یادداشت مینا
1404/4/20
نمایشنامهی کوتاه و جالبی بود. تو دو نشست کوتاه خوندمش. و نمیدونم تو داستان طرف کی رو بگیرم و شاید دقیقاً همین قدرت نمایشنامهنویس رو نشون میده. وقتی بین جدل کلامی دو شخصیت اصلی، یعنی آنتیگونْ دخترِ اودیپ و شاه کرئون، گیر کردم نتونستم با هیچ یک از طرفین کامل موافق یا مخالف باشم. حتی نتونستم درصد «حق»ِ بیشتری رو به یکی ازین دو نفر بدم. *هشدار اسپویل* از یک طرف کرئون پیر و صلحطلب رو داریم که با خونسردیِ تموم «وظیفه»ی پادشاهیشو انجام میده (گرچه دلش نمیخواد) و از ارزش زنده بودن و زندگی کردن و خوشبختی حرف میزنه، و انصافاً حق هم داره. و از طرف دیگه آنتیگون رو داریم، دختری که به «میانمایگی» به «این امید عزیز شما»، به «این امید کثافت شما»، و زنده موندن به بهای محروم موندن از بعضی چیزا و مجبور بودن به انجام چیزایی که نمیخواد، پشت پا میزنه و مرگ رو انتخاب میکنه چون به گفتهی خودش: «من همهچیز رو میخوام، همین الان -باید هم کامل باشه- وگرنه رد میکنم. من نمیخوام قانع باشم، نمیخوام خودم رو به یه چیز مختصر راضی کنم، که تازه اونم اگه دختر خوبی باشم بهم بدن.» و این انصافاً ایدهآلِ زیباییه و کتمان نمیکنم که خودم هم بارها و بارها به این فکر کردم، ولی بیش از حد خامه. نه وظیفهی اجباری پادشاه رو میپسندم نه کمالگرایی دیوانهوار آنتیگون رو، و همزمان هم امید به زندگی و خوشبختی کرئون رو میپسندم و هم ارادهی آنتیگون رو برای ایستادگی بر سر آرمانش تا سر حد مرگ. جایی هست که آنتیگون میگه: «خوشبختی من تو چیه؟ آنتیگون کوچولو چه جور زن خوشبختی قراره بشه؟ ... بگید ببینم اون باید به کی دروغ بگه، به کی لبخند بزنه، خودش رو به کی بفروشه؟ چه کسی رو باید در حال جون کندن ول کنه بدون اینکه حتی نگاهی بهش کرده باشه؟» و من چقدر با این جملات احساس نزدیکی میکنم. خوشبختی آنتیگون تو چیه؟ مال من تو چیه؟ باید چیکار کنیم که وقتی بهمون لبخند میزنن نگن «ایشالا فلان کارم که بکنی دیگه میشی یه خانوم کامل» انگار که من موجود ناقصی هستم که جلوی چشمشون راه میره و اگه فقط یک تیکِ دیگه از لیست تمومنشدنی نُرمهای اجتماعی رو بزنه، اونوقت مقبول و کامل و خوشبخت میشه. کرئون میگه: «از نظر اون (آنتیگون) تنها چیزی که اهمیت داشت، نپذیرفتن و مُردن بود.» و حق با پادشاهه. آنتیگون با اینکه درک بالایی از سبک زندگیای که انتظارش رو میکشید داشت، ولی از مفهوم زندگی هیچ درکی نداشت. از اینکه خوشبختی در زندگی، یه تندیس کامل نیست که دو دستی از بدو تولد تقدیمش کنن، بلکه حاصل خوشیهای کوچیکْ کوچیکیه که آدم با گذران عمر برای خودش پیش میاره؛ با همنشینان دلنشین و همفکر، کارهای کوچیک ولی مثبت و شادیها و گریهها و کلی چیزای دیگه که میشن یه زندگی. آنتیگون زیادی خام بود. اگه آنتیگون آرمان مهمی تو زندگیش داشت و برای اون جون میداد، خب چه تحسینی بالاتر از این؟ حتی اگه خیلیا بگن: «خب تهش که چی؟ چه فایدهای داشت؟» و من میگفتم فایدهش این بود که اون شخص حداقل کاری رو که میتونست، واسه این دنیا کرد و بعد ازون کسان دیگهای خواهند آمد و اون راه رو ادامه خواهند داد. ولی آنتیگون برای چی مرگو انتخاب کرد؟ برای اینکه هیچوقت در آینده مجبور نشه کاری که نمیخواد رو انجام بده؟ چون نمیخواست فراز و نشیبای زندگی رو بفهمه؟ جوری که خودش میگه: «من نمیخوام بفهمم. فهمیدن برای شما خوبه، من برای کار دیگهای، غیر از فهمیدن، اینجام. من اومدم اینجا که به شما بگم نه و بمیرم.» ولی تهش گمونم حتی خودشم نمیدونه چرا مردن رو انتخاب کرده. ته تهش، تصمیم با خوانندهست که به این زندگی «باشه» بگه، یا بگه «نه».
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.