یادداشت مینا
1404/3/28
کتابی که داستانی نداره رو چجوری باید توصیف کرد؟ شاید بهتر باشه تجربهی خودم از خوندن این کتابو بگم. با اینکه میدونستم این کتاب در سبک «جریان سیال ذهن» یا به قول خارجکیا Stream of Consciousness نوشته شده و سختخوانه، و با اینکه با خوندن کتابایی تو این سبک غریبهی غریبه هم نبودم، بازم انتظار نداشتم انقدر سختخوان باشه! باید شدیداً تمرکز میکردم و کوچکترین چیزی باعث میشد از کتاب پرت شم بیرون. خیلی جاها برمیگشتم جملاتو برای بار دوم و سوم میخوندم.... خلاصه تا صفحهی ۱۲۰ به همین منوال پیش رفتم و سخت بود... تا اینکه!!!! تا اینکه یکی از دوستان بهم گفت داری اشتب میزنی دادا! این مدل کتابا برای «خوندن» نیست برای «حس کردن و همراه شدن»ه. مغز تحلیلگر و جزیینگرم عادت به این روش نداشت، ولی وقتی دوباره از اول با این دید شروع به خوندن کتاب کردم، همهچی کمکم عوض شد و یهو دیدم دیگه نمیتونم کتابو بذارم زمین! کتاب داستان خاصی نداره. خانم کلاریسا دلوی میخواد امشب یه مهمونی تو خونهش بگیره و کل داستان، داستان همین یه روزه. اتفاق خاصی نمیوفته (خاص بودن هم اینجا البته نسبیه!) ولی وولف تو رو با خودش میبره تو ذهن شخصیتهای داستان، وسط افکارشون. افکاری که مثل طرز تفکر مغز خودمون سر و سامونی نداره و مرتب ازین جا به اونجا میپره، و با این حال من حسش کردم! تو ذهن هر کدوم از شخصیتا، یه بخشی از خودمو دیدم و با اینکه با هیچکس کامل همذاتپنداری نکردم، حس میکردم در همون لحظات، من اون آدمام و اون افکار، افکار منن. و وسط این همهمهی افکار، نویسنده چه توصیفای زیبایی اورده! انقد توصیفایی که از رفتار مردم، از طبیعت، از دنیا میکنه قشنگه که بیشتر صفحات کتابم پر شده از خطهای رنگی و هایلایت شده. و اگه این کافی نیست، کتاب پر از ارجاعات به شکسپیر و دانته (و باقی چیزاییه که من نخوندم و نمیدونم) و نمادهای سیاسی و اجتماعی دورهی خودش هم هست که همین الانم خوندن و دونستنش جالبه. من وقتی دوباره از سر نو شروع به «خوندن» کتاب کردم، مرتب به ارجاعات و توضیحات مترجم (که الحق دست مریزاد، کارشون عالی بود) رجوع میکردم تا فهم بهتری از متن داشته باشم، ولی تو اکثر جاها خیلیم دونستن اینکه فلان اسم، اسم کدوم ساختمونه اهمیتی در تجربهی خوندن یه فرد ایرانی نداره. شاید برای کسی که تو لندن زندگی میکنه، خیلی دونستن اینا و مرتب سر زدن به نقشهی داخل کتاب (بعله داخل کتاب نقشه هم داره!) جالب باشه، ولی خب برای من اهمیت خاصی نداشت. وقتی کتابو تموم کردم اومدم مقالههایی که بعدش اومده بود رو برای درک بهتر بخونم ولی حس کردم ممکنه کتابای دیگهی نویسنده رو اسپویل کنه. و من بشدت میخوام باقی کتابای وولف رو بخونم!!! همهشون تو سبک جریان سیال ذهن نیست (مثل اتاقی از آن خود و اورلاندو) ولی موجها و به سوی فانوس دریایی و اتاق جیکوب (تا حدی) هستن. و برام مهم نیست چی، فقط میخوام هر چی این زن نوشته رو بخونم! ولی متن تحلیلی آخر کتابو خوندم و خوب شد چون نمادشناسی و ارجاعات کتابو روشنتر کرد برام.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.