموس» زندگان رو ترک می‌کنن و در «عالم بی‌نام و نشان و ناملموس» مردگان محو می‌شن. و در این میان حتی تم عشق هم میاد وسط. عشقی که پسر نوجوونی روزگاری به گرتا داشته و بخاطر همین عشق هم می‌میره. گرتا چشمان اون پسر جوون رو به یاد میاره و همین اون پسر رو با اینکه سال‌هاست مرده، زنده نگه می‌داره.
*پایان اسپویل*

ترجمه‌ی کتاب از خانم نسرین طباطباییه که خیلی خوب و روون بود و مشکلی باهاش نداشتم. و حالا که این کتابو خوندم، فکر می‌کنم جرأت اینو پیدا کردم که برم سراغ چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی! به قول خارجکیا: «ویش می لاک!»
        

1

مینا

مینا

دیروز

          نمایشنامه جالبی بود و ترجمه‌ی خوبی هم داشت (از غلامرضا شهبازی). کل نمایشنامه یه اثر ضد جنگ بود که توش یونانیان و اعمالشون رو مثل بربرها، و تروایی‌ها رو قربانیان وحشیگری اونا نشون داده بود. منظور از تروایی‌ها هم در اینجا فقط زنان ترواییه، چون تموم مردا (بجز پسر کوچیک آندروماک، بیوه‌ی هکتور) بعد از جنگ تروا کشته و سلاخی شدن و فقط زنان باقی موندن تا به عنوان غنیمت جنگی و برده بین سرداران یونانی تقسیم بشن. با اینکه از متون دیگه مثل ایلیاد هم می‌فهمیم که سرنوشت زنان بزرگ‌زاده‌ی تروایی چی میشه ولی اینجا بیشتر بسطش داده و مفاهیم دیگه‌ای رو هم وارد متن کرده بود. مثل زنجیره‌ی علت و معلول‌هایی که منجر به این فاجعه و نابودی شهر باشکوه تروا میشه.

جایی هست که هکوب (ملکه‌ی تروا) و هلن با هم بحث می‌کنن. هلن دونه‌های این زنجیرو یکی‌یکی کنار هم می‌چینه تا نشون بده چرا سقوط تروا و مرگ این همه مرد یونانی و تروایی تقصیر اون نیست، بلکه تقصیر خدایانه. ولی هکوب در جوابش ردیه‌ی منطقی‌ای رو میاره و به هلن میگه تو «خدایان را نادان می‌نمایی تا کردار بد خویش بپوشانی» و «آفرودیت نامی‌ست که ما به شهوت می‌دهیم آنگاه که افسار می‌درد.» همونجور که مقاله‌ی انتهای کتاب میگه، معلوم نیست دلایلی که هکوب میاره و برای ماها کاملاً منطقی میاد، از نظر مردم یونانی اون زمان هم منطقی بوده باشه، چرا که حرفای هکوب تیشه می‌زنه بر ریشه‌ی هر چی اسطوره و داستان پشت ترواست.

هکوب اصلی‌ترین شخصیت این نمایشنامه‌ست و بیشترِ نظرات اوریپید از زبون اون مطرح میشه، و مهمترین نظر هم راجع به خدایان و نقش اونا تو زندگی فانیانه. اوریپید اینجا هم (برخلاف اسلافش) مثل نمایشنامه‌های دیگه‌ای که ازش خوندم، به صراحت خدایان رو کوچیک می‌کنه، از اونها و بی‌وفاییشون عصبانی میشه و در نهایت در غالب شخصیت هکوب به این نتیجه می‌رسه که دعا کردن و قربانی دادن برای اونا هیچ فایده‌ای نداره، چون در نهایت وقتی خدایان رو لازم داریم، به داد ما نمی‌رسن. مثل همین حالا که تروا نابود شده و خدایان هم ترکش کردن.

کلا نمایشنامه‌ی تأثیرگذاری بود و پیشنهاد می‌کنم بعد از خوندن ایلیاد بیاین سراغش.

پی‌نوشت: سرانجام آستیاناکس، پسر هکتور و آندروماک دل آدمو کباب می‌کنه...
پی‌نوشت 2: عاشق پیشگویی کاساندرا شدم و چون سه‌گانه‌ی اورستیا رو قبلاً خوندم، می‌دونم چی در انتظار آگاممنون و خاندانشه! :)))
پی‌نوشت 3: آخه بی‌مروتا... پولیکسنه‌ی بیچاره رو چرا.....؟؟؟؟؟
        

6

مینا

مینا

3 روز پیش

          نمی‌دونم چی بگم جز اینکه متأسفانه این کتاب انتظاراتمو برآورده نکرد. و در این مورد خاص حق داشتم که «انتظاراتی» داشته باشم! یه کتاب کلاسیک ایرانی که توسط یه نویسنده‌ی زن معروف نوشته شده؟ و هنوز که هنوزه مردم راجع به کتابش حرف می‌زنن؟ بعله انتظارات به‌حقی داشتم. این کتاب نه تنها خیلی معمولی بود، بلکه باعث شد جاهایی هم بهم بربخوره!

چی شد که رفتم سراغ این کتاب؟ خب روزی روزگاری وقتی دبیرستانی بودم متنی داشتیم تو کتاب ادبیات که این جمله توش چشمم رو گرفت: «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه‌چینها بیاید.» همین یک جمله باعث شد من سال‌ها در فکر این باشم که روزی باید برم سراغ سووشون. و وقتی چند ماه پیش خبر اومدن سریالشو شنیدم دیگه کمر همتو بستم تا به این تصمیم جامه‌ی عمل بپوشونم.

چرا از کتاب راضی نبودم؟
اول اینکه از همون اول خیلی حوصله‌سربر بود. من به زحمت خودمو تا فصل 4 یا 5 کشوندم و بعد گذاشتمش کنار و رفتم از تو طاقچه کتاب صوتیشو خریدم و از اول گوش دادم. کتاب صوتیش محشر بود! نه بخاطر داستان، بلکه بخاطر آهنگای خوب و گوینده‌های محشرش. و همینجور یک بند تا فصل 18 گوش دادم. آخر کتاب رو باز تصمیم گرفتم برگردم به نسخه‌ی کاغذی و با کمی تلاش ارتباطم با کتاب شکل گرفت و خوندمش تا آخر و حتی کمی هم گریه‌م گرفت.

دوم اینکه اگه نمی‌دونستم این کتابو یک زن نوشته، حاضر بودم شرط ببندم که توسط یه مرد نوشته شده. این نوشته ادبیات زنان نبود. همونجور که ویرجینیا وولف در اتاقی از آن خود میگه: «ارزش‌های مردانه است که غالب می‌شود.» و «نویسنده‌ی زن ارزش‌های خود را در جهت نظر دیگران تغییر داده بود.» سووشون هم همین مشکل رو داشت. توسط یک زن نوشته شده بود، و شخصیت اولش، زری/خانم زهرا زن بود، اما ارزش‌های کتاب ارزش‌های مردانه بود. ما مدام با افکار زری و رفتار و گفتار اطرافیانش درگیریم ولی بجای اینکه این چیزا ابزاری برای شناخت زری و زنان در جامعه‌ی اون زمان باشه، تبدیل به ابزاری برای بالا بردن ارزش‌های همسرش یوسف و دیگر مردان پیرو اون شده بود. انگار زری در حد یه نقال و وسیله‌ای برای بالا بردن یوسف، خسرو، و دیگران مردان داستان پایین اورده شده؛ حتی اگه اون مردان در جبهه‌ی مخالف بودن. زری و زن‌ها در این داستان در بهترین حالت منفعلن و موجودیتشون خارج از ارتباط با مردان تعریف نمیشه. و حتی وقتی دور هم جمع میشن هم برای پیشبرد داستان نیست، برای چشم و هم چشمی‌های مسخره و زهر چشم گرفتن و دلداری دادنه. همین. من همچین انتظاری از سیمین دانشور نداشتم. از یه رمان کلاسیک معروف، با قهرمان زنش انتظار دیگه‌ای داشتم.

