یادداشت مینا

مینا

مینا

3 ساعت پیش

        نمی‌دونم چی بگم جز اینکه متأسفانه این کتاب انتظاراتمو برآورده نکرد. و در این مورد خاص حق داشتم که «انتظاراتی» داشته باشم! یه کتاب کلاسیک ایرانی که توسط یه نویسنده‌ی زن معروف نوشته شده؟ و هنوز که هنوزه مردم راجع به کتابش حرف می‌زنن؟ بعله انتظارات به‌حقی داشتم. این کتاب نه تنها خیلی معمولی بود، بلکه باعث شد جاهایی هم بهم بربخوره!

چی شد که رفتم سراغ این کتاب؟ خب روزی روزگاری وقتی دبیرستانی بودم متنی داشتیم تو کتاب ادبیات که این جمله توش چشمم رو گرفت: «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه‌چینها بیاید.» همین یک جمله باعث شد من سال‌ها در فکر این باشم که روزی باید برم سراغ سووشون. و وقتی چند ماه پیش خبر اومدن سریالشو شنیدم دیگه کمر همتو بستم تا به این تصمیم جامه‌ی عمل بپوشونم.

چرا از کتاب راضی نبودم؟
اول اینکه از همون اول خیلی حوصله‌سربر بود. من به زحمت خودمو تا فصل 4 یا 5 کشوندم و بعد گذاشتمش کنار و رفتم از تو طاقچه کتاب صوتیشو خریدم و از اول گوش دادم. کتاب صوتیش محشر بود! نه بخاطر داستان، بلکه بخاطر آهنگای خوب و گوینده‌های محشرش. و همینجور یک بند تا فصل 18 گوش دادم. آخر کتاب رو باز تصمیم گرفتم برگردم به نسخه‌ی کاغذی و با کمی تلاش ارتباطم با کتاب شکل گرفت و خوندمش تا آخر و حتی کمی هم گریه‌م گرفت.

دوم اینکه اگه نمی‌دونستم این کتابو یک زن نوشته، حاضر بودم شرط ببندم که توسط یه مرد نوشته شده. این نوشته ادبیات زنان نبود. همونجور که ویرجینیا وولف در اتاقی از آن خود میگه: «ارزش‌های مردانه است که غالب می‌شود.» و «نویسنده‌ی زن ارزش‌های خود را در جهت نظر دیگران تغییر داده بود.» سووشون هم همین مشکل رو داشت. توسط یک زن نوشته شده بود، و شخصیت اولش، زری/خانم زهرا زن بود، اما ارزش‌های کتاب ارزش‌های مردانه بود. ما مدام با افکار زری و رفتار و گفتار اطرافیانش درگیریم ولی بجای اینکه این چیزا ابزاری برای شناخت زری و زنان در جامعه‌ی اون زمان باشه، تبدیل به ابزاری برای بالا بردن ارزش‌های همسرش یوسف و دیگر مردان پیرو اون شده بود. انگار زری در حد یه نقال و وسیله‌ای برای بالا بردن یوسف، خسرو، و دیگران مردان داستان پایین اورده شده؛ حتی اگه اون مردان در جبهه‌ی مخالف بودن. زری و زن‌ها در این داستان در بهترین حالت منفعلن و موجودیتشون خارج از ارتباط با مردان تعریف نمیشه. و حتی وقتی دور هم جمع میشن هم برای پیشبرد داستان نیست، برای چشم و هم چشمی‌های مسخره و زهر چشم گرفتن و دلداری دادنه. همین. من همچین انتظاری از سیمین دانشور نداشتم. از یه رمان کلاسیک معروف، با قهرمان زنش انتظار دیگه‌ای داشتم.

