یادداشت مینا
1404/4/2
خب اینم کتاب بعدی از پروژهی «خوندن کامو بر اساس سه حلقهی فلسفیش» و دومین کتاب از حلقهی اول، حلقهی پوچی (اولیش نمایشنامهی کالیگولا بود). این دومین باری بود که این کتابو میخوندم ولی انقد ازش گذشته بود که دلیل اصلیترین حادثهی داستانو بکل فراموش کرده بودم! :))) حرف زدن از این کتابم مثل قبلی بدون اسپویل شدن داستان امکانپذیر نیست، پس هشدار اسپویل رو در نظر داشته باشین. کتاب با جملهی معروفِ «امروز مامان مرد. شاید هم دیروز، نمیدانم.» شروع میشه. و از همین اول بیتفاوتی نقش اصلی داستان، مورسو، که مردی فرانسویه رو نشون میده. داستان تو الجزیره اتفاق میوفته که در اون زمان مستعمرهی فرانسه بوده. کتاب دو بخش داره. تو بخش اول ما شاهد زندگی روزمرهی مورسو و واکنش منفعلانهش نسبت به اطرافیانش (همسایهها، افراد نوانخانهای که مادرش اونجا فوت کرده، همکاراش، معشوقهش...) و اتفاقات اطرافش هستیم. مورسو دروغ نمیگه، اغراق نمیکنه، برای چیزی تلاش خاصی هم نمیکنه؛ ناامید نیست ولی در باطن هیچچیز واقعا براش اهمیتی نداره و انگاری ارزش همهچیز براش یکسانه. مهمه با چه زنی ازدواج کنه؟ نه. مهمه الان بمیره یا تو پیری؟ نه. مهمه تعطیلات با فلان کس بره ساحل یا کار دیگه بکنه؟ نه. مهمه ارتقای شغلی داشته باشه و بره پاریس یا همینجا بمونه؟ نه. هیچ گزینهای براش با دیگری تفاوتی نداره. مردم اونو نمیفهمن ولی تا وقتی اتفاقی نیفتاده، اهمیتی هم به این تفاوت نمیدن. و این دقیقا چیزیه که رخ میده: اتفاق. مورسو تصادفا مردی عرب رو با شلیک چهار پنج گلوله به قتل میرسونه و حالا «توازن» بهم میخوره! بخش دوم کتاب ماجرای بازجوییهای مورسو، افکارش در هنگام زندانی بودن، دادگاهها، حرفهای بازپرس، وکیل، دادستان، شاهدین و درنهایت حکم اعدام مورسوئه. اینجا سیستم فکری مورسو خودشو پررنگتر نشون میده و ناگهان اونو در مقابل سیستم معمول افراد دیگه قرار میده و همینه که ناگهان اونو متمایز و از نظر دیگران خطرناک میکنه! ناگهان مورسو رو از فردی که تصادفا کسی رو کشته تبدیل به جانی خطرناک و قسیالقلبی میکنه که با برنامهی قبلی آدمها رو میکشه، احساس پشیمونی نداره و عنصری خطرناک برای جامعه محسوب میشه. جایی هست که وکیل مدافع داد میزنه: «بالاخره ما نفهمیدیم این مرد متهم به دفن کردن مادرش است یا کشتن یک مرد؟» و دادستان در جواب فریاد میکشه: «بله، من این مرد را متهم میکنم که با قلبی جنایتکارانه مادرش را به خاک سپرده است.» چرا؟ چون مورسو وقتی برای مراسم خاکسپاری مادرش به نوانخانه میره، هیچ نشونهای از عزادار بودن از خودش نشون نمیده. ناگهان این دادگاه دیگه برای تعیین مجازات قتل نیست، بلکه تبدیل به دادگاه تفتیش عقاید مورسو میشه و تهشم محکوم به نابودی. مورسو حتی ازین حکم هم منقلب نمیشه. «خوب، پس خواهم مرد.» به همین سادگی میپذیره. براش مهم نیست وقتی همه یه روز خواهند مرد، الان بمیره یا بعدا و اینکه اصلا چجوری بمیره. کشیش سعی میکنه احساسات مورسو رو پیش از اجرای حکمش برانگیخته کنه ولی مورسو واکنش متفاوتی داره. به خدا اعتقاد داره؟ نه. آیا مطمئنه؟ اهمیتی نداره و وقت فکر کردن به خدا رو هم نداره. و پس از اصرارهای کشیش مورسو ناگهان در آخر داستان منفجر میشه و فلسفهی زندگیشو با خشم میریزه رو دایره: «هیچچیز اهمیتی نداشت و خوب میدانستم چرا. او (کشیش) هم میدانست چرا. از اعماق آیندهام و از تمام مدتی که بار این زندگی پوچ و بیهوده را به دوش کشیده بودم، نسیمی مبهم از ورای سالهایی که هنوز نیامدهاند به سویم میوزید، و این نسیم سر راهش، همهچیز را در سالهایی نه به اندازهی سالهای عمرم واقعی و یکسان میکرد.» در نهایت پیش از مرگ، مورسو بالاخره قلبش رو به روی این پوچی، به روی این «بیتفاوتی محبتآمیز دنیا» باز میکنه و همین خشمش همهی ناراحتیها رو از قلبش پاک میکنه و آرزو میکنه تا آدمای زیادی برای دیدن اعدامش بیان و با «فریادهایی حاکی از کینه و نفرت» همراهیش کنن تا دم مرگ کمتر احساس تنهایی کنه. این کتاب یه شاهکاره! و ترجمهی خیلی خوبی هم داشت. #تعداد دفعات خوانش: ۲
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.