*هشدار اسپویل*
جایی هست که یوسف بخاطر قضیه‌ی کُره اسبشون سحر، وقتی زری داره از نگرانی برای پسرش خسرو گریه می‌کنه، بهش سیلی می‌زنه و بهش میگه: «خفقان بگیر. در غیابم فقط یک مترسک سرخرمنی!» و بعداً عذرخواهی هم که نمی‌کنه که هیچ، باز هم کلی تیکه بار زری می‌کنه که تو بزدلی و من نتونستم تو رو درستت کنم! بدترش اینه که زری هم جوری این سیلی رو طبیعی فرض می‌کنه که اصلاً بعدتر بهش اشاره‌ای نمی‌کنه، حتی تو ذهنش. تنها یکی دو جاست که زری بعد از اون همه سرکوفتی که از یوسف و خسرو (پسر تازه نوجوونشون) می‌شنوه از خودش دفاع می‌کنه، ولی اونم به اندازه‌ای نیست که در دهن این دو فرد مذکر رو ببنده زری به یوسف میگه تو انقدر همیشه خشمگینی و منم مجبور بودم مدارا کنم که دیگه مدارا کردن شده عادتم و گرنه منم زمانی شجاع بودم، میگه «تو شجاعت مرا از من گرفته‌ای». زری میگه اگه منم قرار باشه با صراحتْ تو روی کسایی در بیام که باهاشون مخالفم، اولین نفری که باید باهاش بجنگم خود تویی و خونه میشه محل جنگ اعصاب. و تنها چیزی که زری برای خونه و خانواده‌ش می‌خواد اینه که همه تو یه محیط آروم زندگی کنن، که خونه مأمنشون باشه. متأسفانه هیچ کدوم ازین چیزا اون دو موجود مذکرو به درک نمی‌رسونه. و غائله کی ختم میشه؟ وقتی زری میگه من حامله‌م... و اونوقت یوسف یهو مهربون میشه... ارزش زری باز اینجا توسط نویسنده در حد یه ماشین جوجه‌کشی میاد پایین. حالا یوسف (که از بعد سیلی دیگه برای من از «شوهر ایده‌آل» تبدیل به «یه بیشعوری مثل بقیه» شد) دوباره ناز زنشو می‌کشه و «گربه‌ی ملوسم» صداش می‌کنه و با لحنی «مردانه» انگار داره با بچه حرف می‌زنه می‌خواد به زری یاد بده چجوری شجاع باشه!
*پایان اسپویل*

اگه قرار بود یوسف شخصیتی عادی باشه، ایناها مهم نبود. ولی دانشور یوسفو بعنوان قهرمان این داستان گذاشته و رفتارش و عقایدش شده نماد جوانمردی و درستکاری در زمانه‌ی سخت اون زمان؛ یعنی در زمان جنگ جهانی دوم و بعد از اشغال شدن ایران توسط نیروهای متفقین. زری، راوی داستان شده دستاویزی برای بالا بردن یوسف. ولی تو همینم شکست می‌خوره. داستانی که دانشور نوشته نه ادبیات زنانه‌ست و نه حتی قهرمان مرد درستی داره. اگر فکر می‌کنین *اسپویل* بعد از کشته شدن یوسف، *پایان اسپویل* که باید نقطه عطف داستان باشه، تحولی در زری یا در داستان پیش میاد اشتباه می‌کنین. زری میره بالا منبر و یکی دو تا جمله‌ی شعاری راجع به شجاعت میگه ولی در نهایت باز هم کار خاصی نمی‌کنه و داستان چند فصل بعد بدون فراز و فرود خاصی تموم میشه.

من شخصیت مورد علاقه‌ای تو این داستان نداشتم ولی از عمه خانم/خانم فاطمه یکمی خوشم اومد. حداقل اون حرفاشو گاهی میزد! اگه بخوام نکته مثبتی تو کتاب پیدا کنم ففط همینه که جو سیاسی و اجتماعی اون زمان شیراز رو خوب به تصویر کشیده و جزییات جالبی از مراسم عروسی و سووشون شیرازیا رو بیان کرده.

در نهایت گمونم من بخش تقدیم‌نامه‌ی کتاب رو از خودش بیشتر دوست داشتم: «به یاد دوست، که جلال زندگیم بود و در سوگش به سووشون نشسته‌ام. سیمین.»
        

76

مینا

مینا

4 روز پیش

          ایلیاد، بازنویسی از نیک مک‌کارتی: 3.5 ستاره

خدا خیر این نشر افق رو بده با این حرکتشون. متن سنگین و حوصله‌سربر ایلیاد رو تبدیل به یه داستان روون کردن که هم جزییاتش به اندازه‌ی کافیه هم اطلاعات بدرد نخور (بعله، جرأت می‌کنم این کلمه رو برای استاد هومر به کار ببرم!) رو خلاصه کرده و لحن کتاب هم آدمو جذب می‌کنه. من تو یه نشست کل داستان ایلیاد رو خوندم و راضیم.

حرفی از خود داستان نیست، احتمالاً همگی می‌دونن دیگه. سال نهم جنگ ترواست و یونانیان و تروایی‌ها و ایزدان حامی دو طرف یکسره با هم تو جنگن؛ ایزدانی که در اصل خودشون باعث و بانی این جنگ شدن. آگاممنونِ بیشعور (پادشاه یونان) هم اون وسط با آشیل می‌زنن به تیپ و تاپ هم و وضع سپاه یونانیان وخیم‌تر میشه. همه همو می‌‌کشن، ایزدانم اون بالا یا گاهی نگاه می‌کنن یا خودشونو می‌ندازن وسط که به نفع طرف مورد علاقه‌شون یه تغییری تو میدون مبارزه بدن و تفریحشونو بکنن. جایی هست که زئوس می‌خنده و خطاب به برادرش پوسایدون میگه: «نگران بنای یادبودت نباش، تو همیشه مشهور خواهی ماند... آنان (جنگجویان تروا و یونان) فردا صبح هم برای سرگرمی ما باز گلوی یکدیگر را خواهند برید.» بعله. اینم از ایزدانشون...

یه نکته هست تو کتاب که یکم برام آزاردهنده‌ست و اونم تلفظیه که برای اسم‌ها انتخاب شده و بعضیاشون خیلی با نام‌های آشنایی که قبلاً شنیدیم و دیدیم متفاوته، مثل هرا که شده هیرا یا هکوب که شده هکیابا. البته مترجم یادداشتی در همین مورد انتهای کتاب اودیسه گذاشته و دلایلشو برای انتخاب اسامی اورده که قابل درکه. یه چیز دیگه هم هست که این نسخه‌ای که من خریدم چاپ هشتم مال سال 1403 هستش و هنوز اشکالات تایپی داره تو بعضی اسم‌ها. در این حد که میری خط بعدی، بعد می‌بینی همون اسم رو یجور دیگه نوشته، مثل منلس و منلاس (شوهر هلن و برادر آگاممنون).

دومین نکته اینکه نمی‌دونم چجوری همچین اشتباه بدی پیش اومده ولی تو صفحه‌ی 113 و 114 اومده شخصی به نام «توآس» رو به عنوان ایزد خواب معرفی کرده، در حالیکه ایزد خوابی که در اون صحنه از داستان حضور پیدا می‌کنه اسمش هیپنوسه (Hypnos). توآس در اصل اسم پادشاه سرزمینیه که هیپنوس در اون زندگی می‌کنه و هرا برای کمک خواستن به دنبالش میره اونجا.
*

اودیسه، بازنویسی از یاروسلاو هولاک: 4 ستاره

در مورد این بخش، هم نظرم کاملاً مثبته و دم نشر افق با این مجموعه‌ی دو جلدیشون گرم که داستان سخت‌خوان اودیسه رو به این زیبایی برای فهم راحت همه آماده کردن. ترجمه‌ی آقای ابراهیمی (الوند) هم واقعاً خوش‌خوان و روون بود و خوندن ماجراهای جذاب اودیسه/اولیس رو شیرین‌تر کرد. من کتاب رو تو یکی دو نشست خوندم و بذارین بگم که داستان به سرعت برق و باد می‌ره جلو.

این بخش، داستان و ماجراهای اولیس رو بعد از تموم شدن جنگ تروا بیان می‌کنه. اولیس تو سفر گاهی از دست کنجکاوی‌های خودش و گاهی هم بخاطر عصبانی کردن ایزدان گرفتار بلا پشت بلا میشه و علاوه بر ده سالی که بخاطر جنگ از سرزمینش ایتاکا دور بوده، ده سال دیگه هم بخاطر همین ماجراها و سفراش از خونه دور میوفته، اونم در حالیکه به شدت دل‌تنگ ایتاکا، زن وفادارش پنه‌لوپی و پسرشون تِله‌ماکس/تلماکه. خلاصه انقدر سرگردون و دربه‌در می‌مونه تا بالاخره دل ایزدبانو آتنا به رحم میاد و میره کمکش تا بالاخره بتونه به آرزوش برسه. اینجا تازه شروع داستان کتابه.