*هشدار اسپویل*
جایی هست که یوسف بخاطر قضیه‌ی کُره اسبشون سحر، وقتی زری داره از نگرانی برای پسرش خسرو گریه می‌کنه، بهش سیلی می‌زنه و بهش میگه: «خفقان بگیر. در غیابم فقط یک مترسک سرخرمنی!» و بعداً عذرخواهی هم که نمی‌کنه که هیچ، باز هم کلی تیکه بار زری می‌کنه که تو بزدلی و من نتونستم تو رو درستت کنم! بدترش اینه که زری هم جوری این سیلی رو طبیعی فرض می‌کنه که اصلاً بعدتر بهش اشاره‌ای نمی‌کنه، حتی تو ذهنش. تنها یکی دو جاست که زری بعد از اون همه سرکوفتی که از یوسف و خسرو (پسر تازه نوجوونشون) می‌شنوه از خودش دفاع می‌کنه، ولی اونم به اندازه‌ای نیست که در دهن این دو فرد مذکر رو ببنده زری به یوسف میگه تو انقدر همیشه خشمگینی و منم مجبور بودم مدارا کنم که دیگه مدارا کردن شده عادتم و گرنه منم زمانی شجاع بودم، میگه «تو شجاعت مرا از من گرفته‌ای». زری میگه اگه منم قرار باشه با صراحتْ تو روی کسایی در بیام که باهاشون مخالفم، اولین نفری که باید باهاش بجنگم خود تویی و خونه میشه محل جنگ اعصاب. و تنها چیزی که زری برای خونه و خانواده‌ش می‌خواد اینه که همه تو یه محیط آروم زندگی کنن، که خونه مأمنشون باشه. متأسفانه هیچ کدوم ازین چیزا اون دو موجود مذکرو به درک نمی‌رسونه. و غائله کی ختم میشه؟ وقتی زری میگه من حامله‌م... و اونوقت یوسف یهو مهربون میشه... ارزش زری باز اینجا توسط نویسنده در حد یه ماشین جوجه‌کشی میاد پایین. حالا یوسف (که از بعد سیلی دیگه برای من از «شوهر ایده‌آل» تبدیل به «یه بیشعوری مثل بقیه» شد) دوباره ناز زنشو می‌کشه و «گربه‌ی ملوسم» صداش می‌کنه و با لحنی «مردانه» انگار داره با بچه حرف می‌زنه می‌خواد به زری یاد بده چجوری شجاع باشه!
*پایان اسپویل*

اگه قرار بود یوسف شخصیتی عادی باشه، ایناها مهم نبود. ولی دانشور یوسفو بعنوان قهرمان این داستان گذاشته و رفتارش و عقایدش شده نماد جوانمردی و درستکاری در زمانه‌ی سخت اون زمان؛ یعنی در زمان جنگ جهانی دوم و بعد از اشغال شدن ایران توسط نیروهای متفقین. زری، راوی داستان شده دستاویزی برای بالا بردن یوسف. ولی تو همینم شکست می‌خوره. داستانی که دانشور نوشته نه ادبیات زنانه‌ست و نه حتی قهرمان مرد درستی داره. اگر فکر می‌کنین *اسپویل* بعد از کشته شدن یوسف، *پایان اسپویل* که باید نقطه عطف داستان باشه، تحولی در زری یا در داستان پیش میاد اشتباه می‌کنین. زری میره بالا منبر و یکی دو تا جمله‌ی شعاری راجع به شجاعت میگه ولی در نهایت باز هم کار خاصی نمی‌کنه و داستان چند فصل بعد بدون فراز و فرود خاصی تموم میشه.

من شخصیت مورد علاقه‌ای تو این داستان نداشتم ولی از عمه خانم/خانم فاطمه یکمی خوشم اومد. حداقل اون حرفاشو گاهی میزد! اگه بخوام نکته مثبتی تو کتاب پیدا کنم ففط همینه که جو سیاسی و اجتماعی اون زمان شیراز رو خوب به تصویر کشیده و جزییات جالبی از مراسم عروسی و سووشون شیرازیا رو بیان کرده.

در نهایت گمونم من بخش تقدیم‌نامه‌ی کتاب رو از خودش بیشتر دوست داشتم: «به یاد دوست، که جلال زندگیم بود و در سوگش به سووشون نشسته‌ام. سیمین.»
      
185

10

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.