قابل گفتنه که کتاب خیلی طبیعی و شیک یه سری ریز سانسورهایی هم داره. البته نمی‌دونم که بخاطر ترجمه‌ست یا بخاطر بازنویسیه. چون اگر با داستان اودیسه آشنایی نداشته باشین فکر می‌کنین اولیس چه مرد وفادار به زن و زندگی و بچه و خونه‌ش بوده و چجوری مثل یه قدیس دست رد به سینه‌ی هر چی هوا و هوسه زده! در حالیکه *اسپویل* هفت سال ازون ده سالِ دوم غیبتش رو که تو جزیره ور دل ایزدبانو کالیپسو بوده و با اینکه دلش پیش زنش بوده، جسمش تو تخت ایزد بانو بوده... هفت سال! تا اینکه آتنا بالاخره میره سراغش. تازه نگیم که یک سالم پیش سیرسه/سرسیِ جادوگر بوده و اونجا هم بعله... اینا تو متن اصلی مشخصن ولی تو متن این کتاب فعلی اشاره‌ای به اینا نمیشه. 

من تو کل کتاب فقط دلم برای پنه‌لوپی بیچاره کبابه. بیست سال آزگار از شوهرش بخاطر جنگ و باقی قضایا دور بوده (حتی نمی‌دونسته اولیس زنده‌ست یا مرده)، به تنهایی یا حالا یکم با کمک پدر پیر اولیس سرزمینو اداره کرده، پسرشو دست تنها بزرگ کرده، و با جماعت پُر رو و آشغال خواستگاراش سر و کله زده که می‌خواستن از غیبت اولیس استفاده کنن و شوهر پنه‌لوپی و در نتیجه شهریار ایتاکا بشن. *پایان اسپویل*

نکته آخر: در مورد طراحی جلد کتاب و قابشم بگم که خیلییی خوشگله! واقعاً ذوق می‌کنم نگاش می‌کنم، مخصوصاً تو نور که برق می‌زنه.
        

3

مینا

مینا

1404/4/20

          نمایشنامه‌ی کوتاه و جالبی بود. تو دو نشست کوتاه خوندمش. و نمی‌دونم تو داستان طرف کی رو بگیرم و شاید دقیقاً همین قدرت نمایشنامه‌نویس رو نشون میده. وقتی بین جدل کلامی دو شخصیت اصلی، یعنی آنتیگونْ دخترِ اودیپ و شاه کرئون، گیر کردم نتونستم با هیچ یک از طرفین کامل موافق یا مخالف باشم. حتی نتونستم درصد «حق»ِ بیشتری رو به یکی ازین دو نفر بدم. 

*هشدار اسپویل* از یک طرف کرئون پیر و صلح‌طلب رو داریم که با خونسردیِ تموم «وظیفه»‌ی پادشاهیشو انجام میده (گرچه دلش نمی‌خواد) و از ارزش زنده بودن و زندگی کردن و خوشبختی حرف می‌زنه، و انصافاً حق هم داره. و از طرف دیگه آنتیگون رو داریم، دختری که به «میان‌مایگی» به «این امید عزیز شما»، به «این امید کثافت شما»، و زنده موندن به بهای محروم موندن از بعضی چیزا و مجبور بودن به انجام چیزایی که نمی‌خواد، پشت پا می‌زنه و مرگ رو انتخاب می‌کنه چون به گفته‌ی خودش: «من همه‌چیز رو می‌خوام، همین الان -باید هم کامل باشه- وگرنه رد می‌کنم. من نمی‌خوام قانع باشم، نمی‌خوام خودم رو به یه چیز مختصر راضی کنم، که تازه اونم اگه دختر خوبی باشم بهم بدن.» و این انصافاً ایده‌آلِ زیباییه و کتمان نمی‌کنم که خودم هم بارها و بارها به این فکر کردم، ولی بیش از حد خامه. نه وظیفه‌ی اجباری پادشاه رو می‌پسندم نه کمالگرایی دیوانه‌وار آنتیگون رو، و همزمان هم امید به زندگی و خوشبختی کرئون رو می‌پسندم و هم اراده‌ی آنتیگون رو برای ایستادگی بر سر آرمانش تا سر حد مرگ.

جایی هست که آنتیگون میگه: «خوشبختی من تو چیه؟ آنتیگون کوچولو چه جور زن خوشبختی قراره بشه؟ ... بگید ببینم اون باید به کی دروغ بگه، به کی لبخند بزنه، خودش رو به کی بفروشه؟ چه کسی رو باید در حال جون کندن ول کنه بدون اینکه حتی نگاهی بهش کرده باشه؟» و من چقدر با این جملات احساس نزدیکی می‌کنم. خوشبختی آنتیگون تو چیه؟ مال من تو چیه؟ باید چیکار کنیم که وقتی بهمون لبخند می‌زنن نگن «ایشالا فلان کارم که بکنی دیگه میشی یه خانوم کامل» انگار که من موجود ناقصی هستم که جلوی چشمشون راه میره و اگه فقط یک تیکِ دیگه از لیست تموم‌نشدنی نُرم‌های اجتماعی رو بزنه، اونوقت مقبول و کامل و خوشبخت میشه.

کرئون میگه: «از نظر اون (آنتیگون) تنها چیزی که اهمیت داشت، نپذیرفتن و مُردن بود.» و حق با پادشاهه. آنتیگون با اینکه درک بالایی از سبک زندگی‌ای که انتظارش رو می‌کشید داشت، ولی از مفهوم زندگی هیچ درکی نداشت. از اینکه خوشبختی در زندگی، یه تندیس کامل نیست که دو دستی از بدو تولد تقدیمش کنن، بلکه حاصل خوشی‌های کوچیکْ کوچیکیه که آدم با گذران عمر برای خودش پیش میاره؛ با هم‌نشینان دلنشین و همفکر، کارهای کوچیک ولی مثبت و شادی‌ها و گریه‌ها و کلی چیزای دیگه که میشن یه زندگی. آنتیگون زیادی خام بود. اگه آنتیگون آرمان مهمی تو زندگیش داشت و برای اون جون می‌داد، خب چه تحسینی بالاتر از این؟ حتی اگه خیلیا بگن: «خب تهش که چی؟ چه فایده‌ای داشت؟» و من می‌گفتم فایده‌ش این بود که اون شخص حداقل کاری رو که می‌تونست، واسه این دنیا کرد و بعد ازون کسان دیگه‌ای خواهند آمد و اون راه رو ادامه خواهند داد. ولی آنتیگون برای چی مرگو انتخاب کرد؟ برای اینکه هیچوقت در آینده مجبور نشه کاری که نمی‌خواد رو انجام بده؟ چون نمی‌خواست فراز و نشیبای زندگی رو بفهمه؟ جوری که خودش میگه: «من نمی‌خوام بفهمم. فهمیدن برای شما خوبه، من برای کار دیگه‌ای، غیر از فهمیدن، این‌جام. من اومدم اینجا که به شما بگم نه و بمیرم.» ولی تهش گمونم حتی خودشم نمی‌دونه چرا مردن رو انتخاب کرده.

ته تهش، تصمیم با خواننده‌ست که به این زندگی «باشه» بگه، یا بگه «نه».
        

4

مینا

مینا

1404/4/19

          وقتی این کتابو خریدم نمی‌دونستم این اولین رمانیه که استاین‌بک/اشتاین‌بک نوشته. من فقط و فقط رو حساب اسم نویسنده‌ی محبوبم این کتابو خریدم و قبل از شروع کتاب حتی از موضوع و محتواشم اطلاعی نداشتم. این کتاب نشون میده که سبک نوشتن و توصیفات خاص نویسنده که من عاشقشونم، تازه داره یواش یواش شکل می‌گیره. کتاب جالبی بود ولی گاهی کسالت‌بار هم میشد. مثل موش‌ها و آدم‌ها، شرق بهشت و مروارید نبود که آدمو پاش میخکوب کنه ولی به عنوان کار اول نویسنده خوب بود. من توصیه نمی‌کنم برای شروع اشتاین‌بک‌خوانی سراغ این کتاب برین ولی اگه کارای شاهکار دیگه‌شو خوندین و می‌خواین بدونین اولین کار نویسنده‌ی محبوبتون چطوری بوده، قاعدتاً خوندن این کتاب از واجبات میشه.

داستان کتاب در مورد زندگی سر هنری مورگان، دزددریایی و شوالیه‌ی معروف ولزیه (1688-1635م). نویسنده وقایع تاریخی‌ای که توسط مورگان اتفاق افتاده رو لای رشته‌های داستانی خودش پیچیده و زندگینامه‌ای تا حدی خیالی و تا حد خوبی هم بر اساس واقعیت تحویل خواننده داده. نمی‌تونم بگم کدوم بخش کتاب رو بیشتر از باقی قسمت‌ها دوست داشتم چون تو هر بخشی، جاهایی از داستان منو جذب می‌کرد و جاهایی هم حوصله‌مو سر می‌برد.

شخصیت هنری چیز خاص و جذابی برای من نداشت، باقی شخصیت‌های کتاب هم البته خیلی برجسته نبودن. چیزی که بیش از همه تو کتاب منو تحت تاثیر قرار می‌داد اطلاعاتی بود که جسته گریخته از شیوه‌های استعمار و برده‌داری انگلیسی‌ها و مخصوصاً اسپانیایی‌ها گفته می‌شد. جاهایی بود که واقعاً می‌خواستم عق بزنم از دونستن رفتاری که با مردم بومی مستعمرات و حتی بعضاً با مستعمره‌نشین‌ها میشد. اینکه چجوری عده‌ای با یک ورق کاغذ زندگی مردم زیادی رو به گند می‌کشیدن و ازونا برده می‌ساختن. اینکه حمله می‌کردن به سرزمین‌ها و غارت می‌کردن و همه‌جا رو به آتیش می‌کشیدن و اینکه چطور تموم این دولت‌ها و دزدان دریایی و مستعمره‌نشین‌ها و برده‌داران دزد و کثیف و غارتگر و خودپسند بودن و همه هم دیگران رو به همین صفات می‌خوندن و خودشونو پاک و مبرا می‌دونستن. *هشدار اسپویل* جایی از کتاب هست که هنری بعد از غارت پاناما می‌خواد بجای تقسیم غنایم، همه‌ی مال و اموال غارت‌شده‌ی شهرو خودش تنهایی بالا بکشه و با خودش میگه: «این مردان هیچ حقی برای تحمیل خواسته‌شان ندارند. این مردان، با حقی که از دیگران غصب کرده‌اند، آنقدر آزادند که نباید جدی‌شان گرفت. این مردان می‌دزدند پس غنیمتشان دزدیده خواهد شد.» و راست هم میگه.
        

0

مینا

مینا

1404/4/12

          باز این مرد ما رو با پایان‌بندیش خون به جیگر کرد... با هر کتابی که از اشتاین‌بک می‌خونم بیشتر و بیشتر عاشق قلمش میشم!

مروارید یه رمان کوتاهه و داستان خیلی سرراستی داره: یکی از بومیانِ سرخ‌پوستِ شهر ساحلی لاپاز/لاپاس در مکزیک، که همراه با مردم قومش در کپرهای کنار شهر زندگی می‌کنه، مروارید بسیار بزرگ و گرانبهایی پیدا می‌کنه و حالا یهو کل شهر دشمنش میشن: یعنی نوادگان همون اسپانیایی‌هایی که چهار قرنْ پیش از تاریخِ این داستان به مکزیک اومدن و اونجا رو مستعمره‌ی خودشون کردن. با وجود اینکه مکزیک یک قرن پیش آزادی خودش رو به دست آورده، هنوز هم اسپانیایی‌های مقیم مکزیک در جایگاه‌های بالای طبقاتی قرار دارن و بومیان اصلی رو به زحمت آدم حساب می‌کنن. دیالوگی هست بین دکتر اسپانیایی و خدمتکارش که میگه: «یعنی من آنقدر بیکار شده‌ام که بخواهم عقرب‌گزیدگی یک سرخ‌پوست آس‌و‌پاس را درمان کنم؟ من دکترم، دامپزشک که نیستم.» دکتره حال آدمو بهم می‌زنه...

*هشدار اسپویل*
نقش اصلی داستان، کینو، یه مروارید پیدا می‌کنه و کل دنیای خودش، همسرش و طفل تازه به‌دنیا اومده‌شون که عقرب اونو گزیده واژگون میشه... حالا سیستم شهر بهم خورده: حالا دیگه یکی از بومی‌ها می‌خواد پولدار شه، برای خودش کسی بشه، بچه‌شو به مدرسه بفرسته تا دیگه قومش بخاطر جهل و بی‌سوادی در دام مردم زورگوی این شهر نیوفتن. و شهر، یا همون نظام استعماری، اینو نمی‌خواد. و به قول خوآنا (همسر کینو): «در جنگ انسان با دریا و کوه، انسان در عمق دریا غرق می‌شود و در برابر سختی کوه در هم می‌شکند، اما کوه پابرجا و دریا موّاج می‌ماند.»

 شاید اگه کینو اون مرواریدو پیدا نمی‌کرد یا در برابر استعمار قد علم نمی‌کرد، تنها خسارتی که بهش وارد می‌شد مرگ بچه‌ش از عقرب‌گزیدگی می‌بود، اصلاً شاید بچه نجات پیدا می‌کرد. ولی حالا نه تنها بچه‌شون کشته شد، بلکه کپرشون آتیش گرفت، دست کینو به خون چندین نفر آلوده شد، رو زن عاقل و عاشقش دست بلند کرد، و آوارگی و فشار و ترس و خشم کاری با اون‌ها کرد که دیگه هیچوقت نتونن همون آدمای سابق باشن. صلحی در کار نیست. کینو و خوآنا دیگه نمی‌تونن به گذشته برگردن. حتی در آخر مروارید رو هم نگه نداشتن. انگار در فاصله‌ای کوتاه، یک چیز به دست اوردن و خیلی چیزها از جمله همون یک چیز رو از دست دادن... پایان تلخی داشت. ولی آیا کینو نباید قد علم می‌کرد؟
        

10

مینا

مینا

1404/4/10

          این دومین کتابی بود که بعد از خانم دلوی از وولف خوندم و ابداً ناامیدم نکرد! در واقع حتی آتیش شوقم برای خوندن باقی کارهاش رو هم تیزتر کرد! این کتاب رمان یا داستان نیست و در دسته‌ی ناداستان (nonfiction) جای می‌گیره، و ترکیب افکار وولف در مورد ادبیات زنان و مقاله‌ایه که باید در همین موضوع «زن و داستان» بنویسه (و می‌نویسه و منتشر هم میشه). کتاب برخلاف خانم دلوی تماماً از سبک جریان سیال ذهن پیروی نمی‌کنه ولی چون به هر حال وولف، وولفه (!)، در فصول ابتدایی کتاب که افکار وولف پررنگ‌تر از نقدش به موضوع مقاله‌ست، این جریان سیال ذهن بودن همچنان حضور خودشو نشون میده. در فصل‌های بعدی، این اثر خیلی کمرنگ‌تر و کتاب ساختارمندتر میشه و حالت مقاله‌طور می‌گیره، ولی نه تنها از جذابیتش کمتر نمیشه که خودم رو به شخصه بیشتر و بیشتر جذب کتاب کرد.

در این کتاب وولف رد پای بسیار محو زنان رو در ادبیات قرون گذشته تا عصر خودش دنبال می‌کنه و با افکار، نظرات و نقدهاش خواننده رو با خودش همراه می‌کنه و پله‌به‌پله در جریان کشفیات و مطالعاتش قرار میده. تو این کتاب از گمنامی زنان در ادبیات، تاریخ ادبیات زنان اروپا، قباحت نوشتن رمان و سرودن شعر توسط زنان، تحقیر زنان توسط جامعه و مردان، تأثیر سبک و روش مردانه بر روی نوشته‌های زنان، رمان به مثابه ابزاری که در اختیار زنان قرار گرفته، تاثیر قانون، سنت و پول بر ادبیات زنان و غیره صحبت می‌کنه و در نهایت امیدواره که زن‌ها بتونن سبک مخصوص خودشون رو پیدا کنن.

چرا اسم کتاب اینه؟ وولف میگه اکثر زنان (تا عصر اون) هیچوقت اتاقی مجزا برای خودشون نداشتن تا بتونن با خیال راحت و بدون مزاحمت چیزی بنویسن (بجز نامه)، در حالیکه مردان اتاقای مطالعه‌ی مخصوص به خودشونو داشتن. در ضمن، اینکه یه مرد شعر بگه یا رمان بنویسه ابداً شرم‌آور نبوده و لازم نبوده مثل یه زن پنهونش کنه. پس زنان اول از همه برای نویسنده‌ی خوبی شدن احتیاج به اتاقی مخصوص به خودشون داشتن. و دوم که اینم بسیار مهمه، پوله. مستمری منظمی داشته باشن تا مجبور نشن برای چندرغاز پول هر کار خفت‌باری رو قبول کنن و تهشم خسته و کوفته از کار و خانه‌داری و بچه‌داری وقت و خلاقیتی برای نوشتن براشون نمونده باشه.

با اینکه کتاب در سال 1929 منتشر شده، هنوز خیلی از مطالبش برای منِ خواننده‌ی زنِ امروزی هم قابل درکه. و همین نشون میده که این زن، وولف، چقدر آینده‌نگر بوده! اون زمان زنان نویسنده، با وجود غول‌هایی مثل جین آستین، خواهران برونته و جورج الیوت، هنوز هم تا حدی مورد تمسخر مردان بودن و تنها در سال‌های اخیر بوده که دو کالج برای تحصیلات تکمیلی بانوان باز شده بوده و زنان اجازه داشتن درس خوندن رو ادامه بدن (!)... و بعد زنی مثل وولف هست که میگه: «صد سال دیگر زنان دیگر جنسیتِ تحت حمایت نخواهند بود. منطقاً در تمام فعالیت‌ها و کارهایی که روزی از آن‌ها محروم بوده‌اند شرکت خواهند کرد. پرستار بچه زغال‌سنگ حمل خواهد کرد. زن مغازه‌دار لوکوموتیو خواهد راند. تمام پیش‌فرض‌های مبتنی بر واقعیت‌های دوره‌ای که زنان جنسیتِ تحت حمایت بودند، از میان خواهد رفت...» چرا؟ چون «ارزش‌ها به کلی دگرگون خواهد شد.»

جدای از این دید به آینده، وولف خیلی جدی به دنبال رد پای زنان در سده‌های مختلف می‌گرده و تنها چیزایی که به سختی پیدا می‌کنه، مواردی اندک از استعدادهای سرکوب شده و تحقیر و سرکوب شدیدیه که جامعه‌ی مردسالار نصیب اون زنان کرده و در سروده‌ها و نوشتار اون‌ها تنها خشم و نفرت از مردان و جامعه‌ای که طردشون کرده دیده میشه. حتی وقتی هم که بعدها رمان‌نویسیِ زنان تا حدی پذیرفته میشه (چون حالا تبدیل به منبع درآمد قشر متوسط زنان جامعه شده، و قاعدتاً پول باعث میشه چیزی گرانبها تلقی بشه)، بازم اکثر آثاری که توسط زنان نوشته می‌شدن، تقلیدی از سبک ادبیات مردانه بوده و وولف به این ایراد می‌گیره، میگه وقتی زن و مرد با هم متفاوتن، چرا باید سبک ادبیشون یکسان باشه؟ اگر زن هستین، پس مثل یک زن بنویسین و مفتخر باشین. یکی از نویسنده‌هایی که وولف برای همین زنانه نوشتن و دیدِ زنانه داشتن تحسینش می‌کنه، جین آستینه.

در عین حال که بحث در مورد زنانه، وولف علیه همه‌ی مردان جبهه‌گیری نمی‌کنه و در واقع تأکید داره که ادبیات وقتی به معنای کامل کلمه غنی میشه که هم مردان و هم زنان همپای هم به سبک و سیاق جنسیت خودشون بنویسن و اینجوری می‌تونن نقاط کور (یا به قول وولف نقطه‌ای به اندازه‌ی یک شیلینگ در پشت سر) جنسیت مقابل رو کامل کنن. و معتقده درون روح هر مرد زنی هست و درون روح هر زنی، یک مرد. و وقتی این دو بخش به توازن و صلح بهم برسن، اون وقته که متنی که نوشته میشه می‌تونه در تمام خواننده‌ها نفوذ کنه و درک و موندگار بشه.

کتاب بخشای زیادی در مورد اینکه چرا مردان انقدر زنان رو برای نوشتن تحقیر می‌کردن و می‌کنن داره، در مورد اینکه چرا زنان رمان رو به عنوان نوع ادبی نوشتن انتخاب کردن، در مورد فشار جامعه که یکسره زنان رو از هر تفکر و نوشتن و نقدی منع می‌کنه و مدام میگه تو نمی‌تونی، یا از عهده‌ش برنمیای! مطالبی در مورد انسجام ذهن، درگیری‌های ذهنی زنان، واقعیت‌ها، صداقت و «خود بودن» در نوشتن و غیره داره که من نمی‌تونم اینجا چیزی ازشون بگم و باید حتماً خودتون برین و بخونین. چه مرد باشین چه زن.

کتابمم پر از هایلایت و خط و نوشته شده و دارم پرپر می‌زنم که برگردم و دوباره بخونمش؛ این بار با ذهنی بازتر. (و خوندم!)

#تعداد دفعات خوانش: ۲
        

7

مینا

مینا

1404/4/7

          کتاب خوب و روحیه دهنده‌ای بود. من بار اول صوتیشو با گویندگی غزاله پورمحمد گوش دادم. اگه کتابی می‌خواید که حالتونو خوب کنه، ارزش عشق و محبت به دیگران و خانواده و خاطرات عزیزانِ رفته رو بهتون یادآوری کنه، این کتاب گزینه‌ی مناسبیه. راستش من با تصور و انتظارات اشتباهی سراغ این کتاب رفتم و کمی خورد تو ذوقم که البته این اصلا تقصیر خود کتاب نیست. در حین خوندن کتاب گاهی بغض کردم، گاهی لبخند زدم و سعی کردم منم همراه با نقش اصلی درس زندگی بگیرم.

نینا سنکویچ، راویِ این خود-زندگی‌نامه، خانمی میان ساله که خواهر بزرگترشو به خاطر سرطان از دست داده و حالا با اینکه سه سال از فوت خواهرش می‌گذره، هنوز نتونسته با سوگ و فقدانش کنار بیاد. در سه سال گذشته داشته سعی می‌کرده بجای هر دو نفرشون زندگی کنه و جای خالی خواهرشو برای کل خانواده پر کنه. ولی به قول خودش تنها کاری که کرده، فرار «از زندگی» و حس فقدانش بوده و فشار بی‌جهتی روی خودش اورده. در شروع کتاب تصمیم متفاوتی می‌گیره. و اونم اینه که به مدت یکسال هر روز یک کتاب بخونه و نظرشو تو وبسایتی بنویسه تا بتونه به بقیه هم در انتخاب کتاب کمکی کنه. با این تصمیم، نینا این بار می‌خواد «به سوی زندگی» فرار کنه.

نینا متأهله، چارتا پسر قد و نیم قد و کلی مسئولیت تو خونه داره، ولی علی‌رغم اینکه خیلیا بهش میگن امکان نداره بتونه بهش عمل کنه، نینا با جدیت و علاقه این برنامه رو دنبال می‌کنه و در طول این یک سال هر روز یک کتاب خوب می‌خونه و درس می‌گیره. فصل‌های کتاب معمولا با جمله‌ی قصاری از یکی کتابا شروع میشه و بعد نینا از خودش، خاطراتش با خواهرش و زندگیش میگه و درسی که از اون کتاب خاص گرفته رو داخل اون فصل می‌گنجونه.

اگر شما هم عاشق کتاب خوندن هستین، اگه طمع فقدان عزیزی رو چشیدین ولی باهاش کنار نیومدین و نمی‌دونین چطور باید این کارو بکنین، پیشنهاد می‌کنم به این کتاب یه شانس بدین. این کتاب، کتابی درباره‌ی کتاب‌هاست.

پی نوشت: من برای درک بهتر کتاب، روز بعدش برای دومین بار کتاب کاغذیش رو خوندم. و متوجهم که کتاب جملات کلیشه‌ایِ زیادی داره که ممکنه باعث بشه برای عده‌ای سطح کتاب پایین بیاد. خودمم گاهی همین فکرا رو می‌کنم، ولی وقتی بیشتر بهش فکر کردم با خودم گفتم مگه چه اشکالی داره؟ حرفای خوبین! مهربونی و عشق و همدردی هم مباحثی هستن که هر چقدر بیشتر تکرار بشن، بیشتر تو دنیا پخش میشن، هر کلیشه‌ای بد نیست، مخصوصا کلیشه‌ی انسان بودن.

#تعداد دفعات خوانش: ۲
        

3

مینا

مینا

1404/4/2

          خب اینم کتاب بعدی از پروژه‌ی «خوندن کامو بر اساس سه حلقه‌ی فلسفی‌ش» و دومین کتاب از حلقه‌ی اول، حلقه‌ی پوچی (اولیش نمایشنامه‌ی کالیگولا بود). این دومین باری بود که این کتابو می‌خوندم ولی انقد ازش گذشته بود که دلیل اصلی‌ترین حادثه‌ی داستانو بکل فراموش کرده بودم! :)))

حرف زدن از این کتابم مثل قبلی بدون اسپویل شدن داستان امکان‌پذیر نیست، پس هشدار اسپویل رو در نظر داشته باشین. کتاب با جمله‌ی معروفِ «امروز مامان مرد. شاید هم دیروز، نمیدانم.» شروع میشه. و از همین اول بی‌تفاوتی نقش اصلی داستان، مورسو، که مردی فرانسویه رو نشون میده. داستان تو الجزیره اتفاق میوفته که در اون زمان مستعمره‌ی فرانسه بوده.

کتاب دو بخش داره. تو بخش اول ما شاهد زندگی روزمره‌ی مورسو و واکنش منفعلانه‌ش نسبت به اطرافیانش (همسایه‌ها، افراد نوانخانه‌ای که مادرش اونجا فوت کرده، همکاراش، معشوقه‌ش...) و اتفاقات اطرافش هستیم. مورسو دروغ نمیگه، اغراق نمی‌کنه، برای چیزی تلاش خاصی هم نمی‌کنه؛ ناامید نیست ولی در باطن هیچ‌چیز واقعا براش اهمیتی نداره و انگاری ارزش همه‌‌چیز براش یکسانه. مهمه با چه زنی ازدواج کنه؟ نه. مهمه الان بمیره یا تو پیری؟ نه. مهمه تعطیلات با فلان کس بره ساحل یا کار دیگه بکنه؟ نه. مهمه ارتقای شغلی داشته باشه و بره پاریس یا همینجا بمونه؟ نه. هیچ‌ گزینه‌ای براش با دیگری تفاوتی نداره. مردم اونو نمی‌فهمن ولی تا وقتی اتفاقی نیفتاده، اهمیتی هم به این تفاوت نمیدن. و این دقیقا چیزیه که رخ میده: اتفاق. مورسو تصادفا مردی عرب رو با شلیک چهار پنج گلوله به قتل می‌رسونه و حالا «توازن» بهم می‌خوره!

بخش دوم کتاب ماجرای بازجویی‌های مورسو، افکارش در هنگام زندانی بودن، دادگاه‌ها، حرف‌های بازپرس، وکیل، دادستان، شاهدین و درنهایت حکم اعدام مورسوئه. اینجا سیستم فکری مورسو خودشو پررنگ‌تر نشون میده و ناگهان اونو در مقابل سیستم معمول افراد دیگه قرار میده و همینه که ناگهان اونو متمایز و از نظر دیگران خطرناک می‌کنه! ناگهان مورسو رو از فردی که تصادفا کسی رو کشته تبدیل به جانی خطرناک و قسی‌القلبی می‌کنه که با برنامه‌ی قبلی آدم‌ها رو می‌کشه، احساس پشیمونی نداره و عنصری خطرناک برای جامعه محسوب میشه.

جایی هست که وکیل مدافع داد می‌زنه: «بالاخره ما نفهمیدیم این مرد متهم به دفن کردن مادرش است یا کشتن یک‌ مرد؟» و دادستان در جواب فریاد می‌کشه: «بله، من این مرد را متهم می‌کنم که با قلبی جنایت‌کارانه مادرش را به خاک سپرده است.» چرا؟ چون مورسو وقتی برای مراسم خاکسپاری مادرش به نوانخانه می‌ره، هیچ نشونه‌ای از عزادار بودن از خودش نشون نمی‌ده. ناگهان این دادگاه دیگه برای تعیین مجازات قتل نیست، بلکه تبدیل به دادگاه تفتیش عقاید مورسو میشه و تهشم محکوم به نابودی.

مورسو حتی ازین حکم هم منقلب نمیشه. «خوب، پس خواهم مرد.» به همین سادگی می‌پذیره. براش مهم نیست وقتی همه یه روز خواهند مرد، الان بمیره یا بعدا و اینکه اصلا چجوری بمیره. کشیش سعی می‌کنه احساسات مورسو رو پیش از اجرای حکمش برانگیخته کنه ولی مورسو واکنش متفاوتی داره. به خدا اعتقاد داره؟ نه. آیا مطمئنه؟ اهمیتی نداره و وقت فکر کردن به خدا رو هم نداره. و پس از اصرارهای کشیش مورسو ناگهان در آخر داستان منفجر میشه و فلسفه‌ی زندگیشو با خشم می‌ریزه رو دایره: «هیچ‌چیز اهمیتی نداشت و خوب می‌دانستم چرا. او (کشیش) هم می‌دانست چرا. از اعماق آینده‌ام و از تمام مدتی که بار این زندگی پوچ و بیهوده را به دوش کشیده بودم، نسیمی مبهم از ورای سال‌هایی که هنوز نیامده‌اند به سویم می‌وزید، و این نسیم سر راهش، همه‌چیز را در سال‌هایی نه به اندازه‌ی سال‌های عمرم واقعی و یکسان می‌کرد.»

در نهایت پیش از مرگ، مورسو بالاخره قلبش رو به روی این پوچی، به روی این «بی‌تفاوتی محبت‌آمیز دنیا» باز می‌کنه و همین خشمش همه‌ی ناراحتی‌ها رو از قلبش پاک می‌کنه و آرزو می‌کنه تا آدمای زیادی برای دیدن اعدامش بیان و با «فریادهایی حاکی از کینه و نفرت» همراهیش کنن تا دم مرگ کمتر احساس تنهایی کنه.

این کتاب یه شاهکاره! و ترجمه‌ی خیلی خوبی هم داشت.

#تعداد دفعات خوانش: ۲
        

6

مینا

مینا

1404/3/31

          وقتی آدم از کتابی خوشش میاد، می‌تونه در موردش حرف بزنه، نکات قوت و ضعفشو بگه و اگه قلم خوبی داشته باشه، دیگران رو هم ترغیب کنه تا اونام به اون کتاب شانسی بدن. اما اگه «عاشق» اون کتاب باشه، دیگه همه‌چی فرق می‌کنه. چطور چیزی‌ رو که عاشقش شدی توصیف کنی؟ احتمالا همون قدر سخت باشه که توصیف عشق به شخصی دیگه (یا دستم‌کم برای من اینجوریه).

کتاب، داستان چند نسل از دو خانواده رو به صورت پراکنده ولی به غایت جالب روایت می‌کنه. خانواده‌ی تراسک و خانواده‌ی هامیلتون. جالب این جاست که راوی داستان خود جان اشتاین‌بکه که مادرش یکی از دختران همین خانواده‌ی هامیلتونه، و نویسنده بخشی از داستان زندگی خانواده‌شو با داستان درآمیخته و شاهکاری خلق کرده که من و خیلی دیگه از آدما رو پای کتاب میخکوب کرد. داستان در مورد آدماست، در مورد قدرت انتخاب، ویژگی‌های موروثی، تاثیرات جنگ، پلیدی‌های وجود انسان و زیبایی هاش و نقش و باور انسان تو جهانی که با سرعت رو به پیشرفته.

همونطور که گفتم از دستم بر نمیاد چیزی رو توصیف کنم. ولی همین‌قدر می‌تونم بگم که تقریبا هیچ قسمت از کتابی با این حجم به اصطلاح «آب‌ بستن» و «صفحه پرکنی» نداشت و من عاشق تک‌تک جملات داستان شدم. جاهایی بود که ترسیدم، جاهایی بود که قهقهه زدم و جاهایی بود که اشک ریختم و این قدرت قلم نویسنده و داستانی بود که رو قلبم نشسته. هر بار کتابو از مجبوری می‌ذاشتم کنار تا برم دنبال کارام ناراحت بودم و یه بخشی از ذهنم کنار شخصیتا باقی می‌موند. هروقت می‌خواستم دوباره کتابو بردارم می‌گفتم وااای ازین حجم! نمی‌تونم بخونمش یا حوصله‌ش نیست، ولی به محض اینکه اولین پاراگراف رو می‌خوندم باز با همون شدت قبل تو داستان گم می‌شدم و نمی‌فهمیدم چقدر زمان گذشته تا اینکه باز بخاطر کار مجبور بودم کتابو کنار بذارم، و این چرخه بارها تکرار شد.

شخصیتای مورد علاقه‌م تو این کتاب سام هامیلتون، لی، و بعد آبرا هستن. از کال گاهی بدم میومد گاهی خوشم میومد ولی تهش اونم جزو شخصیتای مورد علاقه‌م‌ شد. جالبی قلم نویسنده اینه که حتی کاراکترای منفی و منفور داستانم باز در نوع خودشون جالبن، و بارها یهو به خودم میومدم و می‌دیدم دارم دعا می‌کنم فلان شخصیت منفی موفق بشه و دستش رو نشه! :)))

ولی اگه قرار باشه از چیزی حرف بزنم، اون ترجمه‌ی کتابه! در حال حاضر دو ترجمه‌ی فارسی در بازار موجوده که من هر دو رو تو فیدی‌پلاس تا یه جایی خوندم و از هر دو بدم اومد. برام مهم نیست که آقای شهدی و آقای پارسای چقدر کارهای خوب دیگه در کارنامه‌شون دارن، ولی به یقین میگم که در ترجمه‌ی شرق بهشت خیلی کم گذاشتن. کتاب پر از اشتباهات ترجمه و حذفیاته. خیلی جاها توصیفات حذف شده و یا کلا منظور نویسنده اشتباه برداشت شده. من ترجمه‌ی آقای پارسای رو بعد از ۳ فصل و ترجمه آقای شهدی رو بعد از فصل ۱۲ یا ۱۳ ول کردم و شروع کردم به خوندن خود متن اصلی کتاب به انگلیسی. کندتر پیش می‌رفت ولی حداقل دیگه حرص نمی‌خوردم. تا اینکه مدتی بعد در حالیکه تقریباً دو سوم کتابو خونده بودم، از تو بهخوان متوجه شدم این کتاب ترجمه‌ی فارسی دیگه‌ای هم داره از آقای بهرام مقدادی. تهیه‌ش کردم و خدایا شکرت! این ترجمه که چاپ اولش مال سال ۱۳۶۱ه و دیگه تو بازار موجود نیست، محشره! (منم اول پی‌دی‌اف خوندم بعد موفق شدم دست دوم پیدا کنم و بخرم) چرا این ترجمه که انقدر به کتاب و قلم خود اشتاین‌بک وفاداره باید فراموش بشه؟؟؟ خلاصه هر کی می‌خواد بخونه یا متن اصلی رو بخونه یا ترجمه‌ی آقای مقدادی رو. همین.

حالام برم به هایلایت کردن خروار خروار جاهایی که تو کتاب علامت زدم برسم... 🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️

پی نوشت: کار تب گذاری و هایلایت کردن جاهایی که حین خوندن علامت زده بودم چندین روز طول کشید! ولی بالاخره امروز تموم شد. در تموم طول این روزا یکسره ذهنم درگیر داستان و شخصیتا بود و هر چیز دیگه‌ای که می‌خوندم یا گوش می‌دادم همراه با حواس‌پرتی و بی‌حوصلگی بود. این کتاب جوری رو قلبم نشسته که خیلی وقت بود کتابی منو اینطور نگرفته بود. سمیرا ازم پرسید چیش برات جالبه؟ گفتم نمی‌دونم... گفت همین بهترین جوابه. و من واقعا نمی‌دونم.

می‌تونم بگم طبیعتو خیلی خوب توصیف کرده جوری که وقتی یک فصل کامل راجع به دره‌ی سالیناس خوندم اصلا خسته نشدم (چون در حالت عادی توصیف منظره و دور و اطراف از یه پاراگراف بیشتر باشه دیگه چشمام از رو خط‌ها می‌پره). می‌تونم بگم شخصیت پردازیا عالی بود و تک‌تک شخصیتا از اصلی و فرعی برام مهم شده بودن و می‌خواستم بیشتر ازشون بدونم. می‌تونم بگم جهشای زمانیِ به عقب و جلو بودن که منو همزمان مشتاق، آروم، کنجکاو و ارضا می‌کردن. می‌تونم بگم اینکه یه داستان چند نسلی بود، و ما پدرها و پسرها و نوه‌ها رو دنبال می‌کردیم برام جالب بود. می‌تونم بگم اینکه نویسنده با چنین زیبایی و ظرافتی داستان هابیل و قابیل و تبعید قایبل به شرقِ عدن رو با عناصر داستانی خودش و شخصیتای خودش در هم تنیده بود برام خارق‌العاده بوده. می‌تونم از اینکه چقدر برام جالب بود که اشتاین‌بک تاریخچه‌ی خانواده‌ی خودشو با داستان درآمیخته بود بگم. می‌تونم خیلی چیزا بگم، از آدام و برادرش چارلز، از کتی، از سام و لیزا و بچه‌هاشون، از لی، از کال و برادرش هارون، ولی هیچکدوم ازین نکات، بیانگر اون حس درونیم نیست. من فقط خیلی ساده عاشق این کتاب شدم.

این دومین کتابی بود که از جان اشتاین‌بک می‌خوندم. اولیش موش‌ها و آدم‌ها بود که اونم فوق‌العاده بود. مروارید و جام زرین رو هم خریدم تا یکم بعد، بعد از بازخوانی موش‌ها و آدم‌ها بخونم. این نویسنده دیگه جزو مورد علاقه‌های من شده!
        

6

مینا

مینا

1404/3/28

          کتابی که داستانی نداره رو چجوری باید توصیف کرد؟ شاید بهتر باشه تجربه‌ی خودم از خوندن این کتابو بگم. با اینکه می‌دونستم این کتاب در سبک «جریان سیال ذهن» یا به قول خارجکیا Stream of Consciousness نوشته شده و سخت‌خوانه، و با اینکه با خوندن کتابایی تو این سبک غریبه‌ی غریبه هم نبودم، بازم انتظار نداشتم انقدر سخت‌خوان باشه! باید شدیداً تمرکز می‌کردم و کوچکترین چیزی باعث میشد از کتاب پرت شم بیرون. خیلی جاها برمی‌گشتم جملاتو برای بار دوم و سوم می‌خوندم.... خلاصه تا صفحه‌ی ۱۲۰ به همین منوال پیش رفتم و سخت بود...

تا اینکه!!!! تا اینکه یکی از دوستان بهم گفت داری اشتب میزنی دادا! این مدل کتابا برای «خوندن» نیست برای «حس کردن و همراه شدن»ه. مغز تحلیلگر و جزیی‌نگرم عادت به این روش نداشت، ولی وقتی دوباره از اول با این دید شروع به خوندن کتاب کردم، همه‌چی کم‌کم عوض شد و یهو دیدم دیگه نمی‌تونم کتابو بذارم زمین!

کتاب داستان خاصی نداره. خانم کلاریسا دلوی می‌خواد امشب یه مهمونی تو خونه‌ش بگیره و کل داستان، داستان همین یه روزه. اتفاق خاصی نمیوفته (خاص بودن هم اینجا البته نسبیه!) ولی وولف تو رو با خودش می‌بره تو ذهن شخصیت‌های داستان، وسط افکارشون. افکاری که مثل طرز تفکر مغز خودمون سر و سامونی نداره و مرتب ازین جا به اونجا می‌پره، و با این حال من حسش کردم! تو ذهن هر کدوم از شخصیتا، یه بخشی از خودمو دیدم و با اینکه با هیچ‌کس کامل همذات‌پنداری نکردم، حس می‌کردم در همون لحظات، من اون آدمام و اون افکار، افکار منن.

و وسط این همهمه‌ی افکار، نویسنده چه توصیفای زیبایی اورده! انقد توصیفایی که از رفتار مردم، از طبیعت، از دنیا می‌کنه قشنگه که بیشتر صفحات کتابم پر شده از خط‌های رنگی و های‌لایت شده. و اگه این کافی نیست، کتاب پر از ارجاعات به شکسپیر و دانته (و باقی چیزاییه که من نخوندم و نمی‌دونم) و نماد‌های سیاسی و اجتماعی دوره‌ی خودش هم هست که همین الانم خوندن و دونستنش جالبه.

من وقتی دوباره از سر نو شروع به «خوندن» کتاب کردم، مرتب به ارجاعات و توضیحات مترجم (که الحق دست مریزاد، کارشون عالی بود) رجوع می‌کردم تا فهم بهتری از متن داشته باشم، ولی تو اکثر جاها خیلیم دونستن اینکه فلان اسم،‌ اسم کدوم ساختمونه اهمیتی در تجربه‌ی خوندن یه فرد ایرانی نداره. شاید برای کسی که تو لندن زندگی می‌کنه، خیلی دونستن اینا و مرتب سر زدن به نقشه‌ی داخل کتاب (بعله داخل کتاب نقشه هم داره!) جالب باشه، ولی خب برای من اهمیت خاصی نداشت.

وقتی کتابو تموم کردم اومدم مقاله‌هایی که بعدش اومده بود رو برای درک بهتر بخونم ولی حس کردم ممکنه کتابای دیگه‌ی نویسنده رو اسپویل کنه. و من بشدت می‌خوام باقی کتابای وولف رو بخونم!!! و برام مهم نیست چی، فقط می‌خوام هر چی این زن نوشته رو بخونم! ولی متن تحلیلی آخر کتابو خوندم و خوب شد چون نمادشناسی و ارجاعات کتابو روشن‌تر کرد برام.
        

12

مینا

مینا

1404/3/27

          کتاب جالبی بود در نوع خودش و باورم نمیشه که بالاخره تمومش کردم! و اولین توصیه‌ام اینه که برای بار اول صوتی گوشش ندین! با اینکه گویندگی این کار توسط خانم فریبا فصیحی انجام شده و بسیار زیبا و گوش‌نواز بود، ولی خود این کتاب با اون همه ارجاع به داستان‌های مختلف و توصیفات و تشبیهات سنگین و اسم‌های گوناگون، کتابی نبود که به درد صوتی گوش کردن بخوره؛ دست‌کم نه برای دفعه‌ی اول، و نه برای منی که از خیلی از اشارات کتاب اطلاعی نداشتم.

ترجمه‌ی کاوه میرعباسی حالتی شعرگونه داره و پانوشت‌های زیادی برای هر سرود اوردن که در نسخه‌ی صوتی نمیشه بیانش کرد، و فهمیدن داستان بدون اون پانوشت‌ها و توضیحات مترجم تقریباً غیرممکنه.

پیشنهاد من اینه که برای ارتباط برقرار کردن بیشتر با این کتاب، قبلش ایلیاد و اودیسه از هومر، انه‌اید از ویرژیل (که خودش تو دوزخ دانته یکی از شخصیت‌های کلیدیه) و افسانه‌های دگردیسی از اوید رو بخونین و اگه یه اطلاعات کلی هم از تاریخ ایتالیا در زمان دانته (قرن 13 و 14) داشته باشین هم که دیگه فبها!

من وقتی برای بار دوم این کتاب رو می‌خوندم (بلافاصله بعد از بار اول که صوتی گوش کردم و هیچی نفهمیدم)، برای هر سرود بسته به فهم و درک خودم یه خلاصه نوشتم که در مجموع 13 صفحه‌ی A4 شد. و متاسفانه جا نمیشه اینجا بذارمش ولی پیشنهادم اینه که شما هم بعد از خوندن یا همراه با خوندن هر سرود، یادداشت بردارین تا کم‌کم نقشه‌ی دوزخ دانته تو ذهنتون شکل بگیره.

دوست داشتم یه یادداشت بامزه بنویسم ولی این روزا همه‌مون حالمون از وضع دنیا و جنگ کشورمون گرفته‌ست و منم گاهی بی‌حس بودم، گاهی ترسیده، گاهی عصبانی و گاهی بین گریه و تهوع گیر کرده بودم. فقط می‌خوام بگم درسته که دوزخ دانته، فقط دوزخ «دانته»ست ولی امیدوارم آدمایی که مسبب این جنگ و خونریزی و آدم‌کشین این جاها رو حسابی تو جهنم پر کنن:
1) بخش اول از حلقه‌ی هفتم دوزخ
2) خندق هشتم، نهم و دهم از حلقه‌ی هشتم دوزخ
3) ناحیه‌ی دوم از حلقه‌ی نهم دوزخ
*اونایی که می‌دونن، می‌دونن. مخصوصااااااا گزینه‌ی سه رو!

آها، یک نکته راجع به حذفیات کتاب هست که مختصر میگم. در سرود 28 دانته اسم حضرت محمد و حضرت علی رو جزو تفرقه‌افکن‌ها اورده و این بخش از کتاب که سرجمع سه چهار خط از کل سرود رو بیشتر تشکیل نمیده، تو ترجمه‌های فعلی حذف شده. کلش همینه:
(خط هایی که اولشون ستاره گذاشتم حذفیات این سرود هستن.)
«حالا ببین چطور پاره میکنم خود را!
*ببین، محمد چقدر مثله شده است؛
*در مقابل من علی گریه کنان می‌رود،
*صورتش از فرق سر تا چانه شکافته شده
دیگر کسان که اینجا می‌بینی جملگی افشاندند
بر بیزاری و تفرقه در ایامی که زنده بودند،
زین رو شقه و شکافته می‌شوند بدینسان.
-------
که دشوار کسب می‌شود به طریق دیگر.
*آن که مرا گفت این کلام، (اینجا خطی حذف نشده فقط نام محمد به «آن که» تغییر کرده)
برداشته بود گام تا برود؛
سپس قدم گذاشت بر زمین و راه افتاد.

#تعداد دفعات خوانش: 2
        

4

مینا

مینا

1404/3/14

          متأسفانه مجبور شدم کتابو رها کنم. کتاب رو با ترجمه سعید نفیسی می‌خوندم و خیلی هم خوب بود، ولی لحن کلی داستان، پراکندگی اتفاقای غیرجذاب، اسم‌های فراوون و موارد جزیی دیگه باعث شد انقدر حوصله‌م سر بره که بعد از تموم کردن سرود پنجم (از ۲۴ سرود) دیگه بذارمش کنار. 

البته!!!! البته!!! کار به همینجا ختم نشد چون اینجوری خیلی ناراحت کننده میشد و کل هدف ایلیاد خوندنم به باد می‌رفت. بنابراین کاری که امروز صبح کردم این بود که خلاصه‌ی کوتاه اول هر سرود رو تا آخر کتاب خوندم. (و چرا فکر میکردم قضیه‌ی اسب چوبی تروا اینجا اتفاق میوفته؟؟ اشتباه محض.) دومین کاری که کردم این بود که مجموعه‌ی دوجلدی ایلیاد و ادیسه‌ی نشر افق رو که مخصوص نوجوونا بازنویسی شده، اینترنتی خریدم. گفتم شاید با یه لحن ساده‌تر بشه داستانو تحمل کرد (و یا حتی بهتر ازون: بشه خوند و لذت برد!) احتمالا یکی دو هفته‌ی دیگه پست بیارتش و اون موقع دوباره میرم سر ایلیاد.

کل داستان ایلیاد تا جایی که خوندم، برای من اینا بودن: ۱) دعواها و حسادت‌های خانوادگی خدایان بی‌ثبات یونانی. ۲) دعوای زن و شوهری هرا و زئوس که باعث جنگ و بدبختی آدما شده. ۳)زن ستیزی (که متوجهم دوره اصن دوره‌ی دیگه‌ای بوده و بحثی روش نداریم. ولی به این معنی نیست که موقع خوندن اذیت نمیشدم). ۴) هیچ دلیلی برای ادامه‌ی جنگ نیست جز غرور توخالی مردان جنگی+ فتنه‌پراکنی آتنا، هرا، زئوس، آرس و غیره که هر کدوم اهداف خودشونو دارن. ۵) کارها و راه‌کارهایی که دارن تو سال نهم، دهم جنگ ارائه میدن رو می‌تونستن تو همون سال اول دوم هم انجام بدن و این همه همدیگه رو معطل و علاف نکنن! ۶) محبوب‌ترین شخصیتی که تو این پنج سرود بهش برخوردم «ترسیت» بود که صاف و به‌حق تو روی آگاممنون وایساد. و نکبت‌ترین شخصیتی هم که دیدم همون «آگاممنون» بود که بسیار از سرنوشتش تو ماجرای اورستیا رضایت دارم حالا! بعله. از هیچکس دیگه‌ هم خوشم نیومد (حالا شاید هکتور پسر بزرگ پریام هم خوب بود.)

موارد ریز دیگه‌ای هم بود، مثل یکسره مست کردنو مهمونی دادنای ارتش یونان که اصلا وسط میدون جنگ عقلانی نبود، ولی حالا مهم نیست...

حالا چرا اصن گیر دادم که حتما ایلیاد و ادیسه‌ بخونم؟ چون که احتمالاً اوایل شهریور کتاب جدید آر.اف. کوانگ به اسم Katabasis منتشر میشه. و برای خوندن اون یه سری پیش‌نیازها لازمه که مهم‌ترین‌هاشون کمدی الهی: دوزخ، ایلیاد و ادیسه، انه‌اید، آلیس در سرزمین عجایب و پیرانزیه. (البته که چند تا کتاب و نمایشنامه‌ی دیگه هم هست ولی خب فعلا مهم نیستن.)
        

21

مینا

مینا

1404/3/13

20